علی حسینی
نگاهى به داستان
انجل لیدیز
اشاره:
نقدهائی که در دوات منتشر می شوند لزوماَ
بازتاب نظر دوات نيستند. قضاوت در مورد «ضد زن بودن»
يا «ضد زن نبودن» شخصيت، راوی يا نويسنده امريست در
حاشيه ی ادبيات؛ همانقدر در حاشيه که فاشيست
بودن ازرا پاوند، نژادپرست بودن سلين يا ضد
لهستانی بودن داستا يوفسکی. اصل خود متن است؛
يا مجاب می کند يا نه. يا لذت می دهد يا نه.
دوات
انجل
لیدیز
نوشته
خسرو
دوامى
نشر نارنجستان
ــ لس
آنجلس
چاپ نخست: بهار
۱۳۸۵- ٢۰٠۶
توضيح :
داستان
Angel Ladiess
را
براى
اولین
بار
در
سایت
دوات
خواندم.
نكتههايى
در
آن
آزارم
میداد
كه
باعث
شد
یاداشتهايى
بردارم.
مدتى
بعد
فرم
كتاب
شدهاش
از
طرف
نویسنده
آن
به
دستم
رسید.
در
ماه
مى
۲۰۰۷
نویسنده
سفرى
به
شهر
بوستن
داشت
و
در
جلسه
ادبى
ماهانهاى
كه
بیش
از
ده
سال
است
در
این شهر
برقرار
مى
شود،
شركت
كرد.
با
دوباره
خوانی
داستان
متن زیر را نوشتم و
آن
را
روز
۱۲
ماه
مى
در
آن
جلسه
خواندم.
٭٭٭
داستان
انجل
لیدیز
با
كلمههاى
"دره
مرگ"
شروع
مى
شود،
اما
نه
توصیفهاى
جغرافیايی
ـ تاريخی
دو
صفحه
اول
و
نه
حتى
در
بخش
چهارم
كه
زنى
در
غروب
كریسمسى
به
پشت
سر
رو
بر
میگرداند
و
فریاد
میزند،
"خدا
حافظ
دره
مرگ
كه
همه
یاد
و
یادگارهایمان
را
از
ما
گرفتى"،
هیچ
كدام
اجازه
پى
بردن
به
راز
انتخاب
این
واژهها
را
نمیدهد
تا
اينکه
در
آخر
داستان
راوى
روبروى
فاحشه
خانه
"انجل
لیدیز"،
در
غروب
كریسمسى
دیگر
نه
اینكه
رو
به
"دره
مرگ"
فریاد
بزند
كه
همه
یاد
و
یادگارش
را
از
او
گرفت،
بلكه
در
مكالمهای
تلفنى
با
دخترش
خبر
مرگ
ازداوجش
را
به
خواننده
میرساند.
او
رو
به
"دره
مرگ"
فریاد
نمىزند،
زیرا
اين
"دره
مرگ"
نیست
كه
یاد
و
یادگارش
را
از او
گرفته
است،
بلكه
اين
لذت
پرستى
و
خیانت
او
به
زن خويش
است
كه
مدتهاست
پریشانى
و
نابسامانى
خانوادگى
را نصيباش
كرده
است.
نویسنده
از
توصیف
بیابانها
و
تپههاى
خشك
"دره
مرگ"
و
شهرهاى
مرده ی بازمانده
از
دوران
جويندگان
طلا در
كالیفرنیا
استفاده
کرده،
با جا دادن آنها در
بخشهايی
از
داستان
می کوشد
تا
برهوت،
نابسامانى،
و
فرو
ريختن
زندگى
خود
را
كه
به
قول
او
با
"بوسیدن
تارا
در
شبى
برفى"
شروع
شده
تداعى
كند.
آغاز
داستان
در حقيقت
از
بخش
دوم
است
كه
سريع
و
بیمقدمه
ما
را
با
تهمت زدنهای متقابل زن و مرد
روبرو
میکند:
"مرجان
گفت،
مرد
ایرانى
رو
جون
به
جونش
هم
كنن،
بازم
جنده
بازه!"
"خواستم
بگویم،
تو
هم
جون
به
جونت
كنن،
بازم
دیوونهاى!"
از
اینجا
نویسنده
ما
را
به
دست
راوى
میسپارد
تا
او
با
زبانى
روان و
گزارشگر
داستان
را
باز
كرده
و
ما
را
از
آنچه
بر
شخصیتهاى
اصلى
داستان
رفته
و
مى
رود
آگاه
كند
و
با
چند
برش
زمانى
ما را
به
دوران
كودكى
و
نوجوانى
آنها
در
ایران
و
زمان
دانشجویی شان
در
امریکا ببرد.
نویسنده
در
ساختن
صحنهها
و
رابطههاى
ملال
انگیز
فرهنگ
مردگراى
ایرانى
ماهرانه
عمل
كرده
و
خواننده
را
با
نابسامانى
خانوادگى
سه
نسل
روبرو
مىكند—نسل
پدر
و
مادر
شخصیتها
(طبقه
متوسط
شهرى)،
خود
شخصیتها
(كه
رفتارشان
در
امریکا
هم
با
ایران
فرقى
ندارد)
و
نسل
سوم
،
"مارا"
دختر
نوجوان
راوی
و مرجان—فرزندی که وقتی مرجان خبر
حامله بودنش را به راوی میدهد،
او از مرجان خواستار کورتاژ میشود— میتوان
با
اشارههايى
كه
در
داستان
وجود
دارد
گفت
كه
مارا
نیز
با
نوعى
نابسامانى
درگیر
است.
داریوش
صادق
ترین
شخصیت
داستان
به
نظر
میآید.
اوست
كه
با
رفتار،
حرفها
و
طنزهایش
داستان
را
حال
و
هوایی
گیرا
و
قوى
مى دهد
و
به
جلو
مى كشاند.
از
دوران
كودكىاش
مىگوید
و
از
عرق
خورى
و
جندهبازىهاى
پدر
دو
زنه اش
كه
سر
و
سرى
با
پرى
سیاه
فاحشه
دارد
و
باعث
چه مصيبتهاى
روانی و
خانوادگى
كه
براى
مادر
داریوش
نیست.
در
بخش
دوم
كه
مرجان
و
راوى
در
حال
بگو
مگو
هستند،
ناگهان
داریوش
شروع
مى كند
به
خواندن
آواز
"تو
اى
پرى
كجایی
.
. .".
(این
پرى
سیاه
را
داشته
باشید
تا
دوباره
به
او
برسیم
و ببینیم
چه
نقشى
در
داستان
دارد.)
پسر
نیز
که
از
پدر
جنده
بازى
آموخته،
در
دوران
دانشگاهش
انگار
از
شهرهاى
ایران
فقط
جنده
خانههایش
را
مىشناسد.
نقل
حكایتى
كه
به
نصيحت
پدر
مى
خواهد
برادر
كوچك
را
مردى
بیاموزد،
هرچند
كه
چندش
آور
است،
قضيهاى
است
تامل
برانگیز
از
فرهنگ
شهرى
مرد
ایرانى
— مشکلی که
جامعه
امروز
ما
نیز با
فرم
دیگرى
از
آن
درگیر
است—
اما
رفتار
كلیشهاى
روسپى
جوان
را
در
فيلمهاى
”لاتى"
پیش
از
انقلاب
زیاد
دیدهایم.
اتهام
مرجان
به
راوى
بىراه
نیست.
زیرا
كه
راوى
با
اولین
شانسى
كه
به
او
رو
آورده
به
او
خیانت
كرده
است،
آن
هم
با
زنى
كه
به
خانهشان
پناه
آورده
و
شاید
هم
از
شوهرى
چون
راوى
فرار
كرده.
هرچند
كه
راوى
به
قول
خودش
هیچ
وقت
به
مرجان
دروغ
نگفته
اما
نمى
بینیم
كه
شهامت
راست
گفتن
را
داشته
باشد.
تا
آخر
داستان
جایی
نیست
كه
در
این
راه
تلاش
كند
و
یا
از
مرجان
بخواهد
كه
او
را
ببخشد.
بر
عكس
گفتار
و
كردارش
یا
آه
و
ناله
كردن
و
افسوس
خوردن
به
حال
خود
است
و
یا
زخم
زبان
زدن
به
سوسن
و
مرجان.
حتى
در
مواقعى
كه
مرجان
دارد
از
آنچه
بر
او
رفته
و
مى
رود
در
خود
مى
پیچد،
راوى
در
فكر
همخوابى
با
اوست.
در
میانه
داستان،
در
گورستانى
متروك
(بخش
۱۷)
است
كه
راوى
از
چگونگى
ازدواجش
با
مرجان
حرف
مىزند.
ازدواجى
كه
به
علت
مسئله
سیاسى
پیش
آمده
است.
رابطه
لو
رفتن
خانه
"دخترهاى
حوزه"
با
ازدواج
و
نجات
مرجان
روشن
نیست.
مى
توانست
بیشتر
باز
شود،
آنهم
با
آن
مسائل
سیاسى
ـ
فرهنگى
كه
دامنگیر
نسل
پیش
از
انقلاب
بود،
با
ایدهها
و
آرمانهای
آزادى
و
برابرى
زن
و
مرد
كه
طیف
چپ
حداقل
در
حرف
شعارش
را
مىداد.
(شاید
نویسنده
در
این
زمینه
تجربه
نداشته
و
نخواسته
حتى
خیال
پردازى
كند.)
اما
راوى
در
آن
گورستان
متروكه
كه
دیگر
مردهاى
را
هم
در
آن
چال
نمىكنند
از
ازدواجش
با
یکى
از
آن
دخترها
(مرجان)
مى
گوید
و
از
فعالیت
سیاسىاش.
انگار
مى
خواهد
به
خواننده
نه
تنها
مرگ
ازدواجش
را
از
همان
آغاز،
بلكه
مرگ
فعالیت
سیاسى
گروهای آن روز را هم بفهماند.
ازدواجى
بدون
عشق—حداقل
از
طرف
راوى.
زیرا
هیچ
جا
از
زبان
مرجان
در اين
مورد
چیزى
نمىشنویم—
حتى
داریوش،
به
او
مى
گوید:
"ما
را
بگو
كه
فكر
مى
كردیم،
شما ليلی
و
مجنون
بودین."
قسمت
دوران
دانشجویی
در
امریکا
و
رابطه
بین
دوستان
ایرانى
زیبا
ساخته
شده،
اما
جاى
رابطه
با
امریکاییها
و
چگونگى
برخورد
و
رفتار
با
آنها،
حتى
در
بارهایی
كه
نوشگاه
دانشجویان
است
خالى
است
و
این
مىتوانست
داستانى
را
كه
در
زمره
"ادبیات
برون
مرزى"
است
غنىتر
كند.
سوسن
كه
دو
رگه
است
(ایرانى
ــ
مجارى)
رفتار
و
كردارش
رو
راست،
راحت
و
طبیعى
است.
راوى
كه
عاشق
سوسن
است
نمىتواند
به
راحتى
احساساش
را
به
او
بگوید،
و
بعد
كه
متوجه
مى
شود
سوسن
با
مهران
سر
و
سرى
دارد،
با
مهران
دعوا
مى
كند
و
به
ایران
برمى
گردد.
باز
كردن
و
عمق
دادن
به
این
نوع
رفتارهای
بیشتر
جوانان
ایرانى
كه
براى
تحصیل
به
امریکا
مىآمدند
و
در دوست یابی
با
ندانم
كارى
روبرو
مىشدند،
مىتوانست
به
داستان
عمق
بیشترى
بدهد.
اوج
داستان
در
قسمت
Sweat Lodge
اتفاق
مىافتد،
با
تصویرهایی
روشن
و
زیبا
و
زبانى
آهنگین.
ساختن
دنیایی
وهم
آميز
با
دودها
و
صداها
و
آواز
خوانىها
. . .
جایی
كه
محل
پاك
كردن
روح
است.
جایی
كه
آدمها
باید
حسادتها،
نفرتها
و
آزردگىها
را
از
خود
دور
كنند،
پاك
شده
و
دوباره
متولد
شوند—اگر
در
قسمت
از
كومه
به
كومه
رفتن
كه
فقط
چهار
مرحله
است،
نویسنده
همسانى
دادن
آن
را
با
مراحل
عرفانى
ایرانى
در
نظر
داشته،
خوب
جا
نیافتاده
است—اما
راوى
در
میان
دود
و
كوبش
طبلها
و
هاى
هوىها،
نمىتواند
از
خود
و
از
گذشتهاى
كنده
شود كه
حتى
پس
از
سالها
زندگى
در
امریکا
دست
از
سر
او
برنداشته است.
به
یاد
و
یادوارههای
سنتى
خود
چنگ
مى زند،
آواز
مى
خواند،
قارى
مى
شود،
صداى
سگ
و
خر
در
مى
آورد
و
در
آخر
در
آن
تاریکى
كه
همه
چیز
و
همه
كس
در
هم
شده،
صداى جيغ
مرجان
است
كه
او
را
به
خود
مى
آورد.
صدایی
كه
تا
آن
شب
نشنیده
است؛
جيغی
كه
به
قول
او
"سرحد
رسیدن
به
جنون
و
یا
لذت"
است.
این
صدا
انگار
خنجرى
است
كه
به
قلب
او
مى
نشیند
و
طاقت
شنیدن
اش
را
ندارد.
آرى،
راوى
كه
سنت
مردگراى
ایرانى
هوش
و
ذهنش
را
پر
كرده،
نه
توان
نو
شدن
خود
را
دارد
و
نه
توان
پذیرش
اینكه
زنش
به
آزادگى
و
یا
خودیابى
برسد.
از
كومه
بیرون
مىزند
و
سر
راهش
مرجان
و
زنى
دیگر
(مرنینگ
رین)
را
برهنه
كنار
هم
مى
بیند.
راوى
نه
گنجایش
دیدن
این
دگرگونى
را
در
مرجان
دارد،
و
نه
پذیرش
اینكه
مرجان
با
همجنس
خود همبستر
شده
باشد.
در
پایان،
رفتن
به
فاحشه
خانه
انجل
لیدیز
است.
داستانى
كه
از
آغاز
با
جنده
بازى
شروع
شده
و
از
پرى
سیاه
گفته
شده
درپايان
با
فاحشه
خانه
انجل
لیدیز،
پرى
ــ
انجل،
همخوانى
پيدا میکند.
غروب
كریسمسى
هم
كه
در آن
زنى،
یک
قرن
و نيم
پیش،
از
"دره
مرگ"
كه
دار
و
ندارش
را
از او
گرفته
خداحافظى
مىكند
همخوانى
پیدا میکند
با
غروب
كریسمسى
دیگر
كه
پایان
از
دست
دادن
دار
و
ندار
خانواده
دیگرى
است
به
فرمى
دیگر.
در
پایان
داستان
داریوش
بیرون
از
فاحشه
خانه
براى
شوهر
مادام
انجل،
گرداننده
انجل
لیدیز،
از
روسپی
خانه
هاى
ایران
مى
گوید
و
از
اینكه
شبى
مست
در
فاحشه
خانهاى
پرى
را
مى
خواسته.
جایی
كه
همه
زنها
خودشان
را
پرى
معرفى
مىكنند.
داریوش
كه
در
آن
شب
در
دامن
پریی
به
گريه
افتاده،
امشب
نیز
در
فاحشه
خانه
دیگرى
به گريه
مى
افتد.
داخل
فاحشه
خانه
سوسن
با
دف
و
نوار
موسيقى
ایرانى
فضا
را
ایرانى
مىكند.
مرجان
یکى
از
گوشوارههایش
را
از
گوش
در
مى
آورد
و
به
گوش
"ميشا"
ی
فاحشه
مىكند،
دست
او
را
مى
گیرد
و
رقص
ایرانى
به
او
یاد
مىدهد.
استكان
عرق
را
روى
پیشانى
مىگذارد
و
چون
فاحشه فيلمهای
فارسی
قدیمى
مىرقصد.
وقتى
آنها
مى
خواهند
راوى
را
به
رقص
وا
دارند،
او
از
اتاق
بیرون
مىزند
و
همان
موقع
جلو
در
فاحشه
خانه
در یک مکالمه کوتا تلفنی
به
دخترش
مىگوید:
"من
و
مامانت
تصمیم
جدى
مون
را
گرفتیم
كه
از
هم
جدا
بشیم.
این
بار
دیگه
مثل
دفعه
هاى
پیش
نیست."
عجب!
ــ
كجا
او
و
زنش
چنین
تصمیمى
را
گرفتند؟
این
تصمیم
راوى
به
تنهایی
است،
زیرا در هیچ جای داستان دیده نمیشود که راوی
با زنش در مورد طلاق حرفی زده باشد. او
بعد
از
اینكه
مىبیند
زنش
با
زنى
دیگر
هم
بستر شده
و
با
روسپى
ها
دوست
مى
شود،
نه
طاقت
و
تحمل
این
دگرگونى
را
دارد
و
نه
شهامت
دیدناش
را—او
ناگفته
نشان
مى
دهد،
كه
خیانت
خودش
روسپى گرى
نیست،
اما
خیانت
زنش
چنین
است.
دخترش
هم
دیگر
به
او
اعتمادى
ندارد
و
در
هم
شكستن
خانواده
اش
را
به
گردن
"تارا"
مى
اندازد.
“It’s all about that bitch again. Isn’t it?”
این
هم
نسل
سوم
كه
با
نابسامانى
در
گیر
است.
داریوش
جلو
فاحشه
خانه
كنار
راوى
مىنشیند
و
حكایت
ختم
پدرش
را
مىگوید.
"سهيل
سرش
رو
آورد
بغل
گوشام.
گفت
خود
خودشه.
گفتم
كى؟
گفت
زنه!
گفتم
كدوم
زنه؟
گفت
پرى
سیاه."
. . . "چرخیدم
طرف
دیگه
دیدم
زنا
گوش
تا
گوش
نشستن.
همه
شكل
هم،
همه
سیاهپوش،
همه
با
هم گريه
مىكنن."
همه
زنها
پرى
سیاه
هستند
و
یا
شبح
پرى
سیاه
بر
زندگى
زناشویی
آنها سنگينی
مىكند.
هر
زن ایرانی
باید
از
آن
وحشت
داشته
باشد
كه
مردش
چه
سر و سری دارد.
انگار
هر
زن
ایرانى
باید
از
دره
مرگ پرى
سیاه
بگذرد
و
اگر
جان
سالم
به
در
برد
شاید
آن وقت شانسی
داشته
باشد
برای خودیابى.
و
در
آخر،
البته
در فيلمهاى
ایرانى
پیش
از
انقلاب،
تعداد بیشماری را میتوان یافت
كه
بر
اساس
روابط
نامشروع
و
فاحشه
بازی بودهاند
و
در ادبیات نیز
از
هدایت
و
لكاتههایش،
از
گلشیرى
و
فاحشههایش،
و
از
زنان
داستانهاى
آلاحمد
و
چوبك
آگاهیم
و
همه
از
دید
مرد،
تا
مى
رسیم
به
داستان
بى
نظیر
"زنان
بدون
مردان"
پارسى
پور
و
تا
به
امروز
كه
مردهاى
ایرانى
دارند
در
وبلاگها
از
تجارب
شخصىشان
از
سكس،
جنده
بازى
و
حتى
همجنسبازى
مى
نویسند
و
آن
را
هم
به
حساب
دموكرات
شدن،
تابو
شكستن
و
از
بند
سنت
خلاص
شدن
مى گذارند
و
یا
حتى
فمنیست
بودن.
داستان
انجل
لیدیز داستانى
است
آزار
دهنده.
با
اینكه
در
جاهایی
مى
توانست
بازتر
بشود،
خوب
نوشته
شده
و
راحت
خوانده
مىشود
و
صحنههایی
فراموش
ناشدنى
دارد.
و اما
جایگاه
این
داستان در
ادبیات
امروز
ما
كجاست؟
آیا
مى
توان
آن
را
داستانى
ارزیابى
كرد
كه
هرچند
كه
از
دید
مرد
نوشته
شده،
توانسته
باشد
حس
و روحيه
زنانه
را
به
خواننده
برساند؟
خواننده
بیشتر
با
كداميک از
آدمهاى
داستان
احساس
نزدیکى
وهمدردی
مىكند؟
آیا
اين
داستانى
هست
كه
به
قول
همینگوى
"به
معرفت
انسانى
مى
افزاید؟"
آیا
مى
توان
گفت
داستانى
است
مرد
مركز
و
ضد
زن
كه
مردهاى
داستان،
زن
را
از
یک
طرف
براى
سكس،
همخوابگى
و
خوش
گذرانى
مىخواهند
و
از
طرف
دیگر
همسرى
صبور
و
مطيع؟
آیا
راوى
مردى
منطقى
است
و
طورى
حرف
مى
زند
كه
خواننده
حق
را
به
او
بدهد؟
و
آنچه
در
آخر
مرجان
به
آن
رو
مىآورد—هرچند
اکستریم
و ناگهانی است، زیرا در خلال داستان رویت
مرجان عمق نیافته—
نشانه
در
تنگنا
افتادن
احساس،
رويه
و
خصلت
زنانه
او
در
زندگى
با
مردش
نیست—كه
در
ایران
به
فرمى
و
در
امریکا
به
فرمى
دیگر
سركوب
شده
است؟
آیا
شخصیت
هاى
داستان—مخصوصا
مردها—آدمهایی
واخورده
و
گیج
از
الكل
و
دود
نیستند؟
آدمهایی
كنده
شده
از
خاك
ایران
كه
هرچند
سالهاست
در
امریکا
درس
خوانده
و
زندگى
كردهاند،
هنوز
نتوانستهاند
خودشان
را
از
خصلت
و
خصوصیات
سنتى
مردگراى
ایرانى
وا
كنند.
آنها
ظرفيت تغيير
و
رو
به
آینده
داشتن
را
كه
خصلتى
است
امریکایی
ندارند.
آدمهایی
هستند
كه
به
خودشان
هم
كمكى
نمىتوانند
بكنند
چه
رسد
به
نسل
بعد
از
خود—راوى
به
دخترش.
آیا
داستان
را
مى
توان
نشانهاى
از
زندگى
مهاجر
ایرانى
در
امریکا
دید؟
اولین
نسل
مهاجرین
اروپایی
به
كالیفرنیا
كه
از
"دره
مرگ"
جان
بدر
بردند،
توانستند پايههاى
زندگى
در
بیابانهاى
كالیفرنیا
را چنان
بریزند
كه
نسلهاى
بعدى
آنها
به
پیشرفتهاى
شایانى
دست
یابند.
نسلهاى
بعدى ما،
ایرانیان
مهاجر،
چگونه
ما
و
رفتار
ما
را
ارزیابى
خواهند
كرد؟
و
آیا
زن
ایرانى
باید
از
"دره
مرگ"
سنت
مردگراى
ایرانى
ــ
حتى
در
غرب
ــ
گذر
كند
تا
اگر
جان
سالم
بدر
برد
بتواند
به
خودیابى
و
آزادگى
برسد؟
بوستن
-
ماه
مى
2007