عبور از حلقه‌ی آتش ـ 4

روزنوشت هاي رضا قاسمي

(از 10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)

سه شنبه 1 ژانويه 2002  
بازهم درباره‌ی وبلاگ‌ها
اگر سنگی بيفتد در آب، دايره‌های متعددی ايجاد می‌كند كه هرچه دورتر می‌روند بزرگتر و مخفی‌تر می‌شوند. تا هنگامی كه شما تنها كسی هستيد كه ايستاده است كنار استخر و سنگ می‌اندازد هيچ چيز حركت آرام اين دايره‌ها را به خطر نمی‌اندازد، جز جغرافيای آب. ولی اگر «سنگ‌انداز» ديگری هم ايستاده باشد سمت ديگر آب، در محل تلاقی دايره‌هايی كه از دو سو به راه افتاده‌اند كانون اغتشاش و بحران ايجاد می‌شود. مرزها، از اين نظر، كانون بحرانی تمدن‌ها هستند. مرزنشينان اين بحران را با فراگيریِ زبان كشور همسايه برای خود قابل هضم می‌كنند. از اين منظر، ترجمه نتيجه‌ی منطقی تلاقی دو تمدن و دو زبان است، و مرزنشينان نخستين مترجمان تاريخ بشری.
شرايط تحميل شده به كشور ما، خواه ناخواه، تعريف وبلاگ را از عرف جهانی‌اش اندكی متفاوت می‌كند. به جرئت می‌توان گفت كه در دنيای دموكراسی وبلاگ هيچ نقش مهمی بازی نمی‌كند. در غرب، برای دسترسی به دانش مجراهای متعددی هست؛ برای بيان آزاد احساسات و عقايد شخصی هم كسی وبلاگ نمی‌نويسد چون منعی براي بيان اين چيزها وجود ندارد. در نهايت، برای يك غربی، وبلاگنويسی نوعی فکر کردن با صدای بلند است، نوعی فرار از تنهايي، و در عين حال نوعی خودنمايی. اينكه اين حرف‌ها ممكن است حرف‌های ارزشمندی باشند يا حتا مخاطبان بسيار داشته باشند چيزی را تغيير نمی‌دهد. اما برای ما كه از بسياری چيزها محروميم وبلاگ فضای شوق‌انگيزی‌ست كه تعطيل شدنش می‌تواند فاجعه‌بار باشد. اينكه كسانی برغم وجود صدها هزار سايت زيبا و ديدنی، ترجيح می‌دهند چشم بدوزند به صفحه‌ی ساده‌ی يك وبلاگ فقط به خاطر استنشاق هوای آزادی‌ست. «فکر کردن با صدای بلند» و «نياز به مخاطب» در درجات بعدی اهميت قرار می‌گيرند. 
اگر فضای وبلاگ‌ها را به يك استخر آب تشبيه كنيم بحران كنونی نتيجه‌ی تلاقی امواج سنگ‌هايی است كه هركس به آب می‌اندازد. راه حل اين بحران هم شايد همان راه‌حل قديمی باشد: فراگرفتن زبان يكديگر. 
52

چهارشنبه 2 ژانويه 2002
چرتكه
«ن» آمده بود از تهران. در اين پانزده سالی كه آمده‌ام به پاريس همديگر را نديده‌ايم. آدم وقتی می‌بيند زنی اينطور محكم ايستاده و، برغم همه‌ی مشكلات، يك موسسه و يك نشريه را مثل شير اداره می‌كند، به گور پدرش می‌خندد كه زن را موجودی ضعيف تلقی كند. بعداً، درباره‌ی اين ديدار بايد مفصل بنويسم. 
گفت: تو نمی‌خواهی برگردی؟ 
گفتم: حالا همه چيز به كنار، تو وضع خانه و زندگی ما يادت هست؟ اگر بخواهم همان سطح زندگی را داشته باشم چقدر در ماه خرجم می‌شود؟ 
گفت: هشتصدهزار تومان. 
- هشتصد هزار تومان؟ 
ـ البته، چهارصد پانصد هزارتومانش را بايد براي اجاره‌ی خانه حساب كنی. 
كله‌ام سوت كشيد. من يك آپارتمان صد و ده متری داشتم حوالی ميرداماد. خورد و خوراك هم در حد طبقه‌ی متوسط. با بيست سی‌هزار تومان درآمد من و زنم زندگی‌مان می‌چرخيد. اين اواخر البته به سختی؛ طوری كه، يكي دو سال آخر، جنگ ما با همسر و دوست و آشنا اين بود كه چرا مثل بقيه نمی‌پردازم به سناريونويسی. فهمش البته آسان نبود. لابد من مغز خر خورده بودم. يك ريال نمی‌دادند برای نمايشنامه‌هايی كه به صحنه می‌بردم؛ اما قيمت يك سناريو ششصدهزار تومان بود. خب، زد و آمديم اين‌طرف. حالا (حساب كردم) ديدم اگر هر هفت روز هفته را درس بدهم، آنهم ده ساعت در روز، فقط چهارصد هزارتومان می‌توانم دربياورم. يعنی نصف مبلغ لازم! اين مردم چطور از پس مخارج‌شان برمی‌آيند؟ تازه، حالا كه فقط سه روز در هفته درس می‌دهم اينطور رنده به اعصابم می‌خورد. به فرض كه با چهارصد هزارتومان هم بشود زندگی كرد، ديگر كی فرصتی می‌ماند برای نوشتن؟ 
نه، انگار همين‌جا ماندنی شديم! 
اينجا هم البته قيمت قبر ارزان نيست. يكی از همين روزها بايد بروم و از اين موسسه‌های كفن و دفن قيمت را مظنه كنم.
53

سه شنبه 8 ژانويه 2002
آواهای گمشده‌ی درون ما 
ديروز، پس از قرنی، سه تار را دست گرفتم. همايون زدم و حالی رفت كه مدتها بود دست نداده بود. دوباره آن آواهای گمشده‌ی درون به گوشم آمد. و يادم آمد كه «من ملك بودم و فردوس برين جايم بود». اينطور حالت‌ها اگر نوازنده حرفه‌ای باشد( نه مثل حالای من كه در هفته يك ساعت هم دستم به ساز نمی‌خورد) يعنی حداقل روزی سه چهار ساعت ساز بزند، ممكن است يكی دوبار در ماه، يا اگر خيلی مستعد باشد، يكی دو بار در هفته به سراغش بيايد. انگشت‌ها به نرمی ابر حركت می‌كنند. حركت نمی‌كنند می‌خرامند. ديگر انگشت نيستند. می‌شوند موجودی مرموز و ملتهب كه انگار به سياره‌ای ديگر تعلق دارند. و صداها ديگر نه نت‌هايی مجزا كه آواهايی می‌شوند پر رمز و راز كه درهم می‌غلتند، از سر و كول هم بالا ميروند، از دل هم بيرون می‌آيند، و چيزی را در فضا منتشر می‌كنند كه از جنس مغناطيس است. زمان و مكان از ياد می‌رود، و آنچه به گوش می‌رسد آواهای فراموش شده‌ايست كه قرن‌هاست در گوش جان خانه كرده است اما اغلب حضورش را از ياد برده‌ايم. دلم گرفت. غمگين شدم كه چرا با كنار نهادن موسيقی خودم را محروم كرده‌ام از اين آواها. كاری نمی‌شود كرد. هشت سال است تصميم گرفته‌ام ديگر خودم را شقه‌شقه نكنم. يك كار را بكنم اما با تمام وجود. چه سبك شدم آنروز. انگار دست زدم به ريشه‌هام؛ به آن اعماق. و با خودم انديشيدم كه اگر موسيقيدانان ما به اين نكته‌ی بديهی توجه می‌كردند كه موسيقی ايرانی نه همه‌ی آواها که فقط آواهای گمشده‌ی درون ماست، آن وقت شايد بحران فعلی هم به وجود نمی‌آمد. هرچيز سر جای خود می‌نشست، تكليف شنوندگان نسل جوان هم روشن می‌شد كه اينهمه آوا كه در جهان است، آواهای درون ماست و ما نياز داريم به شنيدن همه‌ی آنها: آواهای گم شده، آواهای اكنون، و آواهايی كه از فراسوی ديواره‌ی زمان به سوی‌مان می‌آيند. 

54

شنبه 12 ژانويه2002
ما هم رفتنی شديم
در واقع، دو سه روز است كه رفته‌ام. می‌خواستم همانطور كه بی‌سر و صدا آمده بودم همانطور هم بی‌سر و صدا بروم. ديدم رفتن بدون توضيح بعضی از وبلاگ‌نويس‌ها بر ترس و ترديد بعضی‌ها دامن زده. گفتم اين چند خط را بنويسم بلكه، در اين فضای پليسی، رفتن من، از اين نظر، لطمه‌ای نزند به فضای وبلاگ‌ها. 
رفتن من، فقط و فقط، مربوط می‌شود به مشكلات شخصی خودم. به شدت از نظر جسمی و روحی فرسوده شده‌ام. در واقع همان يك ماه پيش هم كه برای يك هفته كركره‌ی اينجا را پائين كشيدم، رفته بودم. شبحی از من بود كه، تحت تاثير تشويق‌های بعضي از دوستان، هنوز می‌كوشيد آخرين رمق‌هايش را جمع و جور كند و مدتی ديگر هم ادامه دهد. به خودم می‌گفتم تا بيستم ژانويه هم ادامه می‌دهم بعد... 
بيستم ژانويه بايد بروم به يك سفر كه نمی‌دانم بازگشت‌اش كی است. اين اواخر بارها نوشتن وبلاگی را شروع كرده‌ام و در ميانه‌ی كار خوابم گرفته است. حالا، به انواع و اقسام كارهای نيمه كاره‌ی ديگر چند وبلاگ نيمه كاره هم اضافه شده. يكی در باره‌ی كتاب مسكوب، يكی دربارهی كتاب خسرو دوامی، يكي درباره‌ی بيژن نجدی، يكي درباره‌ی نامه‌ی سياوش، يكي درباره‌ی «مدرنيته و فضای ترسناك ديجيتال». 
در اين چند روزه، اگر همتی بود آنها را به سرانجام می‌رسانم. اما انتشارشان را در اينجا مطمئن نيستم. 

55

 پنجشنبه 7 فوريه ۲۰۰۲ 
حسب حالی ننوشتيم و شد ايامی چند 
برای ننوشتن هزار و يک دليل داشتم، و برای نوشتن فقط يک دليل: گردن نهادن به خواست دوستانی که گمان می‌کنند حضور اين شعله‌ی خرد مفيد‌تر از نبودن آنست. پس کرکره را بالا می‌زنم، اينجا را آب و جارو می‌کنم، و آغاز می‌کنم دور تازه‌ای از اين الواح شيشه‌ای را...
56

جمعه 8 فوريه ۲۰۰۲
کاش صد چراغ نور بتاباند بر اين هستي
غلامشاه زنگ زد؛ دوست روزگار کودکی‌ام؛ از شيکاگو. از طريق همين وبلاگ‌ها مرا پيدا کرده. سی سالی می شد که بی خبربوده ايم ازهم. شروع کرد به تازه کردن خاطرات. و من يک بار ديگر مواجه شدم با حقيقتی دردناک. حقيقتی که فقط وقتی خودش را نشان می‌دهد که برمی‌خورم به يک دوست يا آشنای قديمی. « رضا يادت می‌آيد آنروزی که رفته بوديم فلانجا و تو فلان کار را کردی؟... يا فلان چيز را گفتی؟» 
اغلب حيرتزده می‌شوم. براستی من چنين چيزی گفته‌ام؟ يا چنين کاری کرده‌‌ام؟ بعد، کم کم، مثل عکسی که آرام آرام ظاهر بشود، خاطرات دور و درهم گذشته شکل می‌گيرند و می‌بينم بله همين منم که مرتکب چنين جسارت شگفت يا چنان خريت عظيم شده‌ام. بله همين منم که اين سخن حکيمانه يا آن حرف ابلهانه را زده‌ام. از قرار، همين ديدارهای مدام آشنايان دور و نزديک؛ همين تجديد منظم خاطره‌هاست که حافظه را بازسازی می‌کند و گذشته را از آسيب فراموشی در امان نگه می‌دارد. 
حالا، حيرت که پس نشست، نوبت از راه رسيدن آن حقيقت دردناک است: تمام گذشته‌ی من، بر اثر حادثه‌ای منحصر به فرد، از حافظه‌ام پاک شده؛ اما تکه‌هايی از آن، اينجا و آنجا، هنوز در حافظه‌ی ديگران محفوظ است. يعنی عمرم کفاف می‌دهد همين ايده را دستمايه‌ی يک رمان کنم؟ مردی برای بازسازی گذشته‌اش ناچار می‌شود به سراغ دوستان و آشنايان قديمی برود. بسياری از اين افراد يا در جنگ کشته شده اند، يا در انقلاب. بعضی اعدام شده‌اند؛ پاره‌ای خودکشی کرده‌اند. برای پر کردن تکه‌های خالی مانده‌ی اين پازل عظيم چه می‌ماند جز رؤيا؟ 
شهر کودکی من، بندر ماهشهر، بر اثر مدرنيزاسيون دستگاه‌های بارگيری و حمل و نقل شرکت نفت يکباره از ساکنانش تهی شد. همه را بازخريد کردند يا منتقل کردند به شهرهای ديگر. چند سال تمام آن خانه‌های خالی و تاريک، و آن شيشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ها تبديل شده بودند به کابوس من. مدتی بعد، درپی احداث مجتمع پتروشيمی، و نيز بر اثر جنگ، آن شهر دوباره مسکونی شد؛ اما ديگر ربطی به من نداشت. شهری بود با آدم‌های ديگر و معماری ديگر. 
گلشيری که او هم مثل من دوره‌ی کودکی‌اش را در جنوب گذرانده کوشيده‌است پيامد اين اتفاق را در «جن نامه‌اش» بيان کند. خيلی خوب هم بيان کرده. اما حکايت بازخريدی کارکنان شرکت نفت کجا و کابوس زندگی در يک شهر خالی از سکنه کجا؟ آبادان(شهر گلشيری) هرگز آن مصيبتی را نکشيد که ماهشهر کشيد. من يک بار در سال 61 به اين موضوع پرداخته‌ام؛ در نمايشنامه‌ی «خوابگردها» که يکی از چند کار هنوز منتشر نشده‌ی من است. اجازه‌ی اجرا نگرفت اما متن دستنويسش از طريق هنرپيشه‌ها به دست خيلی‌ها رسيد و بعد فضای اصلی‌ش سر از فيلم يکی از آدم‌های سرشناس درآورد! به هر حال، مهمترين نکته در آن نمايش اين بود که بحران شهر از طريق بحران خانواده‌ای بيان می‌شد که آخرين ساکنان شهر بودند. اما حالا، اين ماجرای بازيابی خاطره، استعاره‌ايست قوی که می‌تواند به هستی شناسی ما نقب بزند؛ خصوصاً از منظر تقابل سنت با مدرنيته. 
بالزاک می‌گفت ما بايد بتوانيم با ثبت احوال رقابت بکنيم. مهم نيست که از اين جمله او چه چيزی را اراده می‌کرد. چيزی که من از اين جمله می‌فهمم آن را برای من مهم می‌کند: هرکدام از ما هستی‌های منحصر به فردی را تجربه می‌کنيم که اگر ثبت‌شان نکنيم هيچکس ديگری نيست که آنها را وارد حافظه‌ی بشری کند. از بندر ماهشهر آن سال‌ها مگر نويسنده‌ی ديگری هم برخاست؟ و اگر برمی‌خاست مگر هر دو يک جور می‌ديديم؟ و مگر تمام هستی يک شهر همان اتفاقاتی‌ست که در بيرون خانه‌ها رخ می‌دهد؟‌ کاش شهر من صد نويسنده می‌داشت تا از صد منظر نور بتابانند به اين هستی‌های گذرا که محکوم به تکرار آنيم چون فراموش‌شان می‌کنيم. چون غفلت می‌کنيم از ثبت کردن‌شان. 
57

جمعه 15 فوريه 2002
خارج از دستور 
از اين پس، در کنار «چهل پله تا آن سه تار جادويی»، ستون «خارج از دستور» هم اضافه می‌شود تا مجالی باشد برای پرداختن به مسائل روز:

من هر وقت هواپيمايی در ايران سقوط می‌کند ياد درقوطی بازکنی می‌افتم که ساخت کشور چين‌است. من هروقت که می‌خواهم قوطی کنسروی را باز کنم ياد قطارهای خط 6 مترو پاريس می‌افتم که پيش از انقلاب برای خطوط مترو تهران سفارش داده شده بود و پس از انقلاب، ايران ترجيح داد به جای خريدن آنها برود از چين قطار بخرد. من هرقت ياد چين می‌افتم؛ ياد قطارهای مترو شانگهای می‌افتم که چين ترجيح داد بجای آنکه خودش بسازد آنها را از فرانسه بخرد. من هروقت به خريد می‌روم ياد درقوطی بازکن چينی‌ام می‌افتم که يک هفته بعد لق و پق شد و هروقت که آمدم در يک قوطی را باز کنم اعصابم را خراب کرد. من هروقت اعصابم خراب می‌شود ياد پرواز با خطوط هوايی ايران می‌افتم. 58 

يکشنبه 10 فوريه 2002
توضيح
از تاريخ يکشنبه 10 فوريه 2002 به مدت چهل روز در اين صفحه نوشتن رمان آن لاينی را شروع کردم که در ابتدا «چهل پله تا آن سه تار جادويی» نام داشت و بعداْ به «ديوانه و برج مونپارناس تغيير نام داد. آنچه در پی می‌آيد يادداشتهائی‌ست مربوط به اين رمان.

دوشنبه 18 فوريه ۲۰۰۲
درباره‌ی رمان اونلاين 
«چهل پله تا آن سه تار جادويی» تجربه‌ايست در زمينه‌ی نوشتن رمان اونلاين. يعنی نوشتن فی‌البداهه، بی هيچ فکر و طرحی از قبل. آنهم زير چشم خوانندگان. آنهايی که دستی بر آتش دارند می‌دانند دردناک‌ترين بخش نوشتن يک رمان استروکتور(ساختار) است. البته هر متنی(فرقی نمی‌کند چه متنی) برآی آنکه بدرخشد بايد استـروکتور محکمی داشته باشد. در يک مقاله يا داستان کوتاه يا نمايشنامه اين امر رنج کمتری دارد. مقاله با يک موضوع واحد سر و کار دارد و داستان کوتاه(معمولاٌ) برشی است از يک زندگی يا يک موقعيت. نمايشنامه هم که معمولاٌ با مقوله‌ی زمان بيگانه است. رمان اما به دليل تعدد شخصيت‌ها، تعدد موضوع‌ها، تعدد زمان‌ها، گستردگی مکان‌ها، و به طور کلی تعدد موقعيتها، به نوعی کار رمان نويس را شبيه می‌کند به کار هرکول و طويله‌ی اوجياس. اگر فکر اصلی پيشاپيش قوام نيامده باشد، اگر کارهای مقدماتی برای کمپوزيسيون اثر به دقت صورت نگرفته باشد، جمع و جور کردن اينهمه عناصر گوناگون در يک متن منجسم و همگون و، در نتيجه، آفريدن جهانی يک پارچه که همه‌ی اجزايش در ارتباطی ارگانيک باشند امريست اگرنه ناممکن سخت دشوار و طاقت فرسا. دلبستگی من به بداهه سرايی از دو جای مختلف سرچشمه می گيرد:
ـ موسيقی ايرانی که، برخلاف موسيقی کلاسيک غربی، مبتنی است بر بداهه نوازی.
ـ تعلق من به آن نوع تآتری که مبتنی‌ست بر بداهه‌سازی هنرپيشگان، و تکيه‌ی اصلی‌اش بر عنصر «اتفاق» است. همه‌ی نمايشنامه‌هايی که در طول 17 سال فعاليت تآتری‌ام به صحنه آورده‌ام، بدون استثناء، متکی بوده‌اند به اين دو عنصر، و نه تحميل اراده‌ی از پيش روشن کارگردان. خوب و بد يا درست و غلط بودن اين شيوه ربطی به من ندارد. اين تنها شيوه‌ايست که مرا راغب می‌کند به کار. آيا می‌توان با اين شيوه کمپوزيسيون زيبايی آفريد يا به کار استروکتور محکمی داد؟ پاسخ منفی است. و درست برای جبران همين نقيصه است که من هر رمان را بارها و بارها می‌نويسم. «همنوايی شبانه...» را 13 بار نوشتم و «چاه بابل» را 20 بار. در واقع، نخستين روايت هر رمانی که می‌نويسم برای من حکم همان ياددشت‌هايی را دارد که نويسندگان ديگر پيش از شروع کار می‌نويسند. با اين تفاوت که اين‌ها يادداشت نيست و از همان ابتدا روايتی است داستانی که می‌کوشد از راه جستجو در تاريکی استروکتور و فرم خودش را پيدا کند. و در اين کار فقط يک راهنما دارم: حس زيبای‌شناسی. اين نخستين روايت، از آنجا که نواقص بسيار دارد، بعداٌ نابود خواهد شد. همه‌ی روايت‌های بعدی هم همينطور؛ به جز نسخه‌ی نهايی. من قصد نداشتم اينجا رمان بنويسم. چنين کاری را هم با ذات وبلاگ در تعارض می‌بينم. چندی پيش، مدتی بستری بودم. قرارم با خودم اين بود که پس از اتمام دوره‌ی نقاهت بروم سر وقت رمان‌های نيمه کاره‌ام. دور ماندن از فضای وبلاگ‌ها، به دلايلی که می‌دانيد ممکن نشد. انجام دادن دو کار در آن واحد( رمان و وبلاگ) هم برايم غيرممکن است(اصلاٌ موسيقی را هم برای همين کنار نهادم). درمدتی که بستری بودم فکرهای مختلفی از ذهنم می‌گذشت. وقتی تصميم گرفتم «الواح شيشه‌ای» را دوباره راه بيندازم به خودم گفتم حالا که نمی‌شود برگردم سر رمانم بيايم يک جور تمرين نوشتن بکنم. بيايم ببينم می‌شود ميان همه‌ی اين فکرهايی که هيچ ربطی به هم ندارند ارتباطی برقرار کرد؟ شوخی شوخی انگار دارد تبديل می‌شود به يک رمان. آيا توانش را دارم تا به آخر ادامه دهم؟ نمی‌دانم. آيا رمان خوبی خواهد شد؟ هيچ تعهدی به کسی ندارم. تنها چيزی که می‌دانم اينست که، در بهترين حالت، «چهل پله تا آن سه‌تار جادويی» روايت اول رمانی خواهد بود که، تازه، بايد چندين بار ديگر نوشته شود تا چيزکی بشود يا نشود.. آنچه اينجا می‌بينيد جنينی است که پيش چشم شما دارد شکل می‌گيرد. خود من هم مثل شما نمی‌دانم فردا چه چيزی در ادامه‌ی کار نوشته خواهد شد. من هم مثل شما خواننده‌ی اين اثرم. می‌دانم اين کار نوعی خيانت است به پرنسيپ‌های هنری‌ام؛ يک جور نشان دادن لباس‌های زير خود به ديگران؛ يک جور نشان دادن کودک نوزاد خود پيش از آنکه بند نافش بريده شود و تنش از خون و زردآبه شسته شود. من اين خطر را می‌پذيرم، چون از اهالی خطرم. در اين راه پر مخاطره حسين نوش آذر، قاصدک، مرتضا نگاهی و تنی چند از وبلاگ‌نويسان از مشوقان جدی من‌اند. اميدوارم روسياه نشوم. اگر اين تجربه برايتان جالب نيست زحمت خواندنش را به خودتان ندهيد. چون ممکن است وسط راه به بن بست بخورم و ولش کنم. اين هم هست که نويسنده، مثل هر آدميزاده‌ای، ممکن است يک شب سرحال نباشد و مزخرف بنويسد. در حالت متعارف، آدم شب بعد آنها را پاک می‌کند و از نو می‌نويسد. اما در «رمان اونلاين» چنين مجالی نيست. پاک کردنی هم در کار نيست. اين يک جور بازی با دست روست. اما چه باک؟ قرار من با خودم اينست که اينجا تمرين نوشتن بکنم. من وقتی هم نامه‌ی عاشقانه می‌نويسم يا پشت کتابی را برای کسی امضاء می‌کنم مشغول تمرين نوشتن‌ام. برای آدمی که چهل سال است با خودش دست به يقه است اين تنها چيزيست که در اين جهان جديست. اگر در من به دنبال چيزهايی می‌گرديد که در من نيست خود را خسته نکنيد. و اگر شماهم از اهالی خطريد، بسم الله. از فردا مراسم ختنه سوران ادامه دارد. امشب چشمم بازی درآورده و بدجور دارد اذيتم می‌کند. احوالی برای کار خلاقه موجود نيست. چشمم کور، تقصير خودم است. به دستورات پزشکم گوش نکردم و اين چشم مادر مرده را پيش از موعد، و بيش از حد کشيدمش به خرکاری. تا کور شود هرآنکه نتواند ديد(يعنی‌ تا کور بشود کسی که به دستور پزشک‌اش عمل نکرده و ديگر نمی‌تواند ببيند. مترجم). بعونه تعالی
59

چهارشنبه 20 فوريه
ـ بخش‌های قبلی رمان را بردم به يک پرونده‌ی جداگانه تا در دسترس باشند60

پنجشنبه 21 فوريه
ـ بر اثر يک اشتباه فنی، بخش دهم حروفش در هم ريخته و مغشوش شده بود. تا حد زيادی مرمت شد. اگر خواستيد می‌توانيد دوباره بخوانيد. 
ـ کم کم دارد بخشی از پيکره‌ی رمانم آشکار می‌شود. من سه خط داستانی دارم: 
الف ـ ماجرای ساختن چهلمين سه‌تار. 
ب ـ وقايعی که در بيمارستان می‌گذرد. 
پ ـ ماجراهای شهر کودکی‌ام از اين بابت ديگر نگرانی ندارم. اين هم ديگر تکنيک‌ام شده است که با سه خط داستانی چطور همان رفتاری را بکنم که در موسيقی کلاسيک می‌کنند با چند خط مختلف برای چند ساز مختلف. مهم حفظ ريتم است و تعادل رمان به هنگام اين رفت و برگشت‌ها. خطر اصلی آنجاست که اين سه خط چطور در آخر کار به وحدت برسند. اما بار اولم نيست که چنين خطری می‌کنم. می‌دانم که ميان همه‌ی چيزهای بی‌ربط، ربطی هست(مگر نه آنکه همه‌ی نويسندگانی که سرشان به تن‌شان می‌ارزد پارانوياک هستند؟ و مگر نه آنکه حدی از پارانويا نوعی هوش است که قادر است به کشف ارتباط ميان چيزهايی که ديگران ميانشان ارتباطی نمی‌بينند؟). توفيق يا شکست من اما در اين خواهد بود که اين ربط‌ها با پوشال برقرار شود يا با رشته‌ای از پولاد. گفت: عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميکده 
سر فرو برديم در آنجا تا کجا سر برکنيم 
بقيه‌اش مهم نيست. 
61

جمعه 22 فوريه ـ 
نمی‌دانم اين فرونت پيج چرا امشب بازی درآورده. چند خط اول را بيخودی کلفت کرده. هرکار هم می‌کنم رضا نمی‌دهد.
ـ بايد به عادت معهود، هرشب قبل از نوشتن، يک‌بار از اول تا اينجا را بخوانم، اندکی راست و ريست کنم، بعدبپردازم به قسمت تازه. اين وبلاگ‌ها نمی‌گذارند. پريشب خواب ديدم قسمت دهم مزخرف است. از خواب که بلند شدم يک بار از اول خواندم تا رسيدم به قسمت دهم. ديدم همه‌ی «ی» ها به هم ريخته و متن کمی مغشوش است. اما خب بد نشده بود. بيش از اين نمی‌توانم توقع داشته باشم از اين قسمت. اينجور بخش‌ها نوعی سرمايه گذاريست برای بعد. 
ـ يادم باشد فردا بروم به بيمارستان مسيحی‌ها. روز بعد هم برگردم به نفرين توت. 
ـ ای داد و بيداد، «ش» دارد فراموش می‌شود. 
ـ اين دو قسمت اخير همه‌اش شده تغزلی. بايد سعی کنم بيمارستان مسيحی‌ها را برگردم به روحيه‌ی طنز. چقدر دشوار است راه رفتن ميان تغزل و طنز. طنز راه نمی‌برد به فکرهای عميق، يا بهتر است بگويم آن نوع خيره شدنی که بيشتر در طبيعت من است. مثل همين دو قسمت آخر. اما چه می‌شود کرد؟ اين من نيستم که تصميم می‌گيرم اين تکه طنز باشد يا نه. بسته به روحيه‌ی همان روز من است. شايد بايد کمی دوپينگ بکنم. ليزانکسيا تمام شده. يادم باشد فردا بروم دکتر دوباره نسخه بدهد. 
ـ يادم باشد زنگ بزنم به غلامشاه. او حافظه‌ی منفصل من است. خيلی از اصطلاحات يادم رفته. به آن خانه‌های تونل مانند چه می‌گفتند؟ تونيلی؟ 
62

شنبه 23 فوريه 
راحت شدم! همه اش يک تکه نخ جراحی بود که جذب بدن نشده بود. امروز رفتم و دکتر درش آورد. چهار روز تمام انگار خار فرو می‌کردند به چشم چپ‌ام. چطور بعضی‌ها شکنجه را تحمل می‌کنند؟ آه چه لذتی دارد آسودگی!
***
ـ ديشب بخش دوازدهم را سمبل کردم. بايد از نو بنويسم. خدا لعنت کند اومبرتو اکو را. توی کانال 2 مصاحبه داشت. می‌خواستم هم بنويسم هم حرفهای او را بشنوم. آخرش نه حرف‌های او را درست شنيدم و نه فهميدم چه دارم می‌نويسم. ترکمون زدم به کار. فکرها خوب اند اما جا نيفتاده‌اند. يادم باشد دوباره بنويسمش.
63

يکشنبه 24 فوريه
بداهه سازی چيست؟ 
چند تن از دوستان خواسته‌اند در باره‌ی شيوه‌ی کارم در «چهل پله تا آن سه تار جادويی» و نيز در باره‌ی نوشتن فی‌البداهه توضيح بدهم. با اضافه کردن يادداشت‌های روزانه‌ام در پايان هر بخش، گمان می‌کنم، به خواست اول پاسخ داده‌ام. اين نوشته کوششی است برای روشن کردن بداهه‌نويسی. مهم‌ترين نکته در بداهه‌سرايی اهميت دادن به نقش «اتفاق» يا به قول فرانسوی‌ها Hasard است در امر آفرينش هنری. هنرمند بداهه‌سرا، به جهانی تعلق دارد که در آن يقينی نيست. او، خودشيفتگی‌ کمتری دارد و دانش خود را در برابر پيچيدگی‌های اين جهان ناچيز می‌داند. به محدوديت ذهن بشر آگاه است، و می‌کوشد به جای راه‌های «مطمئن» از بيراهه‌ها برود شايد در اين مسير به چيزی بربخورد که در مخيله‌اش هم نمی‌گنجيده. استفاده از بداهه‌سرايی منحصر به هيچ هنر خاصی نيست. و اصلاٌ بيش از آنکه به نوع هنر ربط داشته باشد به نگاه هنرمند و درک او از جهان مرتبط است. نخستين بداهه سرايی‌ها در شعر و موسيقی اتفاق افتاد. تآتر آخرين هنری بود که اين شيوه‌ را تجربه کرد. به يک معنا، بداهه‌سرايی شيوه‌ايست ابتدايی‌، و مربوط است به دوره‌ای که انسان خود را از درک جهان عاجز می‌ديد، و می‌کوشيد از راه ارتباط با نيروهايی فراتر از توان فرد(اتفاق) جهان اطرافش را بيان کند. با پيدايش و گسترش فلسفه و دانش، انسان به اين گمان رسيد که ابزار لازم برای درک جهان فراهم شده است. موسيقيدانان کلاسيک غربی و رمان نويسان قرون هيجده و نوزده، همه چيز را با دقتی رياضی محاسبه می‌کردند، و هيچ جايی برای عامل تصادف و اتفاق باقی نمی گذاشتند. امروزه، به تعبير هايدگر دوران فلسفه به سرآمده و عصر تفکر آغاز شده است. امروزه، برغم همه‌ی پيشرفت‌ها، دانش و تفکر بيش از هر زمان ديگر خود را عاجز می‌بينند از فهم جهان. بازگشت دوباره به بداهه‌سرايی نتيجه‌ی طبيعی شکستن همه‌ی آن يقين‌هايی است که به هنرمندان قرون پيشين اجازه می‌داد از جايگاه خداوند به همه چيز بنگرند و اين جهان را دارای غايتی ببينند که برای هنرمند قابل درک است. البته اين به هيچ وجه به اين معنا نيست که امروزه همه هنرمندان بداهه‌سرايی می‌کنند. هنوز هم اکثريت با کسانی است که به همان شيوه‌های معمول روی می‌آورند. آنچه اتفاق افتاده اينست که تابوها شکسته شده و هيچ قرار و قاعده‌ای به عنوان حکم ازلی تلقی نمی‌شود. با اين حساب، اينکه گفته شود بداهه‌سرايی مخصوص بازيگری است و نياز به شاهد دارد، سخنی است از سر بی‌اطلاعی. بی‌اطلاعی از تاريخ هنر، و بی‌اطلاعی از ماهيت بيان هنری. چرا؟ 
۱ ـ در همين فرانسه هرشب چيزی حدود صد و سی چهل نمايشنامه به صحنه می‌رود. از اين تعداد چيزی حدود ده درصد شان به شيوه‌ی بداهه‌سازی آماده می‌شوند. بقيه با همان شيوه‌های متداول به صحنه می‌آيند؛ به اين دليل ساده که بداهه‌سازی وقت و انرژی بيشتری می‌طلبد. و برای تآتری که به گيشه فکر می‌کند طبعاٌ آماده کردن کار در کمترين زمان ممکن و با حد اقل انرژی مهم‌ترين اصل است؛ درست مثل سينما. مهم‌ترين نکته اما اينجاست که اين بداهه سازی‌ها در خلوت صورت می‌گيرد (يعنی در محدوده‌ی همان افراد گروه) و نه در حضور تماشاگران! قصد و غرض هم دست يافتن به بهترين شيوه‌ی اجرای يک موقعيت، است. بعداٌ، آن بخش از اين بداهه‌سازی‌ها که چيز دندان‌گيری از کار درآمده حک و اصلاح می شود، قسمت‌های اضافی‌اش دور ريخته می‌شود، و قسمت‌های اساسی آن به صورت حرکت‌هايی تثبيت شده هرشب به همان صورت اجرا می‌شود. 
۲ ـ همانطور که پيشتر گفته شد، تآتر آخرين هنری‌ست که به بداهه‌سرايی رو می‌آورد. يادمان باشد که نخستين قواعد سفت و سخت را ارسطو نوشت برای تآتر، قواعدی که تا همين يک قرن پيش وحی منزل بود. رئاليسمی که استانيسلاوسکی باب کرد در تآتر، از قواعد ارسطو هم سفت و سخت تر بود، و تا پيش از بروک و گروتوفسکی(يعنی چهار دهه‌ی پيش)، وحی منزل بود. با اين حساب، نکند اين دوست ما از تمام تاريخ تآتر فقط تآتر روحوضی را می‌شناسد، و و وقتی هم از «شاهد» صحبت می‌کند از تمام هنرمندان عالم فقط به آن شاعران دلقک درباری نظر دارد که برای نشان دادن طبع روانشان در حضور جمع شعری فی‌البديهه می‌گفتند بر اساس مضمونی که به آنها داده می‌شد؟ و گرنه چطور می‌توان از تمام نقاشان آبستره خواست که برای اثبات بداهه سازی‌شان شاهد بياورند؟ چطور می‌شود از يک نوازنده‌ی موسيقی جاز خواست شاهد بياورد؟ چطور می‌شود از سلمان رشدی خواست که برای بداهه‌نويسی‌اش شاهد بياورد؟ شاهد آنها همان شيوه‌ی کار آنهاست! لابد اگر سينما هم هنری انفرادی بود امثال کيارستمی و پرويز کيمياوی هم بايد برای اثبات بداهه پردازيشان شاهد می‌آوردند. بداهه‌سازی آنها در قياس با سينمای‌هاليود است که نمود پيدا می‌کند؛ سينمايی که در آن همه چيز مثل ساعت از پيش تنظيم شده است. در عالم ادبيات، وقتی نويسنده‌ای می‌خواهد نشان دهد که « اگر خدا نيست پس همه چيز مجاز است» مجبور است با محاسبه‌ی دقيق عمل کند و هيچ چيزی را به شانس و «اتفاق» واگذار نکند. اينطور بود که داستايوفسکی برای يک رمان هشتصد صفحه‌ای جهارصد پانصد صفحه يادداشت می‌نوشت. او، از همان ابتدا می‌دانست درباره‌ی چه می‌خواهد بنويسد. چه تعداد شخصيت در اين رمان هست. گذشته و حال و آينده‌ی آنها بر او روشن بود. تا همه‌ی جزئيات را نمی‌دانست قلم را روی کاغذ نمی‌گذاشت. فلوبر گريه می‌کرد که شش ماه است فقط سه صفحه نوشته است. اين نويسندگان بايد همه چيز را محاسبه می‌کردند؛ چون مقصد برايشان از پيش روشن بود. هر عامل تصادفی می‌توانست تمام محاسبات آن‌ها را به هم بريزد و کار را به ناکامی بکشاند. در موسيقی هم همين بود، طوری که گاه کمپوزيسيون يک قطعه بيش از آنکه آفرينشی هنری باشد نوعی محاسبه‌ی رياضی بود. اين نوع برخورد با هنر مختص جهانی بود که همه چيز آن دارای معنا بود و حرکت جهان غايتی داشت روشن. برای بکت يا ناتالی ساروت که می‌گفت «برای نوشتن يک قلم و يک کاغذ کافی است» جهان غيرقابل فهم و عاری از معناست. نويسنده‌ی امروز ممکن است آن نبوغ را نداشته باشد که به اندازه‌ی فلوبر روی زبان کار کند، اما مطمئناٌ بيش از او نسبت به زبان حساسيت دارد. پس خط زدن و از نو نوشتن امری است الزامی. اما اگر کسی اين را بطلان بداهه‌سرايی بداند پس بايد گفت ماهيت رمان را به درستی درک نکرده‌است. وقتی مقصد روشن نيست، وقتی تعداد شخصيت‌ها نامعلوم است، و وقتی گذشته و حال آنها و حتا ارتباط‌شان با هم هنوز روشن نيست، انتهای کار کجاست؟ و چنين رمانی قرار است چه معنايی به اين هستی بدهد؟ اينست معنای واقعی نوشتن فی‌البداهه. بازهم تاکيد می‌کنم، ممکن است کسی اين شيوه را بپسندد يا نه. اينجا جای ارزشداوری نيست. بحث بر سر تعيين ماهيت چيزهاست. من تمام آثارم را بجز دو نمايشنامه(ماهان کوشيار، و معمای ماهيار معمار) به همين شيوه نوشته‌ام. آن دو نمايشنامه، آسان‌ترين کارهايی بوده‌اند که در تمام عمرم نوشته‌ام. برای اولی 12 روز و برای دومی فقط 8 روز وقت گذاشته‌ام. هر دو هم جزو کارهايی هستند که بيش‌ترين استقبال را به خود ديدند. با اينحال ترجيح می‌دهم برای نوشتن رمانی فی‌البداهه 5 سال رنج بکشم. چرا؟ چون اين تنها راهی است که يک هنرمند می‌تواند به کمک آن فراتر از خود برود. من سه رمان نيمه کاره دارم. برای يکی بيست سال فکر کرده‌ام، برای آن يکی ده سال، برای آن يکی 5 سال. نوشتن کاری فکر شده کمتر مخاطره‌آميز است تا اينکه بخواهی صرفاٌ از ميان فکرهايی که کسی در بيمارستان از ذهنش ‌گذشته است چيزی بيرون بکشی و از آن يک مجموعه‌ی منسجم بسازی. چنين کاری هيچ نام ديگری ندارد جز نوشتن فی‌البداهه. نويسنده‌ای که به شيوه‌ای متداول می‌نويسد، حکم معماری را دارد که می‌خواهد عمارتی بسازد. او از پيش می‌داند که مساحت اين بنا چقدر است، چند طبقه است، شکلش چه جوری است. فضای سبزش چقدر و چگونه است. در حاليکه، کار من در «چهل پله تا آن سه تار جادويی» شبيه باستانشناسی است که احساس کرده زير اين تپه يک شهر مدفون است. چه جور شهری است؟ نمی‌داند. يک شهر کامل يا عمارتی مخروبه؟ نمی‌داند. حفاری را از کجا بايد شروع کند؟ نمی‌داند. سرانجام از جايی آغاز می‌کند. يک تکه آجر اينجا بيرون می‌آورد از خاک. يک ظرف سفالی آنطرف‌تر پيدا می‌کند. يک جمجمه اينجا پيدا می‌کند يک دست‌نوشته آنجا. او راهی ندارد جز اينکه بی‌وقفه به کندوکاو ادامه دهد و در اين حال، برای پيدا کردن تصور روشنی از آنچه که در زير خاک مدفون است، مجبور است مدام با اين تکه‌های بی‌ربطی که از دل خاک بيرون آورده ور برود، و ميانشان ارتباطی پيدا کند؛ بلکه از اين طريق جستجو را در مسير درستی بيندازد و به آن سرعت و دقت بيشتری بدهد. حال، از اين جستجوی کورکورانه سرانجام مستراح عمارتی بی‌ارزش نصيب شود يا عمارتی با شکوه چون تخت جمشيد، مهم نيست. هرکس که تن به چنين جستجويی می‌دهد پيه همه چيز را بايد به تنش بمالد. ختم کلام اينکه، بداهه‌سرايی مراتب دارد. کسانی که با موسيقی سنتی آشنايی دارند می‌دانند. ابتدايی‌ترين مرحله‌ی بداهه نوازی، نواختن رديف است در ترتيبی ابتکاری. و بالاترين مرتبه‌ی بداهه‌نوازی نواختن قطعاتی‌ست که گرچه استروکتور سنتی دارند اما يکسره ابتکاری‌اند و ساخته شده در لحظه. در رمان نويسی هم، نويسنده بايد مغز خر خورده باشد که خودش را محروم کند از تراش دادن کار و استحکام بخشيدن به استروکتور آن. مگر يک سينماگر بداهه‌سرا در پای ميز مونتاژ خودش را محروم می‌کند از هر تغييری که کارش را تعالي بدهد؟بداهه‌سرايی يعنی جستجوی عناصری که دست تصادف در اختيار نويسنده قرا داده، و کشف ارتباطی که نيرويی مافوق دانش بشری ميان آنها برقرار کرده. برای اينکار، به قول پيتر بروک، کافی است آدم شاخک‌های حساسی داشته باشد و گيرنده‌هايش دائم آماده‌ی شکار باشند. در اين معنا، هنرمند خود را يک مديوم می‌داند و نه يک خداوند دانای کل. 
64

چهارشنبه 27 فوريه
امشب احوالی نمانده بود برای کار خلاقه، دنباله‌ی رمان را فردا شب می‌نويسم. 
***
 ـ در متن ديشب ( بخش چهاردهم) در يک مورد بجای «غ» نوشته بودم «ش» اين حواس پرتی کوچک به کل متن را مغشوش و منظور را عوض کرده بود. تصحيح شد. اگر مايليد اين بخش را دوباره بخوانيد. 
 ـ در يکی از بخش های پيشين به جای ابراهيم نوشته بودم موسی. ممنون از بابا و دخترش که لطف کرد تذکر داد.
ـ اين حواس پرتی‌ها نشان می‌دهد که به اندازه‌ی کافی متمرکز نيستم. اضافه براين،حالا رمان دارد می‌رسد به يکی از آن پيچ‌های خطرناک که اگر حواسم کاملاْ جمع نباشد احتمال سقوطم حتمی است. به همين دليل ستون معرفی وبلاگ ها تا مدتی تعطيل خواهد بود. اما تعدادی از بهترين وبلاگ‌های نورسيده را توی فهرست برگزيده‌ها وارد کرده‌ام. می‌توانيد ببينيد.
65

پنجشنبه 28 فوريه
در باره‌ی زبان و خشونت، به بهانه‌ی پيام شمس الواعظين 
پيام شمس حاوی دو نکته بود؛ يکی قابل دفاع، و ديگری قابل بحث. اين حرف درستی‌ست که «زبان غيربهداشتی، بسترساز خشونت است و خشونت روش انسان‌هايی است که از زبان پاکيزه و از حقيقت محرومند.». با اين تفاوت که بخش نهايی اين جمله‌ محتاج کمی دقت است. در واقع، خشونت روش کسانی است که در منطق کم می‌آورند. کسی که به اندازه‌ی کافی در آنچه می‌گويد تعمق کرده، هرگز در برابر استدلال طرف مقابل نه خشمگين می‌شود و نه به جای پاسخ کار را می‌کشاند به فحاشی. نکته‌ی دوم: درست است که «خشونت روش کسانی‌است که از زبان پاکيزه محرومند» اما اينکه گفته شود خشونت روش کسانی است «که از حقيقت محرومند» به اندازه کافی دقيق نيست. خشونت اين دسته از آدم‌ها در واقع ناشی از اينست که همه‌ی حقيقت را نزد خود می‌دانند. اين امر مختص آدم‌های بی‌فرهنگ نيست. من بسيار ديده‌ام آدم‌های فرهيخته‌ای که به دليل بی‌مايه‌گی محيط اطراف‌شان هماره نوعی خشم و خشونت در کلامشان بوده؛ نمونه‌اش هدايت. اما نکته‌ی قابل بحث در سخن شمس آنجاست که می‌گويد: «در آينده هر از چند گاهی به پنجره وبلاگ‌های شما سرکی خواهم کشيد تا بهداشتی بودن ادبياتتان را شاهد باشم.» بهداشتی بودن ادبيات يعنی چه؟ نمی‌دانم چرا اين حرف شمس مرا ياد دعوايم با گردانندگان گويا بر سر همين«ادبيات بهداشتی» انداخت. کسانی که مطالب مرا دنبال می‌کنند می‌دانند که من همواره مجبور بوده‌ام در دو جبهه بجنگم. از يک طرف دفاع کنم از زبان برهنه، و از سوی ديگر مقابله کنم با کسانی که از آزادی استفاده‌ی هيستريک می‌کنند( رجوع کنيد به «نويسنده‌ی ايرانی و آزادی درونی»، و نيز مطلب « زبان برهنه، از صراحت تا فحاشی و رکاکت»در آرشيو). حرف شمس شايد در محدوده‌ی رسانه‌های جمعی( آنهم با توجه به فضای بسته‌ی کشور) درست باشد. اما کار وقتی به ادبيات می‌کشد اين سخن يکسره نادرست از کار در می‌آيد. آقای شمس بايد توجه کنند که اگر برای روزنامه نگاران زبان وسيله‌ی انتقال مفهوم است، برای اهل ادب زبان وسيله نيست. زبان خود مفهوم است. زبانشناسی و نشانه‌شناسی، گرچه دانش‌هايی نسبتاٌ جديداند، اما چيزی را توضيح می‌دهند که قرن‌هاست شاعران و نويسندگان به مدد غريزه‌ی زيبائی‌شناسانه‌ی خود به آن عمل می‌کرده‌اند. حافظ که شهره است به داشتن زبان فاخر و استفاده از کلمات «پاکيزه »، وقتی می‌گفت: «بيرون کشيم از اين ورطه رخت و پخت خويش»، در واقع همان استفاده‌ای را از کلمه‌ی عاميانه‌ی «رخت و پخت» کرده که با معيارهای ادبی آن زمان «غيربهداشتی» بود. برای شاعر و نويسنده‌ای که با زبان به عنوان وسيله برخورد نمی‌کند، معادل های مختلفی که در هر زبان برای يک مفهوم خاص وجود دارد به هيچوجه در عرض هم نيستند. به عنوان مثال، خوشی، نشاط، سرور، و شادمانی همگی کلمه‌هايی هستند که برای توصيف يک وضعيت روحی خاص به کار می‌روند؛ و ظاهرآ همگی معادل هم‌اند. اما برای يک شاعر يا نو‌يسنده، درست مثل سياره‌ی زمين که جو خاص خودش را دارد(ترکيبی از ازت و اکسيژن ـ و البته اين اوخر اکسيد دو کربن و خيلی چيزهای ديگر)، هر کدام از اين کلمه‌ها هم عقبه يا جو خاص خودش را دارد. به عنوان مثال، کلمه‌ی نشاط به دليل شکل مکتوبش خويشاوند بساط است. و به جهت شکل ملفوظش خويشاوند نشان است. يا کلمه سرور به جهت شکل مکتوبش با سرود خويشاوند است، و به جهت تلفظ با کلمات کرور و مرور خويشاوند است. کوتاه کنم: برای شاعر يا نويسنده‌، تنها سطح اوليه‌ی کلمه نيست که در متن حاضر می‌شود. هر کلمه وقتی می‌آيد با تمام عقبه‌اش می‌آيد. و اين همخوانی يا ناهمخوانی(consonance يا dissonance ) عقبه‌های هر کلمه با کلمه‌ی ديگر است که زشتی يا زيبايی جمله را رقم می‌زند. بنابراين، برای شاعر يا نويسنده‌ی رازآشنا، اين عرف جامعه نيست که «غير بهداشتی بودن»، يا رکيک بودن کلمه را تعيين می‌کند؛ اين جهان پر رمز و راز کلمه است، اين توافق و همنشينی مطلوب کلمه است با کلمات پيش و پس از خود که معين می‌کند درست‌ترين کلمه در متنی خاص کدام است. يگانه داور هم در اين ميان فقط معيارهای زيبائی‌شناسی است و بس. البته حس زيبايی شناسی نويسنده و شاعر ممکن است خطا هم بکند، اما هرگونه انتقادی در اين زمينه وقتی معتبر است که براساس معيارهای زيبائی‌شناسيک باشد، نه معيارهای اخلاقی و عرف جامعه. از همين رو، من غالباٌ به دوستان وبلاگنويس توصيه کرده‌ام که در به کارگيری کلمات برهنه مواظب باشند که چاه در راه است، کورکورانه راه نيفتند پشت سر من يانويسندگانی که غالباٌ خود می‌دانند چه می‌کنند(و گاهی هم شايد نمی‌دانند). نکته‌ی د‍يگری که مدافعان «زبان بهداشتی» (البته‌نه آقای شمس) بدان اشاره می‌کنند پورنوگرافی‌است. البته معيارهای اخلاقی کاملاٌ نسبی‌اند و در رابطه‌ی مستقيم با زمان و مکان. من می‌دانم در جامعه ای که پوشيدن لباس آستين کوتاه امريست غير اخلاقی‌ سخن گفتن از امور جنسی تا چه حد می‌تواند آشوب برانگيز باشد. اما به دو نکته بايد توجه کرد: 
ـ ميان پورنوگرافی و اروتيسم مرزی هست کاملاٌ روشن. پورنو گرافی پرداختن به امور جنسی است به نيت برانگيختن اميال شهوی. درحاليکه اروتيسم تامل در امور جنسی است. ما نمی‌توانيم خود را محروم کنيم از تامل در امری که تا اين حد در شکل دادن به حيات فردی و اجتماعی ما موثر است. چند سال است هی بحث می‌کنيم در باره‌ی خشونت. آيا هرگز به نقش امور جنسی در کاهش يا افزايش خشونت انديشيده‌ايم؟ کافی است به همين سی دی شکنجه‌ی زن سعيد امامی نگاهی بيندازيد.
ـ‌ اگر کسی به تامل در امور جنسی بپردازد، گناه آشوب به پا شده گردن نويسنده است يا گردن کسانی‌ که آستانه‌ی تحمل اخلاقی جامعه را تا حد پيراهن آستين کوتاه پائين آورده اند؟ 
66

شنبه 2 مارس 
آگهی تغيير دکوراسيون 
رمان «چهل پله تا آن سه تار جادويی» را منتقل کردم به يک صفحه‌ی تازه. به اين ترتيب: 
يک ـ الواح شيشه‌ای همچنان يک وبلاگ باقی خواهد ماند؛ يعنی روزنوشت‌های من خواهد بود در باره‌ی همه چيز و هيچ چيز. 
دو ـ علاقمندان به آن رمان همچنان می‌توانند مطلب را دنبال کنند بی‌آنکه بی‌علاقگان به آن رمان حال‌شان گرفته شود از حضور مطلبی به آن درازی در اينجا. 
سه ـ حالا می توانم با خيال راحت به بعضی از حضرات بگويم ترا به جدتان اينقدر دراز ننويسيد! 
چهار ـ يعنی آن سه تا دليل کافی نبود؟ 
67 

يکشنبه 3 مارس
آيشمن و خلخالی 
« گفته شده در لحظه‌های آخر عمر آيشمن وقتی از او خواستند تا اگر پيامی و يا مطلبی دارد ابراز کند، گفت: يک خواسته دارم و آن اينکه اول در نزد يک عالم يهودی به دين يهود درآيم، سپس اعدامم کنيد. گفتند: چه فرقی می‌کند و چه اثری برای شما دارد؟ گفت: بگذار تا يک يهودی ديگر کشته شود.». جمله‌ی عجيبی است، نه؟ اما از آن عجيب تر اينکه اين جمله بخشی از مقدمه‌ايست که ناشر خلخالی نوشته است بر جلد دوم خاطرات او: «ايام انزوا». 
ايران کشور عجيبی‌ست! 
68

دوشنبه 4 مارس 
در کتاب Le roman اثر Michel Raimond برخوردم به تعريفی از رمان که تازگی ندارد،اما به طرز زيبايی صورتبندی شده است: « رمان، اثری است عاری از شرافت: رمان نويس چيزی را به عنوان حقيقت ارائه می‌دهد که کاملاْ به دروغ بودن آن آگاه است، و خواننده هم تلاش می‌کند چيزی را به عنوان حقيقت بپذيرد که در تمام مدت به خيالی بودن آن آگاه است.» 
69

سه شنبه 5 مارس 
اين مادران 
سينماگران محبوب من آنتونيونی، برگمان، برسون و فلينی بودند. با اين حال، تنها فيلمی که پس از گذشت سی سال همچنان در خاطرم زنده است « اين اسب کهر را بنگر» است از فرد زينه مان؛ مخصوصاْ آن صحنه‌ای که قهرمان تبعيدی فيلم(گريگوری پک) برغم آگاهی از دامی که دار و دسته فرانکو برايش پهن کرده‌اند، تصميم می‌گيرد برای ديدن مادر محتضرش برگردد به اسپانيا. از خودم می‌پرسم چرا اين فيلم اينطور در خاطرم حک شده؟ آيا به اين خاطر که پيام عميقاْ انسانی اين فيلم شناکردنی خلاف جريان آب بود در جو روشنفکری آن زمان که غلبه با «مارکسيسم استالين‌زده‌»‌ای بود که می‌پنداشت «هدف وسيله را توجيه می‌کند»؟ يا شايد هم در اين فيلم اخطار سرنوشت بود که بايد سی سالی طول می‌کشيد تا برسد به دست من؟ 
حالا، در وضعيتی تقريباْ مشابه، من در فرانسه‌ام و مادرم دربستر مرگ؛ در بيمارستانی در کشورم. شانزده سال تمام هی پرسيد کی برمی‌گردی؟ و من که نمی‌خواستم نااميدش کنم، شانزده سال تمام، هی به دروغ گفتم: سال آينده. تفاوتی اگر هست ميان من و پرسوناژ آن فيلم، اينست که من نه قهرمانم، نه مبارز، نه نااميد، و نه اگر برگردم فايده‌ای دارد. مادر در اغماست و پزشکان هم قطع اميد کرده‌اند. امروز يا فردا پايان دوره‌ای از حيات من است که در آن دروغ مايه‌ی شرمساری نبود؛ چشمه‌ی اميد بود برای مادری که بدبختانه امثال او در کشورم فراوانند. 
720 

چهارشنبه 6 مارس
چه عقلی کردم رمان را منتقل کردم به يک صفحه‌ی جدا گانه. حالا مجبور نيستم مثل سگ بدوم. از آن مهمتر، با رها کردن ايده‌ی اوليه( نوشتن رمانی در محدوده‌ی وبلاگ ها) حالا مجبور نيستم به مقتضيات اينجور نوشتن تن بدهم. حالا نگران نيستم که اين زبان دشوار برای خواننده‌ی وبلاگ قابل هضم هست يا نه. حالا مجبور نيستم، به خاطر تنگ حوصلگی فضای وبلاگ، فصل‌ها را کوتاه و فشرده بنويسم. از آن مهمتر، مجبور نيستم هرشب فصل تازه‌ای بنويسم. حالا می‌شود يک وقت‌هايی، مثل امشب، به جای نوشتن بخشی تازه، برگردم به راست و ريست کردن بخش‌های قبلی. امشب 14 بخش اول را مرتب کردم. چقدر اغلاط تايپی و املايی داشت! چقدر بعضی جملات شلخته و گنگ بود! البته اينها از ضايعات طبيعي هر نوع بداهه سرايی‌ست. اما اين خوانندگان بيچاره چه کشيده‌اند از دست من! حالا، با اضافه شدن بعضی جملات و خذف بعضی ديگر، متن روانی و روشنی خوبی پيدا کرده است؛ دست کم برای اين مرحله که همه‌ی تلاش من معطوف است به پيدا کردن پيکره‌ی رمان. آخر من چه می‌دانم ننه دوشنبه و مادام هلنا کيستند؟ همينطور راه‌شان را کشيدند و آمدند توی کار. حالا اين منم که بايد دنبال آنها بدوم تا ببينم به کجا می‌خواهند مرا ببرند. چقدر احساس سبکی می‌کنم امشب. انگار وزنه‌ای را از روی دوشم برداشتند. فردا شب هم آن 6 قسمت باقيمانده را راست و ريست می‌کنم و ادامه می‌دهم به نوشتن بقيه‌ی کار. اصل اينست که اسکلت اين موجود دربيايد. بعد، کار که تمام شد، بايد بنشينم به افزودن جمله‌هايی که فضا را می‌سازند. البته مثل هميشه با چند تاش(tache). مثل سياه قلم‌های پيکاسو. آن توصيف‌های واقعگرايانه مرا به خميازه می‌اندازند. چند تا تاش؛ همين و بس. اما از آن مهمتر اضافه شدن جملاتی‌ست که ادبيات محض‌اند؛ همان جمله‌هايی که اگر قرار باشد رمانی را به فيلم برگردانند هيچ سينماگری قادر به تبديل کردن‌شان به تصوير نيست. آه چقدر جای اينطور جملات توی رمان ايرانی خاليست؛ جملات Littéraire ادبيات محض! نوشتن چيزهايی که به نوستن در نمی‌آيند. با خواندن دقيق اين 14 بخش، حالا يک چيز ديگر هم بر من روشن شده ‌است: به لحاظ ايده‌ی بنيانی رمان، بار ديگر برگشته‌ام به دغدغه‌ی اساسی‌ام در اين سال های اخير: هويت ما چيست؟ ما کيستيم؟ ما ايرانی‌ها؟ 
71

پنجشنبه 7 مارس 
ديدار با ايرج پزشکزاد خالق «دايی جان ناپلئون» 

پزشکزاد را، مثل اغلب نويسندگان و هنرمندان کشورم، متاسفانه از نزديک نمی‌شناسم. و اين البته برمی‌گردد به روحيه‌ی انزواطلب و ديرجوش خود من. با اين حال، مقايسه‌ی دو فرصتی که اخيرا دست داد برای نشستن پای صحبت او، برای من جالب بود. 
نخستين ديدار چهار سال پيش بود که هر دوی ما، به عنوان دو رمان نويس ايرانی، دعوت شده بوديم به جلسه ای در باره‌ی ادبيات فارسی که فرانسويان ترتيب داده بودند در دانشگاه ژوسيو. در قسمت پرسش و پاسخ، يکی از فرانسويان از پزشکزاد خواست که اگر ممکن است خيلی خلاصه بگويد «دايی جان ناپلئون» در باره‌ی چيست. من که هميشه از خلاصه کردن رمان‌های نه چندان بلند خودم وحشت دارم دودستی توی سرم زدم که اين پزشکزاد بيچاره حالا چکار خواهد کرد با اين رمان بلند پر ماجرای پر پرسوناژ خودش. اما ديدم پزشکزاد خيلی خونسرد شروع کرد به تعريف کردن ماجرا از اول! نيم ساعتی گذشت و ملتی که حوصله‌شان سر رفته بود شروع کردند به اهم اهم کردن و سر جای خود لوليدن. اما پزشکزاد هنوز يک دهم ماجرا راهم تعريف نکرده بود. سرانجام، گرداننده‌ی برنامه، به نيت عوض کردن سوژه، سؤال ديگری از او کرد. اما پزشکزاد خيلی خونسرد گفت: صبر کنيد هنوز ماجرا تمام نشده! و شروع کرد به تعريف کردن بقيه‌ی ماجرا. در اين لحظه احساس کردم که چقدر پزشکزاد شبيه خود دايی جان ناپلئون شده است. 
ديدار دوم همين يک هفته‌ی پيش بود که او به عنوان سخنران دعوت شده بود به جلسه‌ی ماهانه‌ی انتشارات خاوران. در اين جلسه، برخلاف ديدار قبلی که پزشکزاد از نظر جسمی کمی شکسته به نظر می‌رسيد، خيلی قبراق بود؛ مطالبش هم فوق‌العاده جالب؛ مخصوصاْ توضيحاتش درباره‌ی اوضاع اجتماعی آن زمان و نيز ريشه‌های اجتماعی تيپ‌هايی مثل دايی جان ناپلئون. می‌گفت در آن زمان توی سر سگ می‌زدی شازده می‌ريخت و بسياری از اين اشراف‌زادگان که اغلب آدم‌های بی‌مايه‌ای بودند، در ارتش خدمت می‌کردند. اينها، غالباْ نسبت به افراد تحصيل کرده‌ای که تازه از خارج آمده بودند احساس حقارت می‌کردند و برای جبران آن شروع می‌کردند به ساختن افتخارات خيالی برای خود. به همين دليل پس از انتشار «دايی جان ناپلئون» خيلی‌ها از او گله می‌کردند که آقا تو به دايی يا عموی ما چکار داشتی؟ چه هيزم تری به تو فروخته بود؟ از جمله مطالبی که پزشکزاد در اين زمينه گفت مربوط می‌شد به اميرعباس هويدا. می‌گفت در يک مهمانی سفارت سويس که او هم دعوت داشته(پزشکزاد کارمند وزارت امور خارجه بود)، وقت شام که فرا رسيده او هنوز در گوشه‌ای مشغول صحبت با کنسول فرهنگی سويس بوده که ناگهان هويدا به طرف آنها می‌آيد و با کنسول دست می‌دهد اما پزشکزاد را زياد تحويل نمی‌گيرد. در اين لحظه کنسول فرهنگی سويس رو می‌کند به هويدا و می‌گويد: آقای يزشکزاد را معرفی می‌کنم، نويسنده‌ی «دايی جان ناپلئون». در اين لحظه هويدا محکم مچ دست پزشکزاد را می‌گيرد و او را می‌کشد به گوشه‌ای و می‌گويد: « آقا تو دائی ما رو از کجا می‌شناسی؟» 
جلسه با موفقيت تمام به پايان رسيد، و من از مقايسه اين دو ديدار به اين نتيجه رسيدم که فصل‌های عمر هم مثل فصل‌های طبيعت حرکت يکنواختی ندارند. زمستان که فرامی‌رسد، هوا روز به روز سردتر و سردتر می‌شود، اما درست در همان لحظه‌ای که «ايمان می‌آوری به آغاز فصل سرد» ناگهان هوا چند روزی گرم و بهاری می‌شود. روزهای گرم زندگی اين نويسنده‌ی درخشان مستدام باد. 
72

شنبه 10 مارس ‏ 
برای آنکه بدانيد چقدر بعضی از نامه‌ها می‌توانند خستگی را از تن يک نويسنده بيرون بياروند، دوتا از ايميل‌هايی را که امروز دريافت کردم اينجا نقل می‌کنم؛ البته چون نمی‌دانم صاحبانشان رضايت دارند يا نه از آوردن نام فرستنده معذورم :

آقای قاسمی من همه بخشهای رمان شما را پرينت گرفته‌ام
من در خوابگاه زندگی می‌کنم و من يک دوست نابينا دارم من هميشه اين رمان شما را برای او ميخوانم و او هم هميشه سراغ بخش جديد رمان شما را ميگيرد
او از من خواسته که از شما خيلی تشکر کنم.
ممنونم...

ba salam;aghayeh ghasemi emshab geryeh kardam be khater-e madari keh salhast jawab-e soalash sale digeh ast.wa khandidam beh khaterh madari keh ghorbaneh kir-e parpar-e pesarash mirawad.shayad hichwaghat khodam ra beh khater-e drughhaie keh beh in pirzan goftam nemibakhshidam agar emshab matlab-e shoma ra nakhandeh budam. 
73

سه شنبه 12 مارس
رفت؛ اما نه آنطوری که آمده بود. معصوم آمده بود و مجروح رفت؛ مثل همه‌ی مادران اين ديار. خبر را از من پنهان کرده بودند. پس از چند روز غيبت آمدم بنشينم به نوشتن، کامپيوترم را که باز کردم، ديدم يکی از بستگان تسليت گفته. طنز روزگار را ببين! روز هشتم مارس! در حافظه‌ی من، هيچ تصويری نيست که مادر را در حال استراحت نشان بدهد. من هروقت به ياد او می‌افتادم هميشه تصويری از او به خاطرم می‌آمد که در حال حرکت بود؛ دائم به کار شستن بود، يا پختن، يا روفتن... حالا می‌توانم تصويری از او را ببينم که برای ابد خفته. من نفرت دارم از حاکمان کشوری که، در آن، مرگ مردمش پايان رنج است، نه پايان زندگی. من نفرت دارم از سنتی که رايج‌ترين ضرب‌المثلش کشتن گربه است دم در حجله! کجای جهان اينطور حيات جنسی گره خورده است با خشونت و جنايت؟ برای اين مادرانی که هرگز گرمای آغوش به معنای لذت نبوده، فدا کردن خود برای فرزندان هيچ معنايی ندارد جز فراموش کردن رنج عظيم خويش؛ جز گم کردن هستی خويش در کار روزانه. پدر گفت: می‌دانم من هم زياد نمی‌مانم. ما دو کبوتر بوديم... 
بغض گلويم را گرفت، اما نه از حرف رمانتيک پدر. می‌دانم که تا زنده بود چنين چيزی را هرگز به او نگفت! در فرهنگ اين مردمان، زن يکی از دو کبوتر نيست؛ گاو شيرده است. من اهل عزا و مصيبت نيستم. از فرهنگ عزا هم نفرت دارم. حالا، رمانم را ادامه می‌دهم، و تقديمش می‌کنم به خاطره‌ی رنج‌های مادرم.
74

 چهارشنبه 13 مارس
هنوز نمی‌توانم بفهمم چه اتفاقی افتاده. شايد هنوز گرمم؛ مثل کسی که در حين بازی دست يا پايش شکسته. دلم می‌خواهد کارکنم. اما کاسه‌ی سرم خالی است، مثل خانه‌ای متروک. می‌دانم اگر شروع کنم به نوشتن فکر هم می‌آيد. اما وقتی نشاطی نيست نوشتن تلخ می‌شود و اين برای روحيه‌ی رمانم مناسب نيست؛ چون به اندازه‌ی کافی تلخ هست و من بنا دارم اين تلخی را با لحنی شوخ بيان کنم. همه‌اش دلم می‌خواهد بخوابم. از ديشب تا به حال هی بلند شده‌ام و هی دوباره خوابيده‌ام. نمی‌دانم؛ شايد خواب هم شکلی است از گريه. می‌روم بخوابم. به قول لويی فره: Avec le temps touts s' en va با گذشت زمان همه چيز می‌رود پی کارش... 
75

يکشنبه 15 مارس
آمدند زرنگي کنند و سنت هاي اسلامی را به ضرر سنت های ايرانی پر رنگ کنند. ملت به آنها رو دست زد: هم اين چهارشنبه سور داد و هم چهارشنبه‌ی بعدی را سور می‌دهد. اين چنين ملتی را مي شود دهنه زد؟
 
76

شنبه 16 مارس
خب، حالا به اندازه‌ی کافی ميان نويسنده‌ی داستان و راوی فاصله ايجاد شده است، و من با خيال راحت می‌توانم هر بلايی که دلم خواست سر راوی بياورم تا رمان بتواند خاطره را تبديل کند به حافظه. تقريباْ پيکره‌ی اصلی رمان درآمده. حالا می‌دانم 39 بخش خواهم داشت. مانده است بدانم که آقای هاوکينگ کيست. ننه دوشنبه کم‌کم خودش را بر من آشکار کرده اما هنوز نمی‌دانم اين قضيه ارتباطش با مستر هاوکينگ چيست. هلنا هم هنوز رازش را بر من آشکار نکرده. کم کم دارم به اين نتيجه می‌رسم که اينطور رمان نوشتن نوعی خواب ديدن است به بيداری. بايد همين امروز و فردا بنشينم و طرحی از استروکتور رمان را(براساس آنچه تا به حال نوشته شده) رسم بکنم تا ببينم امکانات احتمالی آن در آينده چه جور چيزهايی ممکن است باشد و بعد بقيه‌ی راه را با قاطعيت و در مسير تحقق طرحی قطعی جلو بروم. کاش می‌شد بقيه‌ی کار را يکسره بنويسم و تمام کنم. يک عالمه ايده آمده است به ذهنم که می‌ترسم فراموشم شود. چون برای اولين بار، پس از اتمام نوشتن هربخش، به جای ثبت اين ايده‌ها می‌نشينم به وبلاگ خوانی! اين هم از آخر و عاقبت ما. چقدر احساس سبکی می‌کنم امشب. هيچ چيزی به اندازه‌ی نوشتن مرا دچار خوشی نمی‌کند. حالا آن احساس خشم پس از مرگ مادر هم جای خود را داده است به آرامش. چون احساس می‌کنم رمان دارد تبديل می‌شود به بازتابی از رنج عظيم اين مادران. و شايد هيچ چيزی بيش از اين نمی‌توانست او را خوشحال کند. 
77

دوشنبه 18 مارس
بايد حواسم باشد که، در بازنويسی رمان، تمام تلاشم را معطوف کنم به کابرد ساحت جسمانی زبان نه ساحت معنايی آن؛ اتفاقی که فعلا تا حدود قابل توجهی در بخش 22 و 27 افتاده. بروم بخوابم. ساعت هفت و نيم صبح است، 2 بعداز ظهر هم شاگردان از راه می‌رسند. اين چهار روز هفته که تدريس می‌کنم رس من کشيده می‌شود: پنج ـ شش ساعت سروکله زدن با شاگرد، و بعد نوشتن رمان. 
*** 
بخش 26 را بازنويسی کردم کمی بهتر شد. بخش های 15 به بعد را هم راست و ريست کردم. خيلی بهتر شدند. جان آدم بالا می‌آيد تا همه چيز يک متن همانی بشود که می‌خواهی. اين ورسيون تمام که بشود تازه اول کار است. اما چه کيفی دارد وقتی جاهای کج و کوج متن صاف و صوف می‌شوند. 
78

ادامه

برگشت