Davat

گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

کارهای رضا قاسمی
 روی انترنت

دعوت به مراسم کتابخوانی

کتابخانه الکترونيکی دوات

تماس

 

jeudi, 21 avril 2016 

 راینر ماریا ریلکه

(۱۸۷۵-۱۹۲۶)  

 

 مرثیه های دوئینو و غزلیات اورفئوس

 برگردان: ح. م. پوریا

 

 

 

 

 

مرثیه های دوئینو (Duineser Elegien) و غزلیات اورفئوس (Die Sonette an Orpheus) هر دو از کارهای دوره‌ی آخر فعالیت ادبی راینر ماریا ریلکه (Reiner Maria Rilke ) بشمار می آیند. بعلاوه، برغم تفاوت آشکار در فرم، این دو مجموعه‌ی اشعار بواسطه‌ی نزدیکی ایده‌ها، دستمایه‌ها و تصاویر، در میان آثار ریلکه همزاد یکدیگر تلقی شده و غالبا در کنار یکدیگر مورد بررسی و مطالعه قرار می‌گیرند.

دوئینو(Duino) نام قلعه‌ایست در نزدیکی  شهر تریسته (Trieste) در ایتالیا که ریلکه از اکتبر ۱۹۱۱ تا  می ۱۹۱۲ در آن اقامت داشت و همانجا در سال ۱۹۱۲ سرودن مرثیه‌ها را آغاز کرد. این مجموعه که شامل ده مرثیه است، سرانجام پس از گذشت ده سال از آغاز کار در۱۹۲۲به پایان رسید.
در همان سال، در ستایش و هم‌آوایی فروتنانه با اورفئوس، شخصیت افسانه‌یی که در اسطوره‌شناسی و مذهب باستانی یونان پیامبر موسیقی و آواز و شعر به حساب می‌آید، ریلکه سرودن غزلیات اورفئوس را در دو بخش (به ترتیب
۲۶ و ۲۹ غزل) آغاز و به انجام رساند. آنچه در زیر آمده است برگردان مرثیه‌ی اول دوئینو و سه غزل آغازین از هر کدام از  دو بخش غزلیات اورفئوس است.

 

فایل صوتی ی مرثیه های دوئینو :
http://www.4shared.com/audio/iyY85Svf/RILKE_ELEGY__1__--_HMPouria.html

 

فایل صوتی ی غزلیات اورفئوس:

http://www.4shared.com/audio/M8Ek5caL/RILKE_SONNETS_1_I-II-III__and_.html





مرثیه‌ی دوئینو (۱)



چه کسی، اگر فریاد می کردم،
مرا در میان مراتب فرشتگان می شنید؟
بگویید یکی شان به ناگهان حتا
مرا به سینه‌ی خود می فشرد:
من در حضور تنومند او نیست می شدم.
چرا که زیبایی چیزی نیست
جز آغاز وحشت که به دشواری آنرا تاب می آوریم،
و در آن از اینرو خیره‌ایم که به صافی و وقار
نابود کردن‌مان را ننگ می داند. یکایک فرشتگان وحشت‌زایند.
پس به کناری می ایستم و آوای اغوای گریه ی تارم را
در خود می خورم. آه، به چه کس توان پناه بردن‌مان هست هنوز؟
فرشتگان نه، آدمیان نه،
و وحوش تیزهوش هم باخبرند
که در این عالم تعبیر گشته نه‌چندان به اعتماد
خانه کرده‌ایم. تک‌درختی شاید
جایی در امتداد دامنه یی برای‌مان باقیست که هر روزش
دوباره ببینیم؛ مسیر دیروز باقیست
و وفا داری تابدار عادتی
که با ما خوش بود و با ما ماند و دیگر نرفت.
وه و شب، شب و باد لبریز از کائنات
که صورت‌هامان را می ساید---، برای که برجا نمی ماند او،
شب، آن غایت نازک تن نومید ساز آرزو که قلب بی کس
به مشقت در برابرش ایستاده است. برای عشاق آیا سهل‌تر است؟
آه که آنان تقدیر خویش را در یکدیگر پنهان می کنند.
نیا موخته‌ای هنوز؟ خلاء را از بازوان خویش
به فضایی که در آن نفس می‌کشیم بیرون ریز؛ شاید پرندگان
هوای منبسط شده را به پروازی مشتاق‌تر حس کنند.


آری، بهاران نیازشان به تو بود. چه بسیار
ستارگان به انتظار نشستند که در چشم تو آیند. فرازشد
سوی تو موجی از گذشته های دور،
یا از کنار پنجره ی چهار طاق گذشتی و سازی
برایت آواز کرد. فرمان این بود.
توان‌ات ولی آیا بود؟ تو ای از انتظار هماره
مدهوش، که برایت هر چیز
آهنگ گام دوست بود؟ (کجا خانه‌اش می دهی،
با رفت و آمد این همه خیال غریب و بزرگ
و آنان که تمام شب را می مانند.)
هنگام هجوم تمنا، از عاشقان بخوان
که اشتیاق شهره ی شان هنوز به کفایت جاودانه نیست،
آن دل شکستگان که بدانان اندکی رشک می بری،
. که چه پاک ترعشق می ورزند از کام یافتگان
ستایش هرگز دست نایافتنی را دوباره و دوباره بیاغاز؛
به یاد آر: قهرمان همیشه ماندنی ست. زوالش حتا
بهانه یی برای بودن بود. آخرین تولد او.
عاشقان را ولی طبیعت خسته تن در خود
باز می گیرد، گویی که در او جانی نمانده است
که دیگربار بازشان بیافریند. احوال گاسپا را ستمپا ی عاشق را
چونان در خیال آورده ای که هر رها شده دخترکی
در بلندای مثال عشق او بگوید: سرانجام من نیز شاید چون اوست؟
آیا وقتش نیست که این کهنه‌ترین دردها برایمان به میوه نشینند؟
وقتش نیست که هنوز گرفتارعشق، خود از معشوق
رها کنیم و دوری را در تب ولرز تاب بیاوریم:
همچون تیری ایستاده در تنگنای کمان، در تمرکز یک پرتاب،
برای چیزی بیش از خود بودن. چرا که ماندن را جایی نیست.


صداها، صداها. بشنو ای قلب من آنسان که تنها
قدیسین شنیده اند: که غریو غول‌آسا
از خاکشان بر کشید: آنان ولی بر زمین زده زانو،
چه ناشدنی، ماندند و اعتنا نکردند:
و چنین سراپا گوش بودند. گمان مبر که تاب صدای
خداوند در توست، نه، به باد وزان ولی گوش فرا کن،
به پیغام بی انقطا ع، که در شمایل سکوت می آید.
با تو اینک داستان جوانمرگ گشتگان را زمزمه می کند.
تقدیرشان آیا تو را، هرجا که گام گذاردی، در کلیسایی
در رم، در ناپل، به نرمی خطاب نکرد؟
یا کتیبه یی به بلندا ترا به خدمت خویش گرفت،
همچون چندی پیش سنگ‌نوشته یی در سانتا ماریا فورموسا.
از من چه می خواهند؟ که به ملایمت جلوه ی بیدادی را
برملا کنم که ارواحشان را گهگاه
از جنبش نابشان اندکی باز می دارد.


غریب است بی گمان بر این زمین دوباره نزیستن،
هنوز نیاموخته آداب ترک‌شان کردن،
گل‌های سرخ و هزاران نوید دیگر را
نه به معنای سرنوشت آدمی در آوردن؛ آنچه آدمی روزی
در دست‌های بی پایان اضطراب بوده دیگربار نبودن،
و نام خویش را حتا، چون شکسته بازیچه یی دور ریختن.
غریب آرزو ها را آرزو نکردن، غریب
هر آنچه بهم دلبسته بوده را از هم به هزار سو در فضا
در گریز دیدن. و مشقت‌بار است مرده بودن
و پر از باز پس‌گرفتن، تا خرده خرده آدمی
ردی از جاودانگی بگیرد. ---زندگان ولی جملگی
ره گم کرده اند که در تمایزی چنین سخت گرفتارند.
گفته اند فرشتگان چه بسیار است که نمی دانند
در میان زندگان آیا، یا که همراه مردگان گام می زنند.
تندآب جاودان در این هر دو عالم، تمامی ادوار را هماره همراه خویش
می چرخاند و در این هر دو صداشان را درغرش خویش غرق می کند.

و سرانجام زود هنگام رفتگان را به ما نیازی نیست،
اینان به ظرافت، همچون کودکی که نرمی ی پستان مادررا روزی
رها می کند، از هرآنچه که خاکی است دل بریده اند. اما ما که این چنین
به رازهای بزرگ محتاجیم، که اندوه برایمان بارهای بار
بالیدنی فرخنده را سبب ساز می شود--: بی آنان یارای بودنمان هست؟
یاوه افسانه گشته است که در سوگ لینوس روزی، نخستین نغمه ی جسور
در کرختی خشکیده رخنه کرد، و در فضای پریشان از خدا گونه جوانکی
که به نا گاه و برای ابد ترکش کرده بود،
خلاء به بار نخست به ارتعاشی پیوست
که امروز در دلمان آشوب می کند، تسلا یمان می دهد و دستمان را می گیرد.

 



- گاسپارا ستمپا (Gaspara Stampa): بانوی شاعر ایتالیایی ( ۱۵۵۴ - ۱۵۲۳) معروف به خاطر بیش از ۲۰۰ غزل در شرح عشق یک جانبه و کام نیافته.
- سانتا ماریا فورموسا (Santa Maria Formosa): کلیسایی در ونیز که ریلکه در ۱۹۱۱ از آن دیدن کرد.
- لینوس (Linus): شاعر اسطوره یی، فرزند آپولو که در جوانی مرد یا به قتل رسید. سوگ لینوس در مذهب یونان باستان جنبه ی آدابی داشته و حتی هومر در ایلیاد خود از آن یاد کرده است.

 

 



غزلیات اورفئوس

۱/۱
 

درختی آنجا برآمد. وه عروج ناب!
وه اورفئوس می خواند! وه تکدرخت بلند قامت در گوش!
و همه چیز خموش شد. حتی دراین خموشی ولی
شروعی نو، اشاره ای، دیگر شدنی ریشه کرد.
جانوران سکوت به ازدحام از درخت‌زار روشن و رها شده،
از لانه و آشیانه درآمدند
و نه از سر فریب بود و نه از سر ترس
که در اندرون چنین آرام گرفتند،
تنها برای شنیدن. خروش، نعره و فریاد
در چشم دلهاشان شکست
وآنجا که جز سراچه یی نبود که اینهمه را در خود جا دهد،
آلانکی به پا شده از تیره ترین تمنا
با دالانی از درهای لرزان و چهار طاق --
تو معبدی در سامعه شان به پا کردی.



۲/۱
 

و چیزی بسان دخترکی بود و بیرون شد
از سعادت بی همتای آواز و چنگ
و درخشید به روشنی از پشت پرده های بهارش
و برای خویش در گوشم بستری ساخت.
و در من به خواب رفت. و همه چیز خواب او بود.
درختانی که مرا خیره کرده اند،
این دوری محسوس، این دشت به انگشت لمس گشته
و تمامی بهتی که هرگز در من تاخته است.
او دنیا را خوابید. خدای نغمه خوان، تو چگونه خوابش را
چنین به اعماق کشاندی که به بیداری اش رغبتی نکرد؟
ببین که برخا ست و دوباره بخفت.
کجاست مرگ او؟ هان، این دستمایه را خواهی یافت
پیش از آنکه ترانه ات در خود بسوزد؟
به کجا می گریزد او از من؟ ... چیزی بسان دخترکی...

 

 


۳/۱
 

خدایان می توانند. ولی چگونه قرار است، بگو به من،
مردی در پی شان بر تار باریک چنگ گام زند؟
در سرش دو خاطر است. در تقا طع دو شریان قلب
معبدی برای آپولو بر پا نایستاده است.
آواز، در پای درس تو، کامجویی نیست،
دست دراز طلب به آنچه که روزی به چنگ می رسد نیست.
آواز تمام هستی است. سهولتی برای خداوند؛
هنگام بودن ما ولی کدامست؟
زمین و ستارگان را چه هنگام خداوند سوی بودن ما روانه می کند؟
دلدادگی ی تو نیست این، نه، جوانک، هر چند
صدایت دهانت را دریده است--
فراموش کردن بیاموز که سر به آواز داده ای. به آخر خواهد رسید.
در راستی خواندن، آن نسیمی دیگر است.
نسیمی در وصف هیچ. تند وزشی در اندرون خداوند. یک باد.
 



- آپولو (Apollo): از مهمترین خدایان در اسطوره شناسی یونانی و رومی؛ خدای نور، حقیقت، موسیقی و هنر.
 



۲/۱

نفس. تو ای شعر نا دیدنی !
تو ای گیتی ی هماره با هستی خویش
تاخت زده ی محض. تراز وزنی
که در آن خویشتن را پر نواخت ساز می کنم.
موج یگانه
که دریای رفته رفته ی او منم؛
تو خشک‌دست‌ترین آبهای امکان، --
تسخیر آسمان.
چه بسیار ازین منازل کائنات
در اندرون من بوده اند.
چه بسیار بادها که چون فرزند من‌اند.
می شناسی مرا، نسیم، ای تو لبریز از اقا لیم پیشین من؟
روزگاری تو پوست‌چوب صیقلی،
گردی ی و برگ همه واژه های من.




۲/۲

همچون برگی شتابان نزدیک‌تر که گهگاه
راستین مشق استادی را از دستش بدر می کند:
چه بسیار آیینه ها لبخند به قداست یگانه ی دخترکان را
در آغوش گرفته اند،
به گاه تنهایی شان که صبح را بر تن می کنند،
یا در تلالو انوار که ملازمان آنانند.
و در تنفس رخساره های ناب زان پس
جز بازتابی جلوه نمی کند.
چه چشم ها که در خاموشی دراز و دودزده ی آتشگاه
خیره گشته اند:
لحظه‌های زندگی، از دست‌ رفته تا ابد.
آه، این خاک، چه کسی می داند که چه‌ها باخته است؟
آن کس که به آواز ستایش هنوز
قلب را، زاده شده در تمامی هستی، بسراید .
 




۳/۲

آیینه ها: هرگز هنوز شما را کسی به معرفت
در ذات ناب‌تان شرح نکرده است.
شما هرکدام چون سرند هزار روزن
چاک چاک لبریز گشته‌ی زمان.
شما ای مسرفان سرسرای تهی --،
به وقت غروب، چون جنگل‌ها فراخ ...
و چلچراغ همچون گوزن شانزده شاخ
از دل صلابت‌تان می‌گذرد.
لبا لب‌اید گهگاه از نگار و نقش.
اینجا یکی به چشم در دل‌تان خانه کرده است--،
آنجا یکی به دست خجول شما از قلم اوفتاده است.
زیباترین نگار ولی می ماند --،
تا آنکه در گونه‌های دست ناخورده اش
نرگس رها شده روشن یورش آغاز کند.


 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت