عبور از حلقهی آتش
ـ 1
دستچيني
از روزنوشت
هاي رضا قاسمي در الواح شيشه اي
(از
10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)
جمعه ۱۰ اوت ۲۰۰۱
دو سالی است خطی ننوشتهام. اما نگران نيستم، چون دلايلش را میدانم. مهم ترينش اينهاست:
ـ اين اولين بار نيست كه عبور از خلاء را تجربه میكنم. دست کم سه موردش را در اين سی و پنج سالی كه مینويسم به ياد میآورم. بار اول سه سال تمام تلويزيون را تا پشمكهای نيمه شباش، و روزنامهی كيهان را تا آگهیهای ترحيمش نشخوار كرده ام. بار دوم ، در همين پاريس، دو سال تمام، شب و روز، وقتم را و پولم را به بيرحمانهترين طرز پای دستگاه فيليپر تلف كردهام. بار سوم همين دوسالهی اخير است كه دل و رودهی انترنت را بيرون آوردهام. آنهم تا حد تهوع. فقط و فقط به خاطر آنكه ننويسم. حاصل عبور از خلاء اول «نامه های بدون تاريخ...» بود، حاصل عبور از خلاء دوم «همنوايی شبانه». يعني دو اثری كه ميان كارهای من جای ويژهای دارند. با اين تفاصيل هيچ محملی دارد كه بابت يللی تللیهای اين دو ساله خودم را به اخيه بكشم؟ تا آنجا كه به نتيجهی ادبی اين بطالتها مربوط میشود، بايد گفت كه اين يللی تللیها پيامد طبيعی ترديدها و به زير سؤال كشيدن خود و كار خويشتن بوده. اگر در عبور از خلاء اول اساساْ وجود خودم را به عنوان نويسنده انكار میكردم، در مورد اخير، خواستی جاهطلبانه عامل بطالت بوده: امتناع از نوشتنِ كاری در حد و حدود كارهای پيشين
ـ درگيری عجيبی با زمان پيدا كردهام. وقتی بچهای، طوری عمل میكنی كه انگار از ازل تا به ابد نه فرصتِ درويشان كه فرصتِ شخص شخيص توست. به چهل كه رسيدی انگار كه فرصت همان پنج روزهی سعدی است، نه بيش. حالا حساب كنيد كه اگر پنجاه هم رفته باشد و در خواب بوده باشی عقربهی سرعت شمار چطور تق تق میخورد بيخ دسته. با اين اوصاف، غيرطبيعیست اگر احساس میكنم وقت تنگ است و فرصت پيش رو سخت اندك؟ در اين فرصت اندك چهار رمان هست كه بايد شوهرشان بدهم. مدتي درگير بودم كه كدام را دست بگيرم. در مرحلهی نيمه نهايی دوتای آنها كنار زده شدند. از دو طرحی كه به مرحلهی نهايی رسيدند خيلي وقت تلف شد تا يكیشان عروس بشود. اما همينكه شروع كردم به نوشتن، آن يكی دبه درآورد. چكار بايد میكردم؟ گفتم بسيار خوب، تو هم بيا. شدم مثل مرد دو زنه. مدتی روی اين كار میكردم مدتی روی آن. تاثير حمهوری اسلامی را میبينی؟ خب اگر آدم روحش نعلين نداشته باشد چه كار میكند؟ دست از نوشتن كشيدم. نه از ترس مرد دو زنه شدن، ترسيدم دو قلو بزايم. آه چه فاجعهای! در عالمِ نوشتن، هيچ چيز مزخرفتر از اين نيست كه دو كار آدم از هر نظر شبيه هم بشود. زدم به بطالت. بهتر نيست؟
ـ عامل سوم اين بطالت اخير هم كامپيوتر تازه است و برنامهی فارسی تازه. باور كنيد «پ»اش بيرون از كلاويه است؛ آنقدر دور كه بايد كفش و كلاه كرد و مترو گرفت. بعد هم اين نقطه. نقطه را ته سطر میزنم اما هرجا كه عشقش كشيد میرود. همه جا هم میرود غير از ته پاراگراف. روزگار ما را میبينی؟ تازه، چهارتا از حرفهايش هم جايشان عوض شده. هركه جای من باشد نمیگويد زهی بطالت؟
1
چهارشنبه
15 اوت 2001
معمای هويدا را يكنفس خواندم. گمان میكنم، در زبان فارسي، نخستين بار است كه اثری ظرائف داستانگويی، دقت علمی، و دستاوردهای زبانشناسی و نشانه شناسی را، يكجا، در بافت خود تنيده است. همين امر، به اضافهی استقبال گستردهای كه از اين كتاب شده «معمای هويدا» را به كاری تأثير گذار و راهگشا، دست كم، در زمينهی زندگينامه نويسي بدل خواهد كرد(تا آنجا كه میدانم، دو ترجمهی مختلف از اين كتاب در بازار است. ترجمهی خود ميلانی هم ظرف يك ماه به چاپ سوم رسيده است) .
در زمينهی ظرائف داستانگويي، يكي از درخشان ترين لحظات آنجاست كه مادر هويدا با تنی چند از زنان مسن فاميل ختم انعام گرفته اند و زنگ تلفن، ناگهان، خبر اعدام هويدا را به دكتر فرشته انشاء ميدهد. اگر از زمرهی كسانی باشيم كه از هرنوع خشونت سياسی بيزارند، در اين بند كه به غايت زيبا و مؤثر نوشته شده طنين اسطورهای رنج همهی مادراني را میبينيم كه در پهنهی تاريخ اين سرزمين به سوگ اعدام فرزند نشستهاند.
اگر ظرائف ادبی اين بخش نسب از سنتهای كلاسيك داستان نويسی میبرد، پابه پا، بخشهاي ديگری هم هست سرشار از شگردهايی به غايت مدرن؛ مثل بخشي كه نويسنده، تيزهوشانه، گزارش پزشكی قانونی را در ميانهی متن مینشاند. آگاهي نويسنده به اين نکته كه هيچ امر جزئی، وقتی پای روايت يك زندگی در ميان است، ديگر جزئي نيست، فرصت میدهد تا هويد را، حالا، از زاويهای ديگر ببينيم: زبان سرد، خشك و علمی گزارش پزشكیقانونی، فاصلهای ميان ما و روايت ايجاد میكند كه منتهای آمال هر داستان نويسیست. جوراب، دندان مصنوعی، و هر چيز ديگری كه به مقتول مربوط است، مثل تكه هايی باقيمانده از يك ماموت، به كمك ما میآيند تا شخصيت نهايی هويدا را بازسازی كنيم. اين زبان سرد كه تجاهل را تا مرز ابزورديته ارتقاع میدهد، روايت را در فضايي شناور میكند كه گاه هول آور است، گاه رقت آور و گاه، تا مرز خنده، ابزورد: «جسد مردي است سفيد پوست...»
در زمينهی دقت علمی، گذشته از گستردگي حيرت آور منابع مورد استفاده، چالش بزرگ نويسنده حفظ بيطرفیست. كافيست به ياد بياوريم كه ذهن ايرانی، به دلايلی كه جای بحثش اينجا نيست اما مهمترينش حضور كم رنگ و ديررس فردگرايی است، شخصيت پيچيده را تاب نمیآورد. همينكه كسي از هنجارهای متعارف عدول كرد، ترجيح میدهيم بجای آنکه رنج بکشيم برای فهم پچيدگیهاي او، در يكی از همان دو مقولهی آشنای هميشگی، نيك و بد، بسته بندیاش كنيم. برچسبی هم كه روی چيزهای پيچيده میزنيم هميشه روشن است: بد. طنين كلماتی مثل «به گمانم» و «تصور میكنم» در سراسر متن، نشانهی ديگري است از خفظ بي طرفی و عدم قطعيت اين روايت.
در زمينهی استفاده از ظرايف زبانشناسی و نشانه شناسی، نمونههای درخشان كم نيستند. تأمل برانگيزترينشان، شايد آنجاست كه در دادگاه هويدا، وقتی، براي نخستين بار طنين هول آور كلماتی برآمده از تاريكيهای دوردست تاريخ سايه میاندازد بر فضا(كلماتی مثل «مفسد فی الارض» و« محارب با خدا») نويسنده به ما يادآور میشود كه از ميان همهی آن سيصد چهارصدنفری كه در «دادگاه» بودند هويدا تنها كسی بود كه زبان عربی را به خوبی میدانست.
دو سال پيش، سفرم به آمريكا فرصتی فراهم كرد تا شبی را پيش ميلانی باشم. وقتي گفت روي كتابی كار میكند دربارهی هويدا، در دل گفتم چرا اين دوست فرهيخته، برغم آنهمه احاطه به عالم ادبيات، از نو گريز زده است به سياست؟ آنهم از معبر كسي مثل هويدا؟ حالا میفهمم در اين سالها كه ما با يکی از پيچ و خمهای نفسگير گذار از سنت به مدرنيته دست به گريبانيم، ميلانی داشته نقش تاريخی خودش را رقم میزده. بايد به او زنگ بزنم. بايد تبريك بگويم. بيست سال پيش، وقتي «فرمانروايان شاخ زرين» را میخواندم، نويسندهاش را مقايسه میكردم با تاريخنويسان و زندگينامهنويسان وطن، و میگفتم يعني روزی میرسد كه ما هم اينطور بنويسيم، جذاب اما متكی به ديد و دانش و دقت؟ حالا میبينم شده است. بسيار بهتر هم.
بايد به او زنگ بزنم.
2
پنجشنبه ۱۶ اوت ۲۰۰۱
سرانجام، ديشب طلسم شكست. و من به پايان تونل رسيدم. ساعت چهار خسته و كوفته، چراغ را خاموش كردم و خوابيدم. اما پنج صبح، نيرويی مرا از رختخواب بيرون كشيد و نشاند پشت كامپيوتر. رفتم توی برنامهی «واژه نگار» تا بخش اول «يك جنايت و سه خاكسپاری» را كه قبلاً نوشته بودم، باز كنم. ولي از وقتی برنامهی فارسی « ورد» را برايم نصب كردهاند دسترسیام به واژه نگار ناممكن شده است. ظاهراً، بايد قيد همهی چيزهايی را كه قبلاً توی واژه نگار نوشتهام، بزنم. دست كم ، در اين مورد جای تأسفی نيست. چون از حاصل كار ديشب راضیام. همه چيز نرم و طبيعي و راحت پيش رفت. در حالیكه بخشی را كه چند ماه قبل توی واژه نگار شروع كرده بودم ، متاثر از ارادهای بود كه تنبلی را برنمیتابيد، نوعی اجبار به نوشتن.
حالا، چيزی كه نگرانم میكند اينست كه نتوانم تاپيش از 11 سپتامير كار را به جايی برسانم كه وقفهی يك ماههی بعد از عمل چشمم لطمهای به آن نزند. چارهای نيست. بايد شب و روز بنويسم. بعدش هرچه شد، بشود. وقتی امر نوشتن تا اين حد بيرون از ارادهی آدمیست، همان به كه بقيهی كار هم ، به قول حافظ ، به «عنايت» رها شود.
3
دوشنبه ۲۰ اوت ۲۰۰۱
رسيدن به شهرت آسان است. اما به دست آوردن اعتبار، نه.
برای رسيدن به شهرت همه جور راهی هست، اما براي رسيدن به اعتبار فقط يك راه: كار، كار، كار.
آنكس كه در پی شهرت است به فردا اعتقادی ندارد، حتا اگر آدمی باشد عميقاً مذهبی. و آنكس كه در پی اعتبار است، اعتقاد دارد به روز داوری ، حتا اگر آدمی باشد عميقاًًً لامذهب.
4
پنجشنبه
25 اکتبر 2001
مدتی اين عمليات قلمفرسايی«در بوتهی اجمال» افتاد. لابد میدانيد چه جور بوته ايست. به هر حال میكوشم وقايع گوار يا نا گوار اين ايام ماضی را ، رفته رفته لابلای همين مطالب بگنجانم. پريروز رفته بودم به جلسهی ديدار يوسف اسحاق پور با عباس كيارستمی. ديداري عبث! به گمانم اسحاق پور با همهی سواد و فرهنگش ندانست چطور با آدم درونگرا و خويشتن داری مثل كيارستمی رابطه برقرار بايد كرد. اما از خلال همان چند كلام كيارستمی روشن شد كه او گرچه اهل سواد و لوازم روشنفكری نيست اما سخت اهل فكر است؛ آدمی اصيل و هنرمند كه میداند چه میكند. بيرون كه آمديم كتاب عكاسیهايش را ديدم و مجموعهی شعرهايش را. معلوم شد ارادت من به كارهايش بیعلت نبوده است. با اضافه شدن اين دو فقرهی اخير (مخصوصاً عكسهای درخشانش)، آن جماعت پر مدعا و بیذوقی كه هنوز مرتبت او را در نيافته اند ديگر بايد درشان را بگذارند! از سينما كه بيرون آمديم يكي از همين جماعت پر مدعا و نظر تنگ كه گويا چشم ديدن همين مختصر توفيقی را نداشت كه از پس 35 سال مرارت به چنگ آمده، و تازه توفيقی هم نيست، با اشاره به انتشار ترجمهی فرانسوی همنوايی شبانه متلكی پراند و حالم را گرفت. خدايا اگر فردا نظر عوض كرد و قدر گذاشت به من، تو هم حال او بستان، منتها در جلوی همان سينما ، نه جای ديگر ها!؟ «يك جنايت و سه خاكسپاری» كه پيش از رفتنم به بيمارستان (برای عمل چشم) كار نوشتناش شروع شده بود برای بار دوم به تعطيلی كشيد؛ و چه بهتر! زبان كار (نمي دانم به چه علت) زبان گفتار شده بود؛ يعنی همان زبانی كه از وقتی ذرهای عقل به كلهام وارد شده از اماله كردنش به نوشته پرهيز كردهام. میدانستم كه اين زبان مرا وامیدارد برای اجتناب از در غلطيدن به ابتذال راه كج كنم به همان سمتی كه انتهاش بكت ايستاده؛ جايی با شكوه كه برازندهی بكت است اما براي رهروان مسكين جز خفت چيز ديگري ندارد. عقل كردم و چه خوب كاری كردم! چون ، حالا چند روزيست كه روی رمان ديگری كار میكنم كه بيست سالی در ذهنم با آن كلنجار میرفتم و راه كار به قول قدما بادست نمیآمد. آه چه نيكبخت است آدمی وقتي باری بيست ساله را زمين بنهد. خدايا مپسند كه آن روز جلوی سينمايی باشم و باز چشمم بيفتد به يكی از اين مخلوقات نازنين تو كه بندگان تو را زين به پشت ميخواهند ، نه پشت به زين، آمين.
5
جمعه ۲۶ اکتبر
۲۰۰۱
روز شنبه بيستم اكتبر سفری داشتم دو سه روزه به شهر مونپليه؛ برای شركت در برنامهای كه فرانسویها ترتيب داده بودند با نام «نگاه ايرانی» (Regard persan). فرانسویها وقتی میگويند «پرسن» منظورشان همهی مردمانی است كه روزگاري به يك امپراتوری واحد تعلق داشتند و حالا اگرچه جغرافيايشان جداست زبانشان اما همان فارسی است. از ايران يدالله رويايی بود، گلی ترقی و من، از افغانستان عتيق رحيمی بود خانم اسپوژمی و آقای اعظم رهنورد زرياب. چقدر خوش گذشت. از هوا بگير تا زيبايیهای خود شهر، پذيرايی عالی و سازماندهی عاليتر برنامه، همه چيز دست به دست هم داده بود تا پس از مدتها خودم را در فضايی شناور كنم تهی از خار! اما چيزی كه بيش از همه اسباب راحتِ جان بود آن فضای مهربان و پر از عطوفتی بود كه ميان ما شش تن بود. همه میمرديم برای هم و قدر مینهاديم به كار هم و در صحبت با ديگران بخصوص فرانسویها هيچكدام از ما در ارج نهادن به ديگري فروگذار نمیكرد؛ چيزی كه سخت كمياب است ميان ما ايرانیها و افغانها. در اين برنامه، علاوه برصفحاتی از ابتدای «همنوايي شبانه» که توسط ژان فرانسوا بورگ قرائت شد مطلب «چتر و گربه و ديوار باريك» كه خودم ترجمهاش كرده بودم به فرانسه، نيز خوانده شد. هيچ فكر نمیكردم تا اين حد مورد استقبال قرار بگيرد. هم از طرف فرانسویها و هم از طرف جمع خودمان. مايكل گلوك نويسندهی فرانسوی آنقدر از اين متن گفت كه آخر سر گفتم بابا ديگر نه اينقدر هم. بعد، هم خودش هم ژان فرانسوا بورگ( كارگردان گروه تآتری لابيرنت) از من خواستند كه اگر اشكالي نداشته باشد نسخهای از متن را به آنها بدهم. چه اشكالی؟ خيلي هم خوشحال شدم. همهی اين وراجیها را كردم تا بگويم كه فهميدم تا چه حد نيازمند فضای مساعدم و تاچه حد اين اواخر بی بهره بودهام از آن. نتيجهی اين سفر آن شد كه فهميدم «چتر و گربه و ديوار باريك» دقيقاً بخش اول همان رمانی است كه بيست سال است مغز مرا میخورد. جرقهها بود كه يكی پس از ديگری در ذهنم زده میشد و همهی گرفت و گيرهايی را كه مانع نوشتن اين رمان بود برطرف میكرد. حالا سه روز است دارم مرتب مینويسمش. شايد اسمش همان « چتر و گربه ...»بماند، شايد هم عوض كنم: «چيزهايي كه گم شدند برای ابد» مثلاً.
6
سه
شنبه 30 اکتبر2001
سايت خبری گويا كه چند ماهی بيشتر از راهاندازيش نمیگذرد، بیسرو صدا دارد تبديل میشود به درخشانترين سايت ايرانی(البته اگر بعضی از نامههای مزخرف خوانندگانش را از لای بقيهی مطالب بيرون بكشد). اين سايت، بیهيچ شعار و هياهو، با انتخاب هوشيارانهی مطالب از جاهای گوناگون و در زمينههای گوناگون، امكان تأمل میدهد به خواننده. يكی از اين مطالب، نوشتهايست از يك گزارشگر رسالت در بارهی زبان تازهای كه ميان جوانان ايرانی رايج شده و برای بزرگترها قابل فهم نيست. ما به «ارشادات اسلامی» اين گزارشگر كاری نداريم. به اين هم كه اين زبان« لمپنی» هست يا نه كاری نداريم. اما اگر جوانان امروز به زبانی حرف میزنند كه قابل فهم نيست برای بزرگترها، فكر نمیكنيد يكی از دلايلاش اين باشد كه آنها مسائلی دارند كه برای اين «بزرگترها» قابل فهم نيست؟ «بزرگترها»يی كه حتا خوابهای اين جوانان را هم میخواهند كنترل كنند. همين شورشهای پس از فوتبال كافی نيست؟ ديگر به چه زبانی بگويند؟ تحول زبان امريست هميشگی و كاملاً طبيعی. اما اگر اين تحول در جهتیست كه مطلوب «بزرگترها» نيست، فقط به يك معناست: آنها شما را طرد كردهاند. بچه كه بوديم چه زجری میكشيديم وقتی دو نفر ما را نامحرم حساب میكردند و به زبان زرگری با هم حرف میزدند! حالا بكشيد! دارند زجرتان ميدهند! دارند با اين زبان برای خودشان حريمی امن درست میكنند تا هيچ از كارشان سر در نياوريد. هميشه به دوستان میگفتم: نسل ما تركمون زد، بهتر است حالا مؤدبانه خودش را كنار بكشد. اگر كسی قرار است كار دست اين رژيم بدهد همين نسلیست كه با انقلاب به دنيا آمد. اينها هيچ چيزی ندارند از دست بدهند جز کابوسهايشان. هرچه خفقان بالاتر اسلحهی اينها پيچيدهتر. و حالا، با چه اسلحهی شگفتی به ميدان آمدهاند: با اسلحهی زبان! تاكتيكهای اين نسل مرا حيرت زده میكند. بعداً دربارهی يكی ديگر از تاكتيكهای شگفت آنها صحبت میكنم.
***
ديشب اينهمه ور زدم در بارهی معادل سازی برای واژههای انترنتی، اما آن واژهی اصلی كه میخواستم پيشنهاد كنم يادم رفت. وبلاگ پديده ايست جديد ميان ما ايرانيان كه حسين درخشان كه هم قلم شيرينی دارد و هم آدم با هوش و با ذوقیست، برای رواج دادنش تلاش گستردهای را آغاز كرده. ايشان در يادداشت 30 اكتبر شان مینويسند«دو نفر بلاٌگ يا بلاگنويس ديگر اعلام وجود کردهاند.» واژهای كه من پيشنهاد میكنم برای كاربردهای اينچنينیست. مثلاً به جای بلاگ(با تشديد) يا بلاگنويس بگوييم وبلاگصاحاب. اين معادل، با عطف به وغوغ ساحاب هدايت، هم راحت به ذهن مینشيند هم از جنبهی طنزآلودی برخورداراست. من میخواهم روی اين وجه طنز كمی مكث كنم. اكتاويو پاز به درستی گفته است كه طنز اختراع روح مدرن است. طنز با ايجاد فضايی مبهم هر نوع قطعيت را از سخن میگيرد. به گمان من وبلاگصاحاب موفق كسی است كه علاوه بر ديد و دانش، به طنز هم مجهز باشد. اگر كسی به اين صفت آخر مجهز بود گمان نمیكنم از اطلاق اين عنوان به خودش احساس ناراحتی كند. به هر حال من يكی كه هيچ بدم نمیآمد حسين درخشان مینوشت«دو نفر وبلاگصاحاب ديگر اعلام وجود کردهاند.
***
امروز رفته بودم به جلسهای در بارهی جشن هنر شيراز. باز هم تلف كردن وقت. بازهم حيرت از پرت بودن ما ملت. تا به حال فكر میكردم مخالفين جشن هنر چپها بودند، امروز روشن شد كه ميان راستها هم مخالفان كمی نداشته است. حرفشان هم اينكه اين تآترها براي ملت عقب ماندهای مثل ما بدرد نمیخورد و ما بايد آثار كلاسيك غربی را به ايران میآورديم نه جديدترين پديدهها را! عجيب است، اينها حاضر نيستند با كامپيوترهای ده سال پيش كار كنند يا سوار ماشينهای بيست سال پيش شوند، اما به هنر كه میرسند ، آنهم تآتر، میخواهند مصرف كنندهی آثار صدسال پيش باشند. هدايت جان آسوده بخواب كه اين ملت بيدار است.
7
چهارشنبه
31 اکتبر 2001
به همت حسين درخشان، انفورماتيسين و وبلاگصاحاب معروف، معلوم شد ما هم وبلاگصاحاب بودهايم و خودمان نمیدانستيم! در حقيقت، در جهانشهر انترنت من همان آقای هالو هستم در شهر نيويورك. روزی كه شروع كردم به نوشتن اين روزنوشتها(۱۰ اوت) فقط يك نيت داشتم: چالشي بزرگ با هويت خويش. میدانستم با به آفتاب انداختن عرصهی خصوصی، يا با خودم صادق خواهم ماند و نظرم را در بارهی خودم، چيزها و كسان، همانطوری كه هست خواهم نوشت، يا همين الاغی كه هستم باقی خواهم ماند. میدانستم كه در حالت اول كسان بسياری را با خود دشمن میكنم(احتمالش هم هست كه دوستانی پيدا كنم كه در هيچ حالت ديگری امكان پيدا كردنشان وجود نداشته باشد). حالا اعتراف میكنم كه اين كار آساني نيست. پارهای وقتها خودم را سانسور كردهام. نه اينكه دروغ بنويسم، نه، اساساً وارد بعضي مسائل نشدهام. از ملاحظات شخصی و اجتماعی تا حسابگریهای حقير شخصی، همه جور مانعی سر راه آدم هست. رسيدن به هويت فردی آسان نيست آنهم در جامعهای كه قرنهاست توصيهی «بزرگانش» اينست: «خواهی نشوی رسوا ـ همرنگ جماعت شو» . اما نااميد نبايد شد. اين راهیست كه بايد رفت تا شايد روزی برسد كه ما هم وقت گفتگو، بي آنكه رگهاي گردنمان، از خشم، مثل سوسيس آرزومان بيرون بزند، اگر طرف مزخرف گفت آرام بگوييم آقا، عزيز، مزخرف نگو؛ و اگر حرف حسابی زد، توی سرش نزنيم به اين خيال كه با كوچك كردن حريف میتوان خود را بزرگ كرد.
***
در جلسهی ديروز(دربارهي جشن هنر) معلوم شد اصلاً تاجر خوبی نيستم. به من ده دقيقه فرصت داده بودند تا كتاب تازهام را معرفی كنم. در عرض سی ثانيه سر و ته كار را هم آوردم. البته دوستان به من محبت داشتند كه توصيه كردند بيا كتابت را معرفی كن، ولی من كه تا همين چند سال پيش خجالت میكشيدم بگويم نويسندهام، حالا چطور میتوانستم بگويم كه اين رمان دربارهی چيست؟ شاهرخ گلستان به دادم رسيد، گفت: وقايع اين رمان واقعیست؟ جوابي را كه آنجا خيلی دست و پا شكسته دادم اينجا به صورت موجز و مرتب میآورم: هركس بگويد رمانش يكسره زادهی خيال است دروغ گفته (رمانهای علمی تخيلی حساب ديگری دارند). نويسنده، معمولاً از يك موقعيت تجربه شده آغاز میكند، ولی اگر به زبان تسلط داشته باشد( كه به گمان من نمیتوان نويسنده بود و تسلط نداشت) نخستين كاری كه میكند آزاد كردن زبان از سلطهی خويش است. در اين حالت،نويسنده حتا اگرهم بخواهد، قادر نيست در چارچوب «واقعيت» باقی بماند. اين خاصيت زبان است. مهار پذير نيست، نقب میزند به همهی خاطرهها و خيالهای بشری.
8
شنبه ۳ نوامبر ۲۰۰۱
ديشب آمدم بنويسم، ترسيدم مثل نوری زاده بشوم! هی تكرار! مگر آدمی چقدر حرف دارد برای زدن؟ آخرش میافتد به جفنگيات. رفتم عصر جمعهاش را گوش بدهم به اين خيال كه خبر دست اولی از جنبش فوتبالی نسل جوان بشنوم، ديدم باز دارد يادش میرود كار اصلیاش چيست. از همه بدتر ديدم او هم مثل بعضی از اين آخوندهای بيسواد «گفتمان» را بجاي «گفتگو» به كار میبرد؛ دلم سوخت برای داريوش آشوری! اين آدم با سواد و با شعوری كه ذوق خاصی دارد در ساختن لغات تازه، و غالب پشنهادهايش هم در زبان امروز جاافتاده، در اين يكي مورد بد شانسی عجيبی آورده. آشوری واژهی «گفتمان» را به عنوان معادلی براي «ديسكور» فرانسوی يا« ديسكورس» انگليسی پيشنهاد كرده(بدبختانه نمیتوانم به لاتين بنويسم؛ چون اين برنامهی فارسی من قاطی میكند). پيشنهاد درستی بود؛ استقبال از اين پيشنهاد هم به حدی بود كه حالا نه فقط حبيب الله عسكراولادی كه حتا لاتهای سرگذر هم آن را به كار میبرند ( دلم میخواهد قيافهی آشوری را ببينم چه شكلی میشود وقتی میبيند آخوندهايی مثل مصباح يزدی و جنتی اصطلاح گفتمان را به كار میبرند منتها به معنای «گفتگو») . در يكی از اين سايتهای انترنت هم ديدم نوشتهاند «سالن گفتمان»! از همه مضحكتر دسته گلی بود كه يك مترجم ناشی به آب داده بود. چند سال پيش، يك نفر از سازمان يونسكو با من تماس گرفت كه میخواهد كتابی در بياورد شامل چهل مقاله از موسيقيدانان مليتهای مختلف در بارهی موسيقی ملی كشورشان. حوالهاش دادم به كتابهای خوبی که در اين زمينه موجود است. گفت قرار است هر مقاله از يك صفحه بيشتر تجاوز نكند. گفتم آخر مگر میشود تمام موسيقی يك كشور را در يك صفحه خلاصه كرد؟ نشد از زير كار در بروم، به هر ترتيبی بود گردنم گذاشت. مقاله را نوشتم و دادم دست يك نفر كه فكرمیكردم فرانسهاش از من بهتر است. ديگر حساب اين را نكرده بودم كه ممكن است فارسیاش از فارسی من بدتر باشد! وقتي آورد، ديدم «گفتمان» را، به جای آنكه «ديسكور» ترجمه كند، به جملهای ترجمه كرده كه معنیاش میشود «او به ما گفت»!! طرف فكر كرده بود جزء «مان» در اين واژه ضمير مفعولی است! اينكه سرنوشت آن مقاله چه شد داستان ديگریست. همينقدر بگويم كه چالش خوبی بود (گفتن حد اكثرمطلب در حد اقل فرصت)، و نوشتن آن مقاله چيزهای بسياری را به من آموخت. به لحاظ فشردگی، ساختار ومخصوصاً پرهيز از حاشيهروی(درد ملی ما ايرانيان)، بهترين مقالهايست كه تا به حال نوشتهام. اين مقاله را كسانی كه مايلاند میتوانند روی سايت من بخوانند؛ در قسمت «دوات»،بخش «مقاله». نامش«معماری سكوت» است.
9
يکشنبه ۴ نوامبر ۲۰۰۱
برادرزادگان رامو در جمهوري اسلامي
مدتهاست كه روزنامههای ايران ديگر چيزی برای خواندن ندارند. امروز نگاهی انداختم، تنها چيزی كه نظرم را جلب كرد عكس خامنهای بود که با آن ريشهای سفيد پنبهای مانندش روز به روز بيشتر دارد شبيه بابانوئل ميشود. پريروز گزارشي خواندم در «راه توده» در بارهی سپاه 16 هزار نفری استقبال از رهبر. جزئيات آنقدر دقيق بود كه آدم بتواند اعتماد كند به مطلب. با اين ترتيبات حيرت انگيزی كه برای هر سفر او تدارك میكنند به نظر میآيد همه چيز اين مملكت سوررئاليستی است. وقتي خاطرات منتظري را میخواندم دو روز تب كردم. هنوز يادآوری آن صحنهای كه عبدالله نوری برای گرفتن توبهنامه میرود به خانهی منتظری مو بر اندامم راست میكند. چطور میشود مملكتی كه اينهمه دروغ و ريا در آن شايع است دوام بياورد؟ ديروز طوری جنتي از سانسور و فقدان آزادی در آمريكا صحبت میكرد كه آدم اگر نمیدانست دربارهی كجا حرف میزند گمان میكرد كه اين حضرت انقلابی شده و دارد پتهی جمهوری اسلامی را روی آب میاندازد! سوررئاليستی نيست؟ آقای محبيان سرمقاله نويس رسالت و استراتژيست جناح راست هم ديروز مطلبی نوشته بود و در آخر هم، خيلي جنتلمنمآبانه، به اصلاحطلبان نصيحت کرده بود: «لطفاً پرنسيپهای سياسی را فراموش نكنيد»! مدتهاست دلم میخواهد پتهی او را روی آب بيندازم. نه اينكه سوابق او را میدانم، نه! مطلقاً هيچ اطلاعی از گذشتهاش ندارم. اما اين تيپ آدم را خوب میشناسم. يك جور شخصيت رمانی؛ كه نه تنها به حرفهايی كه میزند، كه اصولاً به هيچكس و هيچ چيز اعتقادی ندارد؛ نوعي «برادر زادهی رامو» ی «ديدرو». اصلاً لازم نيست آدم تحقيق كند ببيند كيست و چه كارهاست. كافیست يكی از نوشتههای او را بگذاری جلويت و به مدد نشانه شناسی و زبانشناسی حلاجیاش بكنی. ايشان در مطلبی با عنوان « آيا نيرنگی جديد طراحی شده است؟» مینويسد : «آنان(آمريكائيها) گمان دارند كه ارزش « پرستيژ آمريكا» كه شديداً مورد تهاجم قرار گرفته است، بسيار بيش از دو برج عظيم يا يك ضلع از اضلاع پنجگانه وزارت دفاع آمريكاست…» ببينيد اين آقا وقتی از خسارتهای ناشی از فاجعهی 11 سپتامبر صحبت میكند حواسش هست يادآوری كند که ساختمان وزارت دفاع آمريكا پنج ضلع دارد و فقط يكی از اضلاع آن خراب شده. اما تنها چيزی كه در ذهن اين آدم هيچ جايی ندارد همان چند هزار آدم بيگناهیست كه پودر شدند! من نديدهام كسی كتاب بخواند فقط برای آنكه سفسطه كند؛ فقط برای آنكه خوانندگان ناآگاه را، با رفرانس دادن به اين يا آن نويسندهی غربي، «مرعوب» كند تا سفسطههايش بيشتر كارگر شوند. ما صدها نمونه داريم از حزباللهیهايی كه با كتاب خواندن از جهالت بيرون آمدند و نشان دادند كه ديگر نميخواهند عملهی ظلم باشند، نمونهاش گنجی، باقی، سروش و... اما بدبختانه جمهوری اسلامی پر است از اين « برادر زادههای رامو». و لطمهای هم كه اينها به مردم و مملكت میزنند يك صدم لطمهای نيست که آن حزباللهیهای واقعی میزنند. چون حزباللهی واقعی، به خاطر صداقتش، همينكه چشم و گوشش باز شد، بيرون میزند از صف ظلم. اما اينها... من مدتهاست مطالب اين آدم را دنبال میكنم، فقط به اين خاطر كه ببينم حد آدمی در سفسطه تا به كجاست. هيچ مطلبی از او نخواندهام كه با مقدمات درست شروع نشود و با نتايج غلط به پايان نرسد. جالبتر اينكه با اينهمه رفرانس كه در نوشتههايش به متفكران غربی میدهد، تازه به حريفان اصلاح طلبش هم نصيحت میكند كه: « ما نبايد مثل شاگردی كودن عقب فرنگیها راه بيفتيم. بايد از موضعی برابر برخورد كنيم و نشان بدهيم كه ما هم حرفی براي گفتن داريم»!( نقل به مضمون، از يكی از مطالب همين چند روز پيش ايشان). آقای محبيان بيش از هر نويسنده و روشنفكر مذهبی يا لائيك ايرانی لغات، اصطلاحات، و آرای « فرنگیها » را در نوشتههايشان به كار میبرند. بايد از ايشان پرسيد اگر اين نشانهی «كودنی شاگرد» نباشد، (كه به گمان من نيست) نشانهی چيز بسيار خطرناكتری نيست؟ تزوير؟ هيچكس خطرناكتر از آدمی نيست كه به هيچ پرنسيپی پايبند نباشد. چيزی هم كه از آن هيچ سر در نمیآورم اينست كه بيشتر اين «برادر زادههای رامو» از شاگردان سيد احمد فرديد بوده اند. محبيان را نمیدانم. اما اگر معلوم شود كه اين يكی هم از همان مكتب ديپلم گرفته است، آنوقت بايد گفت چنان استادی را چنين شاگردی سزاست.
10
دوشنبه ۵ نوامبر ۲۰۰۱
جالبترين اظهار نظر دربارهی 11 سپتامبر از آن وودیآلن است كه در يك مصاحبهی تلويزونی گفت: «بنيادگرايان اسلامی كه میخواستند الگوی تازهای به بشريت ارائه كنند، برای حمله به آمريكا شخصيتهای خبيث بدترين فيلمهای هاليودی را الگوی خود قرار دادند» ( نقل به مضمون) .
سه شنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۱
چرا اسم اينها را گذاشته ام «روزنوشت» و نه يادداشت، يا خاطرات؟ «خاطرات» بيشتر به چيزهای گذشته برمیگردد؛ و «يادداشت» به چيز های آينده؛ به كارهايی كه قرار است بكنيم. «روزنوشت» هم اين است، هم آن؛ و هم تأمل دربارهی چيزهاست و كار و بار جهان؛ خلاصه همين آش شله قلمكاری كه در اين صفحات میبينيد. همهی برخوردهايی كه در طول روز داريم يكسان نيستند. پارهای خوشايندند، پارهای ناخوشايند. برخوردهای ناخوشايند را اگر بنويسيم تبديل به فكر میشوند؛ اگر نه تبديل میشوند به دلخوری. يكبار پسر 27 سالهام، برای بيان ميزان حساسيتش در برابر ناملايمات عبارت زيبا و تكاندهندهی « نرمتن » را به كار برد(جالب است كه اسمش هم هوتن است). اصطلاح او را قرض میگيرم و میگويم من هم نرم تنم. تحمل خارهايی را كه به طرفم پرتاب میشود ندارم. به همين دليل اغلب توی لاك خودم هستم. هر از گاهی كه فراموشم میشود نرمتنام، تصميم میگيرم بروم به ميان آدميان. اما به محض اصابت نخستين خار دوباره برمیگردم به لاك خودم؛ تا باز كجا و كی يادم برود كه انسان ذاتاً شرور است. قبول نداريد؟ نگاه كنيد به كودكان كه چطور در كمال معصوميت لذت میبرند از آزار ديگری. آيا بزرگسالی روندیست برای رسيدن به فهم ديگری؟ و در نتيجه، كاهش مردمآزاری؟ از آنجا كه در جوامع توتاليتر مردمآزاری به نهايت خود میرسد، آيا میتوان گفت كه توتاليتاريسم محصول جوامعیست كه كودك ماندهاند؟
پنجشنبه 8 نوامبر۲۰۰۱
روزنامهی نوروز ضمن اعلام خبر برگزاری دادگاه تجديد نظر متهمان كنفرانس برلين نوشته است كه ناصر زرافشان به عنوان وكيل مدافع سحابی در دادگاه او شركت داشته است. شما سر در میآوريد؟ اين وكيل شجاع كه به خاطر پيگيریاش در دفاع از خانوادههای قربانيان قتلهای زنجيرهای تحت پيگرد است، مجبور شده برای دفاع از خودش وكيل بگيرد. پريروز هم جلسهی محاكمهاش بوده. حالا بايد يك روز برود در آن يكی دادگاه تا از ديگران دفاع بكند و يك روز بيايد توی اين يكی دادگاه تا وکيل ديگری از او دفاع بكند. از آن عجيبتر وضعيت سحابیست. اين بيچاره را يكسالیست كه معلوم نيست در كدام زندان گرفتار كردهاند، حالا هم دارند به يك جرم ديگر محاكمهاش میكنند، آنهم در غياب خودش! كسي هم كه بايد از او دفاع بكند زرافشان است! به عقل كافكا هم نمیرسيد چنين سيستم عجيب و غريبی اختراع بكند.
* **
به گمان من نوبل فيزيك را بايد بدهند به رفسنجاني؛ به خاطر كشف اين نكته كه قدرت نه يك مقولهی مجرد كه چيزیست با خواص فيزيكي زير:
1- توی جيب جا میگيرد.
2- قابل حمل است؛ میشود آن را از مجلس برد به دفتر رياست جمهوری، يا دفتر رياست تشخيص مصلحت، و احتمالاً بالعكس.
۳ ـ قدرت را میشود از دستش داد و در عين حال آن را در دست داشت.
۴ ـ قدرت مثل قورباغه است. لاسش را در خشكي با چپها میزند و حالش را، به آب كه میرسد، با راستها میكند.
***
ايميلهاي محبت آميزی كه اين روزها از ايران میرسد مرا دچار احساسات دوگانهای میكند: شادمانی و اندوه. شادمانی از بازيافتن مخاطبان اصلیام پس از 15 سال! قصدم از اين حرف به هيچ وجه دست كم گرفتن مخاطبان غربی يا مخاطبان ايرانیام در اينجا نيست؛ هرگز! صادقانه بگويم، استقبالی كه اينجا از كار آدم میشود فقط حس خودخواهیام را ممكن است ارضاء كند. اما خودخواهی برای من غريزهای اساسی نيست. براي بقاء، من نياز دارم احساس كنم برای ديگران مفيد هستم. چنين احساسی را زمانی داشتم كه در ايران كار تآتر میكردم و هرشب چند صدنفر به ديدن آن میآمدند؛ يا همين حالا كه هر روز تعدادی از جوانان وطن ايميل میزنند و دلگرمی میدهند. غرب نيازی به من و امثال من ندارد. اما در ايران جوانان بسياری هستند كه به تجربه و دانستههای امثال من نيازمندند. غمگين ميشوم وقتی میشنوم با كامپيوترهای موجود و وضع فعلی انترنت، لود كردن اين «روزنوشت»ها برايشان كار دشواريست. مشكلات سايت من البته كم نيست و بزودي برطرف میشود. همين ديشب بنا به توصيه يكی از خوانندگان از حالت طومار خارجاش كردم تا دسترسی به آن اسانتر شود. اما غمگين میشوم وقتی میبينم در اينجا تهيهی يك كامپيوتر خوب براي فرزندان حتا يك كارگر ساده چقدر آسان است، و در آنجا، اگر هم به هزار مصيبت كامپيوتر مناسبی فراهم شود تازه مكافات آدم با خطوط انترنتی شروع میشود كه هيچ دست كمی ندارد از خطوط برق و تلفن و راههای شوسهی دهات. ايران كشور فقيری نيست اما مسئولانش همهاش نگران پائين تنهی مردماند. و نمیدانند كه آدم ممكن است روزها وماههای اول همهاش برود سراغ سايتهايی كه حور و غلمان نشان میدهند، اما دير يا زود زده ميشود، و میرود سراغ آنهمه چيزهای خوب كه در اين كتابخانهی عظيم ذخيره شده.
ممنون از دوستاني كه در من احساس مفيد بودن را زنده كردند.
***
من از« اقرار به اشتباه» لذت میبرم و از «توبه كردن» و« توبه فرمودن» نفرت دارم. «اقرار به اشتباه» نشانهی بزرگي روح است و «توبه كردن» نشانهی شكستگی آن. اولی به آدمی عزت نفس ميدهد، و دومی آدمی را برای هميشه پيش وجدان خودش شرمنده میكند. چون شخص تواب هرگز تركخوردگی روحش را فراموش نمیكند. من از صادق زيبا كلام خوشم میآيد، چون تنها كسی است در جمهوری اسلامی كه به ميل خودش توبه كرده. بقيه، از جوان شانزده ساله تا مرجع تقليد هشتاد ساله، همگی به ضرب و زور مذاكره(همانطور كه آقای حميدرضا ترقی فرمودهاند) و از شدت عشق و علاقه به لاجوردی مجبور شدهاند توبه كنند. با انتشار خبر اعترافات تلويزيونی كسانی كه در تظاهرات جنبش فوتبالی جوانان دستگير شده اند، به نظر میرسد، جای يك طيف هنوز خالیست تا اين پازل كامل شود: فوتباليستها. اگر اوضاع به همين ترتيب پيش برود بايد منتظر باشيم تا علی دايی، مهدوی كيا و بقيهی بازيكنان تيم ملی هم به تلويزيون بيايند و به گرفتن پول از استكبار جهاني اتريش، امپرياليسم آلمان، و استعمارگران امارات و بحرين و جاسوسی براي فرانتس بكن بوئر اعتراف كنند.
14
جمعه 9 نوامبر ۲۰۰۱
ايميلی داشتم از ژان دانيل منيين(نمايشنامهنويس سوئيسی مقيم فرانسه). من اين آدم را خيلی دوست دارم؛ هم كارش را و هم خودش را؛ به خاطر هوش خارقالعاده، طنز درخشان و از همه مهمتر به خاطر صفای باطنش. از معدود اروپاييهايی است كه وقتی به هم میرسيم، مثل ايرانیها، چلپ چلپ، روبوسی میكنيم. معلوم شد «چتر و گربه و ديوار باريك» را خواندهاست. نوشته است: «من از اين شروع رمان جديدت خيلی خوشم آمد مخصوصاً كه آخر كار مثل تلهای میماند كه بسته شود روی همهی رشتههايی كه نوشته را به پيش میبرند. خيلی دلم میخواهد ببينم ادامهی اين رمان چه چيزی از كار در خواهد آمد». من به تعارفات اين نامهی كوتاه كاری ندارم. میدانم كه معمولاً آدمها اگر از كاری بدشان بيايد، میگويند بد نبود. اگر كار خوب باشد، میگويند خيلی خوب بود. اگر خيلی خوب باشد، میگويند عالی بود. اگر عالی باشد، میگويند محشر كبرا بود. چيزی كه در اين نامهی كوتاه، و به طوركلی در برخورد فرانسویها با كارم دوست دارم، اين نكته است كه در اظهار نظرهايشان به يك قضاوت سادهی «خوب بود» «بد نبود» اكتفا نمیكنند. حتا وقتی، مثل مورد حاضر، در حد يك ايميل سه خطی میخواهند نظرشان را بگويند هميشه اشارهای هم به «چگونه گفتن» اثر دارند. حالا اگر انگشت را درست روی همان نكتهای بگذارند كه دقيقاً دغدغهی اصلیات به هنگام نوشتن اثر بوده، آنوقت سرخوش از يك آسودگی عميق به خودت میگويی«آه، پيامی كه در يك بطری خالی گذاشته و به دريا انداخته بودم، سرانجام به دست مخاطبش رسيد!» . اين نوع برخورد، يكي از همان چيزهای خوبی است كه، سرانجام، بايد روزی از غربیها بياموزيم. متاسفانه دوستان اديب ما اغلب به محتوای اثر بند میكنند. غالباً از منظر روانشناسی، فلسفه يا اسطوره به تفسير اثر میپردازند، و چيزهايی را بار اثر میكنند كه، هرچه هم زيبا، در نهايت به خواننده و دغدغههايش بيشتر ربط پيدا میكند تا به خود اثر.
***
دلم میخواست اسم اين صفحه را ميگذاشتم «الواح شيشهای» . انگار نظريهی حركت مارپيچی تاريخ هيچ چيز بيربطی نيست. پيش از عصر كاغذ، ما روی پوست مینوشتيم؛ روی پاپيروس. و پيش از آن روی الواح گلی. انگار در يك حركت مارپيچی ما بار ديگر برگشتهايم به نوشتن لوح؛ منتها اين بار لوحهای شيشهای(صفحهی كامپيوتر).
15
ادامه