عبور از حلقه‌ی آتش ـ 5

دست چيني از روزنوشت هاي رضا قاسمي در الواح شيشه اي

(از 10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)

پنجشنبه 21 مارس
ـ راستش من سالهاست نمی‌دانم کی عيد است کی چهارشنبه. حالا که به يمن ايميل‌ها فهميدم، از دم عيد همگی‌تان مبارک. 
ـ حالا که همه‌ی جديت من صرف می‌شود برای نوشتن رمان و ديگر انرژی‌يی باقی نمی‌ماند برای نوشتن مطالب جدی در وبلاگ، تصميم گرفته‌ام، تا وقتی که فارق شوم از آن کار، در اين مکان عزيز اوقات شريف را به لودگی و ولنگاری هدر کنم.
ـ بالاخره پای «مرگ بر...» به عرصه‌ی وبلاگ‌ها هم رسيد، و در اين شب فرخنده که همه برای هم آرزوی طول عمر می‌کنند، يکی از بانوان فاضل (که عمرش دراز باد) برای آشنايی که چهره‌ی غريبی دارد آرزوی مرگ کرد و گفت: «خداوندا آن وبلاگدار بی چاک ودهان را نابود کن..» ما، ضمن انجام اقدامات احتياطی، مثل گردآوردن مقداری استخوان شتر، اندکی ک* کفتار(اين ستاره محض گل روی «حضرت شمس» است که تازگی‌ها به مقام معصوم پانزدهم نائل شده) و مقاديری شاش کبوتر، و چال کردن آنها دور و بر وبلاگ اين جوان بی چاک و دهن، بلافاصله دست به آسمان برديم و با آنکه خودمان در چند نوبت قربانی اهانت‌های اين چهره‌ی غريب بوده‌ايم، محض خاطر همان تکه‌های درخشانی که در مورد افکار و احساسات خودش می‌نويسد، از خداوند طلب کرديم که به جای مرگ هرچه زودتر يک چاک و چندين دهن به اين جوان غريب عنايت فرمايد. آمين.
79

جمعه 22  مارس
 بيست و دومين نمايشگاه کتاب پاريس 
از دست خودم به شدت عصبانی‌ام. هيچ موقعيتی را برای لطمه‌زدن به خودم از دست نمی‌دهم. چربی خونم بالاست؛ اين بی‌حالی و خوابيدن‌های گاه و بی‌گاه هم مال همين است. با اين حال، باز ديشب ناپرهيزی کردم. آن چند روزی که غذای گياهی خوردم کلی سرحال آمده بودم. ديشب رفتم سراغ گوشت؛ آن هم ماهيچه. نتيجه اينکه امروز همه‌اش خواب‌آلود بودم و حالا هم حوصله‌ی نوشتن رمان ندارم، چون هربار آمده‌ام بنشينم پشت ميز خوابم گرفته است. از آن بدتر، امروز افتتاح بيست و دومين نمايشگاه کتاب پاريس بود. از 2 جا هم برايم کارت دعوت آمده بود: ناشر خودم و انتشارات انوانتر. بايد می‌رفتم. چون ناسلامتی امسال کتابم منتشر شده بود و اين فقط به خود آدم مربوط نمی‌شود؛ ناشر هم توقع دارد که نويسنده حضور داشته باشد. اگر قرار است دری به روی آدم گشوده شود از همينجور جاهاست که گشوده می‌شود. هر سال، در چنين شبی، هرکس که سرش به تنش می‌ارزد حضور دارد. از رئيس جمهور و نخست وزير و وزرا بگير تا نويسندگان و منتقدان و برنامه سازان. وقتی حضور نداشته باشی کسی هم تو را نمی‌بيند. در غرب اين يک اصل است که حضور داشته باشی. خيلی‌ها بليط‌های گران‌قيمت مسابقات تنيس را می‌خرند تا در فواصل گيم‌ها که دوربين می‌چرخد روی تماشاگران سرشناس، مردم تصوير آنها را ببينند و دائم اسم‌شان سر زبان‌ها باشد. خيلی‌ها به چه کارها که دست نمی‌زنند تا خود را مطرح کنند. آنوقت من از همان موقعيت‌های طبيعی هم استفاده نمی‌کنم. چنين شب‌هايی فرصتی است برای آشنايی با خيلی از نويسندگان و هنرمندانی که، ای بسا، دوست‌شان داری يا از جنم تو هستند و خوشحال می‌شوی با آنها آشنا بشوی. رسم است که نويسندگان توی غرفه‌ی ناشرشان حضور داشته باشند. خيلی‌ها کتاب می‌خرند که از نويسنده‌اش امضاء بگيرند. اينها البته مهم نيست. اما اينجا، ناشر يک جورهايی مثل پدر و مادر نويسنده است. مطرح شدن نويسنده برايش مهم است. در عوض توقع دارد که نويسنده هم به برگشتن سرمايه‌ی ناشر اهميت بدهد. اگر ببينند لاقيد هستی عاق‌ات می‌کنند. از آن طرف،‌خدا نکند نويسنده‌ای مثلاْ جايزه‌ی گنکور ببرد. يکسال تمام بايد طبق برنامه‌ريزی ناشرش از اين شهر برود به آن شهر، و ساعت ها بنشيند توی کتابفروشی‌ها و کتابش را امضاء کند برای انبوه خريداران. اينها را البته محض اطلاع از وضع نشر در اينجا گفتم، و گرنه به من ربطی ندارد. گنکور مخصوص نويسندگانی‌ست که مستقيماْ به زبان فرانسه می‌نويسند. غرض، اين بی‌بندو باری خودم است. شروع نمايشگاه ساعت 7 بود، آنقدر فس‌فس کردم تا شد ساعت 9. بعد هم گفتم گور پدرش و نرفتم. اوايل امسال هم ايو سيمون با من مصاحبه داشت توی برنامه‌اش در راديو فرانس کولتور. خب اين آدم خودش رمان نويس سرشناسی‌ست. بيچاره خيلی هم از کار من خوشش آمده بود و تحويلم می‌گرفت. آنوقت من با 20 دقيقه تأخير رسيدم به راديو. چقدر آدم نجيبی بود که به روی من نياورد. بعد هم که برنامه شروع شد، وقتی پرسيد چه شد که آمديد به فرانسه؟ گفتم: «من يک دوستی داشتم که توی پاريس زندگی می‌کرد، برايم دعوت نامه فرستاد من هم آمدم اينجا. اگر او توی بورکينافاسو زندگی می‌کرد لابد من حالا توی بورکينافاسو بودم!» بهش برخورد. حق هم داشت. اينها، به حق، ادعايشان اينست که پاريس مرکز فرهنگی دنياست. اما چه کنم. من سياستمدار نيستم. می‌خواستم حقيقت تلخی را بيان کنم: اينکه در آن هنگام، آنقدر که گريز از مبداء برايم مهم بود، مقصد اين گريز مهم نبود. بگذريم. تصوير کارت دعوت امسال را که کار طراح معروف لباس جيورجيو آرمانی‌ست می‌گذارم اينجا. اما هيچکدام از طرح پوسترهای سال‌های اخير اين نمايشگاه به پای طرحی نمی‌رسد که کريستيان دولاکروا، طراح نابغه‌ی لباس، برای نمايشگاه چهار سال پيش زده بود.80

يکشنبه 24 مارس
دو ماهی می‌شد مطلب هفته ‌نامه‌ی ژون‌آفريک در باره رمانم(همنوايی شبانه) روی ميزم خاک می‌خورد. بالاخره همت کردم و تصويرش را گذاشتم توی سايتم. اميدوارم يکی هم همت کند اينها را ترجمه کند، خودم که نه حال و حوصله‌اش را دارم نه وقتش را. چيزی که در نقد ژون آفريک برايم جالب بود پيدا کردن ردی از اديپ در طرح اين رمان است. درست ديده است؛ خودم نمی‌دانستم! گمان می‌کردم ردی از ماهان کوشيار نظامی در آن هست. کار منتقد، به نظر من، همين چيزهاست؛ پيدا کردن ردها؛ آنهم به نيت فهم راز تاثير يک کتاب. اغلب خوانندگان و منتقدان وطن هم دنبال شباهت‌ها می‌گردند اما نه شباهت در طرح، بلکه شباهت جزئی از يک اثر با جزئی از اثر يک نويسنده‌ی ديگر؛ آنهم به نيت تخطئه و مچ‌گيری. گاهی اوقات تقصيری هم ندارند، چون در زمينه‌ی ادبيات، مثل بقيه‌ی زمينه‌ها، غالباْ ما دنباله رو و مقلد بوده‌ايم. به گمان من، اين دوران دارد سپری می‌شود، و لازم است در قضاوت‌ها احتياط بيشتری خرج شود. شباهت در طرح، نه تنها اشکالی ندارد که ای‌بسا قدرت تاثيرگذاری را دو چندان می‌کند. اگر «گذارش يک مرگ» مارکز بر اساس طرح «اوديپ» سوفکل نوشته نمی‌شد ای‌بسا آن درخششی را نداشت که حالا دارد. آناکارنينا را تولستوی، آگاهانهيا ناآگاهانه، بر اساس طرح مادام بواری فلوبر نوشته است. اما اين هيچ از قدر تولستوی کم نمی‌کند. چون، در هنر، آنچه مهم است اجرای يک فکر است، نه خود آن فکر. اجرای تولستوی از اين طرح، اگر قويتر از فلوبر نباشد، هيچ کمتر از آن نيست. شايد هيچ هنری به اندازه‌ی نقاشی نتواند درستی اين نظر را به وضوح نشان دهد. صد نقاش را بنشانيد جلوی يک منظره‌ی واحد، صد تابلو متفاوت به شما تحويل می‌دهند. در سينما، وضوح اين امر از نقاشی هم بيشتر است. آيا لازم است نام همه‌ی فيلم‌هايی را اينجا رديف کنم که بر اساس سناريوی واحدی نوشته شده‌اند؟ اين حرف‌ها را مدت‌ها بود دلم می‌خواست در جای ديگری، به مناسبت ديگری، بزنم. فرصتش پيش نيامد، اينجا زدم. غرض خوشحالم کرد اين نقد. نويسنده کمتر از هر کسی آگاه است که چه نوشته است. چون هرگز قادر نيست به تمامی از اثرش فاصله بگيرد و با ديدی بيگانه به آن نگاه کند. هر بيگانه‌ای هم البته صالح نيست برای قضاوت. 
***
ـ به احتمال زياد نام رمانم را عوض خواهم کرد. «چهل پله...» کمی کهنه می‌زند. از «ديوانه و برج مونپارناس» بيشتر خوشم می‌آيد. فعلاْ عجله‌ای نيست. بايد صبر کنم تا اين 9 بخش باقيمانده هم نوشته شود. 
ـ اين 9 بخش باقيمانده را بايد کمی سر صبر جلو بروم. چون حالا وقت ترکيب کردن عناصريست که پل‌و‌پخش کرده‌ام در طول کار. نبايد هيچ موتيفی بيرون بماند از ترکيب نهايی اثر. 
ـ‌ فضولک در نامه‌ای پيشنهاد کرده که رمان را، پس از اتمام، به صورت يک فايل PDF بگذارم روی سايتم. ضمن تشکر از لطف اين دوست عزيز، بايد بگويم که رمان پس از اتمام نگارشش(حد اکثر ده دوازده روز ديگر) به کلی از روی سايت‌ام حذف خواهد شد. چون اين روايت چرک‌نويس کار است. و يکی دو سالی کار دارد تا بشود آن چيزی که توقع و سليقه‌ی من است از يک اثر ادبی. اين مدت کافی نبود برای نشان دادن رخت چرک‌هايم به ديگران؟ 
82

سه شنبه ۲۶ مارس ۲۰۰۲
بخش های 23 تا 30 رمان را ديشب بازخوانی کردم؛ کمی زير ابرو برداشتم، مقداری وسمه کشيدم، و در مجموع از تغييرات به وجود آمده بسيار راضی‌ام؛ مخصوصاْ بخش 30 که يک پاراگراف کامل به آن اضافه شد و چفت و بست کار را بهتر کرد. بعونه تعالی. 83

پنجشنبه 28 مارس 
در باره‌ی نام مستعار 
سال‌ها پيش از اين( 1994) نخستين برخوردم را با اسم مستعار در رمان همنوايی شبانه بيان کرده‌ام؛ برخوردی ادبی البته. حالا، مدت‌هاست که دلم می‌خواهد با اين مسئله(اسم مستعار) برخوردی داشته باشم پديدار شناسانه، آنهم به نيت پيش بردن بحثی که قبلاْ داشته‌ام در مورد هويت فردی و نقش وبلاگ‌ها در اين زمينه. متاسفانه، همانطور که می‌دانيد، نوشتن رمان مجالی برای اينکار باقی نگذاشته. مطلب پريشب من در باره‌ی وبلاگ عمومی اشاره‌ای داشت گذرا به اسم مستعار، که چند عکس‌العمل فوق العاده ظريف و مهربان برانگيخت. چند ايميلی که در اين دو روز داشته‌ام، هرچند به مطالب ديگری مربوط می‌شدند، اما نويسندگان مهربانشان اسم و آدرس کامل شان را گذاشته بودند پای نامه. و حتا در يک مورد، نويسنده‌ی نامه، بی هيچ اشاره‌ای به موضوع، خيلی ظريف و غير مستقيم، به بهانه‌ی تصويری از کوه‌های سبلان عکس خودش را هم ضميمه کرده بود که البته سخت اسباب تاثر شد. اين امر باعث شد احساس کنم که در اين جمع ممکن است کسانی هم باشند که شايد اينقدر به من التفات نداشته باشند و در نتيجه حرف من اسباب سوء تفاهم شده باشد برايشان. فکر کردم توضيحی هرچند مختصر به آن مطلب اضافه کنم: حضور در جمع با اسم مستعار، مثل حضور در يک بالماسکه است. اين نقاب يعنی قدرت ديدن ديگران، بدون تحمل خطر ديده شدن. پس اسم مستعار يک قدرت است، و مثل هر قدرتی بالقوه دارای امکان فساد. منتسکيو می‌گفت: «هرکس که قدرت دارد تمايل به سوء استفاده از قدرت را هم دارد.» در حيطه‌ی وبلاگ‌ها، تنها يک اخلاق شخصی است که می‌تواند اين قدرت را مهار کند. سخن اينست که اسم مستعار، تا وقتی که حافظ امنيت نويسنده است از آسيب کسانی که آزادی بيان را سلب کرده‌اند، قابل توجيه است. اما اين اسلحه وقتی در مقابل کسانی به کار رود که خود بی‌سلاح‌اند و اصلاْ به جنگ نيامده‌اند، آنوقت می‌شود سوء استفاده از قدرت؛ می‌شود نبرد نابرابر اشباح با اشخاص حقيقی. هی ضربه می‌زنند بی‌آنکه امکان دريافت ضربه‌ی متقابل وجود داشته باشد. اين امر وقتی خطرناک می‌شود که در يک جايی مثل وبلاگ عمومی، هرکس بتواند يک پاسورد بگيرد و با نام مستعاری که فقط خودش می‌داند و بس به روی هرکس که دلش خواست آتش بگشايد. نفس فکر وبلاگ عمومی خطرناک است. اگر فقط يک يا دو نفر مسئوليت اينجا را به عهده بگيرند البته حرف ديگريست؛ به شرط آنکه صريح و روشن بگويند که لااقل خودشان صاحب کدام وبلاگ‌اند. اهميت اين امر از آنجاست که، حتا در شکل موجود، و با وجود استفاده از اسم مستعار، بالاخره اغلب وبلاگ‌ها هويت خاص خودشان را پيدا کرده اند. ما، به عنوان مثال،‌نام نويسنده‌‌‌ی شبح را نمی‌دانيم. اما خود وبلاگ شبح برای ما هويتی دارد قابل شناسايی. اگر شبح خدای نکرده کلوخی به سمت کسی بيندازد می‌داند که وبلاگش سنگباران خواهد شد. اما اشباحی که حتا با نام يک‌بار مصرف در وبلاگ عمومی ظاهر می‌شوند قادرند سنگ بيندازند بی‌آنکه عواقبش را متحمل شوند. اين را هم بگويم و تمام کنم: گرداننده‌ی وبلاگ عمومی، چه در نامه‌ی خصوصی و چه به طور عمومی مسئوليت قضايا را پذيرفت. نفس اين امر، در جامعه‌ای که معذرت خواهی کسر شان افراد است، امر خجسته ايست. کار خبر رسانی هم البته مثل راه رفتن روی لبه‌ی تيغ است. اين را هم ما بايد يادمان باشد هم آنها. 
84 

جمعه 29 مارس ۲۰۰۲ 
رفتم به اين سايت. می‌خواستم ببينم کی می‌ميرم. من به فال‌گيری و اين جور مزخرفات اعتقادی ندارم. مثل ژاک(پرسوناژ معروف رمان ديدرو: ژاک قضا‌قدری) هم عقيده ندارم «همه چيز آن بالا نوشته شده». به اينجور بازی‌های انترنتی هم صرفاْ به عنوان يک بازی نگاه می‌کنم، با اين تفاوت که در اين جور بازی‌ها حداقلی از اصول علمی و روانشناسی رعايت شده؛ اصولی مثل اينکه: زن‌ها بيشتر از مردها عمر می‌کنند؛ خوشبينی و نشاط در طول عمر مؤثرند و... خودم، با توجه به پاره‌ای داده‌های علمی و روانشناسی احساس می‌کردم 60 سال بيشتر عمر نمی‌کنم؛ يعنی فقط تا 8 سال ديگر. برايم جالب بود ببينم اين سايت ساعت مرگ چه می‌گويد. سه سؤال می‌کند. دوتای اول مربوط می‌شوند به تاريخ تولد، و جنس آدم. سؤال سوم که نقش اساسی دارد در ميزان طول عمر عبارت است از انتخاب ميان يکی از اين چهار چيز: بدبينی، خوشبينی، مردم‌آزاری، و نرمال بودن. جواب‌ها جالب بود. من زده بودم روی بدبينی. ديدم فقط 9 سال ديگر عمر می‌کنم(چقدر نزديک به پيش بينی خودم!). بعد از خودم پرسيدم آيا واقعاْ آدم بدبينی هستم؟ درست است که نسبت به کل هستی بدبينم اما در باره‌ی آينده‌ی ايران، به رغم اوضاع نااميد کننده‌ی فعلی، خوش‌بينم. زدم روی نرمال. ديدم 21 سال ديگر عمر می‌کنم! اما از همه جالب‌تر اين بود که، محض تفريح، زدم روی مردم‌آزار ببينم چه فرقی می‌کند. ديدم اگر مردم‌آزار بودم، در همان سال 1986(سالی که آمدم به پاريس) بايد می‌مردم. 
85

يکشنبه 31 مارس ۲۰۰۲
ديشب آمدم بخش 37 رمان را بنويسم. ديدم، به جای پرسوناژهای رمانم، يک شعر تلخ هست که همينطور يکسره توی کاسه‌ی سرم می‌چرخد. گفتم اين سه بخش باقيمانده اهميتی اساسی دارند. نبايد بگذارم فضای مايوس کننده‌ی ناشی از تشنج‌های اخير در وبلاگ‌ها، نشت کند توی رمانم. آمدم بنشينم به نوشتن وبلاگ، ديدم آن شعر تلخ همچنان، مثل پرنده‌ای محبوس، دارد پر و بال می‌کوبد به کاسه‌ی سر: من دلم سخت گرفته است ازين ميهمانخانه‌ی مهمان‌کش روزش تاريک.
نبايد نقض عهد می‌کردم. از خير نوشتن گذشتم. ديدم بيشتر حرف‌ها را دفتر سپيد(در يادداشت 23 مارس) و ميزگرد يکنفره (در يادداشت 30 مارس) گفته‌اند به بهترين وجهی.
86

دوشنبه 1 آوريل 2002
آه، چه خوشم امشب! امروز بايد می‌رفتم به جلسات ادبی ماهانه‌ی انتشارات خاوران. سخنرانی جميله‌ طالبی‌زاده بود؛ تنها ايرانی متخصص جويس! درباره اين جلسه و اين زن واقعاْ باسواد، باشعور و خوش‌فکر ايرانی، که در مرکز تحقيقات ملی فرانسه (CNRS) کار می‌کند، جداگانه خواهم نوشت. پيش از جلسه قرار ملاقاتی داشتم با رستم ميرلاشاری خواننده‌ی خوش صدای بلوچ که با گروه گلبانگ کار می‌کند در سوئد. اينها چند موزيسين بلوچ‌اند که به اتفاق چند نوازنده از مليت‌های ديگر (از جمله سوئدی) گروهی تشکليل داده‌اند. کارشان ترکيبی است از موسيقی بلوچی و موسيقی فولکولوريک اسکانديناوی. سه تا C D از کارهايشان را به من داد. الان دارم يکی از زيباترين کارهايشان را گوش می‌کنم. و اين سرخوشی را مديون رستم‌ام. نکته اينجاست که فرد شاخص اين گروه نوازنده‌ايست بلوچ به نام عبدالرحمان که من از نزديک می‌شناسمش. اعجوبه‌ترين نوازنده‌ی ايرانی‌ست که در تمام عمرم ديده‌ام. چند سال پيش ملاقاتی دست داد با او در پاريس. ماندم پيش او در خانه‌ی ميزبانش تا، برای اولين بار در زندگی‌ام، او سه شبانه روز ساز بزند و من سه شبانه روز گوش بدهم. جادو می‌کند اين عبدالرحمان! نکته‌ی حيرت‌آور درباره‌ی اين نوازنده‌ی بلوچ که در نروژ زندگی می کند اينکه مطلقاْ سواد خواندن و نوشتن فارسی ندارد، اما حالا به زبان نروژی هم می‌نويسد هم می‌خواند، و در دانشگاه هم تدريس می‌کند! اين هم يکی از پيامدهای شگفت‌انگيز پرتاب شدن ايرانيانی از همه قشر به دورترين نقاط عالم. لابد حالا حدس زدنش دشوار نيست که پاره‌ای از جنبه‌های پرسوناژ جمعه در رمانم از کجا می‌آيد! اگر کسی راهش را به من ياد بدهد تکه‌هايی از کارهايشان را می‌گذارم برايتان اينجا. خودم يک َشيوه بلدم که خيلی ابتدايی‌ست. می‌خواستم تمام آهنگ‌هايم را بگذارم روی سايتم، جواب مطلوبی نداد. من هم از خيرش گذشتم.
** * 
رضا شايان مشاطيان (در يادداشت 29 مارس)مطلبی نوشته‌است در مورد رمان آن‌لاين من: «ديوانه و برج مونپارناس» (چهل پله سابق). ضمن تشکر از نظر لطف اين دوست عزيز، بايد بگويم که نوشته‌اش به شوقم آورد تا کار رمان که به پايان رسيد درباره‌ی جنبه‌های مثبت و منفی اين تجربه چيزهايی بنويسم؛ نيز از جنبه‌های تلخ و شيرينش. فعلاْ همينقدر بگويم که روزهايی که فضای وبلاگ‌ها شوق‌انگيز بوده مطالب من شوخ و شنگ‌تر و متمرکزتر شده است، و روزهايی که اوضاع متشنج بوده تلخ شده است فضای نوشته‌ام. بررسی اين تجربه از آن نظر مهم است که از ميان چهار نوع تنهايی(Solitude) که گره خورده‌اند با ساحت ادبی، تنهايی نويسنده(به معنای برکنار ماندن از تشويق‌ها يا مردم‌آزاری‌های ديگران) همواره به عنوان شرطی اساسی برای آفرينش در نظر گرفته ‌شده. البته در پاريس نويسندگانی هم هستند که دوست دارند بروند و در يک کافه بنشينند به نوشتن؛ يعنی نوعی نياز به حضور ديگران. اما باز اين فرق می‌کند. چون در يک کافه هيچکس اجازه ندارد مزاحم نويسنده شود، و نوشته‌اش را بخواند؛ چه رسد به اينکه تشويق کند يا مردم‌آزاری!
87

سه شنبه 2 آوريل 2002
راه های سعادت گاه چه آسانند. و انسان چه آسان فراموششان می‌کند؛ درست به اين دليل که آسانند؛ آسان و پيش پا افتاده. عادت دارم در سکوت کتاب بخوانم و در سکوت بنويسم. به همين دليل مدتی بود در سکوت می‌زيستم. چه سعادتی است وقتی گوش می‌دهی به يک قطعه‌ی خوب. در موسيقی بلوچی، برخلاف موسيقی ساير مناطق ايران، چه رقصی هست؛ اينهمه شعف! چقدر نشاط انسانی و رقص کيهانی!

قسمت 38 رمان هم نوشته شد. دوشی می‌گيرم و می‌نشينم به درست کردن غلط‌های املايی. تا ساعتی ديگر می‌رود روی الواح.
88 

چهارشنبه 3 آوريل 2002
در باره‌ی ترجمه‌ی آثار کوندرا، و يک مژده 
وبلاگ چيکه نوشته است: «راستي کسي نمی‌داند چرا کتاب "کُندی" (La Lenteur ) کوندرا به فارسی ترجمه نمی‌شود يا در مورد کتابهای او در ايران بايد گفت چرا قصابی نمی‌شود!» 
پاسخ:
يک ـ در کتاب کندی تامل در باره‌ی امر جنسی بسيار بيشتر از آثار ديگر کوندراست. طوری که ترجمه‌ی اين اثر را، در شرايط فعلی ايران، ناممکن می‌کند. 
دو ـ چه کسی گفته کتاب‌های او در ايران قصابی نمی‌شوند؟ کافی است نگاهی به ترجمه‌ی شوخی بيندازيد. در اوسط کتاب، بخشی هست که در اتاق خواب می‌گذرد و طبق معمول تاملات کوندرا را می‌بينيم در مورد امر جنسی. تمام اين بخش حذف شده است و به جای آن مترجم (!) در چند خط خلاصه‌ی بی‌دردسری از ماجرا را شرح داده تا «روال» داستان از دست خواننده بيرون نرود!! (ما حضور نويسنده در رمان را زياد ديده‌ايم. اما حضور مترجم در رمان نوبر است!)
سه ـ تا آنجا که خاطرم مانده دو ـ سه بخش اول وصيت‌نامه‌های خيانت شده (در ايران: وصايای تحريف شده) شامل تحليل کوندراست از رمان آيه‌های شيطانی. روزی در يک کتابفروشی نگاه سرسری انداختم به ترجمه‌ی اين کتاب. ديدم اين دو سه بخش يکسره حذف شده‌اند‌.
چهار ـ در اواخر کتاب جاودانگی، در آغاز يکی از فصل‌ها، چند پاراگراف هست که نقش مهمی دارد در فهم مطلب. لب مطلب اينست که: زن موقع عشق بازی انگشت شست‌اش را می‌مکد و کوندرا نتيجه می‌گيرد چنين زنانی تمايل دارند به عشق‌بازی چندنفره! اين پاراگراف‌ها (که البته نکته‌اش مفصل‌تر از چيزی‌ست که من گفتم) در ترجمه‌ی فارسی حذف شده اند. 
من نه مترجمم نه پژوهشگر. کتاب را برای استفاده‌ی شخصی می‌خوانم. اينها هم که گفته شد نکاتی هستند که خيلی تصادفی به آنها برخورده‌ام. بنا بر اين، می‌توان تصور کرد که دامنه‌ی قصابی تا چه حد بوده که اين مقدارش را به طور تصادفی کشف کرده‌ام. 
پنج ـ اگر می‌خواهيد به دامنه‌ی قصابی‌ها در مورد آثار ترجمه شده‌ی ديگر نويسندگان خارجی پی ببريد سری بزنيد به اين مقاله‌ی من. آنجا هم به چند نمونه‌ی تصادفی ديگر(ازجمله در مورد نويسنده‌ی مورد علاقه‌تان مارگريت دورا) اشاره کرده‌ام. مطمئناْ دود از کله‌تان بلند خواهد شد.
در پايان به شما مژده می‌دهم که رمان کندی اثر کوندرا را يکی از دوستان من ترجمه کرده و به زودی متن کامل آن را روی سايت‌ام خواهيد ديد.
89

پنجشنبه 4 آوريل  2002
مُردم، اما نوشتم و تمام شد رمان! بالاخره هم شد همان 40 بخشی که از اول قرار بود بشود. بخش 39 و 40 را با هم نوشتم. می توانيد بخوانيد. بروم بخوابم که ديگر نعش غيرمتحرکم. خودم نمی‌دانم چه غلطی کرده‌ام امشب، چون حال جسمانی‌ام خوب نبود اصلاْ. اميدوارم فردا که بلند می‌شوم نبينم کار مزخرف شده است.
90

جمعه 5 آوريل 2002
ـ حالا کمی نعش متحرکم. ديشب نعش غير متحرک بودم. هنوز جرئت نکرده‌ام دو بخش آخر رمان را که ديشب نوشته‌ام نگاهی بيندازم. اين کار بماند برای فردا شب. چون می‌دانم بسيار در آن دست خواهم برد. کل رمان را که اصلاْ حرفش را نبايد زد. قرارم با خودم اين بود که، قبل از نوشتن بخش پايانی، حداقل يک بار همه‌ی رمان را از اول بخوانم، اما تنبلی نگذاشت. نتيجه‌اش هم اينکه يکی از موتيف‌های اصلی کار (تکه تکه از دست دادن بدن) ناتمام ماند. چون در روايت فعلی، در اين بازگشت به عقب، نخستين عضوی که بريده می‌شود ناف راوی است. حال آنکه باز هم بايد عقب‌تر می‌رفتم و می‌رسيدم به بريده شدن عضو ديگری که از همه‌ی اينها مهمتر است، و اصلاْ معنايی استعاری به کل هستی راوی می‌داد. خب فراموشم شد. می‌ماند برای بازنويسی رمان.
ـ قرارم با خودم اين بود که رمان را، به محض تمام شدن، از روی سايت بردارم. چند تن از دوستان نامه زدند که چون دوست ندارند رمان را تکه تکه بخوانند، همين امروز و فردا خواندن آنرا شروع خواهند کرد. می‌فهمم؛ چون خودم هم همينطورم. محض گل روی اين دوستان، تا يک هفته‌ی ديگر اين روايت اول را به همين شکل روی سايت نگه می‌دارم. لينک اش همين سمت چپ است. 
ـ دوست نازنينی که خود اهل فلسفه و ادبيات است، حدود يک هفته پيش، با خواندن همان مقدار از رمان که منتشر شده بود به شوق آمد و مطلب هفته‌نامه ژون‌آفريک در باره‌ی «همنوايی...» را ترجمه کرد. هيچ چيز به اندازه‌ی اينطور محبت‌ها خستگی را از تن نويسنده بيرون نمی‌کند. همين يکی دو روزه ترجمه‌ی ايشان را مقابله می‌کنم و می‌گذارم روی سايت. اين دوست نازنين که مبداء آشنائی‌مان همين ترجمه است، به همين مقدار اکتفا نکرده و با نوشتن مطلبی قابل تامل درباره رمان «ديوانه و برج مونپارناس» مرا حسابی شرمنده کرده است. ايشان وبلاگی دارند که، بنا به گفته خودشان، تا به حال فقط برای نامه نگاری از آن استفاده می‌کرده. نکات ظريفی را که ايشان در اين رمان ديده‌اند می‌توانيد در اين آدرس بخوانيد. سپاس وبلاگ را که امکان ارتباط‌هايی از اين نوع را ميان نويسنده و خواننده فراهم کرد. 
ـ من وقتی که می‌نويسم فقط سليقه‌ی خودم را، به عنوان خواننده، در نظر می‌گيرم. هر نوع نوشتنی را که معطوف باشد به سليقه‌ی نوع خاصی از خوانندگان، بلانسبت شما، خرحمالی می‌دانم، نه آفرينش ادبی. اما پس از انتشار آثارم بی‌نهايت خوشحال می‌شوم وقتی ‌ببينم پيغامی را که در بطری نهاده و به دريا فکنده‌ام به دست مخاطب اصلی‌ رسيده است. به همين دليل، صفحه‌ی مخصوصی درست کرده‌ام برای اظهار نظر خوانندگانی که بطری را دريافت کرده‌اند. از فردا شب می‌توانيد لينک‌اش را همين سمت چپ ببينيد. (اگر هم کسی بطری را دريافت کرده اما توی آن چيزی نديده، يا مقداری آت و آشغال ديده، غرولند او را هم در همينجا می‌گذارم).
91 

شنبه انگار 6 آوريل 2002
داشتم کامپيوترم را خاموش می‌کردم بروم بخوابم، فکری شيطانی از خاطرم گذشت: عنوان همه‌ی بخش‌های رمان را اگر زير هم بنويسم، ممکن است به شعری اتفاقی بينجامد. نوشتم، و حاصل کار هيچ بدک نيست. به لحاظ حال و هوا چيزی شده است ميان شعرهای اليوت و سلان. در روزهای آينده با همين‌ها ور می‌روم تا شايد چيزک بهتری از آن در بياورم: 
مگر نه آنکه هرچيز غرامتی دارد؟ 
وردی که بره‌ها می‌خوانند 
آيا مسيح در راه است؟ 
پرنده‌ای که نبوده است هرگز 
از پشت غبارهای معلق چوب 
افعال بی قاعده 
بهشت و دوزخ 
چگونه سه تاری «کاسه يک تکه» بسازيم، نسخه‌ی 5/1 
جايی ميان بنفش و خاکستر 
ننه دوشنبه و شال نامرئی مادام هلنا 
معناشناسی يک متن گم شده 
راه‌هايی از مسير کج 
يک اوديپ بي منظور 
نفرين درخت توت 
عوض کردن بند ساعت روح 
درها و دارهای مملکتم 
نقش حادثه‌ای ازلی 
الما، جمعه، مونتنی، سوفيالورن و بقيه 
سفر ادامه داشت 
چشم‌ها، دست‌ها و کپل‌ها 
جشن بی‌پايان 
جيگر 
يکی از همان مرغان 
خيره بودم به صبح، فقط 
سرخ مثل دو لکه‌ی خون 
ديوانه و برج مونپارناس 
مثل افتادن سکه‌ای در آب 
تکه‌ای تور سپيد 
سلام ای گربه‌های نجيب 
مثل تکان گهواره 
نوعی بازی گلف 
جهانِ افقیِ تخت‌های روان 
چه فرقی داشت هستی من با ماشينِ شستنِ رخت؟ 
با همان نخ‌ها، با همان رنگ‌ها 
لحظه هايی که خالی‌اند از کلمه 
پرنده‌هايی که می‌آيند از کهکشان‌های دور 
يک جسد و چندين طبال 
با عيسای مغربی 
نه فقط هُرم نفس‌ها 
مونپارناس و اعتصاب رؤياها


*
کاش، به جای 24 ساعت، شبانه روز 48 ساعت بود. در اين صورت ما 50 درصد کمتر عمر می‌کرديم اما، در عوض، 100 در صد به کار و زندگی‌مان می‌رسيديم. همين است! عمری است می‌ديدم يکی چيزی را خداوند فراموش کرده است بگذارد توی تمپلت اين جهان. نگو همين بود! عيبی ندارد، اگر جهان غير از اين می‌بود، ما هيچ انگيزه‌ای نداشتيم تا در کارمان جهانی خلق کنيم که تمپلت‌اش نقص نداشته باشد. البته، اين هم، انگاری، در سرشت تمپلت است که هميشه يک جائی‌ش لنگ بزند. اگر غير از اين می‌بود، ما ديگر هيچ انگيزه‌ای نداشتيم به فکر ساختن تمپلت بعدی بيفتيم! بنا به دلايل فلسفی ـ رياضی ـ صنعتی فوق‌الذکر، امشب فقط اکتفا می‌کنم به اضافه کردن لينک صفحه‌ی اظهارنظر خوانندگان در باره‌ی رمان «ديوانه و برج مونپارناس». همين بغل است، سمت چپ. 
92

يکشنبه 7 آوريل  2002
مرتضای عزيز! از دستت عصبانی‌ام. نمی‌خواهم بحث کنم. تو می‌دانی که اهل مجادله نيستم. ديده‌ای اغلب گوش می‌دهم. ولی وارد بحث نمی‌شوم، مگر آنکه صحبت ادبيات باشد و کسی انگشت بگذارد درست روی همان چيزهائی که دغدغه‌های ادبی منند؛ که اين هم کمياب است، چون آدم‌ها، معمولاْ، گردن می‌نهند به يک جور سليقه‌ی پذيرفته‌شده‌ی جمعی. می‌خواهم فقط دردم را به تو بگويم. من دغدغه‌های تو را می‌فهمم، با آن چيزی هم که در ته ذهنت هست موافقم. ولی رفيق، اين بحث‌ها وقتش حالا نيست. نمی‌گويم حقيقت را فدای مصلحت بايد کرد. نه. می‌خواهم بگويم ابعاد فاجعه بزرگتر از مسئله‌ی فلسطين است. راستش من آن جهان دو قطبی پيشين را دوست نداشتم؛ چون نافی حقيقت و آزادی بود. اما، هرچه بود، آن تعادل وحشت اندکی امنيت می‌داد به جهان(اميدوارم گمان نکنی نوستالژی بازگشت به آن گذشته را دارم). اما حالا وحشت می‌کنم از اين آمريکا که می‌خواهد بقيه‌ی جهان را ببلعد و، از آن بدتر، کار را کشانده‌است به تحقير مردمان. وارد جزئيات نمی‌شوم. مگر شورای امنيت قطنامه‌ی 242 را صادر نکرده است؟ و مگر با مجوز قطعنامه‌های همين شورای امنيت نبود که آمريکا به عراق، يوگوسلاوی و افغانستان حمله کرد؟ حتا اگر با هزار و يک دليل ثابت کنيم که آن حمله‌ها نتايج خير داشته، همين جانبداری آمريکا از اسرائيل کافی نيست تا «نيت خير» او را ببرد زير سؤال؟ اين فلسطينی‌های بيچاره‌که به کمتر از آن قطعنامه هم رضايت داده بودند! من هم به جای آن دختر معصوم فلسطينی بودم، وقتی می‌ديدم تانک‌های اسرائيل تا توی اتاق خواب‌ها آمده‌اند، دست می‌زدم به حمله‌ی انتحاری؛ نيازی هم به جربزه نيست. گربه را يک پيشت بکنی در می‌رود، اما گيرش بينداز توی سه‌کنج آنوقت ببين چطور پنجه می‌کشد به صورتت! اگر هم پشت سر اين حمله‌های انتحاری نيروهای واپسگرا هستند(که هستند) گناهش گردن آمريکاست که دست در دست شارون جنايتکار مانع اجرای قطعنامه است. نيازی نيست آدم مارکسيست باشد تا بفهمد پشت اين ادعای مبارزه با تروريسم چه نياتی خوابيده. به گمان من، سقوط اردوگاه سوسياليسم به معنای بطلان نظريه‌ی مارکس درباره‌ی ماهيت نظام سرمايه‌داری نيست. بلکه آن انقلاب کذايی فقط ظهور ماهيت واقعی اين نظام را عقب انداخت. حالا همه‌ی ما به وضوح داريم می‌بينيم(آيا لازم است اشاره کنم که، با جهانی شدن سرمايه، امروز بيش از هر زمان ديگری دست‌آوردهای اجتماعی دولت‌های رفاه در کشورهای اروپايی مورد تهديد قرار گرفته اند؟). اينکه راه چاره اش کمونيسم باشد البته خوش خيالی محض است. من نمی‌دانم راه چاره چيست. اما به وضوح پيداست که جهان به سوی يک حکومت جهانی به سرکردگی آمريکا پيش می‌رود. و من از همين وحشت دارم: جهان تک صدايی و پنجه‌های خون آلود آمريکا! راستش زندگی يک چيز را به من آموخته: بيش از همه از کسانی بترسم که قصد اصلاح ديگران را دارند! فرقی نمی‌کند اسم‌شان بوش باشد، بن لادن، حسين شريعتمداری يا رضا قاسمی. خب من حرف‌هايم را زدم و ديگر از دستت عصبانی نيستم.93

سه شنبه 9 آوريل 2002
هاملت: من می‌توانم در پوست گردويی محصور باشم و خود را پادشاه سرزمين بيکرانی احساس کنم.

 تفاوت ما با هاملت در اين است که ما، کم و بيش، در «پوست گردو» محصور هستيم. اما برای آنکه خود را پادشاه سرزمين بيکرانی احساس کنيم نيازی نداريم به هيچ کوشش خارق العاده‌ای؛ و خطر اينجاست. کافی است چند رمز را روی تخته کليد بکوبانی تا وصل شوی به انترنت و ناگهان... 
اين را اگر يادمان باشد، و اگر يادمان باشد که اين جهانِ دويست سيصدنفره‌ی وبلاگ‌ها همه‌ی جهان نيست، و اگر يادمان باشد که فرمانِ کامپيوتر گاه چه آسان می‌تواند به اين توهم دچارمان کند که اين فرمانِ همه‌ی جهان است و ما هم پادشاه بی چون و چرا، آنگاه شايد سرمان را مشغول کنيم به کار خويش. اينها را به خودم می‌گويم تا يادم نرود کارِ نکرده بسيار است و راهِ نرفته بسيار. 
94

چهار شنبه 10 آوريل  2002
تازه ترين کتاب بيژن نجدی 
بعد از «يوزپلنگانی که با من دويده اند» و «دوباره از همان خيابان‌ها»، حالا «داستان‌های ناتمام» تازه‌ترين کتابی است که ‌از بيژن نجدی به بازار است. آنطور که از نام اين کتاب برمی‌آيد اين بايد آخرين مجموعه داستانی باشد که از او منتشر می‌شود، و لابد پس از اين نوبت می‌رسد به شعرها و نامه‌های او. من از داخل ايران خبر ندارم، اما در خارج از کشور، نخستين نقد را بر اين نويسنده من نوشتم. باز به ابتکار من بود که پنج شش سال پيش، انتشارات خاوران جلسه‌ی يادبودی برای او گذاشت. مطالب ارائه شده در اين جلسه (شامل نقد خود من، مصاحبه‌ی فرنگيس حبيبی با بيژن نجدی، و مطلب جذابی که حميد صدر در باره‌ی او نوشته بود). بعداْ به طور يکجا، برای «بررسی کتاب» فرستاده شد و، به اين ترتيب، برای نخستين‌بار در مطبوعات خارج از کشور از اين نويسنده درخشان قدردانی شد. همان موقع گفتم که به اعتقاد من بيژن نجدی همان جايگاهی را در داستان نويسی ما پيدا خواهد کرد که سهراب سپهری پيدا کرد در عالم شعر. اينطور که پيداست پر بيراه نگفته‌ام. دوستی دارم، از خوانندگان الواح شيشه‌ای، که در دوره‌ی دبيرستان شاگرد او بوده و اطلاعات جالبی از زندگی او به من داده. من نمی‌دانم در مقدمه‌ی اين کتاب چه نوشته شده(هنوز به دستم نرسيده است) اما اين دوست، در همان نامه‌ای که خبر انتشار کتاب را آورده، نوشته است: «رفتن نجدی به جبهه داوطلبانه نبود. کما اينکه ساير دبيران آموزش و پرورش لاهيجان هم، از جمله پدرم که همکار نجدی بود در جلسه‌ی قرعه کشی اعزام به جبهه حاضر بودند» 
95

پنجشنبه 11 آوريل2002
افسانه‌ای ژاپنی هست که نيما هم در منظومه‌ی مانلی آن را دستمايه‌ی کار خود قرار داده: ماهيگيری که دل می‌بندد به يک پری دريائی، با او به اعماق آب می‌رود، بعد که برمی‌گردد می‌بيند همه چيز تغيير کرده، صد سال گذشته و ديگر نه او کسی را می‌شناسد و نه کسی او را. اين ماجرا، به نوعی، دو بار در زندگی من تکرار شده است. شانزده‌سال پيش، وقتی آمدم به خارج، همه، کم و بيش رضا قاسمی موسيقيدان را می‌شناختند اما کسی رضا قاسمی نمايشنامه نويس و کارگردان تآتر را نمی‌شناخت. آخر غالب کسانی که اينجا بودند تا وقتی در ايران بودند از اهل سياست بودند نه هنر. به جای کتاب اسلحه دستشان بود. اگر هم در کنار اسلحه کتابی دست می‌گرفتند کتاب امثال من نبود. و از همه بدتر اينکه من در کشور خودم کتابی نداشتم که حالا کسی دست بگيرد يا نه. و از آنهم بدتر، وقتی «ماهان کوشيار» و «معمای ماهيار معمار» (دو نمايشی که اساسی‌ترين کارهای تآتری منند) را نوشتم و به صحنه آوردم، همه‌ی اين دوستان به اجبار وطن را ترک گفته بودند. حس دردناکی‌ست زندگی ميان آدم‌هايی که گذشته‌ی تو برايشان وجود ندارد! اگر هم از اين گذشته سخن بگويی نوعی لاف و گزاف به نظر می‌رسد يا در بهترين حالت حرف‌های آدم تمام شده‌ای که حالا دلش را خوش کرده است به گذشته‌ی خويش. به هر حال، با چاپ کتاب‌هايم در اينجا، و با نوشتن کارهای تازه، رفته رفته، «گذشته‌ی تازه‌ای» برای خود بنا کردم. حالا، وقتی جهان وبلاگ‌ها به من امکان داد تا خود را يکبار ديگر ميان هموطنان در وطن ببينم، ديدم همان سرنوشت باز تکرار شده است: اين مخاطبان تازه که اغلب در سنين ميان 20 تا 30 سال هستند، نه آنقدر مسن اند که گذشته‌ی تآتری مرا به ياد بياورند و نه عدم دسترسی به آثارم اجازه می‌دهد تا رضا قاسمی نويسنده را بشناسند. دو روز پيش، وقتی وبلاگ سرو مرا به جا آورد، همان حسی را داشتم که چند سال پيش دست داد وقتی سرانجام برخوردم به کسی از هموطنان که ماهان کوشيار را ديده بود. ممنونم از محمد سرو که گذشته‌ی مرا به من بازآورد. سخت است مانلی بودن هم در خارج، و هم در داخل. 
96

جمعه 12 آوريل  2002
چند دقيقه‌ای وقت گيرآورده ام اين دو کلمه بنويسم و بروم.
ـ رمان را از روی سايت برداشتم. حالا وقت آنست تا برود در کوره و ذوب شود تا ... 
چند نفر از جمله نويسنده‌ی وبلاگ هايکو به دلايلی منطقی خواسته بودند رمان روی صفحه‌ام باقی بماند. ضمن تشکر از نظر لطف اين دوستان بايد گفت دليل من هم منطقی است: رمان از نظر خودم هنوز تمام نشده. اجازه بدهيد به همين اکتفا کنيم که يک تجربه‌ای با اين جمع در ميان نهاده شده. امروزه، مطالعه روی دستنوشته‌های نويسندگان جای مهمی در تحقيقات ادبی به خود اختصاص داده: چرا اين جمله را بعداْ نويسنده خط زده؟ چرا اين بخش را به کل حذف کرده؟ چرا... مدت يکسال است خانم جميله طالبی زاده که عمدتاْ روی همين چيزها کار می‌کند و يک کتاب 366 صفحه‌ای روی «باغ بهشت» ارنست همينگوی نوشته و تفاوت نسخه‌ی چاپ شده را با دستنوشته‌ بررسی کرده، اصرار می‌کند دستنوشته «چاه بابل» و «همنوايی شبانه...» را به او بدهم. گفته‌ام من جز نسخه‌ی نهايی همه‌ی دستنوشته‌ها را نابود می‌کنم. باور نمی‌کند؛ شايد به اين دليل که روز اول مخالفت خودم را با اين نوع کارها اعلام کرده‌ام. اصرار او هم به همين دليل است. گمان می‌کند دارم، اما نمی‌خواهم بدهم. حالا پذيرفته‌ام که اينطور کالبدشکافی‌ها، در نهايت، کمک می‌کند به شناخت مکانيزم‌های آفرينش ادبی. و هر چند ترجيح می‌دهم قربانی اين نوع کالبدشکافی‌ها کس ديگری باشد تا من، با اين حال، نوشتن «ديوانه و برج مونپارناس» به صورت آن‌لاين، نوعی تن دادن بود به خواست‌هايی از اين دست.
ـ کمال، نويسنده‌ی وبلاگ ديدن، در يادداشت 9 آوريل، تاملات خودش را روی «ديوانه و برج مونپارناس» نوشته است. من بنا ندارم در باره‌ی اين نوشته يا اظهار نظرهای بقيه‌ی دوستان نظر بدهم. همه‌ی اين اظهار نظرها را هم اگر در يک جا جمع کرده‌ام به اين نيت است که شايد دست آخر بشود از ميان آنها مقادير معتنابهی مواد فراهم کرد برای صحبت درباره‌ی ادبيات. اما نکته‌ای که در نوشته‌ی کمال برای من جالب بود اشاره‌اش به خاکستری بودن کت و شلوار و موهای دکتر پانتيه است در آخر رمان. اقرار می‌کنم اين تغيير کاملاْ ناآگاهانه و بيرون از اراده‌ی من صورت گرفته است. اما چه تغيير جالبی! شايد هيچ چيز به اندازه‌ی اين تغيير نمی‌توانست کمک کند برای برجسته کردن آن بن‌مايه‌ای که خودم در اين کار می‌بينم. مرسی کمال برای اشاره‌ات به اين تغيير! يکبار در مصاحبه‌ای گفته ام: آفرينش ادبی از جايی می‌آيد بس عميق‌تر از آگاهی.
97 

يکشنبه 14 آوريل ۲۰۰۲
سرانجام، کشف کردم معنای اين خواب‌های دم به دمم را. تناقض عجيبی هست در من. از يکسو کششی غريب برای زندگی، و از سوی يگر کششی غريب برای مرگ. همه چيز مهياست که حالا، بعد از عمری جان کندن، به اندکی سعادت برسم؛ به اندکی آرامش. اما همين تناقض نمی‌گذارد دست دراز کنم و اين ميوه‌ای را بچينم که در آستانه‌ی دست و دهان است. چون می‌ترسم سمتِ مرگِ هستیِ من نگذارد لذت ببرم از سمتِ زندگی. کشف کردم که خواب‌های من طنينِ مرگ دارند. کافی است اندکی ظلمت، اندکی بی‌عدالتی ببينم در اين جهان بزرگ يا در جهان کوچک وبلاگ‌ها يا در همين جهان کوچک‌تر خودم و دور و برم تا آرزوی مرگ کنم؛ تا راهیِ رختخواب شوم. اگر برای اديپ کور کردنِ چشم‌ها راهی بود برای نديدن زشتی‌ها، انگار خواب همان راه است برای آدم ناتوانی که منم. يک عکس از آيت اخراس و راشل، يک خبر از هزاران خبر بد که می‌رسد از وطن، يک جمله‌ی وبلاگی که لکه‌دار می‌کند حيثيت وبلاگنويس ديگر را، و هر چيز که نشانی دارد از بی‌عدالتی مرا می‌راند سمتِ تاريک هستی‌ام. می‌خوابم تا نبينم اينهمه بی‌عدالتی‌ها را.
98 

دوشنبه 15 آوريل ۲۰۰۲
لبه‌های آزادی و مرزهای سانسور (۱
وقتی وبلاگ عمومی مطلب يکی از نويسندگانش را، به دليل اهانت به ديگران، حذف کرد از طرف بعضی‌ها متهم شد به سانسورچی. گمان می‌کنم مبانی حقوقی قضيه را حتا همان دوستان هم می‌دانند؛ و ای‌بسا بهتر از من. اينجا می‌خواهم يکی دو نمونه بياورم تا روشن شود که اصلاْ آزادی بدون وجود حدی از سانسور ناممکن است. چون منجر می‌شود به نقض آزادی! در واقع اين خود سانسور نيست که زشت است، بلکه سمتِ سانسور است که می‌تواند ماهيت آن را زشت ‌کند. آزادی همواره از سوی قدرت فائقه تهديد می‌شود. اين قدرت فائقه ممکن است شعاع عملش يک کشور باشد، يک شهر يا حتا يک اداره. يک روزنامه نگار يا يک نويسنده هم، در شرايط خاصی می‌تواند بدل شود به يک قدرت فائقه. در اين کشورهايی که مهد دموکراسی‌ست برای همه‌ی اين موارد چاره پيدا کرده‌اند. پس از مرگ ميتران، رئيس جمهور سابق فرانسه، ده‌ها کتاب در باره‌ی او منتشر شد؛ از جمله کتابی که پزشک مخصوص او نوشته بود. ميتران سرطان پروستات داشت و اين را پنهان کرده بود. البته دروغ گويی کسی را که داوطلب رياست جمهوری است مردم نمی‌بخشند. آنها انتظار دارند کسی که کانديد می‌شود برای اداره‌ی کشور از سلامت کامل برخوردار باشد. با اين حال، خانواده‌ی ميتران از پزشک او شکايت کرد. چون، طبق قانون، هيچ پزشکی در هيچ شرايطی حق ندارد اسرار بيمارش را فاش کند. مورد ديگری هم در زندگی ميتران بود که نه تنها شاکی نداشت ای‌بسا احترام خيلی‌ها را هم برانگيخت. ميتران از يکی از معشوقه‌های سابقش‌ دختری داشت به نام مازارين. 17 سال تمام ميتران اين راز را توانسته بود از همه پنهان کند. و در اين راه تا آنجا پيش رفته بود که در دفتر رياست جمهوری‌ مرکز شنودی راه انداخته بود و در پوشش مبارزه با تروريسم خبرنگارانی را که ممکن بود راز او را برملا کنند زير نظر می‌گرفت. سرانجام مازارين 17 ساله رازش برملا شد. اما کسی ميتران را به خاطر آن رابطه‌ی «نامشروع» و اين فرزند «نامشروع» شماتت نکرد. بلکه به خاطر شنود مکالمات تلفنی مخالفان بود که آوار سرزنش بر سر او خراب شد. پس از مرگ ميتران، مراسم رسمی تدفين او تبديل شد به يکی از آن صحنه‌ها که فقط در کارهای شکسپير می‌شد ديد. در سکوتی سنگين، تمام سران لشکری و کشوری ايستاده‌اند. تابوت ميتران در وسط ميدان است و پرچم سه رنگ فرانسه را کشيده اند روی آن. در سمت راست تابوت(به فاصله‌ی سه چهار متر) دانيل ميتران، همسر رسمی او، ايستاده است و در سمت چپ تابوت(با همان فاصله) معشوقه‌ی سابق به همراه دخترشان مازارين. همگی در سکوت گوش می‌دهند به مارش عزا. درست در اين هنگام، باد پرچم را از روی تابوت پرت می‌کند به زمين. هيچکس نمی‌داند در اين موقعيت عجيب و تا حدی مضحک چه کار بايد کرد. دوربين می‌چرخد روی صورت‌های ساکت اما ملتهب سران کشور که در حاليکه می‌کوشند خنده يا نگرانی‌شان را پنهان کنند، خيره شده‌اند به تابوت برهنه‌ی ميتران. دانيل ميتران از يکسو، و معشوقه‌ی سابق از سوی ديگر پيش می‌آيند و پرچم را به کمک هم دوباره می‌کشند روی تابوت. اين صحنه بدل شد به نمادی از احترام فرانسويان به فرديت اشخاص و عدم قضاوت در مورد زندگی خصوصی آنها. در حاليکه در کشوری مثل آمريکا، ديديم که نفس يک «رابطه‌ی نامشروع» چه بلايی سر رئيس جمهور مملکت آورد. اين مقدمات را گفتم تا برسيم به نکته‌ای ظريف‌تر. توماس برنهارد را، در عالم تآتر، با بکت مقايسه می‌کنند و در عالم ادبيات با جويس و پروست؛ طوری که بعضی‌ها رمان Effacement او را به عنوان يکی از شاهکارهای ادبی قرن بيستم، در کنار اوليس و در جستجوی زمان‌های از دست رفته‌ قرار می‌دهند. اين نويسنده‌ی بزرگ اطريشی(که تا جايی که می‌دانم هنوز کاری از او به فارسی ترجمه نشده) در يکی از رمان‌هايش کشيشی داشت که، مثل هر شخصيت ديگری، او را از عالم واقع به وام گرفته بود. و با آنکه مثل هر نويسنده‌ی اصيلی تمام سرنخ‌ها را گم کرده بود تا مبادا لطمه‌ای بزند به کسی، اين کشيش خودش را در کتاب بازشناخت و موفق ‌شد در دادگاه ثابت کند که آن کشيش خود اوست، و نويسنده با هجو کردنش به او لطمه زده است. به دستور دادگاه تمام نسخه‌های کتاب جمع آوری شد. و، برای تجديد چاپ کتاب، توماس برنهارد مجبور شد تمام قسمت‌هائی را که به اين کشيش مربوط می‌شد از کتابش بيرون بکشد. اين قضيه مال اوايل قرن نيست، مال همين ده بيست سال پيش است!
99

سه شنبه 16 آوريل ۲۰۰۲
لبه‌های آزادی و مرزهای سانسور (2
من کمتر کسی به سلامت نفس و پاکيزگی فکر شاهرخ مسکوب می‌شناسم. دو صفت در او هست که به گمان من گوهر آزادگی‌ست: تواضع و ادب. اين تواضع، نه از جنس آن فروتنی‌های کاذب سنتی است که رياکارانه‌ است و بس فضل فروشانه‌تر از هر ادعا. نه. اين فروتنی ناشی از آگاهی به عمق وحشتناک نادانی است؛ آگاهی به وسعت راه‌های هنوز نرفته، کتاب‌های هنوز نخوانده، و کارهای هنوز نکرده. برای رسيدن به اين نوع آگاهی بايد آزاده بود، و مسکوب هست. ادب هم در تعريف سنتی‌اش از يک سو پهلو می‌زند با ريا و از سوی ديگر همسايه می‌شود با استبداد. درک مدرن از ادب يعنی حفظ نوعی فاصله‌ برای عدم تجاوز به حريم ديگری. در مترو يا اتوبوس، به ساعاتی از روز که ازدحام هست، اگر کسی صاف بيايد بنشيند روی صندلی خالی کنار شما، نه ناراحت می‌شويد، نه تعجب می‌کنيد، نه حتا توجه. اما در همين مترو يا اتوبوس، اگر شما تنها مسافر آن باشيد، و کسی آنهمه صندلی خالی را ول کند و صاف بيايد بنشيند کنار شما احساس می‌کنيد به حريم شما تجاوز شده است. انگار هرکس در اطراف جسمش يک حوزه‌ی مغناطيسی دارد با خاصيت کشايندی. در جاهای خلوت، اين حوزه گسترده می‌شود و در جاهای شلوغ به همان قد و قواره‌ی تن آدمی درمی‌آيد.( اين را من هنگام کار با هنرپيشه‌هايم دريافتم؛ زمانی که همه‌ی دغدغه‌ام کشف قوانين حاکم بر صحنه بود، و پيدا کردن رمز و راز ارتباط هنرپيشگان با هم. می‌خواستم بفهمم چرا يک شب همه چيز طوری پيش می‌رود که آدم را ميخکوب می‌کند، و يک شب همه چيز از هم گسيخته و بی‌معنی‌ست). دفعه‌ی بعد که به مطب دکتر می‌رويد، اگر جز شما فقط يک نفر ديگر در اتاق انتظار بود دقت کنيد ببينيد کجا را برای نشستن انتخاب می‌کنيد. قطعاْ صاف نمی رويد کنار دست کسی که آ گوشه نشسته است. ادب يعنی تنظيم مدام فاصله با ديگران؛ البته به نيت عدم تجاوز به حريم شخصی آنها. با شاهرخ مسکوب می توان به راحتی شوخی کرد، بی پرواترين لطيفه‌ها را گفت و شنيد، و مطمئن بود حريم‌های شخصی مخدوش نمی‌شود. در اين معناست که من ادب را در ربط می‌بينم با آزادگی. مسکوب کتاب درخشان «روزها در راه» را در پاريس منتشر می‌کند؛ يعنی جايی که هيچ نظارتی در کار نيست. با اين حال، يک چهارم کتاب را هنگام آماده کردنش برای چاپ حذف می کند! و در پيشگفتار کتابش، برای اين خود سانسوری دو دليل می‌آورد. (دليل اول ربطی به بحث ما ندارد. پس تنها به ذکر دليل دوم اکتفا می‌کنم): «دوم، از ترس آزردن کسانی که دوست ندارم بيازارمشان، و يا به سبب ابراز نظر درباره‌ی کسانی که ديگر نيستند و يا اگر هستند امکان جواب دادن ندارند.» 

***
تا ما را با آمريکا و اسرائيل و کا گ ب مرتبط نکرده‌اند، بگويم که اين فضای 40 مگابايتی را جوان نازنينی به نام اميل بحری به من هديه کرده است. من هم، قبل از قبول کردن اين هديه، گفتم ای جوان نازنين، تو اسرائيل نيستی؟ گفت نه. گفتم تو آمريکا نيستی؟ گفت نه. گفتم تو کا.گ.ب. نيستی؟ گفت نه. گفتم خيالات بدی که در مورد من نداری؟ گفت اختيار دارين! گفتم من تا حالا زير هيچ علمی سينه نزده‌ام، از من که توقع خاصی نداری؟ گفت ما به اين خاطر اين جا را به شما می‌دهيم که اهل سينه زنی نيستيد،با علم هم هيچ سروکاری نداشته‌ايد؛ نه از نوع اسدالله‌اش، نه از نوع بادامچيان‌اش. 
همچنين تشکر می‌کنم از آيدين بهرام لوئيان(صاحب سايت سه‌تار) و آرش جنتی(هر دو از گردانندگان سايت چهارراه) که تا 12 شب ماندند و کار اسباب کشی ما را راه انداختند. و گرنه من و تکنيک؟ همچنين تشکر می‌کنم از آرش آينه که مدتی است تلاش می‌کند مرا راهنمايی کند برای راه انداختن بخش موسيقی سايتم و تبديل کردن آهنگ‌هايی که ساخته‌ام به اصواتی قابل دسترس برای ديگران. 
تا وطن اين چنين جوانان مهربان دارد 
اين رضای بی‌وطن چه غم دارد؟
100

چهارشنبه 17 آوريل ۲۰۰۲
لبه‌های آزادی و مرزهای سانسور (3
آنقدر زير سايه‌ی تبر زندگی کرده‌ايم که واژه‌ی سانسور برای ما از همه‌ی معانی‌اش تهی شده است و فقط وجه منفور و سياسی‌اش باقی مانده. بچه از مادر می‌پرسد: «مامان بچه از کجا به دنيا می‌آيد؟» و مادر، به قول فرانسوی‌ها، هفت بار زبانش را دور دهانش می‌چرخاند تا مثلاْ بگويد: «از زير درخت آلوچه!»يکی از نزديکان شما فوت می‌کند. به شما زنگ می‌زنند و می‌گويند: «پاشو بيا پدر حالش خوب نيست.» در اين دو مثال يک چيز عامل سانسور است: لطمه نزدن به ديگری. در امر نوشتن، حجم سانسوری که نويسنده بر نوشته‌اش اعمال می‌کند آنقدر متنوع و زياد است که اگر فهرست شوند اسباب حيرت می‌شود که چطور ما در اين همه سال فقط از يک نوع سانسور حرف زده ايم: خودسانسوری؛ آنهم در وجه سياسی‌اش. اينها البته همه از ضايعات زندگی در زير سايه‌ی تبر است. در مطلب ديروز به يک نمونه از خودسانسوری اشاره کردم که وجه مميزه‌اش لطمه‌ نزدن به ديگری است. نوع ديگری از خودسانسوری هست که ريشه در اصول زيبائی شناسيک نويسنده دارد. امروزه اين نوع از خودسانسوری عرصه‌ی مطالعات نظريه پردازان ادبی است. وجه مميزه‌ی اين نوع خودسانسوری لطمه نزدن به متن است. برای آنکه دامنه‌ی بحث وسيع تر بشود مثال را از مجسمه سازی می‌زنم. رودن دوستی داشت که همواره کارهای تازه‌اش را نخست به او نشان می‌داد. روزی که کار ساختن مجسمه‌ی بالزاک را به پايان برد، طبق معمول، او را خبر کرد. اين دوست، به محض آنکه پرده از روی مجسمه کنار رفت، شگفت‌زده گفت: «خدای من، چه دست‌های زيبائی!» رودن هم بلافاصله تبر را برداشت و آن دست‌ها را قطع کرد. بعد که حيرت دوستش را ديد، رو کرد به او و گفت: «حق با توست. دست‌هايش آنقدر زيبا بود که نمی‌گذاشت زيبائی کل مجسمه ديده شود.» اگر گذرتان به خيابان راسپای افتاد نگاهی به مجسمه‌ی بدون دست بالزاک بيندازيد. 
101

ادامه

برگشت