عبور از حلقهی آتش
ـ 6
روزنوشت
هاي رضا قاسمي
(از
10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)
چهار شنبه 24 آوريل
2002
من برگشتهام به منزل. حالم هم خوب است؛ حتا بهتر از قبل است. فقط کمی خستهام، که طبيعی است. بالاخره هرچه باشد کُشتی گرفتهام؛ آنهم نه با هرکسی! تازه پشتش را هم به خاک مالاندهام. بعد بلند شد، خاک لباساش را تکاند و درحالی که مُفش را بالا میکشيد گفت: اگر مردی باز هم سيگار بکش و حرص و جوش بخور، از فردا همين آش است و همين کاسه! من هم گفتم بگذار هرچقدر دلش میخواهد کُرکِری بخواند. بالاخره هرچه باشد پشت خيلیها را به خاک مالانده؛ يکیش همين رفيق و همکار بيچارهی خودم جمشيد اسماعيل خانی که دو سه سال از من جوانتر بود؛ يکیش هادی اسلامی رفيق و هنرپيشهی آخرين کارم که فقط دو سه سال از من مسنتر بود. يکیش... نمیتوانم بنويسم. همه اش هی بلند میشوم برای برداشتن پاکت سيگاری که ديگر نيست. گفتم دو کلمهای بنويسم و بگويم حالم خوب است، و تشکر بکنم از محبت دوستانی که در اين يک هفته سراغ گرفتهاند از من. در وضع فعلی نوشتن پاسخ اينهمه نامه کار آقای فيل است. خواستم بگويم عجالتاْ اين چند خط را به عنوان جواب قبول کنيد تا بعد. هی يک خط مینويسم و هی بلند میشوم برای برداشتن سيگار ، و هی يادم میآيد به قيافهی دکتر فرانک دين، که با وجود آنکه بد اخلاقترين پزشکی است که در تمام عمرم ديدهام، آمد نشست کنار تختم، و بی اغراق، يک ساعت تمام با من به مهربانی تمام بحث کرد که ديگر فکر سيگار را بايد از کلهام بيرون کنم. آخر به او خبر داده بودند که همينطور که يک دستم به سرنگ وصل بوده و يک دست ديگر و خيلی از جاهای بدنم به الکترودها و دستگاه کارديوگرام، نيمه شب يواشکی سيگار کشيده ام. گفتم: دکتر، حالا که اين رگی را که بسته شده بود باز کردهای، صاف و پوست کنده بگو، من به هفت هشت سال هم قانعم، اگر بکشم...
هم خشم بود توی چهرهاش هم اشک، هم قهر بود در چشمهاش هم مهر. گفت: آقای قاسمی، فراموش کن! بکشی رفتی!
فراموش کردم. حالا يک هفته است که فراموش کرده ام سيگار چيست. اما تمام مدت به يک چيز فکر میکنم: سيگار. خدا رحم کند به اين آدمی که 35 سال است روزی دو پاکت سيگار میکشيده و اين اواخر مصرفش شده بوده سه پاکت!
پرستارها و کادر پزشکی بخش مراقبتهای ويژهی بيمارستان آمبروازپاره به من مفهوم عشق و انسانيت را آموختند. و من درحالی که قلبم سرشار شعف است از ديدار اين فرشتگان، نمیتوانم اين درد را فراموش کنم که در کشور خودم حادثهای مشابه آنچه برای من پيش آمد به معنای پايان زندگی است. حال آنکه اينجا سالهاست که ناراحتیهای قلبی از فهرست بيماریهای کشنده خارج شده اند.
102
پنجشنبه 25 آوريل
2002
شگفتا مردمانی که مائيم!
نمیدانم. تکليف را با اين لوح شيشهای نمیدانم. در اين دو شب، هزار بار نشستهام و ننشسته بلند شده ام تا عاقبت دلم رضا بدهد به نوشتن چند خط. از بيمارستان هم که آمدم، همينکه نشستم مقابل اين شيشه تا نامههايم را ببينم، ناگهان چنبره زد چيزی به دور دلم؛ چيزی تلخ؛ تلخ و سنگين. انگار سنگ شده باشد خون در گوشهای از دل و بياويزد مثل وزنهای جانکاه. طوری نگاه میکردم به اين شيشه که مقتولی نگاه میکند به آلتِ قتل. اين اواخر، چند تنی نوشته بودند که دلشان تنگ شده است برای آن نوع نوشتههای شوخ و شنگ که مینوشتم در اوائل کار؛ نوشتههايی مثل « آدمک همراه». حق دارند. خودم هم تنگ شده است اين دلکم برای آن شنگی، برای آن شوخی. اما چه کند دل که اسباب خوشدلیاش فراهم نيست؟ خلوتی داشتيم در آن اول کار. میدانستيم زير چشم اين و آن هستيم. اما اين و آن هم زير چشم ما بودند. پس از يک جنم بوديم؛ محرم هم. میديديم جانهای برهنهی هم را؛ اما سر نمیکرديم توی خانهی هم که آی چرا اينجايت سوراخ است، يا چرا سوراخت اينجاست! قاعدهی شهر را میدانستيم و آداب شهرنشينی را. حالا نيست آن خلوت امن. حالا نه فقط زير چشم هم، که گاه زير دست و پای هميم! خوشدلی سازگار نيست با له شدن زير دست و پا. از ميان همهی سفرهايم به بيمارستانها، اين يکی سفر کميکترين آنها بود. چقدر دلم میخواست بنويسمش؛ يک رمان آنلاين ديگر. اما تلخی تجربهی آن يکی رمان، برای ابد، از سرم به در کرد نوشتن آنلاين را. خلوت میخواهد نوشتنِ رمان؛ امنيت و اعتماد! نه نيش و رجز و طعنه و گزند! انگار مثل دوم خرداد که فرصتی شد به گا رفته، وبلاگ هم که فرصت نقب زدن بود به اعماق ضمير خويش، فرصتی شد به گا رفته! ما مستعديم به طرز غريب برای عوض کردن ماهيت هر چيز و بدل کردنش به شکل ناقصی از يک چيز سابقاْ موجود! اين يگانه فرصت تجلی فرديت را بدل کرديم به شکل مضحکی از «چت روم»! گفتگويی با 24 ساعت تاخير ميان هر رفت و برگشت کلام! (تازه، در بهترين وضعيت!). اين درد را کجا بايد گفت که احترام به زن، احترام به ديگری(مرد يا زن) با علم و شعار و آگاهی از قوانين به دست نمیآيد؛ با شناخت ذهن و ضمير ديگری است که به دست میآيد! اين درد را کجا بايد گفت که نويسندهی ايرانی هيچ شناخت ندارد از ضمير زن! و از اين خيل عظيم که صد سال است داستان مینويسد تنها دو سه تن راه بردهاند اندکی به اين «سيارهی نامکشوف». تازه اين شناخت کجا و شناخت يکی مثل تولستوی يا کوندرا کجا؟ مملکتی که وضع نويسندهاش چنين باشد چطور میخواهد شهروند عادیاش رعايت کند حقوق برابر را؟ و ما چه بيرحمانه رانديم همين چند زنی را که حديث نفس میکردند به سمت سانسور ذهن و ضمير زنانهی خود! شگفتا مردمانی که مائيم!
103
جمعه 26 آوريل 2002
میخواهم قسمت چهارم لبههای آزادی و مرزهای سانسور را بنويسم؛ مخصوصاْ آن قضيهی عبرت انگيز کاترين برايا را.
میخواهم ماجرای پيروزی لوپن را بنويسم و اين قضايای نژادپرستها در فرانسه را.
میخواهم دربارهی آذر بنويسم و آن يادداشت درخشانش دربارهی ميز
.
اما حوصلهندارم. خوابم هم میآيد. میدانم از اثرات ترک سيگار است و اين قرصهايی که دکتر داده است برای قلب. کاش فاوست بودم و اين مفيستوفليس عزيز مینشست جايم و همهی اين کارها را انجام میداد. سلام ای خوابِ ملافهها!
اين FTP هم راه نمیدهد که همين مزخرفات را پست کنم. يعنی از اثرات اين ويروس تازهايست که امروز برايم فرستاده اند؟
وه چه بدخواب و قرقرو که منم!
نه، راه نمیدهد!
راه بده راه بده خواب گرفته ست مرا!
میترسم غزلسرا بشوم اگر اين آقای اف ت پ راه ندهد! يک بار ديگر هم امتحان میکنم اگر راه نداد می ماند برای فردا.
راه نداد راه نداد اف ت پ گائيد مرا.
۱04
شنبه 27 آوريل 2002
طنز ناخواسته:
محاکمه وکيل مدافع ملی مذهبیها يکشنبه آينده برگزار خواهد شد121
منبع خبر: سايت عصر نو
105
دوشنبه 29 آوريل
خوابگزاری
ديشب، پس از مدتها که هيچ خوابی نمیديدم يا میديدم و در خاطرم باقی نمیماند، خواب وحشتناکی ديدم. خواب ديدم اسباب کشی کردهام به يک جای جديد. چشم انداز روبرو يک ساختمان 20 طبقه است؛ پنجرههايش کثيف و پر از غبار. برای دلپذير کردن اين محيط، يک نردبان آلومينيومی بسيار بلند و لرزان را بالا رفتهام و، در حاليکه فقط يک شورت ( آنهم نه اسليپ، از اين کلسونها) تنم است، با يک تکه پارچه مشغول تميز کردن پنجرههای اين مجتمع روبرو هستم! ناگهان متوجه میشوم که:
يک ـ دستم به همه جای اين پنجرههای عريض نمیرسد.
دو ـ نردبان لق میزند و من هم از ارتفاع هراس دارم.
سه ـ برای تميز کردن پنجرهها نه مواد پاککننده دارم، نه حتا يک سطل آب! اين دستمال مرطوب هم بزودی کارايی خودش را از دست میدهد.
چهار ـ از همه بدتر، تازه متوجه شدهام که برای پاککردن پنجرهها يک شرکتی هست که قرارداد دارد با اين مجتمع و دير يا زود خودش به اين کار اقدام خواهد کرد؛ آنهم با تجهيزات و امکاناتی که هيچ ربطی ندارد به امکانات اين دستمال کوچک و اين نردبان لغزان من!
پنج ـ و سرانجام، از همه وحشتناکتر اينکه با اين تنبان کلسونی که پای من است همهی بند و بساطم پيداست، و ساکنان آپارتمانهايی که من مشغول پاک کردن پنجرههايشان هستم با حيرت تمام دارند به اين ديوانه و بند و بساطش نگاه میکنند!
معنای خواب به اندازهی کافی روشن است. گمان میکنم اگر با آن آدم مستبدی که در وجود من است مبارزه کنم، به اندازهی يک شش ميلياردم جمعيت زمين کمک کردهام به پيشرفت دموکراسی در جهان.
نتيجه: هيچ چيز به اندازهی مبارزه با «مصلحی» که در وجود ماست کمک نمیکند به اصلاح جهان!
پيامدهای پزشکی: از خواب که بلند شدم ديدم قفسهی سينهام(در ناحيهی قلب و ريه) به شدت درد میکند. به جای رفتن به جلسهی ماهانهی انتشارات خاوران، تمام روز در رختخواب ماندم و فکر کردم بعضی از نزديکان و اطرافيانم، انگار يادشان رفته که هنوز يک هفته هم نشده که من بيمارستان را ترک کردهام. همينطور بیمحابا بار غمهايشان را سرازير میکنند توی اين قلب ناتوان. چه روز سختی بود ديروز!
106
چهارشنبه 1 مه ۲۰۰۲
به پوچی مطلق رسيدهام. نه میتوانم يک خط بخوانم نه بنويسم. میدانم از اثرات ترک سيگار است. اين دفعهی سوم است که ترک میکنم. هربار هم درست به همين دليل، بعد از پنج شش ماه، از نو شروع کردهام. دکتر گفته بايد مقاومت کنم. گفته از تبعات موقت ترک سيگار کودن شدن هم هست، اما بعد از شش ماه تا يکسال همه چيز درست میشود. يعنی طاقتش را دارم يکسال در حماقت مطلق بسر کنم و نه چيزی بخوانم نه بنويسم؟ کاش میشد عاشق شد. کاش حالش بود ول کنم بروم طرفی. همين چند وقت پيش بود که رفتم سه چهار هزار فرانک دادم و يک سری کتابهای اساسی خريدم برای مطالعهی يک سالم. حالا چشمم که میافتد به اينها بيشتر غصهام میشود. از مشروب هم منعم کرده است دکتر. چطور بايد به طول عمر فکر کند کسی که همهی عمر به عرض آن فکر کرده؟ اگر به چيزی ايمان داشتم نجاتم میداد. رختخواب شده سنگر من در برابر هستی! با هزار جهد مینشينم چند صفحهای میخوانم، اما همينکه به شوق میآيم دستم میرود طرف سيگاری که نيست؛ و همينکه نيست خواب میآيد مثل فرشتهی نجات و مرا میرهاند از دست بيداری. پنجاه و دو سال است فرار میکنم از دست اين هيولايی که در درون من است؛ حالا گيرم انداخته در سه کنج ديوار؛ ول کن مامله هم نيست. خوبی نوشتن اين بود که فراموش میکردم زندهام يا نه. چطور بعضیها تحمل میکنند شکنجه را؟ همين سيگار را از من بگيرند فوراْ اعتراف میکنم به جاسوسی برای اسرائيل، برای عزرائيل، برای ميکائيل. ای خدايی که خالق خرسی، دارم خل میشوم. يکی از آن فرشتگان نگهبانت را لطفاْ بفرست. اگر خوشگل هم بود بود. فقط پول خوبی بدهد بابت جاسوسی. زياده عرضی نيست.
107
جمعه 3 مه ۲۰۰۲
سرانجام، نويسندهای در وطنش هم صاحب کتابی شد!
همين الان با خبر شدم که، پس از يکسال و نيم انتظار، سرانجام انتشارات آتيه رمان مرا (همنوايی شبانهی ارکستر چوبها) منتشر کرده است. از اين يکسال و نيم تاخير، مدت يکسالاش را خودم مقصرم. قرار بود دوباره نگاهی بيندازم به کتاب اما طبق معمول آنقدر لفتش دادم که ديگر گند قضيه درآمد. بعد هم که نشستم به رفع بعضی اشکالات و ديسکت را فرستادم برای ناشر، معلوم شد اين برنامهی فارسی(در واقع عربی) که رمان را با آن نوشتهام و مال مکينتاشهای قديمی است در ايران پيدا نمیشود. گفتم جهنم، حالا که اينطور است کتاب را عيناْ حروفچينی کنيد. اميدوارم در حروفچينی کسی دسته گلی به آب نداده باشد. گرچه وقتی هم کتاب به دستم برسد گمان نکنم مردش باشم بنشينم به خواندنش. ترجمهی فرانسهاش را هم، وقتی ناشرم برای آخرين بازبينی فرستاد، به دروغ گفتم خوب است. اما راستش را بخواهيد حوصلهاش را نداشتم بخوانم. همانطور که تا اين لحظه «ديوانه و برج مونپارناس» را هم حوصله نکردهام بخوانم. اينهمه لاقيدی از کجا پيدا شده خدا میداند! يک وقتی، ده پانزده سال تمام مقاومت میکردم و کتابهايم را نمیدادم برای چاپ. میگفتم بايد رويشان کار کنم! حالا میدهم به چاپ بیآنکه نگاهشان کنم! شما تا به حال ديدهايد اينهمه خريت در کسی يکجا جمع شده باشد؟
108
شنبه 4 مه ۲۰۰۲
اگر شما هم اهل درک تراژيک از جهان هستيد پس بايد از طنز سياهی که در قانون مورفی هست لذت ببريد. اگر دانشجوی ادبيات بودم تزم را در بارهی رابطهی قانون مورفی با جهان تراژيک بکت مینوشتم. عجالتاْ میتوانيد به وبلاگ ضدخاطرات برويد و چندتايی از اين قوانين را بخوانيد. من هم چندتای ديگرش را اينجا میگذارم تا بعد برسم به تبصرهی خودم بر اين قوانين.
ـ اگر به نظر میرسد که همه چيز به خوبی پيش میرود، حتم بدانيد از چيزهايی که در حال وقوع است هيچ خبری نداريد. (اين را ضدخاطرات هم ترجمه کرده است، اما، در مقايسه با روايت فرانسویاش، به نظرم رسيد کمی ناروشن است.)
ـ برای دريافت وام، قبل از هر چيز، بايد ثابت کنيد که به آن نيازی نداريد.
ـ فرقی نمیکند که يک چيزی را کی بخريد يا برای خريدنش تا چه حد احتياط به کار ببريد. همينکه خريديد، جای ديگری همان چيز را به قيمتی ارزانتر خواهد فروخت.
و اما دو تبصره هم من میخواهم اضافه کنم که هيچ ربطی ندارد به قوانين مورفی. اما غيرممکن است کسی بتواند بیربط بودنش را ثابت کند:
1 ـ سيگارتان را که از توی پاکت درآورديد اگر (به هر دليل) بلافاصله روشناش نکنيد حتماْ آن را سروته روی لبتان میگذاريد.
۲ ـ خراب شدن چيزها زنجيرهايست(مثلاْ تلويزيون و يخچال و آبگرمکن يکی پس از ديگری از کار میافتند.) طول اين زنجيره نسبت مستقيم دارد با عمق ناراحتی شما از اين وضع. اگر، به جای آنکه خشمگين شويد، بخنديد، زنجيره در جهت عکس به کار میافتد. (اين يکی ديگر واقعاْ ربطی نداشت! ولی اگر میتوانيد ثابت کنيد!)برای قوانين مورفی بد نيست سری هم به اين سايت بزنيد. قسمت قوانين عشقیاش برای ما ايرانیها که ذاتاْ رومانتيک هستيم خواندنی است!
109
دوشنبه 6 مه ۲۰۰۲
درگيری فاوست امريست معقول: انتخاب ميان دو چيز که هر دو وسوسه انگيزند. يکی را انتخاب میکنی به قيمت از دست دادن ديگری. اين درگيری تراژيک است. با اين اوصاف، نام وضع روحی خودم را نمیدانم چه بايد گذاشت. انتخاب من هم، انتخابی است ميان دو چيز: عدم سعادت و عدم سعادت. هر دو يک چيزند. و در واقع هيچ انتخابی نيست. يکبار، يکی از دوستان با تعجب گفت: من در شگفتم که چطور تا به حال خودکشی نکردهای. گفتم پس بگذار چيزی بگويم تا بيشتر شگفتزدهات کند: من هرگز خودکشی نخواهم کرد. چون برای بقای خودم راه جالبی پيدا کرده ام: من دائم به خودم خيانت میکنم. اين هم البته راه حلی است فاوستی. من دو دسته آدم میشناسم: عده ای که فراخوان از سوی زندگی دارند و عده ای که فراخوان از سوی مرگ. من جزء دستهی دومام. اما با گفتن «ممکن است اشتباه بکنی» دائم میکوشم به سوی زندگی بروم تا به خودم ثابت کنم که اشتباه میکنم! به هر حال يک چيز روشن است: در هر حال من اشتباه میکنم! اما در کدام مورد؟ تمام دليل من برای ادامهی زندگی همين است: بفهمم در کدام يک از اين دو مورد اشتباه میکنم! شما هم اگر فکر میکنيد فهميدهايد من دارم چه میگويم اشتباه کردهايد. چون خودم هم نفهميدهام چه میگويم.
***
از انتخابات فرانسه تا موضوع نيمه کارهی سانسور، از هرچه خواستم بنويسم به نظرم ابلهانه آمد. پس بهتر ديدم مطالب ابلهانهی بالا را بنويسم. راستش، از حادثهی 17 آوريل به اينطرف، ديگر آدم سابق نيستم؛ و نمیتوانم همانطوری به زندگی نگاه کنم که پيشتر میکردم. ديگر انگيزهای برای نوشتن وبلاگ ندارم. اگر هم بنويسم دلم میخواهد چيزهای شخصی بنويسم.
110
چهارشنبه 8 مه 2002
لبههای آزادی و مرزهای سانسور (4)
اليوت است انگار که گفته است: «آوريل قتال ترينِ ماهها...» بگذريم.
از من خواستهاند نوشتن «لبههای آزادی و مرزهای سانسور» را ادامه بدهم. راستش، نوشتن آن مطلب به من تحميل شد. من نه مقاله نويسم، نه پژوهشگر، نه روزنامه نگار. هيچ رسالت اجتماعی هم برای خودم قائل نيستم. با نوشتن آن مطلب، میخواستم، اگر بتوانم، کمی فضای وبلاگها را عقلانیتر بکنم تا، اگر بشود، در فضايی آرام به تفکر پرداخت. حالا به اين نتيجه رسيدهام که اين کار هم از من ساخته نيست. پس بهتر است به کار خودم بپردازم. من اگر خيلی همت بکنم چهارتا رمان ديگر هست که بايد بنويسم تا، در کنار اين سه رمانی که تا به حال نوشتهام، اگر بتوانم، پانورامايی بدهم از هستیشناسی ما ايرانیها. (کار من داستان نويسی نيست. اين کار البته ارزشهای خودش را دارد. اما، هم به عنوان خواننده هم به عنوان نويسنده، چيزی که مرا جلب میکند رمان ـ تفکر است. يعنی شاخهای از رمان نويسی که با ديدرو شروع میشود، با رمان نويسان آلمانی زبان به اوج خود میرسد، و شناخته شدهترين نمايندگان امروزیاش نويسندگانی هستند مثل کوندرا، شاموازو، رشدی، ميشل هوئلبک و ...).
حالا، به احترام اين دوستان، میخواهم به چند نکتهی ديگر اشاره کنم و سر و ته آن مطلب را درز بگيرم.
1 ـ آزادی چيز عزيزی است. اما ما بايد يکبار برای هميشه دور و بر اوتوپيا را خط بکشيم. بايد بدانيم جامعهی آزاد چه جور جامعه ايست تا بعد دچار توهم نشويم. جامعهی بدون سانسور در هيچ کجای کرهی زمين وجود ندارد. منتها در جايی مثل آمريکا، به هنگام جنگ با عراق و افغانستان، اين سانسور شکل بيشرمانهای به خود میگيرد. و در جايی مثل فرانسه، حدی از سانسور برای حفاظت از همان آزادی، اعمال میشود بی آنکه کسی منکر ضرورتش بشود. اينجا، در سينما و تلويزيون، همه جور فيلمی نشان داده میشود. از قضا کميتهای هم برای سانسور هست(بله درست شنيده ايد، درست به همين نام). منتها فرق جامعهی آزادی مثل فرانسه با جوامع بستهيی مثل جامعهی ما در اين است که هيچ کس جلوی ساختن هيچ فيلمی را نمیگيرد. به تنها چيزی هم که اين کميته کار ندارد سياست است. تنها کار اين کميته درجه بندی نوع فيلمهاست. فيلم پورنوگرافيک تعريف مشخصی دارد، فيلم اروتيک هم همينطور. و هيچکس اين دو را با هم قاطی نمیکند. از اين گذشته، هيچ فيلم با ارزشی را ( مثلاْ کلوزآپ آنتونيونی را) به صرف داشتن صحنههای برهنه يا حتا همخوابگی، کسی يک فيلم پورنوگرافيک يا حتا اروتيک تلقی نمیکند. کار مهم کميتهی سانسور ارزيابی آستانهی تحمل بينندگان است. کانالهای رسمی تلويزيون فقط بعد از نيمه شب اجازهی پخش فيلم اروتيک دارند. فيلمهای پورنوگرافيک را فقط بوسيلهی کابل (يا کانال پلوس آنهم بعد از نيمه شب) میشود ديد. اما گاه مواردی پيش میآيد که جنجال برانگيز میشود. کاترين برايا که زن فيلمساز روشنفکر و جديی است اخيراْ فيلمی ساخته بود با استفاده از هنرپيشگان فيلمهای پورنوگرافيک و با استفاده از فضاهای موجود در اينگونه فيلمها. جنجالی که به پا شد ناشی از اين امر بود که کميتهی سانسور اين فيلم را در ردهی فيلمهای پورنوگرافيک ارزيابی کرده بود. قضاوت هم واقعاْ آسان نبود. تمام مسئله هم بر سر آستانهی تحمل بيننده بود. نمونهی ديگر، فيلم معروف کورل اثر فاسبيندر است که روايت کامل و بدون سانسور آن را، پس از اين همه سال، تازه دو سال پيش بود که تلويزيون پخش کرد(بايد بگويم با همهی ادعای آزادگی از آستانهی تحمل من فراتر بود). نکتهی مهم اينجاست که آستانهی تحمل يک جامعه را زمان و عرف جامعه است که تعيين میکند، نه دولتها. اگر نگاه به مايوهايی که زنان فرانسوی در اوائل قرن میپوشيدند، میبينيد فرق چندانی نداشتند با مايوهايی که حالا زنان در جمهوری اسلامی میپوشند، با اين تفاوت که ديگر کسی دريا را ديوار نمیکشيد. پس باز شدن يک جامعه امريست تدريجی، نه يک شبه. يعنی همانطور که در مقابل مدرنيته مقاومت هست در برابر آزادی هم مقاومت هست. و شکستن اين مقاومت پيش از آنکه امری سياسی باشد امريست فرهنگی.
۲ ـ يکی از برنامههای پر بينندهی کانال يک تلويزيون فرانسه فيلمهای مستندی نشان میدهد که با دوربين مخفی گرفته شدهاند و شرح انواع خلافکاریها، دزدیها، و کلاهبرداریهای افراديست که در اين جامعه زندگی میکنند. در هيچکدام از اين فيلمها شما نمیتوانيد صورت اين مجرمين را ببينيد. چون چهرهی آنها را با دستکاری در تصوير سانسور میکنند. چرا؟
ـ چون کار گزارشگر انتقال خبر است نه تعقيب يا شناسائی مجرمان.
ـ چون يک جامعهی آزاد به خودش اجازه نمیدهد با بیآبرو کردن يک مجرم راه بازگشت او را برای هميشه ببندد.
ـ چون جامعهی آزاد اين را هم پذيرفته است که هميشه امکان اشتباه در قضاوت وجود دارد؛ حتا وقتی که پای تصوير در ميان باشد.
ـ چون جامعهی آزاد پذيرفته است که انسان خطاکار است. و خطای اشخاص را وقتی میتوان افشا کرد که اولاْ مسؤليت مهمی به عهده داشته باشند( و در نتيجه خطای آنها لطمه بزند به جامعه). ثانياْ امکان اثبات اين خطا وجود داشته باشد. میتوان به اين فهرست موارد ديگری را هم اضافه کرد. اما غرضم را از همهی اين حرفها بگويم و تمام کنم: فضای وبلاگها آزادترين امکانی است که تا به حال نصيب ما ايرانیها شده است. اما اين يک فضای مجازيست. و به عنوان يک فضای مجازی تنها عيبش اين است که يک نهاد قضايی مجازی ندارد و نمیتواند هم داشته باشد. پس، در چنين فضايی، امکان اثبات هيچ اتهامی وجود ندارد. و صرف وجود اين يا آن مدرک، يا اين يا آن نقل قول دليلی بر اثبات جرم نيست(در همين کشورهای دموکراتيک کم ديدهايم بيگناهانی که به صرف ارائهی چند مدرک سالها، ناکرده جرم، در زندان بودهاند؟ يک نمونهاش همين عمر رداد مراکشی بيچاره!). از همهی اينها مهمتر، چه کسی میخواهد تعيين کند که چه چيزی جرم است و چه چيزی جرم نيست؟ به همهی اين دلايل، در اين فضای کاملاْ آزاد مسئوليت فردی ما عظيم است. اگر هم اصرار داريم کسی را سنگسار کنيم دست کم به سخن مسيح گوش کنيم: «نخستين سنگ را کسی پرت کند که در عمرش گناه نکرده باشد.»
111
جمعه 10 مه ۲۰۰۲
نظريات سياسی يک آدم غير سياسی
چرا لوپن نژادپرست در دور اول انتخابات فرانسه پيروز شد؟
ـ بر اساس قانون تعادل( کدام قانون تعادل؟) يا اصل دوم قانون ظروف مرتبطه(ظروف مرتبطه يک اصل بيشتر ندارد)، خلاصه براساس يک قانونی هرگاه بخشی از جامعه به چپ افراطی گرايش پيدا کند بخش ديگر آن جامعه به راست افراطی تمايل نشان میدهد.توضيح: حزب کمونيست فرانسه معمولاْ حدود 9 درصد رأی داشت و لوت اوريه(چپ افراطی تروتسکيست)5/1 تا 2 درصد(يادتان نرود که اينها هنوز طرفدار ديکتاتوری پرولتاريا هستند). در انتخابات اخير لوت اوريه 6 درصد رأی آورد و حزب کمونيست چيزی حدود 3 درصد!
ـ هرگاه تعداد خارجیها در يک کشور زياد بشود، بر اساس همان قوانين نامبرده، تعداد ضدخارجیها هم زياد میشود.
توضيح: به دليل افزايش سيل مهاجرت و نيز تمايل بيش از حد اعراب و آفريقايیها به زاد و ولد، و نيز به دليل بمبگذاری بنيادگرايان و مسدود شدن سطلهای آشغال توسط شهرداری(برای جلوگيری از جاسازی بمب) چهرهی کشورهای اروپايی روز به روز بيشتر شبيه میشود به چهرهی کشورهای جهان سوم. لوپن نژادپرست، حدود ده سال قبل، پيش بينی کرده بود که فرانسه ظرف 20 سال آينده تبديل میشود به يک کشور مسلمان. به همين قياس میتوان محاسبه کرد افزايش تعداد اخ و تفهايی را که هر روز به زمين پرت میشود و نيز میتوان پيشبينی کرد روزی را که فرانسه در دريای اخ و تفهای مسلمانان و آشغالهای بر زمين ريختهی شهروندان غرق خواهد شد(چقدر کارتن میشود ساخت با اين خمير، ها!!).
چرا لوپن نژادپرست در دور دوم انتخابات فرانسه شکست خورد؟
هدايت يک اصطلاحی دارد به نام «گه خود را با قاشق خوردن». من معنای دقيق اين اصطلاح را نمیدانستم تا روزی که ژوسپن شکست خورد و لوپن به دور دوم انتخابات راه يافت. ژوسپن صادقترين و تميزترين سياستمدار فرانسه بود. دولت او هم انصافاْ خوب کار کرد. اما چرا باخت؟ میگويند بزرگترين علت شکست او دست کم گرفتن مسئلهی عدم امنيت بود. اين عدم امنيت هم ريشهاش در درجهی اول برمیگردد به مسئلهی گلوباليزاسيون و پيامدهایآن (افزايش روزافزون بيکاری، مهاجرت بیسابقه از جنوب به شمال، تقابل فرهنگها و...) و در درجهی بعد مربوط میشود، بی تعارف، به کثافتکاریهای ما خارجیها(داستان اين کثافتکاریها خود موضوع چندين شماره وبلاگ است، پس فعلاْ درز میگيرم). دولت ژوسپن نسبت به مهاجرت خارجیها و نسبت به جرائمی که مرتکب می شدند مدارای زيادی نشان میداد. چپهای فرانسوی، با چپروی نابجای خود(مگر چپروی بجا هم داريم؟)، عامل شکست ژوسپن شدند: اول از همه ژانپيرشوونمان سوسياليست که جداگانه خودش را کانديدا کرد و 6 درصد آرا را به خود اختصاص داد!(تصورش را بکنيد، اگر ژوسپن فقط نيم درصد بيشتر رای آورده بود به جای لوپن او بود که میرفت به دور دوم، و ایبسا بهجای شيراک او بود که میرفت به کاخ رياست جمهوری.). وقتی که فاجعه رخ داد و لوپن رفت به دور دوم آنوقت همهی اين چپها، از ژان پير شوونمان سوسياليست دو آتشه گرفته تا آرلت لاگيهی تروتسکيست، همگی آمدند و شروع کردند به تعريف کردن از مزايای رأی دادن به ژاک شيراک دست راستی! (انگار لنين خدا بيامرز بود که میگفت راست روی از مسير چپروی میگذرد). و من با ديدن قيافهی اين چپها به هنگام تعريف از سجايای راست ميانه(ژاک شيراک) بود که تازه فهميدم چطور میشود «آدم گه خودش را قاشق قاشق بخورد و بهبه هم بگويد!»
112
يکشنبه 12 مه ۲۰۰۲
بحث به شيوهی ايرانی ـ رنگی ايستمن کالر
دوستانی که مرا از نزديک میشناسند میدانند که معمولاْ در هيچ بحثی وارد نمیشوم. البته اهل همدلی، همسخنی، و گفتگو هستم. چون در همدلی، همسخنی و گفتگو معمولاْ هر دو طرف نه تنها حرفها که ناگفتههای يکديگر را هم میشنوند و میفهمند. اما در بحث...
من در بحثها وارد نمیشوم چون:
۱ ـ به هيچ حقيقتی باور ندارم. و به همه چيز، از جمله به يافتههای خودم، هميشه به ديدهی ترديد نگاه میکنم.
۲ ـ بحث لوازمی دارد. در غياب اين لوازم، بحث خيلی زود تبديل میشود به جر و بحث.
۳ ـ بحث کردن با ما ايرانیها، غالبا،ْ کار حضرت فيل است. چون، در غياب لوازم ضروری بحث، حرفها اغلب تبديل میشوند به يک چنين چيزی:
بحث اول:
پل ويريليو: با پيدايش وسايل ارتباطی جديد و رسيدن انسان به مطلق سرعت، ما به پای ديوارهی زمان رسيدهايم.
من ايرانی: اين مزخرفات چيه مرتيکه! ديوار را با آجر و سيمان میسازند يا فوقش با آهن و گچ. زمان يه چيز مجرده، مگه میشه ديوار داشته باشه؟
بحث دوم:
ايرانی اول: ببينيد، طبق قضيهی عکسالعمل شرطی سگ پاولف، هر کسی که...
ايرانی دوم: چرا کسوشر میگی خوارکسه؟ من خودم سی ساله سگ دارم. هيچوقت نديدم با کسی شرط ببنده. تازه، عکسالعمل هم فقط نسبت به آدمهای دزد و مادرقحبه نشون میده.
بحث سوم
ايرانی اول: ...
ايرانی دوم: ...
لطفاْ کسی باند زخمبندی ندارد؟
113
دوشنبه 13 مه ۲۰۰۲
لبههای آزادی و مرزهای سانسور (5)
وقتی وبلاگ «دفتر سپيد» خداحافظی کرد، برايش نامهای زدم به اين مضمون:
agha; jane madaretan naravid! man khodam ham dar hale raftanam. ama raftane shoma ra heifam miayad.
نامه متأسفانه برگشت خورد. ظاهراْ دفتر سپيد آنقدر قصد رفتنش جدی بوده که پل ها را پشت سر خراب کرده تا مبادا نامههايی از اين دست وسوسهاش کند به برگشتن. ديشب وقتی ديدم برگشته، به قول يکی از وبلاگنويسها، ذوقمرگ شدم(چقدر اين اصطلاح زيباست). برگشت، آن هم چه برگشتنی؛ با دو قطعهی خيره کننده. مخصوصاْ آن يکی که در بارهی غرق شدن آن دخترکان معصوم نوشته بود. گمان نکنم اگر سراسر مطبوعات ايران را بگرديم، در مورد اين فاجعه، بتوان مطلبی پيدا کرد تا اين حد عميق و زيبا. اما تا آمدم چيزی بنويسم چشمم افتاد به وبلاگ خورشيد خانم و خدا حافظی اش. ذوقم کور شد. وقتی دلايل رفتن اش را گذاشتم کنار اين سطرهای وبلاگ آذر:
«حقيقت اينست که اين وبلاگ "آذر و آينه اش" روی دستم مانده .روزی چندباربه خودم نهيب ميزنم: بنويس! بنويس!
بعدکاغذبرميدارم ومينويسم تا بعدأ تايپ کنم وبفرستمش بالاخدمت شما (publish يا upload)
ولی کاربه تايپ کردن نميرسد. انگاربا کامپيوتر و اينترنت رودرواسی دارم.
قبلأ روی کاغذ نمينوشتم مستقيم تايپ ميکردم. چرکنويس وجودنداشت و من نوشته را بعدازpublish ميخواندم و تصحيح ميکردم. ياد آنروزها به خير!
حالا بنظرم ميايد که دارم پايان نامه مينويسم و بايد در انتخاب موضوع و تک تک کلمات دقت کنم.
به خودم ميگويم اين ديگريک وبلاگ نيست.»
وقتی همهی اينها را می گذارم کنار خبری که فروغ داده بود از پاکسازی و حذف بسياری از مطالب گذشته ی وبلاگش، آنوقت از خودم میپرسم يعنی اين دوستان بدتر از دشمن اين چيزها را نمیديدند؟ من که وقت نوشتن «لبههای آزادی و مرزهای سانسور» به همين پيشرفت خزندهی خودسانسوری(آنهم نه بر اثر فشار دشمنان که بر اثر اهانت و دخالت همين سينه چاکان آزادی) نظر داشتم، از خودم میپرسم آيا من به زبان چينی سخن میگفتم؟ يا اين دوستان آنقدر که به وارونه برداشت کردن مطالب من راغب بودند به ديدن حقيقت رغبت نداشتند؟ امروز اين میرود فردا آن يکی... مگر حذف و سانسور غير از اين است؟ هزار سال است با آنکه کاملاْ آگاه بودهاند که «پریرو تاب مستوری ندارد ـ چو در بندی سر از روزن برآرد» زن را کردهاند توی پستو تا دلشان خوش باشد که وقتی زن میگيرند « زن نيک فرمانبر پارسا» آوردهاند توی رختخوابشان. حالا آن «پریرو» يک فرصت تاريخی پيدا کرده تا حقيقت درون خود را بگويد. می خواهيد خفه شوند؟ میخواهيد همچنان نويسنده و خوانندهی «طوطی نامه»ها باشيد؟ میخواهيد همچنان «زور» بگوئيد و او با «مکر » چارهی ستمگری شما را بکند؟ اينهمه ترسناک است لحظهی حقيقت؟ و با همين اوهام است که میخواهيد به مدرنيته برسيد؟ فرويد، با آن همه دانش و نبوغ، برای بيان عمق بی اطلاعیاش از ذهن و ضمير زن مغز او را «قارهی سياه» لقب داد. حالا فرصتی تاريخی فراهم شده تا چند زن خود به سخن درآيند و بی پرده از ضمير خود بگويند. همين را میخواستيد؟ که يا بروند يا خفه شوند؟ مطلب آنقدر جدی است که بايد چارهای انديشيد. من چند راه به نظرم رسيده که فردا طرح خواهم کرد. گمان میکنم وقت است که هرکس به سهم خود فکری کند برای ادامهی راه. اينطور نمی شود.
114
سه شنبه 14 مه ۲۰۰۲
برای آنکه هيچکس خودش را سانسور نکند لازم است هرکس کمی خودش را سانسور کند.
توضيح: اين توضيح را برای آن نینی کوچولويی مینويسم که تازه مدالش را گرفته و هنوز فرهنگِ سخن گفتن با زبان پارادوکس را نمیداند: وقتی از خودت صحبت میکنی جلو خودت را نگير، اما وقتی دربارهی ديگران حرف میزنی مواظب باش اهانت را با اظهار نظر عوضی نگيری. و مخصوصاْ مواظب باش کج فهمی خودت را به حساب کژگويی ديگری نگذاری.
پرسش۱ : معين کنيد تعداد توهينهايی را که در اين هفت خط بالا هست(راستی گفتم هفت خط يادم افتاد به وبلاگی با همين نام. آه که چقدر تماشايی است قيافهی بعضیها وقتی بفهمند نويسندهی واقعی اين وبلاگ کيست و قبلاْ دربارهی اسم مستعار و خيلی چيزهای ديگر چه افاضاتی فرموده است).
پرسش2: پيدا کنيد ميزان افزايش زهر را پس از اضافه شدن اين چهار خط به خطوط بالا. سؤال چارجوابی:
ـ مطلب بالا يک مطلب آموزشی است.
ـ مطلب بالا يک گردگيری است.
ـ مطلب بالا يک گرده افشانیست.
ـ مطلب بالا يک گرد و خاک ساده بيش نيست.
ـ مطلب بالا بخشیست از مطلبی که قرار است بقيه اش بعداْ نوشته شود.
پرسش: کداميک از پنج جواب بالا بیخودیست و بايد حذف شود تا چهارجوابی ما درست از کار درآيد؟
توضيح اضافه(بر وزن کوبيدهی اضافه): در اين لحظه هيچ چيز برای من مهمتر از يک نخ سيگار نيست.
آه ای اعتياد موقر
در حلقهی دود.
115
چهارشنبه 15 مه ۲۰۰۲
عقدهی خود ولتر بينی يک سيگاری در حال ترک
امروز تا چشمم افتاد به آينه خطاب به خودم گفتم: من با سيگار کشيدن تو مخالفم، اما حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانی سيگارت را بکشی.
116
پنجشنبه 16 مه ۲۰۰۲
در دفاع از حقيقت
برای من، ناصر زرافشان مطبوعترين چهرهی چپ ايرانیست. او مرا ياد دکتر استوکمان (پرسوناژ اصلی نمايشنامه دشمن مردم ايبسن) میاندازد. گرايشات سياسی او را نمیدانم. دانستنش هم اهميتی ندارد. آنچه اهميت دارد عملکرد اجتماعی اوست. يک تنه ايستاده است تا از حقيقت دفاع کند. وقتی میگويم يک تنه، نمیخواهم از ارج کسانی بکاهم مثل گنجی يا باقی که در افشای قتلهای زنجيرهای نقشی اساسی ايفا کردند. اما هرچه باشد، در قدرت حاکمه، کسانی هستند که از آنها حمايت کنند. اما برای امثال ناصر زرافشان جز افکار عمومی هيچ فريادرسی وجود ندارد. در چنين شرايطی لازمهی دفاع از حقيقت شجاعتی است استثنائی، و ايثاری به تمام. امروز ديدم جمعی از نويسندگان نامهای به حمايت از او نوشتهاند. من هم پای اين نامه را امضاء میکنم. از همينجا.
117
جمعه 17 مه 2002
لبههای آزادی و مرزهای سانسور (6)
از خودم میپرسم چرا اغلب، در برخورد با مطالب من، خوانندگانم دچار سوء تفاهم میشوند؟ آيا به اين خاطر که معمولاْ برخلاف جريان آب شنا میکنم؟ در اين صورت بايد ثابت کنم جريان آب اغلب در جهتی است خلاف؛ و اين، به قول بيهقی، صعب کاری است. آيا به اين خاطر که من مصرف کنندهی زبان نيستم و خواندن نثر من سخت است اما لمی دارد که به دست اگر آمد نثری میشود به روانی آب؟ نه، اين هم باز به قول بيهقی صعب کاری است؛ چون بايد برگردم به 18 سال پيش و ماجرای نوشتن «ماهان کوشيار»، و هفتاد من کاعذ خرج مثنوی کنم. پس، از چند ماجرای ساده شروع میکنم:برونوی سابقاْ کمونيست را يادتان میآيد؟ يکی از پرسوناژهای ديوانه و برج مونپارناس بود. روزی که از قول او نوشتم که میخواهد به لوپن رأی بدهد، هنوز لوپن نژادپرست حتا موفق نشده بود آن پانصد امضايی را جمع کند که لازمهی کانديدا شدن هر کسی برای انتخابات رياست جمهوریست. آن روزها، در مصاحبه با خبرنگاران، او با نااميدی و خشم میگفت که شيراک با تهديد و تطميع مانع شده است تا کسانی که قرار بود به او امضاء بدهند به قول خود عمل کنند. بقيهی داستان را همهی شما میدانيد و لابد حيرت همگان را از پيروزی نامنتظر او يادتان نرفته است. سال 1358، درست هنگامی که صحنهی تآترهای تهران در اشغال نمايشهای سياه و سپيدی بود که در بارهی شکنجههای ساواک نوشته میشد، من «اتاق تمشيت» را نوشتم و به صحنه آوردم؛ نمايشنامهای دربارهی شکنجه اما از زاويهای يکسره متفاوت. من فقط يک چشمه از بلاهايی را که اين «دوستان» به سرم آوردند بازگو میکنم: درست هشت روز مانده به اجرای نمايش، دو نفر از بازيگرانم که تودهای بودند مرا دست تنها گذاشتند؛ میدانيد چرا؟ چون ناگهان کشف کرده بودند که حرف نمايش مخالف حرف حزب است. آن روز، نه آن دو بازيگری که مرا ترک کردند و نه کسان ديگری که مرا ملامت میکردند هيچکدام فکر نمیکردند که روزی فراخواهد رسيد که قربانيان شکنجه به نوبهی خود شکنجهگر شوند. متن اين نمايشنامه، مثل خيلی از کارهای ديگر من هنوز منتشر نشده است. اما چکيدهی حرف در بروشور آن نمايش هست. آن روز هيچکس فکر نمیکرد که نزديک به دو دههی بعد اکثريت مردم و روشنفکران اعم از چپ يا مذهبی دربارهی خشونت همان چيزی را خواهند گفت که من در سال پنجاه و هشت میگفتم. دارم ادعا میکنم؟ اجازه بدهيد فروتنی احمقانه را کنار بگذارم. دقت در جزئيات کارِ مردانِ دانش است. کارِ نويسنده لمس کردن آن تکانلرزههای ناپيدای اعماق است؛ پيشگويی فجايع است. حالا، در رابطه با سانسور هم، من کاری نمیکنم جز هشدار نسبت به فاجعهای که در راه است. هرکس هر نسبتی که دلش خواست به من بدهد.فردا که پيشگاه حقيقت شود پديدشرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
118
شنبه 18 مه 2002
ای لوليان، ای لوليان يک ولتری عارف شده
طشتاش فتاد از بام ما چون که کتابش چاپ شده
امشب به شيوهی عرفا عمل کردم. خودم را دعوت کردم به يک چلوکباب مفصل با يک سيخ کولسترول اضافه؛ بعد هم يادم افتاد که در يخچالم يک جعبه سيگار برگ هاوانا هست؛ سوغات يکی از رفقا از سفرش به کوبا. سيگار را هم لمباندم. آه که چه خوشم از اين عرفان. بايزيد بود يا کی(آخر، سی سالی میگذرد از آخرين باری که تذکرةالاوليا را خواندم) با جمعی از مريدان میرسد به منزلی، سفرهای هست گسترده با غذاهای چرب و چيل، از همه دست. بايزيد با ولع مینشيند به لمباندن. بعد که قيافهی حيرتزدهی مريدان را میبيند، میگويد: «آخر، نفس را هم بر ما منتیست!».
دعای سر سفره: بارالاها! تو که کتاب اين سانسورچی خائن را در کشورش چاپ کردی، کاری بکن که خودش هم بتواند هرچه زودتر برود در کنار آن 69999999 نفر خائنی که زندگی میکنند در کشور. آخر تو که میدانی نويسنده برای اين خوب است که بکشندش تا ما بتوانيم کمی در مرگش سينه بزنيم. اينجا که نه سعيد امامیيی هست، نه سعيد عسگری. آخر تو چه خدای سانسورچی پروری هستی! بعد هم، حالا که يک واو آن کتاب را حذف نکردهاند يک کاری بکن اقلاْ يکی از ويرگولهايش را حذف کنند. زياده دعايی نيست.آه، چقدر عرفان چيز خوبیست!
119
يکشنبه 19 مه 2002
پرسشی اساسی
آيا میتوان با زبانِ غيردقيق به فکرهای دقيق رسيد؟به ديگر سخن؛ کسی که شلختگیِ زبانِ خود را نمیبيند میتواند شلختگیهای فکر خود را دريابد؟
میتوان سنگ را نديد و از عظمتِ قلهها، يا طبيعتِ اعماقِ درّهها، لافِ دانش زد؟
***
خانهمان تا سقف غرقهی کثافت و گُه، زبان دراز کردهايم به شماتتِ گرد و غبارِ حياطِ همسايه! نکوکار مردا که مائيم!!
***
مطالبهی پارهای حقوق
آنقدر حسرت ما برای آزادی به درازا کشيده است که يادمان رفته چيزهای ديگری هم هست که بايد مطالبه کرد. از جمله:
1 ـ حق ارتکاب حماقت.
2 ـ حق خودخواهی.
3 ـ حق دروغگويی.
4 ـ حق خودپسندی.
5 ـ حق حسادت.
6 ـ حق رذالت.
آخر، ما انسانيم و ذاتاْ بردهی غرايز خويش. و به فرمانِ همين غرايز است که همگی کم و بيش حسود، رذل، احمق، درغگو، خودپسند و خودخواهيم. البته هيچ انسانِ شرافتمندی وجود اين صفاتِ ناپسند را تحسين نمیکند. اما آنکس که منکرِ وجود آنها در خويشتن است خود دروغگوترين، احمقترين، رذلترين حسودترين، خودپسندترين و خودخواه ترين مردمانِ روی زمين است. و بدتر از همه، نابيناست و دريغا ناآگاه به نابينائیِ خويش.
120
دوشنبه 20 مه ۲۰۰۲
آيندهی اختراعات و عرفان پست مدرن به شيوهی سانسورچیها
میدانيد که دستگاهی که با آن امواج مغزی را ثبت میکنند آنسفالوگراف نام دارد. میتوان روزی را پيش بينی کرد که دستگاه آنسفالوگراف، به جای ثبت منحنیهای امواج مغزی، مستقيماْ خود افکار را روی صفحهی مونيتورش نمايش دهد. در اين صورت فکر میکنيد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اجازه بدهيد تئوريی را مطرح کنم که، گمان میکنم، در آينده به اثبات خواهد رسيد: همه عقيده دارند که آدمها با مغزشان فکر میکنند. نسل آيندهی آنسفالوگرافها نشان خواهد داد که آدم با همه جای بدنش میتواند فکر کند. حال اجازه بدهيد سوار ماشين زمان شويم و، با استفاده از نسل آيندهی آنسفالوگرافها، الکترودها را به نقاط مختلف بدن وصل کنيم و ببينيم بر اساس جملههايی که روی صفحهی مونيتور ظاهر میشود آدمها را به چند دسته میتوان تقسيم کرد.
1 ـ آدمهايی که بامغزشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود:
«من گمان می کنم که...» ، «من تصور میکنم که...»، «به نظر من....» ، «آدمها معمولاْ...»، «اگر اشتباه نکنم اين قضيه بايد مال...»
۲ ـ آدمهايی که با گردنشان فکر میکنند. جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود: «گردنم بره مگه میذارم اين به کار خودش برسه؟»، «من شارگمم بزنن حاضر نيستم بذارم اين آب خوش از گلوش پائين بره.»، «اين بايد بفهمه گردن کلفت اين محل کيه.»
۳ ـ آدمهايی که با آلت تناسلیشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود:
«من کيدم تو اين نوشتههای کيديت»، «اين کيد تو دهنا رو نباس گوذاشت راحت به کارشون برسن». «من شاشيدم به هرچه اسم حقيقيه». «اين خوارکفده قادره اونورتر از نوک دماغشو نيگا کونه اونوقت ما تو اين يه وجب خاک وبلاگستون از يکی مثه شيما هم کيد میخوريم.»، «شماها پشم تخم منم نيستيد، فقط استادم بود و خودم».
۵ ـ آدمهايی که با دستشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود:
«دس که زياد بشه کسی به ما کليک نمیده، بايد دس و آسين بالا زد و يه کاری دستشون داد»، «نباس دس رو دس گوذاشت تا اين خوارکفدهها هی وبلاگ بنويسن و کتاباشونو چاپ کنن»، «حيف که دسم بش نمیرسه وگرنه خودم به جای اون سعيد امامی خرخرهشو میجويدم».
آدمهايی که با زانوهايشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود:
«بايد به زانوشون در بيارم»؛ «گفتم دارم از حمام کوی تو ميام، خوارکفده گفت خود پيداست از زانوی تو».
آدمهايی که با پاهايشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشود:
«بايد پا گوذاشت رو هرچی شرفه»، «بايد اينقده الکی بند کنم بهشون که ديگه پاشون از اينجا بريده بشه.»، «خوارکفده با پاهای خودش رفته بودها! نمیدونم چرا برگشت! بايد جفت پاهاشو قلم کنم».
۴ ـ آدمهايی که با مقعدشان فکر میکنند.
جملههايی که روی مونيتور ظاهر میشوند:
«خودم از طرف يه آدمی به نام اسم مستعار يه نامه مینويسم به خودم و میذارمش تو وبلاگ عمومی. اينطوری هم از خودم تعريف میکنم هم میگوزم به هيکل جفتشون.»، «من گوزيدم به هرچه نويسنده و روشنفکره»، «يه وبلاگ میزنم به اسم هفت خط و اينجوری هم از خودم تعريف میکنم هم میرينم به هيکل هر سهشون.»، «من ريدم به اين شانس، اين خوارکُفدها به اين زودی دست ما رو خوندن! ».
توضيح: به هم ريختن ترتيب منطقی اعداد تصادفی نيست. اشتباه تايپی هم پيش نيامده.
121
شنبه25 مه 2002
وودی آلن، دريدا و روشنفکر ايرانی(1)
آنقدر که وودی آلن در فرانسه محبوب است در آمريکا نيست، و آنقدر که دريدا در آمريکا محبوب است در خود فرانسه نيست. چرا؟ اين پرسش از آن رو برای من مهم است که گلکردن بیسابقهی دريدا و نظريهی شالوده شکنیاش در ايران هميشه برايم يک معما بود. پاسخ به سوال اول چندان دشوار نيست. وودی آلن، مثل غالب فيلمسازان نيويورکی، به سنتهای فيلمسازی اروپايی نزديکتر است تا سنت فيلمسازی هاليوودی.
در پاسخ به سوال دوم بايد گفت که علت محبوبيت بیسابقهی فيلسوفی مثل دريدا در ميان محافل دانشگاهی آمريکا شايد برمیگردد به نوع زندگی آمريکائيان که از تبعات مدرنيته آسيب بيشتری ديده تا نوع زندگی اروپائیها که هنوز هم میکوشند ميان کار و لذت بردن از زندگی حدی از تعادل را نگه دارند(رواج حيرت انگيز انواع مکاتب عرفانی در آمريکا آيا نوعی دست و پا، نوعی جستجوی سنگ تعادل برای اين بردگی مدرن نيست؟)در اوايل قرن، تماس روشنفکر ايرانی با جهان مدرن از طريق زبان فرانسه بود. به مرور، نقش زبان انگليسی در اين ارتباط چندان شد که امروز میتوان گفت تاثير پذيری ما از جهان مدرن بيشتر از طريق کشورهای انگليسی زبان است تا فرانسه زبان. و با آنکه در زمينههای نظری(بويژه در فلسفه و علوم اجتماعی) فرانسه هنوز هم دست بالا را دارد، تاثر ما از همين نظريهها بی ارتباط نيست با ميزان مقبوليتشان در آمريکا. آيا میتوان گفت شهرت دريدا به عنوان يک فيلسوف «متعهد» هم بیتاثير نيست در رويکرد روشنفکر ايرانی به او؟ آخر، هنوز مدت زيادی نمیگذرد از فروريزی آن ديوارهای زمخت «رسالت» و «تعهد» که در نزد روشنفکر و هنرمند ايرانی آفرينش هنری را تا حد يک کار ايدئولوژيک پائين میآورد.
امشب کانال 3 تلويزيون فرانسه مصاحبهای داشت با دريدا. در پاسخ به اين سوال که شما تا چه حد خود را متعهد میدانيد، دريدا گفت: تا آن حد که مانع آزادی و عدم تعهد من نشود.
122
يکشنبه 26 مه ۲۰۰۲
ديشب وقت من به نوشتن پاسخ نامههايی گذشت که بعضیهاش حتا يک ماهی میشد که دريافتشان کرده بودم(چه روسياهی بزرگی). دارم شعرهای دفتر لکنت را ذره ذره تايپ میکنم تا جايشان بدهم در بخش دوات. عجالتاْ يکی از شعرها را اينجا میگذارم؛ هرچند مخالف شعر در وبلاگام. آدم بايد گاهی با خودش هم مخالفت بکند و گرنه ممکن است مستبد بشود (ارواح عمهام! انگار که حالا نيستم!).
چون تنپوشی برگردانِِ هر گزند،
میپوشيدمت ای جلدِ مزيّن؛
ای تنهايی!
و چه دير دانستم
پوست میتکاند مار !
و تو ای جلدِ ازدحام!
چه زود دانستم
دو دندانِ زهر که ندارم
در تو برهنهتر از هميشهام.
تنام.
تنی از تنهاتر از هميشهام.
پاريس ـ 1998.
برگرفته از دفتر شعر لُکنت
123
سه شنبه 28 مه 2002
نانوشته های پراکنده
دارم به بيماری خطرناکی دچار میشوم که خودم اسمش را میگذارم بيماری نيمهکارهگی. امشب قسمت دوم وودی آلن، دريدا و روشنفکر ايرانی را که مربوط میشد به روشنفکران مذهبی شروع کردم. ديدم اصلاْ حالش نيست. رها کردم. فردا با دکترم قرار دارم. بايد ببينم قرصی شربتی چيزی هست برای اين بيماری خطرناک؟ از آنجا که اميدی ندارم علم پزشکی تا اين حد پيشرفت کرده باشد، در نهايت نااميدی مطلبِ ناتمامِ ديگری را که چندی پيش
دربارهی ياشار احد صارمی نوشتهام به همان صورت ناتمام میگذارم اينجا. اگر مرد است خودش تمامش کند. والله!
مدت هاست دلم می خواهد دربارهی
ياشار احد صارمی بنويسم. نمیشود. يعنی مهلت نمیدهند که بشود. اگر کمی آدم به خودش زحمت بدهد که دنيای او را بفهمد آنوقت وارد وبلاگش که می شود انگار وارد باغی شده است مصفا. نه فقط مصفا، از آن نوع باغها که آدم توی هفت پيکر نظامی ممکن است ببيند. يکهو ممکن است آهويی از پشت درختی سربرسد، يا ديوی يا پری پيکری. شراب هم هست، ميوههای خوشگوار هم هست؛ و پری پيکری که ممکن است لب بر لبش که بگذاری ديوی از کار درآيد گراز دندان، خرچنگ رو. گنبد فيروزه را که يادتان هست؟ يا آن يکی... گنبد سياه.
«هومن
اگر اين درخت هاي لوس آنجلس اينجا نبودند حرف هاي ديگري هم داشتم .
من آهو را ول كردم
تو هم ول كن !»
اين چهار سطر بالا را اگر خوشتان آمد آنوقت برويد توی وبلاگاش و همهی کار را بخوانيد(يادداشت 19 مه). دنيای ياشار مثل يک تابلوی نقاشی است. به دنبال معنا نبايد بود. نگاه بايد کرد. يا لذت میبری يا نه. اگر لذت بردی معنا هم خودش خواهد آمد. توصيه میکنم اگر هنوز خلق و خوی نوشتههاش دستتان نيامده با مطلب 8 مه شروع کنيد: ديروز در ساعت 25 اواخر شب و طرف هاي صبح من يك بار ديگر به1 دنيا آمدم .
124
چهارشنبه 29 مه
2002
ارزش احساسات
امشب هم به دلايل متعدد، از جمله تداوم بيماری نيمهکارهگی، اکتفا میکنم به تايپ کردن يکی ديگر از شعرهای دفتر لکنت. اينطوری علاوه بر ارضاء حس خرحمالی(تايپ کردن مطلب قبلاْ نوشته شده) و حس خودآزاری(مخالفت با عدم توافق خودم نسبت به چاپ شعر در وبلاگ) دست کم يک کاری را از حالت نيمهکارهگی خارج میکنم(انتقال شعرهای دفتر لکنت به سايتم). خداوند به هرچه آدمِ مثل من کمی احساس بدهد؛ مخصوصاْ از نوع کارتمامکردگی.
خلافِ عقربه پيش می رود فراموشی.
چنگ می زنم به تاريکی
همين مانده در کفِ دست:
مُشتی پَر
و اين قيچی.
پاريس ـ 1998
125
جمعه 31 مه 2002
... بگذريم.امروز سومين روزيست که ورزش میکنم. البته نه به اندازهی آرنولد شوارزنگر. نبايد وا بدهم. اين بار اگر از سيگار شکست بخورم ديگر برخاستنی در کار نيست. آن هفت هشت سيگار برگی که توی يخچال مانده بود کار دستم داد. بعد از دو هفته ترک، هر روز يکی از آنها را کشيدم تا توانستم بنويسم. تمام که شد يک هفتهی تمام زجر کشيدم تا کمی سر پا بيايم. امروز، بعد از يک هفته ترک مجدد، باز از يکی از شاگردانی که آمده بود کلاس سيگاری گرفتم و کشيدم. چه کيفی داشت. نمیدانم. همه اش از خودم میپرسم چرا بايد اينهمه زجر بکشم؟ گيرم چند سال ديگر هم زنده بمانم، چه فرقی میکند؟ مگر اين 53 سال چيز ديگری هم بوده جز جان کندن مدام؟ کارم شده است جنگ با خود. همهاش بايد به خودم دروغ بگويم تا بتوانم در اين جنگ با دخانيات شکست نخورم. شايد بهتر باشد دست از نوشتن اين روزنوشت ها بردارم. يکی از دلايل شکستم همين صفحهی شيشهايست. نمیشود در ترک بود و نوشت چيزی که چيزکی باشد. فرانسه هم که شکست خورد. چقدر قر میزنم. اگر به دور دوم برود جام را برای دومين بار میبرد. میگويند آدم از شکست است که میآموزد. ببينيم تيم ملی فرانسه آدم است يا نه. ديشب تلويزيون يک مارابو(جادوگر) سنگالی را نشان میداد که میگفت اثر جادوی او بوده که زيدان مجروح شده. اگر بدانيد در کشور دکارت بازار اين مارابوها چقدر داغ است. اما از اين مطالب فلسفیعرفانی که بگذريم فرانسویها هيچکدامشان در اندازهی هميشگی ظاهر نشدند. خدا کند ببرند تا اين جام جهانی ترک سيگار را بر ما آسان کند.
126
دوشنبه3 ژوئن ۲۰۰۲
ديروز «ا» را ديدم. چند روزيست که از ايران آمده است. با آنکه دو سه سالی از من بزرگتر است جوانتر نشان میداد. چقدر خوشحال شدم که برخلاف اغلب کسانی که پس از سالها دوری میبينم، سرحال است. البته در تمام اين مدت کارهايش را دنبال کردهام و نوشتههايش هميشه نشان میداد که با سرسختی تمام به کار ادامه میدهد. اين يکی هم، مثل بقيهی دوستانی که از ايران میآيند، همهاش نصيحت میکرد که برگرد. خودم هم میدانم که آنجا، برغم همهی مشکلات، انگيزههای بيشتری هست برای کار کردن. اما...
مقادير معتنابهی ياد دوستان مشترک کرديم؛ ياد هتل تهران پالاس که در آن سالهای ورود من به تهران(1348) پاتوق شاعران و نويسندگان جوانی بود که، به جای توجه به شاعران معروف کشور، رویآورده بودند به خواندن و ترجمهی آثار غولهای اروپايی: هولدرلين، رمبو، رنه شار، ريلکه، هانری ميشو... سراغ ادبيات قديم هم که میرفتند به جستجوی آن نوع نگاهی بودند که بيشتر همخوانی داشت با شعر اين شاعران. برای جوان شهرستانی 20 سالهای مثل من، آشنايی با اين جمع يکی از بزرگترين شانسهای زندگیام بود؛ بخصوص در زمينهی شناخت بیواسطه و دست اول شعر مدرن اروپايی. در آن سالها هتل تهران پالاس محل آمد و رفت غزاله عليزاده هم بود. در ديدار با «ا» معلوم شد آن جوان خوشتيپی که از عشاق شکستخوردهی غزاله عليزاده بود و اغلب هم غزاله او را قال میگذاشت همان کسی است که بعدها معروف شد به «شهيدآوينی»!
چهارشنبه 5 ژوئن ۲۰۰۲
مورد «آوينی»ها (1)
در مطلب پريروز اشارهای داشتم به «شهيد آوينی». حسين درخشان ضمن اشاره به مطلب من مینويسد: «اينکه چطور يک جوان دانشجوی معماری خوشتيپ، هيپی مسلک، بيتلز باز، اهل نقاشی و هنرهای جديد، عاشق سينما و کوبريک و هيچکاک، اهل کافهها و پاتوقهای روشنفکری، اهل الکل (به نقل از ميرشکاک) و دختربازی (به نقل از اميد روحانی) و خلاصه اهل حال و امروزی، به يک آدم ريشوی حزباللهی شديدا متشرع و نمازشبخوان و ضد روشنفکری (حتی از نوع مذهبی مانند سروش و پيروانش) بدل میشود، برای همه عجيب است.»
پرسش حسين درخشان پرسش من هم هست. واقعيت اين است که:
1 ـ مورد آوينی موردی منحصر به فرد نيست، و آدمهايی از اين دست تعدادشان بيشتر از آن است که بتوان به آسانی از کنار موضوع گذشت.
۲ ـ به نظر من «متحول» شدن اين افراد همگی از يک نوع نبوده است.
3 ـ برای اين پرسش پاسخ واحدی وجود ندارد. از آن بدتر، پاسخ هم چندان پاسخ روشنی نخواهد بود؛ مگر آنکه پيچيدگیهای وجود آدمی را دست کم بگيريم. در اين صورت، تا چه حد «پاسخ» ما يک پاسخ خواهد بود خود معمای ديگريست.
4 ـ به نظر من، به دليل اهميت موضوع، ما برای اين پرسش به همه نوع پاسخی نياز داريم: پاسخهای روانشناسانه، پاسخهای جامعهشناسانه، پاسخهای فلسفی... اما نوعی پاسخ هست که در هيچ کجا جز رمان پيدا نمیشود. پيدايش رمان هم، در واقع، پاسخی بوده است به نيازهائی از همين دست. آيا شما متنی میشناسيد که بهتر از رمانهای مارکز راز اين ديکتاتوريهای آمريکای لاتين را برملا کند؟ اهميت نوشتن و خواندن رمان هم در جامعهی امروز ما بر میگردد به نياز مبرم ما به درک همين پيچيدگیها. فراموش نکنيم که خاستگاه مانی همين کشور گل و بلبل بوده. و گرايش بنيادين ما به ساده کردن امور و طبقهبندی آدمها به خوب و بد، حتا دامن نويسندهی تيزهوش و دانائی مثل هدايت را هم رها نکرده. او هم آدمها را تقسيم میکرد به رجالهها و غير رجالهها. ايران را هم تقسيم میکرد به ايران باستان(خوب) و ايران پس از اسلام(بد). نکتهی شگفتانگيز اينجاست که اين گرايش بنيادين ما به ساده کردن قضايا در حالی صورت میگرفته که ما، در پی هر شکست از بيگانگان مهاجم، بيش از پيش تبديل میشدهايم به آدمهايی پيچيدهتر! مورد برمکيان که میکوشيدند با نفوذ در دل حاکمان بيگانه آن را از درون دچار دگرديسی کنند آيا اتفاقيست منحصر به فرد؟ يا داستانی است مکرر؟ به دليل همين گرايشِ بنيادينِ به ساده کردنِ قضايا ما هرگاه از فهم کسی عاجز بودهايم، غالباْ، برای راحت کردن خودمان فوراْ جايش دادهايم توی دستهی آدمهای بد! همين حاجی ميرزاآغاسی را که ما طبقه بندیاش کرده بوديم توی دستهی نخست وزيران منفور، يک قرن طول کشيد تا به مدد تحقيقات هما ناطق بفهميم که اين آدم در اصلاحطلبی هيچ کم نداشته است از اميرکبير.(استقبال بینظير از کتاب معمای هويدا را، به عنوان نشانهی بروز گسستی عميق در اين بينش، به فال نيک بايد گرفت).
۵ ـ در مورد آدمهائی نظير آوينی من در بعضی از کارهايم کوشيدهام نگاه خودم را منعکس کنم. اگر وعدهی سر خرمن نباشد، فردا به آن خواهم پرداخت. اميدوارم حسين درخشان يا هرکس ديگری که در اينگونه موارد اطلاعی دارد از نوشتن آنها دريغ نکند. همينطورهاست که ما به فهم آن چيزی نائل میشويم که در اين سالها برما گذشته است.
128
پنجشنبه 6 ژوئن ۲۰۰۲
مورد «آوينی» ها (2)
همين اول کار بايد جلوی چند سوء تفاهم را بگيرم. قصد من در اينجا صحبت از يک پديده است نه فرد يا افرادی خاص. از آن مهم تر، قصد من فهم اين پديده است نه قضاوت کردن اين و آن. اگر هم مشخصاْ از آوينی نام بردم، قصد گذاشتن انگشت روی موردی بود که به دليل گستردگی تناقضهايش شايد از همه پيچيدهتر بود. در برخورد با اين پديده، به عمد، مواردی را که مربوط میشود به فرصت طلبی بعضی از افراد «متحول» شده کنار میگذارم. به اين دليل ساده که نه منکر وجود افراد فرصتطلب در هر کجا (از جمله در ميان اين افراد هستم)، نه قصد قضاوت دارم، و نه با زندگانی اين افراد به اندازهی کافی آشنايی دارم. به عبارت بهتر، فرصتطلبی به عنوان يکی از رايجترين خصلت آدمها برای من، به عنوان يک نويسنده، کمترين جاذبهای ندارد. توجه من معمولاْ به وجوهی جلب میشود که به دليل اوريژيناليته، يا پوشيدگی بيش از حد، کمتر به چشم میآيند. به همين دليل در نمايشنامهی «حرکت با شماست مرکوشيو» و رمان «چاه بابل» اين پديده را عمدتاْ با نيهيليسم در ربط ديده ام. نکتهی ديگر توجه به پديدهايست به نام سيداحمدفرديد. او و بسياری از شاگردانش مثل آوينی، رضا داوری و... نقش مهمی در انقلاب بازی کردهاند. اينجاست که بازگويی خاطرات و نوشتن هرگونه اطلاعی دربارهی زندگانی و افکار اين آدمها میتواند کمک کند به فهم اين پديده. فرديد فيلسوف بود. اصطلاح غربزدگی را آل احمد از او به وام گرفت. خود من تنها شناختی که از او دارم يکی جزوهی کوچکی بود که در دورهی جوانیاش از هايدگر ترجمه کرده بود، يکی هم حضور هفتگیاش در برنامهای تلويزيونی که عليرضا ميبدی تهيه میکرد. در آن دوره که گفتمان مسلط بر جامعهی روشنفکری ايران مارکسيسم بود( آن هم از نوع عاميانه و از روس گذشتهاش)، حرفهای فرديد برای بعضیها که يا اهل مبارزه نبودند يا به دنبال حرف تازهای بودند جذابيت خاصی داشت. کاريزم داشت، و گرچه گاهی درک حرفهايش دشوار بود اما شنوندهی مشتاق را سخت تحت تأثير قرار میداد. اقرار میکنم که برای برنامههای هفتگی او همانقدر اشتياق نشان میدادم که برای فوتبال. در مورد او حرفهای ضد و نقيض بسيار است. رضا براهنی در رمان «آواز کشتگان» و احسان نراقی در گفتگو با سيد ابراهيم نبوی(خشت خام) وجه تاريک شخصيت او را نشان دادهاند. فرديد از طرفداران بی چون و چرای هايدگر بود. او که، بنا به روايتهای متعدد، قرار بود برای رژيم شاهنشاهی و «تمدن بزرگ»اش ايدئولوژی ويژهای تدوين کند، اغلب اين جملهی هايدگر را تکرار میکرد که «غرب به غروب تمدن خود رسيده است». آيا فرديد و شاگردانش(که قاعدتاْ بايد در او وجه ديگری ديده باشند که مجذوب او شدند) وقوع انقلاب اسلامی را «طلوع» تمدن ديگری تلقی میکردند که ناگهان «متحول» شدند؟
129
ادامه
|