عبور از حلقهی آتش
ـ 8
روزنوشت
هاي رضا قاسمي
(از
10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)
يکشنبه11 اوت 2002
مدتی اين وبنويس تبخير شد
چند حادثه دست به دست هم داد تا من دو هفتهای غايب باشم از اين لوح شيشهای. اما گويا اسباب نگرانی شدهام برای دوستانی که سايهی ما را با تبر نمیزنند. جای نگرانی نيست. باور کنيد من بادمجان بمام و هيچ جای نگرانی نيست. محض اطمينان بايد بگويم که به من سند کتبی دادهاند که تا سال 2018 زنده خواهم بود آن هم سُر و مُر و گُنده. باور نمیکنيد؟ شرحاش را خواهم نوشت؛ همينکه عرقم خشک بشود. آخر تازه از سفری دور و دراز برگشتهام.
157
دوشنبه 12 اوت 2002
سرانجام تصميم گرفتم دست از کله خری بردارم. رفتم به فستيوال Vagabondages littéraires . اهل خاطره نويسی و سفرنامه نويسی نيستم. اما بعضی از نکات مهم اين سفر را به مرور خواهم نوشت. يک هفته پيش از سفر، آن هم درست هنگامی که داشتم متن صحبتهايم را آماده میکردم برای اين فستيوال ادبی، ويروسی نابکار با بعضی از جاهای کامپيوتر ما لواط کرد و اين بد بخت وفات فرمود. جيب ما هم به مقدار 2500 فرانک سوراخ شد. اما به مصداق آنکه « عدو شود سبب خير اگرچه نخواهد» ما از فوت کامپيوتر ابتدا مقداری عذاب کشيده سپس مقادير معتنابهی دچار سرخوشی شديم. قضيه از اين قرار بود که اين پای شريف از چند ماه پيش باد فرموده بود طوری که ديگر حس میکردم يک متکا فرو کرده اند زير پوست مبارک. صدايش را در نمیآوردم اما میرفتم پيش دکتر معالجم میگفت بايد به قلبت مربوط باشد. میرفتم پيش دکتر قلبم می گفت: نه، به شقيقه ربطی ندارد. و ما چارچنگول مانده بوديم تا مگر اين پا خودش روزی زبان باز کند و بگويد به مرگ مفاجات مربوط است. القصه، با فوت کامپيوتر و بلند شدن ما از روی اين صندلی که ديگر شده بود بخشی از ماتحت مبارک، معلوم شد قضيه از نوع ارتباطات شقيقه ايست. يعنی روز به روز باد اين پا خوابيد آنقدر که درست روز سفرم به جنوب فرانسه از فرط تحرک شده بودم مردی بادپا. حالا بگذريم که فوت کامپيوتر باعث شد از فرط بيکاری بنشينيم به خواندن کتاب و از اين رهگذر کلی سوات به معلومات ما اضافه شد. خدايا به اين فرستندگان ويروس صد در دنيا و هزار در دنيای ديجيتال عوض بده!
158
سه شنبه 13 اوت 2002
الواح شيشهای يک ساله شد
اين صفحه که ابتدا اسمش روزنوشت بود بعد شد وبلاگصاحاب و از چند ماه پيش هم به الواح شيشهای تغيير نام داد، سه روز پيش (10 اوت) يکساله شد. به همين مناسبت تصميم گرفتم الک را بردارم و مطالبی را که به درد نمیخورند بريزم دور تا اگر کسی خواست نگاهی بيندازد به نوشتههای اين يک سال بتواند دستچينی از آنها را راحت بخواند. اسم اين مجموعه را گذاشتم عبور از حلقهی آتش. به اين دليل ساده که يکسالهی اخير پرحادثهترين سال تمام عمرم بود: سه بار به اتاق عمل رفتهام، مرگ مادری را داشتهام که شانزده سال منتظر ديدار دوباره ماند و مرد بی آنکه به آرزويش برسد، و سرانجام اتفاقات مثبت: انتشار روايت فرانسوی همنوايی در پاريس و روايت فارسی آن در تهران. در اين يکسال 186 مطلب نوشتهام؛ بدون احتساب شعرها، و مطالب خرده ريز البته. زياد نيست، کم هم نيست مخصوصاْ با توجه به حوادثی که در اين يک سال از سر گذراندهام. تازه اين وسط يک رمان آنلاين هم نوشته ام در چهل بخش(هر روز يک بخش) که به حساب وبلاگ نگذاشته ام. با اين حال دستچين کردن اين مطالب(حدود يک چهارم) به من نکاتی را آموخت:
1 ـ ياددشت های روزانهی يک نويسنده حتا اگر به خودی خود ارزشی نداشته باشند برای علاقهمندان به آثار نويسنده ارزشمندند حتا اگر شرح اعمال پيش پا افتاده ی روزانه باشند.
2 ـ به پاک کردن مطلبی که منتشر شده است اعتقاد ندارم، حتا اگر انتشار آنها عملی بوده باشد اشتباه و يکسره دور از خرد. معتقدم کسی که اشتباهاتش را پاک میکند محکوم است به تکرار آنها. با اين حال، از يکی دو روز ديگر (همينکه کار دستچين کردن نوشتههای پيشين به پايان برسد) آرشيو را از روی صفحه ام برخواهم داشت. مهم اين است که خودم به همهی اين مطالب دسترسی داشته باشم تا با مطالعه آنها بتوانم به زير و بم روحم اشراف پيدا کنم.
3 ـ از آنجا که اين روزنوشتها از اول به اين نيت نوشته شدهاند که روزی به صورت کتاب منتشر شوند حالا، وقت دستچينی، میبينم بيشتر مطالبی که در ارتباط با چالشهای درون وبلاگی نوشته شدهاند جايشان در اين مجموعه نيست؛ چون اينها مطالب مستقلی نيستند و ارجاع شان به چيزی است بيرون از خود متن که برای خواننده ی نا آشنا با فضای وبلاگها گيج کننده است و غيرقابل فهم و حتا غيرقابل استفاده. اگر نتيجهای بايد گرفت اين است که از نوشتن آن مطالبی که کوششی بوده اند برای اعتلای وبلاگها پشيمان نيستم(میخواستم در يک عمل اجتماعی شرکت کنم و مفيد باشم برای ديگران)، اما وارد شدن در جر و بحثها (هرچند خوشبختانه تعدادشان خيلی محدود بوده) کار درستی نبوده. از اين نظر، خوشحالم که در اين چند ماههی اخير يکسره پرهيز کردهام از وراد شدن در بحث ها يا هرگونه چالش درون وبلاگی.
4 ـ عبور از حلقهی آتش که لينکاش همين سمت چپ است هنوز کامل نيست و فعلاْ شامل مطالب سال 2001 است. اميدوارم ظرف همين هفته کار دستچين کردن مطالب سال 2002 هم به پايان برسد.
159
پنجشنبه 15 اوت 2002
فالگيری علمی
تمنای آگاهی از اسرار غيب ناشی از ترس از عدم وجود خداست. کسی که رو میآورد به کفبينی يا هر بازی ديگری که قرار است از آينده خبر بدهد در حقيقت باور دارد (يا تمايل دارد باور کند) که در برابر عظمت هولناک اين هستی تنها نيست. اينطوری است که آگاهی از ساعت مرگ خويش (با همهی جنبهی ناخوشايندی که اين امر دارد) هر کسی را وسوسه میکند تا از چيزهائی مثل سايت «ساعت مرگ» استقبال کند؛ حتا اگر شده با پوزخندی بازيگوشانه. اينطور بود که سايت «ساعت مرگ» فوت مرا 2022 اعلام کرد. برای من که با مرگ زياد شوخی میکنم و چند باری هم سرش کلاه گذاشته ام، تنها چيزی که انتظارش را نداشتم اين بود که در عالم واقع( آن هم در مهد خردگرايی) ادارهای دولتی آنهم از طريق سندی کتبی ساعت مرگ مرا اعلام کند. اينجا، در فرانسه، تاريخ اعتبار خيلی از چيزها کوتاه مدت است و دائم بايد تجديدشان کرد. از مدت کارت اقامت بگير تا مدت قرارداد بيمههای اجتماعی و حتا مدتی که يک مرده حق دارد از قبرش استفاده کند(وقتی میخواهيد برای کسی که فوت کرده قبر بخريد بايد روشن کنيد چه جور قبری میخواهيد: 6 ساله؟ 8ساله؟ 10 ساله؟ يا مادام العمر؟(مادام ال کدام عمر؟). اينطور بود که وقتی نامهی ادارهی بيمههای اجتماعی به دستم رسيد يک شکم سير خنديدم. قضيه از اين قرار است که من بايد هر ماه بروم پيش پزشک معالجم تا نسخهی داروهای يک ماه بعدم را تجديد کند. دفعهی قبل که رفتم گفت: راستی میدانی کسانی که مثل تو دچار عارضه ی قلبی میشوند بيمهشان تا اخر عمر صد در صد میشود؟(در حالت عادی بيمه فقط 70 در صد هزينه درمان را تقبل میکند مگر آنکه کار بکشد به بستری شدن که در اين صورت تمام مخارج عمل و بيمارستان را بيمه به طور صد در صد پرداخت میکند). نمیدانستم. خبر خوبی بود. بلافاصله فرمی را پر کرد يک امضا هم زيرش انداخت طوری که انگار سند باغی در بهشت را برايم صادر میکند. گفت اين را بده به ادارهی بيمه. داديم. يک هفته بعد جواب آمد. نامه را که باز میکردم گمان میبردم حالا به همان سبک محترمانهی فرانسوی مینويسند: شما تا آخر عمر بيمه صد در صد هستيد. اما نوشته بود: «شما تا سال 2018 بيمه صد در صد هستيد!» به اين میگويند فالگيری علمی! اما کور خوانده اند. من سال ۲۰۱۸ مهاجرت میکنم به کشور ديگری که اصلاْ هم خردگرا نباشند.
۱60
جمعه 16 اوت ۲۰۰۲
آهوی سه گوش، به مناسبت يک سالگی الواح شيشهای، مصاحبهای کرده است با من؛ برای خواندنش
اينجا را
کليک کنيد. ضمناْ اين آهوهای نازنين الواح شيشهای به درجهی تيمساری مفتخر کرده اند، ممنون.
۱61
شنبه 17 اوت ۲۰۰۲
فستيوال ادبی وگابونداژ ليترر (1)
Vagabondages litteraires فستيوالی است ادبی که در شهرهای مختلف ناحيه ی Bezier برگذار میشود؛ شش سالی است کار خود را شروع کرده و همه ساله ميزبان نويسندگانیست از مليتهای مختلف. وقتی سرانجام تصميم گرفتم بروم هيچ اطلاعی از کم و کيف اين فستيوال نداشتم. با آنکه از ماهها قبل بروشور اين فستيوال را برايم فرستاده بودند حوصلهی خواندنش را نداشتم. اما از همان نگاه سرسری به بروشور و نيز از خلال صحبتهای تلفنی مدير فستيوال دستم آمد که دست کم از بعضی جهات شرکت در اين فستيوال برايم فرصتیست مغتنم:
1 ـ تماس با خوانندگان عادی رمانم که قاعدتاْ عکس العملشان بايد متفاوت باشد از محافل روشنفکری پاريس.
2 ـ تماسی نزديک با اعماق جامعهی فرانسه(برای من که فضای اغلب رمانهايم در اينجا می گذرد اين امر از اهميتی اساسی برخوردار است).
3 ـ امکان استراحت در مکانی عالی و برخورداری از طبيعت زيبای جنوب فرانسه.
در هر سه مورد اشتباه نکرده بودم. حتا فراتر از اين، فضای جاده های کوهستانی، و حضور جنگل و کوه و رودخانه به طرز غريبی مرا ياد شمال ايران میانداخت؛ به ويژه رامسر. و اين برای کسی که 16 سال است از وطن دور است داروی شفابخش غريبی است.
در روزهای آينده از اين سفر بيشتر خواهم نوشت.
۱62
يکشنبه 18 اوت 2002
فستيوال ادبی وگابونداژ ليترر (2)
بعد از نهار، کلودی (يکی از مسئولان فستيوال) گفت دلتان میخواهد شهر را ببينيد؟ از خدا می خواستيم. گفت من اول بايد بروم اسبهايم را آزاد کنم. کمی استراحت کنيد، من نيم ساعت ديگر میآيم دنبالتان. اگر هم دلتان میخواهد کمی کوه و جنگل ببينيد با من بيائيد، اسبها را که آزاد کردم میرويم شهر را نشانتان میدهم. همين کافی بود تا بفهميم با زنی از جنمی ديگر طرفيم. کلودی نوک کوه زندگی میکرد. جايی که فقط او و پنج خانوار ديگر ساکن آن بودند. پيچ جاده به طرز غريبی شبيه پيچهای جادهی چالوس بود؛ همان مارپيچهای سربالا در دامنهی کوه؛ اما پر درخت و به طرز غريبی خلوت. هيچ ماشين ديگری در جاده نبود. با وجود صدای موتور ماشين کلودی، صدای سکوت سحرانگيز طبيعت را میشد شنيد؛ حضوری وهمانگيز و جادويی؛ مثل سفر به سيارهای ديگر. ترسناک اما دلپذير.
در آخور سمت راست اسب پيری بود و در آخور سمت چپ اسبی جوان. برای من هيکل اسب حد اعلای زيبائیست. همان نگاه اول به من فهماند که بارزترين نشانهی پيری رگها هستند. چه در آدمی چه در حيوان. کلودی اشاره کرد به اسب سمت راست که رگهای کبود و آماس کردهاش از زير پوست قهوهای رنگ بيرون زده بود: «اين را از يک مرد تونسی خريدم . داشت میمرد. صاحبش با چکش زده بود توی پيشانیش.»
با چکش! ياد نيچه افتادم. اينهمه خشونت از کجا میآيد؟ اسب انگار میشنيد از او حرف میزنيم. برگشت طرف ما؛ با چشمانی در آستانهی سرريزی اشک. حالا میفهميدم سنگسار از کجا میآيد. جای شکرش باقی بود که اسب سمت چپی جوان بود با تنی مثال اعلای زيبايی تا من باور کنم که هنوز روی اين سياره بهانههائی هم برای زيستن هست.
۱63
دوشنبه 19 اوت۲۰۰۲
ساعت پنج صبح است. و من که گمان میبردم دستچين کردن گزيدهای از وبلاگهايی که در اين يک سال نوشتهام کار يکی دو روز است، تازه میبينم فقط توانستهام مطالب سال 2001 را دستچين کنم. به هيچوجه کار آسانی نبود: يونيکد کردن خط ها، غلطگيری، يکدست کردن خط نوشتهها و، از همه مهم تر، انتخاب قطعه ها. گاه ساعتها ترديد کردهام که اين قطعه را نگه دارم يا نه. اغلب حتا در ضعيفترين قطعهها بخشی از من بود که نشان داشت از روحيهام يا نوع نگاهم به دور و بر. حدود ده دوازده روزنوشت هم بود که مربوط میشدند به ارزيابی وبلاگها و حالا بخشی از تاريخ وبلاگنويسی فارسیاند. اگر روزی روزگاری کسی بخواهد مطالعه کند در چگونگی پيدايش و رشد و تحول وبلاگها ناگزير خواهد بود از مراجعهی به اين متنها. آخر، نه فقط نخستين نقد را به وبلاگها من نوشتهام بلکه بخش اعظم اين ده دوازده مطلب مربوط است به ارزيابی و نقد مسيرهای طی شده در وبلاگها و هشدار نسبت کجرویها يا چاله چولههای پيشِ رو. بنا براين، فعلاْ اکتفا کردم به حذف مطالب به درد نخور. تا بعدها، در فرصتی ديگر بپردازم به دستچين کردن نوشتههايی که بيارزند به لعنت کسی. جمعاْ 53 قطعه انتخاب شد از نوشتههای اوت تا آخر دسامبر 2001 که در سه بخش پياپی آمده است. اگر میخواهيد بخوانيد کليک کنيد روی عبور از حلقهی آتش. اميدوارم کار راست و ريس کردن مطالب سال ۲۰۰۲ را هم در همين هفته به پايان ببرم.
۱64
چهارشنبه 21 اوت 2002
فستيوال ادبی وگابونداژ ليترر (3)
کلودی اسبها را دوباره برگرداند به اسطبل و ما را برد به جنگلی که بالای تپهی وسيعی بود. از آن بالا میشد منظرهی کوههای اطراف و نيز شهرها و دهکدههايی را ديد که در ته دره بودند؛ جايی که محل برگزاری فستيوال بود. قدم زنان وارد جنگل شديم؛ صدای خشخش برگها و شاخههای خشک زير پاهامان؛ صدای باد، صدای پرندگان، و صدای سکوت مرموز طبيعت دری بود به جهانی ديگر. چيزی بود در فضا ناديدنی اما طپنده و مرموز. در شهرها همه چيز فيزيک است. زمين منجمد شده است در تن آسفالت، و هيچ تماسی نيست با پوست زمين؛ بويژه اگر آدمی در طبقهی چندم يک آپارتمان زندگی بکند. اما اينجا، زمينِ زير پا مثل نهنگی خفته ناگهان به جنبش افتاده بود و نفس میکشيد. انگار متافيزيک جرئی جدا نشدنی از طبيعت است. نمیشود ميان اينهمه رمز و راز زندگی کرد و به چيزی بيرون از جهان واقع انديشه نکرد. نيازی به دانستن تاريخ اديان نبود. تاريخ دين به قدمت تاريخ طبيعت است. به قدمت همين لحظه که دين تازه ای داشت زاده میشد. کلودی اشاره کرد به چند سنگ که ايستاده بودند عمود بر زمين: اينجا گورستان نويسندگان است!
بی اختيار برگشتم به سمت اين زنی که در آستانه ی پنجاه سالگی هنوز زيبا بود. اين کلام، برای من که غرقه ی رخوت تپنده ی زمين بودم، طنينی استعاری داشت. میخواستم انگار در پس اين چهرهی مهربان همان گورخر زيبای افسانهها را ببينم که تو را از راه به در میبرد تا در بلا بيندازد. آخر، هيچ تناسبی نبود ميان آن قطار فوقالعاده مدرنی که سه ساعته ما را از پاريس رسانده بود به اينجا و ميان اين فضای وهمانگيزی که به همه چيز شباهت داشت جز فضای فستيوال. انگار سفر ما سفری بود در زمان، نه مکان. گفتم: «گورستان نويسندگان؟» و در اعماق ذهنم میگشتم پی پيامی که نهفته بود در پس آن کلام.
ـ معروف نيستند. اين ها نويسندگانی هستند که در جنگ جهانی دوم کشته شدهاند.
اين همه سفر کرده بودم. در هيچ کجا نديده بودم گورستانی ويژهی نويسندگان باشد. چه پيامی بود در پس اين کلام؟
جز ما هيچ جنبندهی ديگری در جنگل نبود. رسيديم به لبهی دره. سمت راست، زير سايهی يک درخت بلوط تناور، مرد و رنی کنار هم دراز کشيده بودند دستی در کمر دست ديگری در گردن. می شد که اين هم در آن فضای وهمانگيز آدم ابوالبشر باشد با حوا. اما پژوی آبی رنگی که کمی آنطرف تر پارک شده بود به من می گفت اينجا زمين است؛ در سال 2002 ؛ در عصری که قوانين طبيعت را فيزيک بيان میکند نه وهمهای تاريکی غار.
برگشتيم و از تپه سرازير شديم سمت ماشين کلودی.
۱65
جمعه 23 اوت 2002
وگابونداژ ليترر (4)
کلودی پيشنهاد میکند برويم خانه، سگ اش را برداريم، چيزی هم بنوشيم و بعد راه بيفتيم به طرف شهر.
میگويم پس چه کسی در غياب تو از خانهات نگهداری میکند؟
میگويد: من هرجا بروم سگم هم با من میآيد. تازه، اينجاها امن است.
راست میگفت. در خانهاش چهارتاق بود. روزها و شبهای بعد هم، در هر شهری که برنامهای بود، از حضور اين سگ میشد فهميد که کلودی هم آنجاست. آخر، سگ کلودی روابط ويژه ی خودش را داشت. همينکه از ماشين پياده میشد صاحبش را رها میکرد به امان خدا و میرفت سراغ آشنايان ديگر.
خانهی کلودی پر بود از مجسمهی اسب. نقاشی هم هرچه به ديوار بود از اسب بود. کلودی خونگرمی جنوبیها را داشت و بیشيله پيلهگی شهرستانیها را. خيلی زود حرف گل انداخت. گفتم: حوصله ات سر نمیرود از تنهائی؟
گفت: راستش، يک پزشکی هست در همين نزديکیها که او هم مثل من از همسرش جدا شده است. چندين بار توی استخر سعی کردم تورش کنم. اما انگار وحشت میکند وقتی می روم طرفش.
گفتم کلودی مردها وحشت میکنند وقتی ببينند زنی اينطور با جسارت میآيد به طرفشان. گفت : راست میگويی. من هم خيلی با احتياط عمل میکنم، اما باز میترسد. کمی خجالتیست.
وقتی راه افتاديم به طرف شهر، توی ماشين، از خودم می پرسيدم چرا؟ چه چيزی زن را ترسناک میکند در نظر مرد؟ نمودِ فيزيکی قدرت(زمختی مرد) آنقدرها ترسناک نيست؛ چون ابعاد اين قدرت، هرچه باشد، قابل رؤيت است و اندازه گيری. اما وقتی زنی قدرت دارد، از آنجا که اين قدرت در جايی تجلی کرده است که انتظارش نيست(لطافت فيزيکی زن)، ابعادی پيدا میکند ناديدنی؛ غير قابل اندازهگيری. در نتيجه، قدرتی می شود متافيزيکی، و همانقدر ترسناک که هر قدرتِ مرموزِ ديگری در طبيعت. آيا شکلگيری اسطورهی Femme fatale به خاطر طبيعتِ ناشناس و غيرقابل مظنه ی قدرت زنانه نيست؟ (زن شوم ترجمهی مناسبی نيست برای Femme fatale. کارمن مصداق بارز اين نوع زن است).
۱66
يکشنبه 25 اوت
2002
درباره ی فم فاتال
يکی از دوستان نامه زده است که چرا Femme fatale را ترجمه نکردهام. واقعيت اينست که من در زبان فارسی معادلی برای اين اصطلاح نمیشناسم. Fatale در زبان فرانسه معانی متعددی دارد: مقدر، سرنوشتی، شوم، مهلک، اجتناب ناپذير. فم فاتال هم به زنی گفته میشود که زيبائی افسون کنندهای دارد و گويی سرنوشت او را آفريده است تا مردان را به ورطهی هلاک بکشاند(ديکسيونر Hachette ).
میبينيد جمع کردن همهی معانی مختلف کلمهی Fatale در يک لغت امکان ناپذير است. کلماتی مثل شهرآشوب، فتنه گر و دلربا بار مثبت دارند و کلماتی مثل پتياره و لکاته بار منفی. اينجا هم، آن نگاه مانوی (که با شير مادر در خون شده و اميدوارم با يک جيش به در رود) زن را به دو دسته تقسيم کرده: يکی آنکه حافظ عکس رخاش را در پياله میديده و هدايت «اثيری»اش نام نهاده(وجه افسون کنندهی فمفاتال)، يکی هم عجوزهی پير جادوگری که غالباْ در هيئت گورخری زيبا ظاهر میشده و مردان را به ورطهی هلاک میکشانده و هدايت «لکاته»اش نام نهاده(وجه کشندهی فمفاتال). حال آنکه فمفاتال گرچه مرد را به خاک و خون میکشد اما وصل اش منتهای آرزوی هر مردی است.
با اينهمه، حافظ اصطلاحی دارد که وصف دقيق فمفاتال است: «قتال وضع و شهرآشوب». اما چنين عبارتی تنها به درد توصيف فمفاتال میخورد و، اگر بگذريم از جنبه ی وصفیاش، درازتر از آنست که بتوان به عنوان معادل به کارش برد. دقتٍ در توصيف يک ويژگی غربیست. شايد بهتر باشد همان فمفاتال را به کار ببريم. اگر هم اصراری به معادل سازی هست من «زنِ مردکُش» را پيش نهاد میکنم(کشتن در اينجا هم بار مثبت دارد هم منفی). اگر کسی معادل بهتری میشناسد لطفاْ مرا خبر کند.
در هنر و ادبيات غربی، فمفاتال دستمايه شده برای خلق بسياری از آثار. بريژيت باردو و مريلين مونرو محبوبيت افسانهایشان را بيشتر مديون ظاهر شدن در چنين نقشی هستند. مقايسهای ميان دون ژوان و فم فاتال میتواند نکتههای بسياری را در مورد هستیشناسی زنانه و مردانه به ما بياموزد.
اگر دلتان میخواهد چشمتان به جمال يک فمفاتال از نوع غربیاش روشن شود
اينجا را کليک کنيد.
۱67
سه شنبه 27 اوت 2002
وگابونداژ ليترر (5)
همينکه به شهر لامالو له بن( Lamalou-les-bains) داخل شديم وحشتم گرفت. ظهر که با کلودی و ژان فرانسوا ( مدير فستيوال) نشسته بوديم توی رستوران هتل، وقتی يک تک پا رفتم بيرون سيگار بخرم چيزهائی به چشمم خورده بود اما به روی خودم نياورده
بودم. فکر کرده بودم باز پارانويای من گل کرده. اما حالا که در شهر چرخ میزديم و همينطور دسته دسته
آدم های معلول از جلوی ما میگذشتند ديگر نمیشد به روی خود نياورد. انگار وقتی رفته بوديم جنگل، در غياب ما شهر را بمباران کرده بودند. هر که میگذشت يا دستش توی گچ بود يا گردنش يا پاها. بعضیها هم عصا دستشان بود يا روی چرخ میرفتند. وقتی يکی از همراهان گفت چقدر معلول توی اين شهر است ديگر خيال من راحت شد که کابوس نمیبينم.
کلودی گفت: ساکنان اينجا سه دسته هستند. يکی مردم عادی شهر، يکی پولدارهای آمريکايی يا سوئيسی يا ايتاليائی که به خاطر آب و هوای بینظير اينجا خانهای خريدهاند، يکی هم کسانی که در تصادفات رانندگی آسيب ديدهاند يا بيماریهای ديگری دارند و به خاطر چشمههای شفابخش و اقامت در آسايشگاههای مخصوص به اينجا میآيند.
مکانهايی مشابه اين را پيشتر توماس مان در کوه جادو و کوندرا در والس خداحافظی دستمايهی کار قرار داده اند. اين نوع فضاهای محدود جان میدهند برای ساختن ميکروکوسم(Microcosme ). بيخود نيست که اين دو اثر شاهکار اين دو نويسنده از کار درآمده است. گويی هرچه فضای يک رمان بسته تر باشد قدرت تراکم معنا هم بيشتر میشود. مکانهای بسته، درست مثل صحنهی تآتر، به همه چيز (حتا هر حرکت کوچک و روزمره) شدت و قدرتی بینظير میدهند. بیخود نيست که در «جالی خالی سلوچ» دولت آبادی آن فصل جنگ و گريز دو برادر بر سر کندن بوتههای خار فراتر از میرود از يک گزارش فقر و فلاکت، و ابعادی پيدا میکند اسطورهای. تمام پارادوکس قضيه اينجاست که بيابان در ظاهر وسعت مکان را به ذهن متبادر میکند، اما از آنجا که تهی از هرچيزیست بدل میشود به مکانی بینهايت محدود(بهترين مثال در اين مورد در انتظار گودو از بکت است که يک بيابان تمام هستی را افاده میکند). افسوس که ادبيات ما، غالباْ، به دليل رفتار غريزی نويسنده مشحون است از تکههای درخشانی که اينجا و آنجا در هر کاری پيدا میشوند. اما کليت کار فاقد آن آگاهی و انسجامیست که لازمهی آفريدن هر اثر گرانقدری است.
168
چهارشنبه ۲۸ اوت2002
ديگر هيچ انگيزه ای برای نوشتن وبلاگ ندارم. نمیدانم. شايد از خستگیست.
پنجشنبه 29 اوت ۲۰۰۲
پای چپام(انگار که زنگ خطر است) هر وقت مینشينم پای کامپيوتر ورم میکند و درد میگيرد. دور روز هم بود يادم رفته بود قرصهايم را بخورم. همهی اينها به اضافهی زيادهروی در سيگار دست به دست هم داد تا ديشب به اوج کلافگی برسم. انگار دوباره بايد برگردم به همان قلم و کاغذ. اگر در بين راه فوت کردم به عنوان شهيد راه وبلاگ روی قبرم بنويسيد:
اين گل پرپر ماست
وبلاگنويسِ خر ماست
169
جمعه 30 اوت 2002
لبههای آزادی و مرزهای سانسور (7)
سپتامبر آغاز فصل هنری در فرانسه است. معمولاْ از يکی دو هفته مانده به شروع فصل، ناشران کتابهای تازهی خود را روانهی بازار میکنند. انتشارات گاليمار رمان «بُنبن صورتی» را که به تازگی منتشر کرده بود بلافاصله جمع کرد، چون يکی از انجمنهای حمايت از کودکان عليه انتشار اين رمان شکايت کرده. «بنبن صورتی» نوشتهی نيکولا ژونه گورلن مونولوگهای درونی يک پدوفيل(بچه باز) است. اگر گاليمار داوطلبانه اقدام به جمع آوری اين کتاب نمیکرد قطعاْ با دردسرهای بزرگتری روبرو میشد، به اين دليل که در فرانسه تنها رابطهای که قانوناْ جرم به حساب میآيد رابطهی جنسی يک آدم بزرگ با يک آدم خردسال است. در حيطهی توليد محصولات پورنوگرافيک هم تنها چيزی که ممنوع است توليد و پخش محصولاتی است که به رابطهی پدوفيلی میپردازد. روی انترنت هم با وجود آنکه گاهگداری ردپايی از تصاوير يا آگهیهای مربوط به پدوفيلها ديده میشود بايد دانست که اگر پخشکنندگان چنين مطالبی گير بيفتند چوب توی پاچهی شلوارشان میکنند. آيا کار درستی میکنند؟ يا اين کار تجاوز به آزادی فردیست؟ اگر معتقد به هيچ حريمی برای آزادی نيستيد خوب است به اين نکات توجه کنيد:
1 ـ در فرانسه همه ساله دهها کودک (دختر و پسر) به عنوان قربانيان پدوفيلی جان خود را از دست میدهند يا برای همهی عمر دچار آسيبديدگی روحی میشوند.
2 ـ اگر گمان میکنيد که اين امر مشکل جوامع غربی است و به ما ربطی ندارد خوب است بدانيد که توريستهای سکسوئل که غالباْ همين پدوفيلهای غربی هستند، به يمن ثروت شان، شب و روز در کشورهائی مثل هند و فيليپين و ... مشغول پاره کردن کون بچههای جهان سوم هستند.
3 ـ اگر گمان میکنيد که پدوفيلی يک بيماری غربیست بد نيست بدانيد که در همين کشور خودمان 80 ـ 90 درصد کودکان قربانيان تجاوز پدوفيلهای هم وطن هستند. با اين تفاوت که پدوفيلهای غربی به معنای واقعی کلمه بيمار جنسی هستند اما درصد بسيار زيادی از پدوفيلهای ما بچه باز واقعی نيستند و به خاطر محدوديتهای وحشتناکی که بر سر راه ارتباط با جنس مخالف هست به ناچار به هر سوراخی که سر راهشان باشد تجاوز میکنند: از سوراخ خر و گاو و گوسفند و مرغ خروس گرفته تا بچههای بیگناه آشنا و بيگانه.
خدايا سوراخهای کليد را از آسيب اين جانوران حفظ کن!
170
شنبه 31 اوت 2002
روزنامهی همشهری(در صفحهی
جهان فرهنگ)، به مناسبت انتشار «همنوايی شبانه» گفتگوی هادی محمودی با مرا چاپ کرده است. اگر از اغلاط متن و درهمريختگی مرز ميان سؤال و جوابها بگذريم(که در کار روزنامه امريست معمول)، بخشهائی از اين گفتگو حذف شده است(جالب است که تکهای از بخشهای حذف شده به عنوان تيتر در ابتدای گفتگو آمده است). دليل اين حذف را نمیفهمم چون اين گفتگويی بود صرفاْ ادبی. عيبی ندارد. لابد اشکال فنی پيش آمده است. همينکه اصل گفتگو به دستم برسد کاملش را اينجا خواهم گذاشت.
171
دوشنبه ۲ سپتامبر
۲۰۰۲
لبههای آزادی و مرزهای سانسور (8)
گمان میکنم در اين هفت بخشی که تا به حال
نوشتهام آنقدر مواد خام فراهم شده باشد
که بتوان به يک جمع و تفريق رسيد(هرچند اين
بدان معنا نيست که اگر در آينده به نکتهی
قابل توجهی برخوردم طرحاش نکنم).
نگاهی گذرا به وضع آزادی در کشورهای غربی
نشان میدهد که لبههای آزادی و مرزهای
سانسور در هيچيک از اين کشورها يکسان
نيست:
1 ـ در ايرلند، به دليل گرايشات شديد مذهبی
اکثريت، سقط جنين ممنوع است و شهروندان
ايرلندی برای رهائی از شر فرزند ناخواسته
ناگزيرند از سفر به کشورهای ديگر اروپا.
2 ـ در آمريکا به خاطر يک رابطهی نامشروع
کار را به جايی میکشانند که رئيس جمهور
مملکت ناچار شود بياد توی تلويزيون و به
حالت گريان، مثل بچهيی دبستانی، ابراز
ندامت کند(صحنهای که از لحاظ شناعت هيچ
توفيری ندارد با ابراز ندامتهای
تلويزونی در کشور خودمان چه پيش از انقلاب
چه پس از آن). در حاليکه در کشوری مثل
فرانسه، خوب يا بد، زندگی خصوصی رئيس
جمهور يا سران ديگر دغدغهی کسی نيست.
نکتهی مهم اينجاست که زمانی که در آمريکا
بر سر ماجرای واترگيت دو خبرنگار توانستند
رئيسجمهور پرقدرتی مثل نيکسون را سرنگون
کنند در فرانسه کسی جرئت نداشت حتا به رئيس
جمهوری مثل ژيسکاردستن بگويد بالای چشمت
ابروست. تنها در دورهی ميتران بود که
گسترش آزادیها تا بدانجا رسيد که مصاحبهی
معروف ژان پير الکبش با ميتران بدل شد به
يک محاکمهی درست و حسابی. اينجا هم رئيس
جمهور مملکت مثل کودک خطاکاری به دست و پا
افتاده بود اما به خاطر مسائل سياسی، نه
اخلاقی.
3 ـ در هنگامهی جنگ خليج فارس، حکومت
آمريکا که دريافته بود جنگ ويتنام را در
واقع به رسانه های عمومی باخته است، به طرز
وقيحانهای سانسور خبری کامل را بر راديوتلويزيونها
و مطبوعات اين کشور تحميل کرد. در حاليکه
در همان هنگام، در کشوری مثل فرانسه (يکی
از متحدان آمريکا در اين جنگ) رسانههای
خبری به شيوه های گوناگون کوشيدند تا حد
ممکن فجايعی را که بر مردم عراق رفته منعکس
کنند.
4 ـ در حاليکه مجازات اعدام سالهاست در
فرانسه و چند کشور ديگر اروپايی لغو شده،
در آمريکا اين مجازات مغاير با حقوق بشر
همچنان ادامه دارد.
5 ـ در حالی که چندين دهه است که در کشورهای
ديگر اروپا زنان از حق رأی برخوردارند در
سوئيس، تا همين بيست سال پيش، زنان از حق
رأی محروم بودند.
6 ـ در حاليکه در کشورهای اسکانديناوی زنان
در سطوح عالی مديريت کشور سهم بالايی
دارند، در کشوری مثل فرانسه درصد حضور
زنان در کابينه و مجلس به طرز حيرتآوری
پائين است.
7 ـ در حاليکه در تمام کشورهای اروپائی
مصرف الکل مجاز است در کشوری مثل سوئد خريد
و فروش الکل در ساعاتی از شبانه روز ممنوع
است.
۸ ـ در حاليکه در آمريکا فيلم غريزه اساسی
به صورت سانسور شده روی پرده آمد فرانسه
همين فيلم را نه تنها در سينماها که در
تلويزيونها هم به صورت کامل نشان داد.
از همهی اينها چه نتيجهای میتوان
گرفت؟
1 ـ آزادی يک پروسه است نه يک آرمان. در اين
معنا، هر ملتی به همان ميزانی از آزادی
برخوردار خواهد شد که برای آن مجاهده کند.
2 ـ در تمام دموکراسیهای موجود هيچ کشوری
نيست که حدی از سانسور را اعمال نکند. نکته
ی اساسی اينجاست که در اين کشورها حد و
حدود آزادی را اراده ی اکثريت است که رقم
میزند، در حاليکه در کشورهای توتاليتر
ارادهی يک اقليت مستبد است که حد ناچيز
آزادی و حدود گستردهی سانسور را معين میکند.
3 ـ در يک جامعهی باز، برای گسترش آزادیها،
ناگزير از جنگيدن در ميدان افکار عمومی
هستيم، اما در يک جامعهی بسته ناگزير از
جنگيدن در دو جبههايم: افکار عمومی، و
دولت مستبد.
4 ـ حکومت مستبد را میتوان يکشبه از راه
جنگ، کودتا يا انقلاب سرنگون کرد(انقلاب 57
در ايران، و سرنگونی طالبان در افغانستان)،
آزادیهای نامحدود را هم میتوان برای
دورهای کوتاهْ به دست آورد(باز هم ايران
بعد از انقلاب 57 و افغانستان بعد از سقوط
طالبان، همچنين دوره ی پس از شهريور 20 در
ايران). اما عوض کردن ذهنهای مستبد امریست
درازمدت که فقط با کار مداوم و غول آسا در
عرصهی فرهنگ ميسر است(لابد از ياد نبردهايد
تصوير هراس زنان افغان را از برداشتن حجاب
برغم سقوط طالبان، و نيز تصوير دکتر سيما
ثمر وزير لائيک دولت کرزای را که ناچار شد
به هنگام ورود به افغانستان روسری سرش کند).
5 ـ برخورد ما با مقولهی آزادی چه
رئاليستی باشد چه ايدهآليستی، در هر
صورت اين نه نشانه ی فضيلت است نه رذالت.
اين فقط يک انتخاب است. و متأسفانه در اين
جهان من هيچ انتخابی نمیشناسم که خالی از
خلل باشد. آزادی مصرف الکل به هنگام
رانندگی جان عدهای بیگناه را به خطر میاندازد.
و منع آن عيش عدهای را منقض میکند. در هر
صورت به نظر میرسد که انتخاب ما هميشه
ميان بد و بدتر است. آخر، اتوپيا وجود
ندارد!172
سه شنبه 3 سپتامبر
2002
دربارهی زن مردکش(فم فاتال) (2)
فرهاد (از وبلاگ شيزوفرنی)
ضمن نامهی محبت آميزی اشاره کرده است که
فمفاتال يک پديدهی غربی مسيحیست و
بهتر است ما هم به همين نام بناميماش. اين
حرف تا حدودی درست است. اما:
۱ ـ عدم نامگذاری پديدهای توسط ما به
مفهوم عدم وجود آن نيست. نه تنها اغلب ما در
زندگی به زنانی از اين دست برخوردهايم که
رد پای چنين زنی را در فرهنگ ايرانی هم میتوان
سراغ کرد. در ادبيات کلاسيک ما کم نيستند
افسانههايی که مضمونشان دختر پادشاهیست
با زيبائی خيرهکننده که برای وصل خود شرطهائی
کم و بيش ناممکن را پيش نهاده و از اين راه
مردان بسياری را به خاک و خون کشيدهاند؛
يک نمونهاش توراندخت. فمفاتال برای مردکٌشی(يا
به قول حافظ «عاشق کشی») خود احتمالاْ
دلايلی روانشناسانه دارد؛ چنانکه
توراندخت داشت. اما به گمان من، مهم تر از
جستجوی دلايل روانشناسانه، پيدا کردن رد
پای قدرت است در اين امر. زيبائی هم مثل
شهرت، ثروت، هوش و ... يک قدرت است. و فم
فاتال که زيبائی سحرانگيزی دارد مثل هر
صاحبقدرتی(به قول منتسکيو) به سوء
استفاده از قدرت هم گرايش دارد. اينکه چرا
در مقايسه با دونژوان، قدرت فمفاتال
مهلک توصيف شده امريست که بازمیگردد به
عرف جامعه و تلقی آن از جايگاه زن. قدرت دونژوان
در شکارِ زن در واقع تحقق قدرتی است که
پيشاپيش مشروعيت اجتماعیاش را کسب کرده
است: شکار قلمرويست مردانه، و دونژوان حد
اعلای تحقق اين قدرت است. اگر هم درجايی
قدرت شکارگری دون ژوان تقابل پيدا میکند
با اخلاقيات جامعه اين امر صرفاْ يک
سبکسری مذموم تلقی میشود، نه جنايت. اما
شکارگری فمفاتال نه تنها قدرتی است
غيرقابل درک (و به همين دليل ترسناک) برای
جامعه، که يکسره نفی تمام ارزشهای تثبيت
شدهی عرفی و دينی تلقی میشود. بیجهت
نيست که در افسانهها وقتی پای قدرتهای
شريرانهی فراطبيعی به ميان میآيد(افسانههای
جن و پری) تظاهر آن در مرد به شکل ديو است(قدرت
فيزيکی= جسمی) و تظاهر آن در زن به شکل
پيرزنی جادوگر(قدرت متافيزيکی = روانی).
۲ ـ در سدههای اخير، در حالی که ادبيات و
هنر غربی بسيار به فمفاتال پرداخته است
ما تقريباْ به طور مطلق از کنار اين پديده
عبور کردهايم. شايد به همين دليل تصوير
ذهنی ما از فمفاتال، غالباْ، همانست که
ادبيات و هنر غربی به آن شکل داده. 173
جمعه 6 سپتامبر 2002
وگابونداژليترر (۶)
در سومين روز سفر، در يکی از ميدانهای
دهکدهی ويلمانی (Villemagne ) بساط «جمعه
بازار» کتاب بود همراه با شعرخوانی توم
تورل(Tom Torel ) هنرپيشهُ نويسنده و آهنگساز
فرانسوی. گرچه دهکدههای اينجا از نظر
آبادانی نه تنها چيزی از شهرهائی مثل
رامسر و لاهيجان کم ندارند که ای بسا
امکاناتی دارند که آن شهرها مگر به خواب
ببينند، با اينهمه حيرتزده بودم از اينکه
در جايی به اين کوچکی چيزی حدود پنجاه
کتابفروش دوره گرد شرکت کرده بودند که
بساط هرکدامشان به اندازهی يکی از
کتابفروشیهای مقابل دانشگاه بود. جذابترين
بخش اين روز اما حضور توم تورل بود که
به سنت تروبادورها ميان جمعيت چرخ میزد،
گيتار مینواخت و به طرزی دلنشين شعرهای
رمبو، آراگون، پره ور، و تارديو را دکلمه
میکرد. گاه خيره میشد به چشمان يکی از
افرادی که به گردش حلقه زده بودند و طوری
شعر را خطاب به او میخواند که گويی او نه
توم تورل که خود رمبوست و اين نه شعرخوانی
که نقلیست دوستانه. وقتی فارغ شديم از
تماشای کتابها، برای چندمين بار ايستادم
بهتماشای شعرخوانی توم تورل؛ اين بار
نزديکتر به او. او هم اين بار شعر را خطاب
به من خواند. تمام که شد با هم دست داديم و
به او تبريک گفتم. ژان فرانسوا (مدير
فستيوال) ما را به هم معرفی کرد و گفت که من
ضمناْ موزيسين هم هستم. بعد که صحبت کشيد
به احوالات روزانه توم تورل گفت که اخيراْ
کتاب قصهای خوانده است از صمد بهرنگی
و سخت تحت تأثير قرار گرفته و میخواهد
آنرا اجرا کند. آيا حاضرم برای موسيقی آن
همکاری کنم؟
در دورهی کودکی من چيزی به نام کتاب
کودکان نبود. در نتيجه بهرنگی را در بيست و
دو سالگی خواندم آن هم به هنگامی که از بکت
و کافکا پائين تر نمیآمدم. از اين گذشته،
با ادبيات تمثيلی که در آن دوره سخت باب
شده بود مسئله داشتم. توسل به تمثيل و رمز
را در تناقض میديدم با نگاه مدرن(هنوز هم
بر همين عقيدهام). در نتيجه بهرنگی
هيچگاه تحت تأثيرم قرار نداده بود. با اين
حال خوشحال شدم از اينکه کار يک نويسندهی
هموطن توانسته است به فرانسه ترجمه شود و
توجه کسی مثل توم تورل را جلب بکند. گفتم:
بله حاضرم، با کمال ميل. (چنين قصدی
نداشتم، آمادگی هم ندارم برای کار موسيقی.
اما وقتی خوشحالم سختم است گفتن نه.)174

يکشنبه 8 سپتامبر 2002
درباره ی ميلان کوندرا (1)
کوندرا در رمان جاودانگی میگويد قصد
دارد رمانی بنويسد که قابليت تبديل شدن به
فيلم را نداشته باشد(نقل به مضمون میکنم).
نيت درستیست. اما میپرسم چرا اينهمه
دير؟ احاطهی کوندرا به هنر و بهطورکلی
فرهنگ غربی حيرتانگيز است. با اينهمه،
واکنش ديرهنگام او نسبت به سينما را به چه
معنا بايد گرفت؟ آشنائی اندک او با تآتر؟
سينما، اگر نه پيدايش، دست کم گسترش بینظير
خود را سخت مديون تآتر و رمان است(داستانگويی،
شخصيت پردازی، و به نمايش در آوردن يک
واقعه را اين دو هنر پيشاپيش به کمال
رسانده بودند). با اين حال، با تولد سينما
زنگ خطر برای اين دو هنر به صدا درآمد. آن
دسته از کارگردانان تآتر که از اهل نظر
بودند مثل آرتو، بروک و گروتوفسکی چند دهه
پيشتر از کوندرا پيمبرانه خطر را حس کردند
و هر يک به شيوهی خود کوشيدند به آن نوع
تآتری بپردازند که نه سينما و نه هيچ هنر
ديگری قادر به رقابت با آن نيست. آرتو «تآتر
شقاوت» را پيشنهاد کرد، گروتوسکی «تآتر بیچيز»
را و بروک، با برداشتی وارونه از انديشههای
برشت، نبوغ آسا به آن تآتری رسيد که اساساش
بر بازی است نه واقعنمايی، و ابزارش تخيل
تماشگر است نه دکور و وسايل صحنه. برشت با
ابداع «فاصله گذاری» میخواست مانع شود
تماشاگر وقايع روی صحنه را با واقعيت يکی
بگيرد، و بروک به اين نتيجه رسيد که هيچ
چيز به اندازهی اين تکنيک کمک نمیکند
به نشان دادن واقعيت بر صحنه.
در تمام کارهائی که از کوندرا خواندهام،
چه آثار داستانی چه آثار نظری او، به جز
يکبار که با ستايش از کرگدنهای يونسکو
ياد میکند، هرگز سخنی از تآتر يا
نمايشنامهنويس ديگری نرفته است(بايد
اضافه کنم «زندگی جای ديگريست» و آخرين
اثر او را هنوز نخواندهام). نمايشنامهای
هم که براساس ژاک قضاقدری ديده رو نوشته
است هيچ نشانی ندارد از درکی مدرن از تآتر.
به احتمال زياد بايد گفت که کوندرا با تآتر
و مبانی نظری آن ميانهی چندانی ندارد. و
چه حيف. چرا که طرح اين نظريه از سوی نظريهپردازی
چون او اگر چند دهه زودتر صورت میگرفت ایبسا
امروز رمان جايگاه ديگری داشت(بايد اضافه
کنم که من برای کوندرای نظريهپرداز
اهميت بيشتری قائلم تا کوندرای رماننويس).
با اين حال میتوان چنين فرض کرد که همگام
با نظريهپردازان تآتر(و احتمالاْ تحت
تأثير آنها)، آن واکنش مورد نظر چند دهه
پيش تر از کوندرا و از سوی کسان ديگری رخ
داده بود: سردمداران رمان نو. اما به بنبست
رسيدن آن جريان طرح آن را از سوی کوندرا به
تأخير انداخت. واقعيت اين است که
سردمداران رمان نو میدانستند چه نمیخواهند.
اما در اين مورد که رمان چه چيزی میتواند
ارائه کند که از عهدهی هيچ هنر ديگری
برنمیآيد آنقدرها ايدهی روشنی نداشتند
که پيمبران تآتر مدرن: آرتو ، بروک و
گروتوفسکی. 175
دوشنبه 9 سپتامبر
وگابونداژ ليترر (۷) خرافات شخصی يک
ديوانهی زنجيری
هرکس خرافات شخصی خودش را دارد. کافیست
از اطرافيانتان بپرسيد چطوری دوش میگيرند.
مشکل بتوان دو نفر را پيدا کرد که برای شستوشوی
خويش، مو به مو، مراسم واحدی را اجرا کنند.
من خودم بدنم را به سه قسمت تقسيم میکنم:
موها، صورت، و بقيهی بدن. خب تا اينجای
قضيه شايد قابل فهم باشد. وقتی قرار است
موها را با شامپو بشوئيد و بدن را با
صابون، خواه ناخواه، ناگزيريد از تقسيم
بندی بدن. اما چرا به سه قسمت تقسيم میکنم
و نه دو قسمت؟ آنهم وقتی هم بدن و هم صورت
هر دو را با صابون میشويم؟ اين هم منطق
خودش را دارد. احتمالاْ به اين دليل که
وقتی صورت را جداگانه بشويی اگر صابون توی
چشمها رفت به سرعت میتوان خود را شست بیآنکه
مرحلهی صابونمالی نيمهکاره بماند.
اما پيچيدگی قضيه از اينجا به بعد آغاز میشود.
منطق حکم میکند که آدمی اين سه قسمت را(البته
اگر ديگران هم همين ديوانگی مرا داشته
باشند که بدنشان را به سه قسمت تقسيم کنند)
به ترتيب بشويد. مثلاْ اول موها، بعد صورت،
بعد بدن(يا برعکس). اما من ابتدا از قسمت
دوم شروع میکنم؛ يعنی از صورت. بعد میروم
به قسمت اول(موها) و آخر سر میروم سراغ
بقيهی بدن. آيا من به بدنم، در همان مفهوم
مارکسيستیاش، نگاهی طبقاتی دارم؟ در اين
صورت از نظر عقايد اجتماعی چه جور آدمی
هستم؟ طرفدار طبقهی متوسط؟ با نگاهی
تحقير آميز نسبت به طبقهی پائين؟ بهتر
است بیخود وارد مقولات روانشناسيک نشويم.
اينجا هم منطقی وجود دارد. اگر قسمت سوم(بدن)
را میگذارم برای آخر کار صرفاْ به اين
دليل است که بيشتر خيس بخورد. حالا اگر
وارد جزئيات شستشوی همين قسمت سوم بشوم
گمان میکنيد با يک ديوانه سروکار داريد.
چون اينجا هم تقسيم بندی و آداب و ترتيبی
هست منتها کمی نامشخصتر، کمی پيچيدهتر.
من به ديوانگی خود معترفم. اما ديوانگی شما
هم کمتر از من نيست. کافی است دوش گرفتن
خودتان را جزء به جزء مرور کنيد. شما هم
آئين خاص خودتان را داريد و صد البته منطقِ
متفاوت خودتان را. اين تفاوت رفتار از يک
فرد به فرد ديگر در عالم رختخواب از اين هم
پيچيده تر میشود. اسم اين آئينهای شخصی
را حدود بيست سال پيش گذاشته بودم «تقديرِ
تن» میگفتم: هرکس تقدِير تن خودش را دارد.
حالا اسماش را میگذارم خرافات شخصی؛
صرفاْ به اين دليل که شما با منطق خودتان
میتوانيد نتيجه بگيريد که من قاعدتاْ
بايد طور ديگری دوشبگيرم. اما نبايد از
ياد برد که نحوهی دوشگرفتن شما هم میتواند
طبق منطق من کاملاْ غيرمنطقی به نطر بيايد.
تا آنجا که به تقدير تن مربوط میشود منطق
ما نه ملهم از عقل محض که برآمده از هزار و
يک عامل پيچيدهی روانیست که رديف کردن
نام چندتا از آنها حتا کار حضرت فيل است.
(ادامه دارد)176
سه شنبه 10 سپتامبر 2002
وگابونداژ ليترر (قسمت آخر) يک فندک
قزميت جادويی
خرافات شخصی من به من میگويد وقتی از همه
طرف بنبست است بیخيال شو ، هميشه در
آخرين لحظه چيزی هست که گره از کار فرو
بسته بازکند. اين بار هم يک فندک
الکترونيکی قزميت به دادم رسيد. آخر، چند
روز مانده به سفر و درست هنگامی که داشتم
متن صحبتهايم را آماده میکردم
کامپيوترم ريق رحمت را سرکشيد و ما مانديم
چهار چنگول که چه کنيم. قبلاْ گفته بودم
انگار که من آدم کتبی هستم نه شفاهی. همهاش
نگران بودم زه بزنم و اين سفر از دماغم
درآيد. اما خرافات شخصی گفت بیخيال. ما هم
گفتيم چشم تيمسار.
قرار ما اين بود که يک نفر از طرف
گردانندگان فستيوال قسمتی از رمان را برای
حضار بخواند، بعد من متنی را که آماده کردهام
بخوانم، آخر سر هم پرسش و پاسخ باشد با
حضار. وقتی آمدم بگويم که من متنی حاضر
نکردهام ژان فرانسوا گفت برنامه اينست
که اول من بخشهايی از رمانت را بخوانم،
بعد کلودی يک گفتگو میکند با تو ...
ديگر امانش ندادم. گفتم: بعد هم که لابد
پرسش و پاسخ است با حضار. کافی است ديگر! من
هم همهی حرفهايم را در همان گفتگو با
کلودی میزنم. هان؟
گفتند بله کافیست.
خب نيمی از مسئله حل شده بود. حداقل ديگر
نمیگفتند اين جهانسومیها هميشه يا
کامپيوترشان در آخرين لحظه خراب میشود،
يا قطار را از دست میدهند، يا در لحظهای
که بايد بروند روی رينگ يادشان میرود
دستکششان را بياورند(المپيک قبلی را که
يادتان هست چه دسته گلی به آب داد قهرمان
بوکس کشورمان).
جلسه در فضای باز کنار يکی از همين چشمههای
شفابخش برپا شده بود . هفهشت دهتايی
هم از اين افرادی که دست و پايشان توی گچ
بود جزو حضار بودند که همگی سمت چپ محوطه
نشسته بودند بغل هم. نمیدانم چرا هر بار
که برمیگشتم به طرف چپ و چشمم میافتاد
به آنها ياد طرحهای اردشير محصص میافتادم.
همينکه ژان فرانسوا شروع کرد به خواندن
قسمتی از رمان، هوس سيگار کردم. اما اين
فندک الکترونيکی ارزان قيمت من مگر روشن
میشد؟ ديدهايد چه صدای تق وحشتناکی هم
دارد؛ مخصوصاْ وقتی که يک ميکروفون هم
جلوی آدم باشد. حالا میخواهم مزاحم کار
ژان فرانسوا نشوم، اما کرم سيگار نمیگذارد.
چند دقيقهای صبر میکنم بعد دوباره پشتم
را میکنم به مجلس و فندک را میزنم؛ اما
بیفايدهست. از آنجا که کارم تآتر است میدانم
که حالا همهی حواس حضار، به جای ژان
فرانسوا، جمع شده است روی فندک من. يک جور
سوسپنس طبيعی توی فضاست. همه میخواهند
بدانند من به احترام ژان فرانسوا که با
جديت تمام مشغول خواندن رمان است کوتاه میآيم
يا فندک به احترام من دست از لجبازی
برمیدارد. صدابردار هم که در گوشهای
از محوطه نشسته است پشت دستگاه و شاهد
ماجراست از مدتها پيش فندکی را آماده کرده
است تا به من برساند اما او هم میترسد
حرکتش مجلس را به هم بريزد. خندهام گرفته.
سرم را بالا میکنم میبينم بقيه هم خندهشان
گرفته اما خودشان را کنترل میکنند. چشمم
که میافتد به چشم هرکدام میبينم
همينطور که میخندند طوری شانهها را
بالا میاندازند که يعنی: ما هم نمیدانيم
در چنين موقعيتی چه بايد کرد. از اين که هيچ
قضاوتی در نگاهشان نيست آرامش غريبی
احساس میکنم. میخواهم دوباره فندک بزنم
اما مگر ژان فرانسوا کوتاه میآيد؟ اين
قطعه تمام نشده میرود سراغ قطعهی ديگری
که از قبل نشان کرده. من هم سعی میکنم
ريتمم را با ريتم او تنظيم کنم و در فاصلهی
تمام شدن يکه قطعه و شروع قطعهی بعدی
تندتند شانسم را امتحان میکنم. اما اين
فندک قصد دارد همچنان به نمودن ما و حضار
ادامه دهد. درست در لحظهای که ژان
فرانسوا فارغ میشود از قرائت رمان، صدا
بردار به سرعت فندکی را میرساند به من.
اما در همين لحظه اين فندک لعنتی من روشن
میشود. خندهام میگيرد. حضار هم میخندند
و شروع میکنند به دست زدن. همين اتفاق
مضحک باعث میشود خودم را کاملاْ راحت حس
کنم. و نه تنها درست و حسابی يک آدم شفاهی
بشوم، که تمام مدت هم جلسه را با طنز همراه
کنم.
خدايا، خدايا
تا انعقاد بعدی(منظور انعقاد جلسهی بعدی
است. مترجم)
اين فندکو نگهدار
177
چهارشنبه 11 سپتامبر
2002
دربارهی ميلان کوندرا (2)
رمانی که نتوان آن را به فيلم برگرداند
چگونه رمانیست؟ کوندرا توضيح بيشتری نمیدهد.
اما میتوان با اطمينان گفت که اين جمله
يکی از کليدهای فهم رمان جاودانگیست. در
واقعُ کوندرا به زبان بیزبانی دارد میگويد
که «جاودانگی» رمانیست که با چنين نيتی
نوشته شده. آيا کوندرا موفق شده است؟ به
اين نکته بعداْ خواهم پرداخت. اما صرف نظر
از توفيق يا عدم توفيق او، خود اين نظريه
آنقدر قابل تأمل هست که روی آن مکث شود.
همهی هنرها، در بدو پيدايش دو وجه اشتراک
اساسی داشتهاند:
1 ـ ايفای نقش رسانهای.
2 ـ فراهم کردن يک سرگرمی دلپذير برای
اوقات فراغت.
میتوان به اينها کارکرد سومی را هم اضافه
کرد: آموزش. اما اجازه بدهيد به همان دو
کارکرد اکتفا کنيم چون کم و بيش همهی
هنرها خيلی زود خود را از شر اين وظيفه
معاف کردند. يا، اگر مفهوم آموزش را خيلی
با سعهی صدر به کار ببريم، میتوان گفت
که اين وظيفه ايست که هنوز و همچنان هر اثر
هنری به آن عمل میکند.
در حقيقت، با پيدايش رسانههای خبری
کارآتر، مثل روزنامه و تلويزيون، جنبهی
رسانهای آثار هنری مدتهاست خود به خود
منتفی شده است(در کشورهای توتاليتر که اين
امر با تأخير زياد صورت گرفته است حالا با
پيدايش انترنت به راستی هيچ محملی ندارد
دفاع از تعهد هنر به خبر رسانی). میماند
وجه سرگرم کنندهی اين آثار. در جهانی که،
از سينما و تلويزون و انترنت گرفته تا
انواع کلوبها و بازیهای الکترونيکی،
اينهمه تنوع هست در ابداع وسايل سرگرمی
آيا به راستی هيچ محملی دارد که يک رمان
جنبهی سرگرمکننده داشته باشد؟
احتمالاْ بزرگترين خطای گروه نويسندگان
معروف به رمان نو دست کم گرفتن همين نکته
است. حذف شخصيت، حذف ماجرا، و به طور کلی
نوشتن ضدرمان يکسره تهی کرد رمان را از کشش.
راست است که همهی آثار بزرگ ملال آورند،
و انگار سخن گفتن از اعماق هرچيز ممکن نيست
مگر با صرف حوصلهای غيربشری هم از سوی
نويسنده هم از سوی خواننده. اما تقريباْ
هيچ نويسندهای از نسل رمان نو به آفرينش
اثر بزرگی نائل نشد(آيا میتوان، به صرف
وجود آن عکس دسته جمعی، نويسندهای تکرو
مثل بکت را جزء اين گروه حساب کرد؟).
میبينيم که برغم وجود اينهمه سرگرمی
هنوز نوشتن کتابهای بستسلر رونق زيادی
دارد. راست است که بسياری از اين کتابها
کالاهای مصرفیاند؛ در ايستگاه قطار يا
هواپيما خريده میشوند و در مقصد روی
صندلی مسافر رها میشوند. میتوان تصور
کرد که با ابداع وسايل تفريحی کارآتر همين
روزهاست که بازار اينگونه کتابها هم کساد
شود. اما اگر قرار است رمان جنبهی سرگرم
کننده نداشته باشد چگونه میتواند در عصر
سلطنت سينما و تلويزون به حيات خود ادامه
دهد؟ آيا میتوان در پرتو تجربهی
پيمبران تآتر مدرن(که دغدغههای مشابهی
داشتند) به تعريفی تازه از سرگرمی رسيد؟178
جمعه 13 سپتامبر 2002
دربارهی ميلان کوندرا (3)
تاريخ هنر، در وجه غالبش، تاريخیست
مارپيچ. يعنی همواره بازگشتی هست به گذشته
اما نه به قصد تکرار بلکه برای جستجو و
بهره برداری از امکاناتی که يا به غفلت
سپرده شدهاند يا به صورت نطفه باقی ماندهاند.
اگر برای فرار از بن بستی که سينما و
تلويزيون عاملش بودند رماننو خود را به
طرف آينده پرتاب کرد تآتر مدرن، برعکس، به
کنکاش در گذشته روی آورد. و شايد دليل
ناکامی رمان نو را در همينجا بايد جست.
واقعگرايی که در آغاز بزرگترين کارت برندهی
هنرها بود، با ظهور سينما (و بعدها
تلويزيون) تبديل شد به غل و زنجيری بر
پاها؛ چون هيچ هنری به اندازهی سينما
قابليت ندارد برای نشان دادن واقعيت. پس
نخستين کاری که تآتر مدرن صورت داد خلاص
کردن خود از همهی آن چيزهائی بود که پيش
از اين به کارشان میبرد برای ايجاد توهم
واقعيت: دکور، گريم، لباس، وسايل صحنه،
اطوارهای واقعگرايانه ی بازيگر... در واقع
آنچه حذف شد اُسواساس تآتر نبود؛ بلکه
پيرايههائی بود که به مرور بار تآتر کرده
بودند تا مگر تماشاگر وقايع صحنه را واقعی
بپندارد. مشابه همين پيرايهها در رمان
عبارت بود از توصيف جزئيات مکانها و
اشخاص از يکسو و حذف بيش از پيش راوی از سوی
ديگر. زاويهی ديد هی محدود شد؛ تا آنجا که
برای هنری جيمز(پيشتاز مدرنيسم در
رمان، البته اگر مدرنيسم را معادل
واقعگرايی بگيريم) غايت زيبائی آن بود که
هر پرسوناژی تنها از زاويهی ديد پرسوناژ
مقابل توصيف شود. حال آنکه در رمانهای
بزرگ آغازين(دون کيشوت، ژاکقضاقدری،
تريسترام شندی...) حضور راوی خود بخشی از
جذابيت رمان بود.
حالا که با ظهور سينما جنبهی سرگرم کنندهی
تآتر منتفی شده بود بروک هم مثل گروتوفسکی
و آرتو به جستجوی همان تأثير
جادوکنندهای رفت که در نمايشهای آئينی
بود: تآتر بالی، کاتاکالی، کابوکی،
تعزيه... بیخود نبود که ورد زبان بروک
اين جمله بود: «ملال چيزیست اهريمنی». در
تمام اين نمايشهای آئينی نه تنها اصراری
به واقعنمايی نيست بلکه آشکارا به
تماشاگر گفته میشود که ما داريم بازی میکنيم.
و هيچ چيز بيش از اين ادعای صادقانه
تماشاگر را که ذاتاْ بازيگوش است و
مايل به خيالبازی سوق نمیدهد به سمت باور
کردن وقايع صحنه. بیجهت نيست که وقتی در
يک نمايش «واقعگرا» لتههای دکور تصادفاْ
میافتند تماشاگران به بيرحمانهترين
شکلی میخندند. اين خنده افشا کنندهی
دروغیست که میخواهد خود را به جای
حقيقت جابزند.
پيشنهاد کوندرا اگر اهميتی دارد از
اين جهت است که، برخلاف نويسندگان رمان
نو، جهت جستجويش نه آينده که امکانات
ناشکفته يا مکتوم گذشته است: آزادی بیحد
و حصر رمان نويس از يکسو، و تفکر از سوی
ديگر؛ تفکری که در غياب آن رمان چيزی
نخواهد بود مگر يک سرگرمی دمده آنهم در عصر
تنوع وحشتناک امکانات سرگرمکننده.
اينطور است که او در رمان جاودانگي از
حرکت دست يک زن پرسوناژی خلق میکند؛ به
همان سادگی که در تعزيه، وقتی میخواهند
قطع شدن دستهای حضرت عباس را نشان بدهند،
تعزيهگردان(= راوی رمان) وارد میشود و
پيراهنِ بدونِ آستينِ خون آلودی را که
قبلاْ دهها تير به آن دوخته شده، طوری که
دستها زير لباس پنهان بماند، تن شبيهخوانی
میکند که نقش حضرت عباس را بازی میکند.
استفاده از تخيل به جای ايجاد توهم!
آيا میتوان مسئله را اينطور خلاصه کرد؟
179
دوشنبه ۱۶ سپتامبر
۲۰۰۲
؟
!
.
سه شنبه 17 سپتامبر 2002
از کافکا تا گربهها
بخشهايی از نامهی
انجمن حمايت از حيوانات در بارهی طرح
کشتن گربهها:
«... بايد به اطلاع متخصصين شما برسانيم که
در صورت کاهش ناگهانی تعداد گربهها بايد
منتظر هجوم دسته جمعی موشها نيز باشيد....
«... ياد آور میشويم که انجمن حمايت از
حيوانات همواره با حضور حيوانات ولگرد
مخالف بوده و هست...»
« از طرفی، ما عقيده داريم ولگرد بودن به
تنهائی دليل بر تخلف نيست...»
180
پايان