Davat

نشريه ادبی

 

 

بمب ساعتی تیک تیک تیک تیک

مرضیه ستوده



حوریٌه جان سلام. چیه قال راه انداخته‌ای که جواب نامه‌‌هات چی شد. هیچی. پیچ پیچی شد. خب من‌این سال‌‌ها در حال اسباب کشی بوده‌‌ام و نامه‌‌های تو را هم باید می‌رفتم به آدرس قبلی که ‌آیا به دستم می‌رسید یا نه. همه جا یا بیرونم می‌کردند یا خودم شبانه می‌زدم به چاک. من را که می‌دانی، زود خر می‌شوم. مردم را هم که می‌دانی، بار خر می‌کنند. بعد که خوب سنگین شدم لگد می‌اندازم.‌اما حالا تو کانادا از کار درآمده‌‌ام. زرنگ شده‌‌ام. لگد نمی‌اندازم که برای خودم بد شود، جاخالی می‌دهم طرف با بارش هوار می‌شود زمین.
این آخری‌‌ها فقط کدورت و بگو مگو با صاحب خانه نبود،آبروریزی و دعواهای ناموسی بود. می‌دانی حوریٌه جان خوش به حالت کسی بالا سرت هست. زن طلاق گرفته که تنها هم باشد مثل بمب ساعتی می‌ماند. فکر می‌کردم تو کانادا‌اینطور نباشد.‌اما آسمان همان آسمان است. یادته خاله فاران همیشه می‌گفت لعیا لونده. بعد تو از من دفاع می‌کردی که لعیا لوند نیست زود با همه خودمانی می‌شود. خب مگر دست من بود وقتی از در حیاط می‌رفتم تو، آقا جلال حالش عوض می‌شد. خب تو که از من خوشگل تر بودی. از همان وقت‌‌ها فهمیده بودم شدم بمب ساعتی تیک تیک تیک تیک. وقتی آدم تیک تیک کند هیج جا جاش نیست. زنها را که می دانی، سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند، و با سیاست پای آدم را می‌برند. مردها هم هر وقت در تنگنا قرار بگیرند و بهشان بد بگذرد سر و کله شان پیدا می‌شود و عاشق آدم می‌شوند. تیک تیک تیک تیک.
وا... من اصلا‌این‌‌ها را نمی‌خواستم بنویسم.‌این جواب نامه ی آخریت است که پارسال پس پیرارسال نوشته بودی تصمیم گرفته‌ای بیایی به ینگه دنیا و نظر مرا خواسته‌ای. من چه می‌دانم، بستگی دارد.
تو رستورانی که کار می‌کنم‌ایرانی‌‌ها زیاد می‌آیند، کباب یونانی می‌خورند و دلمه بادنجان ترکی. همیشه یک عده پشیمانند و دارند برمی‌گردند. وطن وطن می‌کنند، می‌گویند کانادا اخ است گدا خانه است منبع فساد است. تازه واردین برعکس، خواب‌‌های طلایی در سر دارند. دیشب خانواده‌ای از تازه واردین‌‌امده بودند. مهمان هم داشتند که مهمان نسبت به آن‌‌ها تازه واردتر بود. پدر خانواده باد سرمایه گذاری در سر داشت. هیز بود. همه ی زنها برایش بمب ساعتی بودند. از دم تیغ می‌گذراند مچ پا، انحنای باسن، سر و سینه. سر میز که غذا می‌بردم می‌آوردم، گِز هم می‌رفت. مادر خانواده عصبی بود. یکبند بچه‌‌ها را سقلمه می‌زد.لیوان لیوان آب می‌خورد و با سالادش بازی می‌کرد. خب تحمٌل آن چشم‌‌های هیز از آن طرف و نخوردن‌این کباب‌‌های خوشمزه از‌این طرف، آدم مثل برج زهرمار می‌شود. بیچاره بچه‌‌ها. زن داشت می‌گفت «کانادا به انسان و حقوقش ارج می‌گذارد.» در وجناتش می‌دیدم که تا سال دیگر طلاق بگیرد و تبدیل به بمب ساعتی شود. پدر خانواده، برای مهمان، پنیر با شعله ی شراب سرمیز سفارش داد که یعنی که یعنی‌این جا خارج است .
یک پیرزن ترک هست دائم با خودش حرف می‌زند. می‌آید قهوه ترک می‌خورد. به من می‌گوید تو شکل‌ایناز منی.‌اینازش قاطی کرده، دارد روان درمانی می‌کند. پیر زن خیال می‌کند همیشه به کف کفشش گه سگ چسبیده. هی کفشش را با حرص می‌کشد روی پادری می‌گوید«آی سگ بریند به‌این خارج که ریده.»
اما من از یک چیز کانادا حسابی دلخورم.‌اینکه ما را وادار کرد از همان بدو ورود دروغ بگوییم دروغ‌‌های شاخدار. خب نمی‌شد وقتی که تو فرودگاه وارد شدم مثل خانوم‌‌ها، پلیس فرودگاه برگه ی اقامت مرا مهر می‌کرد می‌داد دستم مثل آقاها؟ قبل از‌اینکه سوار هواپیما شوم باید نقش بازی می‌کردم تمرین می‌کردم اسمم آسونتا نمی‌دانم چی. بمیرم الهی، بغل دستی‌‌ام یک پسر پنج شش ساله داشت موهای بچه هه را رنگ کرده بودند زرد زرد انی. تف به‌این دنیا. وقت انگشت نگاری، آقای پلیس فرودگاه انگشتهایم را زیادی فشار می‌داد توی جوهر باز زیادی فشار می‌داد روی کاغذ. نزدیک هم‌ایستاده بودیم. چانه اش چال بود از آن زنخدان خوشگل‌‌ها. انگشت جوهری‌‌ام را فشار دادم روی زنخدان. هنوز از راه نرسیده، به جرم بی احترامی ‌به مامور دولت دستگیر شدم. وقتی خواستند مرا ببرند، برای زنخدانش یک بوس هوایی فرستادم. خودش‌‌امد و رضایت داد.
هی دروغ دروغ. حالا باید می‌رفتم پیش وکیل، دروغ سر هم سوار می‌کردم. باید می‌گفتم شوهرم مرا زده است به مرگ تهدید کرده است. اگر مثل خانوم‌‌ها راستش را می‌گفتم که نمی‌توانم زنده زا بکنم و شوهرم دلش بچه می‌خواست، قبول نمی‌کردند. وکیل گفت پرونده ات ضعیف است باید کمی‌سیاسی قاطی اش کنی. شبها، روزنامه‌‌های سیاسی‌‌ها را می‌خواندم و درس حاضر می‌کردم. تو دادگاه رد شدم. وکیل گفت برای داد گاه فرجام باید شکنجه قاطی اش کنی باید بگویی شکنجه شده‌ای البته غیر مستقیم می‌گفت، می‌گذاشت تو دهانم. بعد داستان‌‌های شکنجه شده‌‌ها را می‌خواندم. وای حوری تو که می‌دانی من چقدر زود حالت عوض می‌کنم چقدر زود میزان می‌شوم با حال طرف. انگار خودم را شکنجه می‌کردند و من مقاومت می‌کردم و بازجو را شکست می‌دادم و اسم همرزمان را لو نمی‌دادم . لخت لخت می‌خوابیدم روی کاشی‌‌های سرد آشپزخانه. مجسٌم می‌کردم تا خود صبح چک چک چک قطره قطره بچکد وسط پیشانی‌‌ام. ظلمات سکوت چک چک چک سرما سیاهی چک چک تا فراموشی جسم و حسرت یک آه به دل جلاد و از‌اینکه همرزمانم را لو نداده بودم قوت گرفتم و در دادگاه بعد از سه سال قبول شدم. خب نمی‌شد از همان اول‌این برگه را و‌این چندرغاز را مثل آدم به آدم بدهند هی دروغ دروغ دروغ بعد هم مثل کلاش‌‌ها هی بدویی تا ثابت کنی که دروغ‌‌ها راست بوده. می‌دانی یعنی چی حوری می‌دانی آدم چطور از تهی تهی می‌شود تهی تهی تهی.
البته‌این جا به تازه واردین می‌رسند. وقتی پناهنده قاطی می‌کند به خصوص زن‌‌ها را می‌فرستند به جلسه‌‌های خودیاری، همیاری، زن نیمه ی دیگر، زن نیمه ی دوم. می‌فرستند نزد مشاور. وقتی من قاطی کردم حوری تو کجا بودی اصلا یادم رفته بود تو را دارم. حوری نامه‌‌هات تو کدام خانه گم شد؟ لای کدام کتاب، زیر کدام گلدان جا ماند؟ مشاور گفت باید بروی نزد روان شناس. روان شناس زل می‌زد تو چشمهام که مثلا رسوخ کند در جانم. چشم‌‌هاش مثل تیله بود، عین چشم عروسک. دستش سرد، حضورش سرد. هی مرا برد به بچگی‌‌هام. گریه می‌کردم هی می‌گفتم حوری حوری بعد یک هو یاد بهادرخان افتادم چرا یاد تو و بهادرخا ن با هم می‌آد تو سرم از چشمهام می‌زند بیرون. یادت می‌آد؟ من کلاس هشت بودم تو کلاس هفت. تو می‌فهمیدی به روی خودت نمی‌آوردی. تو یادم دادی گفتی به خاله فاران بگویم شال کشمیری که بهادرخان داده بود بگویم معلمم داده. یادته حوری، تایش پر کمر خودش بود زنگاریِ زنگاری. حوریٌه جان تو می‌دانی من دلم برای چی تنگ شده؟ دارمش هنوز. می‌پیچمش به سر و کله‌‌ام تو سرو کله‌‌ام عطر توتون بپیچد. سبیل‌‌های توپی پرپشتش را که می‌کرد تو گًل و گردنم انگار تنم را با طعم توتون می‌شستند. آن لحظه ی آخر، مچ دست‌‌هایم را قایم فشار می‌داد یک کم درد می‌آمد‌‌اما دردش خوب بود. خب من که خودم طاقباز خوابیده بودم‌‌اما باز هم مچ‌‌هایم را می‌گرفت. روان شناس گفت مورد خشونت قرار گرفته‌ای. گفتم نخیر، به اندازه قایم فشار می‌داد. گفت خشونت بوده. گفتم من راضی بهادر خان راضی تو چی می‌گویی. فکر کنم مچ خودش را کسی یک جور خوبی فشار نداده باشد.

زیرزمینی اجاره کرده بودم معقول سرم به درسم بود. صاحب خانه‌‌ام زن و شوهر ترکی بودند. وقتی زن، باباش مرد رفت ترکیه مدتی ماند. بعد آقاهه عاشق من شد. هی گل خرید سنبل خرید. یک شب که سبیلش را کرد تو گًل و گردنم، منِ خر به هوای اینکه مچ‌‌هایم را مثل بهادرخان بگیرد هی طاقباز خوابیدم ‌اما بهادر خان کجا و ‌این زاغول کجا. پدرسگ ول کن نبود. یکی دو ماه اجاره ندادم، نزدیک ‌آمدن زنش بیرونم کرد. می‌بینی مردها را حوریٌه جان.
بعد از آن بمب ساعتی اسباب کشی کرد رفت. رفتم زیرزمین خانه‌ای که یک خانواده ی یونانی بودند با سه تا بچه. آقاهه خیلی سر به زیر و آقا بود. همیشه هم یک کمی ‌بوی مشروب می‌داد. زنش وسواس داشت از صبح تا شب می‌سایید و غر می‌زد. بچه‌‌هاش را کوفت و مرگ می‌کرد. بچه‌‌ها از مدرسه که می‌آمدند باید لخت مادرزاد می‌شدند، رخت و لباس شان می‌رفت تو یک کیسه همان جا دم در. بچه‌‌ها هم نوک پا نوک پا باید می‌رفتند تو حمام. شوهرش زیر بار نمی‌رفت مدام دعوا داشتند. یک شب آقاهه بغلی به دست از در پشت ‌آمد تو زیرزمین. گفت من عاشق توام. من برای اولین بار خوب نگاهش کردم، چشمم افتاد به سبیلهای توپی پرپشتش. هی از بغلی سر کشید گفت نمی‌فهمی‌میایم گلدانها را آب می‌دهم کتاب‌‌هایت را مرتب می‌کنم. گفتم نه. فرت و فرت هم سیگار می‌کشید. من هم دلم سیگار می‌خواست. تازه ترک کرده بودم. از وقتی یک گوله تو سینه‌‌ام پیدا شد دکتر گفت غدغن. بعد‌‌های‌‌های زد زیر گریه. خب تو که میدانی حوری من نمی‌توانم همین طور بنشینم یکی جلوم گریه کند. سرش را گرفتم تو بغلم. یعنی چمشهاش روی سینه‌‌هام بود. بعد یک هو حالتش عوض شد.سبیلهای توپی پرش را کرد تو دهانم. بوسه اش انگار یک پک جانانه به سیگار، چسبید. حوری یادته با هم دزدکی سیگار می‌کشیدیم. حوری تو می‌دانی من دلم برای چی تنگ شده؟ آقاهه گفت عاشق شلختگی من شده. غلط کرد من کجام شلخته ست. بعد وقت و بی وقت منتظر چشیدن طعم نیکوتین از سبیل‌‌های توپی پرش بودم. هرچه زنش بیشتر آب می‌کشید و به زمین و زمان فحش می‌داد، بیشتر احساس گناه می‌کردم. جا پیدا شد رفتم تو زیرزمین استاد کالج‌ام. استاد درس تطبیق فرهنگ‌‌های ملل. زنش فمنیست دو آتشه بود. برای مدتی رفته بود به سواحل نمی‌دانم چی. استاد با زنش با هم توافق کرده بودند مدتی از هم فاصله بگیرند تا احساس عمیق یکدیگر را به هم دیگر بفهمند. استاد عنایت خاصی به من داشت. مرا با خودش همه جا می‌برد و معرفی می‌کرد که من ‌ایرانی عراقی ترکی کانادایی هستم. اما خودش هم‌ ایران و عراق را با هم قاطی می‌کرد. هر چه می‌گفتم پدر و مادرم ‌ایرانی بودند در عراق به دنیا‌ مدم و بین‌ایران و ترکیه بزرگ شدم باز قاطی می‌کرد. یک شب که مست کرد و مرا بوسید گفت می‌خواهد یک بوسه ی چند ملیٌتی را تجربه کند. به ظاهرٍ آرام و نرم و نازکش نمی‌آمد. از بهادر خان قایم تر فشار می‌داد. اندازه اش را نمی‌دانست می‌خواست من بهش یاد بدهم. چه بیمزه،‌این چیزها که گفتنی و یاد دادنی نیست. از زیر زبانم می‌کشید از بهادرخان حرف بزنم من زدم زیر گریه گفتم خاله فاران‌ام از زن بهادر شنیده که بهادر در جنگ مفقود الاثر شده. استاد یکهو خیلی تلخ شد. رفت علف آورد کشیدیم، پینک فلوید گذاشت، اتاق رفت رو هوا، من رفتم رو ابرها اِسلو موشن می‌رقصیدم یعنی استاد گفت اِسلو موشن می‌رقصیدی. بعدها اسمش را گذاشت باله ی شهرزاد. روی ابرها که کش و قوس می‌آمدم بهادر خان و حوریه پاک از یادم رفت. حوری من نمیخواهم تو از یادم بروی. حوری من قاطی کردم. حوری تو می‌دانی من دلم برای چی تنگ شده؟
کار داشت بیخ پیدا می‌کرد، استاد عاشق شرق شده بود. می‌مرد برای بوسه‌‌های چند ملٌیتی و باله ی شهرزاد و شال کشمیری. البته کار بیخ پیدا نکرد سر و کله ی زنش پیدا شد و احساس عمیق خود را به شوهرش پیدا کرد و کتاب‌‌ها و گلدان‌‌های مرا گذاشت سر کوچه. می‌بینی حوری جان زن‌‌ها را. گلدان‌‌هایم را سرما زد. خب به گلدان‌‌ها چه؟ دلش نسوخت برای روح زنانه ی گل و گیاه؟ می‌بینی زن‌‌ها را.

این جا مهاجرها که قاطی پاطی می‌کنند بعد از مراحل دید و بازدید مشاور و روان شناس به کلیسا‌‌ها روی می‌آورند تا شاید جیزٍز کمکشان کند. من می‌رفتم کلیسای یونانی‌‌ها یا نمی‌دانم ترکها. شبِ به صلیب کشیدن مسیح، وای حوری مثل عاشورای حسینی علم و کتل می‌آورند. وقتی داشتند هله لویا می‌کشیدند. من تو گوشم صدای سینه زنی پیچید. یادته با خاله فاران می‌رفتیم تکیه شمران یادته تو طاقنماها جا می‌گرفتیم. یک دسته از‌این سر می‌آمد سنج کوب، یک دسته از آن سر، تبیره زن. مردها یک تیغ سیاه، زنها یک تیغ سیاه، علم و کتل‌‌ها رنگی رنگی. دستها بازوها سینه‌‌ها نه به اختیار شرق شرق شرق‌. این دسته می‌گفت« چونکه فردا بدنش زیر سم اسبان است» آن دسته جواب می‌داد « نکن‌ای صبح طلوع – نکن‌ای صبح طلوع » وقتی یاحسین یاحسین می‌کشیدند من و تو همدیگر را بغل می‌کردیم. من نه می ترسیدم نه گریه‌‌ام می‌گرفت ولی باید تو را بغل می‌کردم. بعد سینه زنها که می‌رسیدند به هم، علم دارها به یکدیگر علامت می‌دادند. ‌این جا دیگر گریه‌‌ام می‌گرفت یادت می‌آد؟ تو من را توی سینه ات فشار می‌دادی. بعد پرهای بالای علم را که مثل بال فرشته‌‌ها بود به طرف هم خم می‌کردند، سلام می‌دادند. سلام. سلام حوریٌه جان. سلام حوریٌه خانم.

بابا حبیب زیرزمین خانه اش را به بی خانمان‌‌ها، موقت اجاره می‌داد. بابا صداش می‌زدند. همیشه هم بوی هل و گلاب می‌داد. بعد از زیرزمین استاد، رفتم تو زیرزمین بابا حبیب. حوری ‌این حبیب را دست کم نگیری‌‌ها. ‌این بابا اصلا تو کانادا چی کار می‌کرد. یک کاره. شب‌‌ها نی می‌زد. یادته آناتولی بودیم تولد مولانا چه خبر بود. آهان تو تب کردی نیامدی چه وقت تب کردن بود مثل کوره می‌سوختی. اگر بخواهم بگویم حبیب چه شکلی بود، شکل همه ی آن فینه به سرها بود که می‌چرخیدند. پلکها افتاده سنگین، سر کج خمیده به شانه ی راست، یک دست رو به بالا چرخان، یک دست رو به زمین حیران. چشم‌‌ها باز به درون. چرخ چرخ کلوشه‌‌های سفید در هم می‌رفت از هم می‌رفت با هم می‌رفت بی هم می‌رفت چرخ چرخ چرخ انگار تمامی‌نداشت. قطب شان که ‌آمد چرخش‌‌ها دور گرفت گرد بر گرد قطب. کلوشه ی سیاه در مرکز می‌چرخید کلوشه‌‌های سفید گرد بر گردش. منظومه به قرار که چرخ گرفت یکی از تو کوه نی زد. بعد کلوشه‌‌های سفید دور کلوشه سیاه حلقه زدند، دست‌‌ها چلیپا برسینه به هم سلام دادند. سلام. سلام حوریه جان. سلام حوریه خانم.

یک شب حبیب، انگار از تو کوه، نی زد. رفتم بالا، با اکراه راهم داد. زدم زیر گریه. نیامد مرا بگیرد یا ناز کند. گرفت نشست ذکر گفت. با ریتم بلند بلند می‌خواند.الله الله هی... الله الله هی... انگار‌‌هاهای هوای خوبی را می‌کردند توی قفسه ی سینه‌‌ام سبک. الله الله هی... گذشت گذشت تا یک شب دیگر باز از تو کوه نی زد. دستم لرزید و شترق چیزی شکست. خودش ‌آمد پایین. گریه کرده بودم. بغلم کرد. لب‌‌هایم مماس شد روی گردن کنار سیبک، لب‌‌هایش نشست روی پلک‌‌هایم. جای گریه‌‌هام را بوسید و تندی فرار کرد بالا. اشکهام بوی گلاب گرفته بود. تا خود صبح ذکر گفت یک چیزی هم می‌خواند که - حضرت بی نشان -اش یادم مانده. فرداش محترمانه عذر مرا خواست که در راه طریقت در مرحله ی نمی‌دانم چندم مقام گرفته و نقل به معنی گفت که نمی‌تواند بمب ساعتی در خانه نگه دارد. گفتم اگر مردی در کنار بمب مقام بگیر. البته تو دلم گفتم، می‌دانی که من همیشه لالمونی می‌گیرم ‌این جور وقت‌‌ها.

بعد از آنکه پلیس من را روی پل بزرگراه دستگیر کرد، مرا بردند بخش روان درمانی بستری کردند. هر چی به پلیس گفتم من خودکشی کجام بود به خرجشان نرفت. گفتم من خودم بمبم ببین چه جوری تیک تیک می‌کنم من خودکشی کجام بود.
حوری تو کجا بودی وقتی من را بردند قاطی دیوانه‌‌ها. تو کجا بودی. نمی‌گویند دیوانه خانه می‌گویند روان درمانی.
هم اتاقی‌‌ام سیاه پوست بود. انیس. چاق بود چاق، از در تو نمی‌آمد. شب اول که نگاه خالی خالی اش را دوخت به چشمهام خیلی ترسیدم ‌اما بیخود ترسیدم، انیس خیلی با حال بود. غروب‌‌ها گل می‌کرد. عروس می‌شد. یک غلومی‌هم تو بخش ما بود خودش می‌گفت بچه ی تهرانه. این بخش، بخش مسلمان‌‌هاست. کانادا به‌این چیزها اهمیت می‌دهد که لابد دیوانه‌‌ها غریبی نکنند. اکسیر دروغ هیچ به غلومی‌نساخته بود. غلومی‌ آنقدر دروغ گفته و خودش خودش را شکنجه داده بود و بعد آنقدر دویده بود و دویده بود تا دروغ‌‌ها را ثابت کند و به صحت و سقم قوانین انسان دوستی کانادا درآورد که پاک پاکباخته شده بود. غروب‌‌ها انیس، شال کشمیری مرا چین و واچین می‌کرد رو سرش، عروس می‌شد غلومی‌هم می‌آمد، داماد می‌شد. انیس دست می‌زد و می‌رقصید، همه ی بخش می‌لرزید. بازوها سینه‌‌ها لمبر و کپلش روی هم می‌رمبید لمب می‌خورد هف هف صدا می‌کرد. یک نفس کل می‌کشید، جیغ هم قاطی اش. وقتی من دست به دستشان می‌دادم انیس ساکت ساکت می‌شد، غلومی‌سلام می‌داد سرود می‌خواند. سرود کانادا. بلند و کشیده ...O…Canada O…Canada
آخر شب‌‌ها غلومی ‌معرکه می‌گرفت. مابقیِ دیگر جان به سرها، همه جمع می‌شدیم. «هر کسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش» بازی می‌کردیم. غلومی ‌اوسٌا می‌شد. دستهاش در فضای خالی سینه اش مثل فرفره می‌چرخید- هر کسی کار خودش بار خودش - هر کسی کار خودش بار خودش. انیس کل می‌کشید. من شال کشمیری را مثل روبنده می‌گرفتم جلوی صورتم. چشم و ابروم را می‌گذاشتم بیرون، چشم و ابرو می‌آمدم. آینازِ آن پیر زن هم که یکبند می‌گفت –‌ای سگ بریند به‌این خارج که ریده – آن جا بود. دو دستی می‌کوبید رو زانوش، سرسری می‌کرد. بمیرم الهی همچین می‌کوبید روی زانوش که سرخ سرخ می‌شد. بغل دستی اش، ماشین دودی می‌شد. دو دو چی چی دو دو چی چی. بغل دستی اش مثل مجسمه می‌ماند، حالت عوض می‌کرد. حوری یادته ماما مجسٌمانه همگی ترمز بازی می‌کردیم‌‌هان یادته؟ بغل دستی اش بای بای می‌کرد. البته اداش نبود بیچاره هرروز از پشت پنجره با بیرون بای بای می‌کرد. ‌این دستش که خسته می‌شد با آن دستش بای بای می‌کرد. یک شاعر هم داشتیم از سوریه، گیسش بلند ریشش بلند، حالش حال بود. رقص بسمل می‌کرد و به لحن داوودی مزامیر می‌خواند.
غلومی‌دور می‌گرفت - هر کسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش. هر کسی کار خودش... تندتر و تندترش می‌کرد تندتر و تندترش می‌کرد هر کسی کار خودش بار خودش... وای حوری دیوانه‌‌ها، دیوانه می‌شدند. غلومی‌دهنش کف می‌کرد. بخش را که می‌گذاشتیم روی سرمان، نگهبان می‌آمد‌ایست می‌داد. بعد ما دور غلومی‌حلقه می‌زدیم. غلومی‌در مرکز، ما گرد بر گردش، دستها چلیپا بر سینه به هم سلام می‌دادیم. سلام. سلام حوریٌه جان. سلام حوریٌه خانم.
وقت خواب من و انیس قرص‌‌هایمان را قورت نمی‌دادیم زیر زبان نگه می‌داشتیم، رد می‌کردیم به غلومی ‌تا دوزش برود بالا. می‌گفت - آبجی صفاتو. می‌گفتم –غلومی‌وفاتو.

بعد بابا حبیب برای من جا پیدا کرد. رفتم تو زیرزمین خانه ی زن کوری که خدمتکارش رفته بود. اسمش لاریساست. با پرنده اش میچکا زندگی می‌کند. الان که فراغتی حاصل شده تا جواب نامه‌‌هات را بدهم، چاشنی بمب ساعتی خنثی شده است. من و لاریسا و میچکا وقت و بی وقت عاشق هم می‌شویم. هر چه در لذت بردن از یکدیگر گیج تر می‌شویم، به هم‌‌امیخته تر می‌شویم. ترجیع بند چهچه‌‌های میچکا، خنده‌‌های لاریساست. میچکا که چهچه می‌زند، گلبانگ صداش غلت غلتان می‌رود تو سینه ی لاریسا،لاریسا قهقه می‌زند. انگشتهای لاریسا روی گونه‌‌هام انگار که ضرب گرفته باشد، خنده‌‌های مرا لمس می‌کند.
گاهی صفیر مرغی از دور دورها هوای قفس را می‌شکافد. پر ریزه‌‌های سر میچکا پوش می‌شود. بی قرار به چرخه سر می‌چرخاند، بال می‌تکاند، خفت می‌کند. می‌گویم آهای جوجو حالت حال است. شال کشمیری را اندخته‌‌ام روی قفس میچکا که شبها میخوابد. لاریسا می‌پرسد شال چه رنگی است جیغم در می‌آید لاریسا از رنگ چه می‌داند. می‌پرسم تو چه می‌دانی از رنگ. می‌گوید طنین کلام رنگ. به فارسی می‌گویم زنگاریِ زنگاری. وردگونه با خود واگویه می‌کند زنگاری زنگاری زنگاری تا صدای رنگ بپیچد تو سر و چشم‌‌هاش.
راست می‌گوید طنین دارد کلام، به میچکا یاد داده‌‌ام بگوید حوری حوری حوریه...
2004- تورنتو


صفحه ی نخست

داستان

شعر

مقاله

 گفت و گو

 طنز

مواد خام ادبی

 درباره ی دوات

تماس

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر با ذکر مأخذ و لینک به سایت دوات

برگشت