/سايت رضا قاسمي/ الواح شيشه ای  /

نشريه ادبی



سعيد رحيمی مقدم

 

يک نامه

 

سعيدجان سلام
اميدوارم كه حالت خوب باشد، يعني راستي راستي چنين آرزويي دارم، موقع خداحافظي ما كه سوار ميني بوس بوديم و جايمان گرم بود اما تو حسابي زير باران خيس شدي. هرچند كه باران لااقل اين حسن را داشت كه نگذاشت تو كنف شوي و من خيسي صورتت را به حساب باران گذاشتم. تا شيراز يكريز باران مي آمد، جالب بود كه بعضي خانواده ها زودتر از ما رسيده بودند دم در مقر صاحب الزمان. من خدا خدا ميكردم كه تو زير قولت نزني و تا قبل از اينكه من به اهواز برسم رفتنم را خبر نــدهي، هرچند كه كسي را به داخل مقر راه نميدادند و هرچه بلندگو ميخواست صدا بزند علي محسني فر ملاقات، من كه نميرفتم. راستي به خاطر اينكه يادي ازت كرده باشم دو سه بار اسمت را دادم بلندگو صدا كند ملاقاتي داري و بعد هم ميرفتم وسط مقر مي ايستادم و گوش ميكردم. كاش صداي بلندگو آنقدر بلند بود كه به جهرم برسد و تو بشنوي.
 همان روز اول ازمان فيلمبرداري هم كردند. گفتم شايد ديده باشي كه چطور با لباسهايي كه از تن همه مان گشاد بود با علم و پيشاني بند دور مقر ميدويديم. همان شب از شيراز با اتوبوس به طرف اهواز حركت كرديم. كنار دست من منصور نشسته بود. بچه شيراز است. همه اش از نامزدش و نامزدي و بهم خوردنش حرف زد. البته فقط خودشان به خودشان نامزد ميگفته اند وگرنه كسي از روابطشان خبر نداشته، بگذريم. دم دماي صبح منصور سراسيمه از خواب بيدارم كرد كه پاشو نگاه كن. كمي دورتر از جاده شعله هايي داشت زبانه ميكشيد چند جاي بيابان همينجور بود. طوري كه آن دورها آسمان از سياهي به زردي ميزد. سه چهارتايي هم شلوغی راه انداخته بودند كه بچه ها بلند شويد كه رسيديم خط مقدم، الانه كه خمپاره بخوره تو فرق اتوبوس و بلند بلند مي خنديدند. دست آخر راننده دادش درآمد كه چرا بچه ها را اذيت ميكنيد، اينها مشعلهاي گاز است كه چون زيادي است ميسوزانندش بعد از ما پرسید مگر تا حالا هيچ كدامتان جبهه، اهواز نيامده ايد؟
بعد كه رسيديم اهواز ما را بردند پادگان امام. به هر كداممان يك فرم دادند كه پر كرديم و از روي آن ما را تقسيم كردند. سؤالها همه اش در رابطه با تجربه و تخصص بود. من كه نه گواهينامه داشتم نه لوله كشي يا آشپزي و اين چيزها بلد بودم نوشتم كارهاي اداري بلدم. بعدش يكي صدايم كرد و مرا پيش فرمانده برد. او هم گفت: تو با اين سن وسالت توي اداره كل بابات كار اداري كرده اي؟ بقيه هم خنديدند. من به خاطر اين نوشتم كارهاي اداري بلدم كه كتابخانه مدرسه را خودم تنهايي اداره ميكردم. هرچند كه بعد فهميدم اين تجربه بدرد بخوري براي اينجا نيست.
خلاصه اينكه مرا گذاشتند توي قسمت تعاون. اينجا كارم اين است كه نامه هايي كه ميرسد تقسيم ميكنم، ليست مينويسم و بدست بچه ها ميرسانم. البته به خاطر اينكه اينجا همه منتظر نامه هستند خيلي زود با همه شان دوست شده ام.
نامه هاي زيادي هم ميرسد كه گيرنده ندارد. آن وقت من توي ليست مرخصي رفته ها و مجروحين نگاه ميكنم اگر كه اسمشان بود، نامه را نگه ميدارم و گرنه با خط قرمز روي پاكت مينويسم "شهيد نظر ميكند به وجه الله" و نامه را ميگذارم قاطي نامه هاي برگشتي. البته اين روزهاي آخر غير از پخش نامه ها كار ديگري هم دارم. قبل از عمليات بچه ها وصيتنامه هاشان را ميآورند تحويل تعاون ميدهند. اگر كه برگشتند دوباره پس ميگيرند وگرنه به آدرسي كه روي پاكت نوشته اند پست ميشود.
الان يكي دو روز است كه به خرمشهر آمده ايم. قرار است از اينجا عمل كنيم. ديشب از دست پشه كوره ها اصلاً نتوانستم بخوابم. درختهاي اينجا بي حساب رشد كرده اند. بعضي هاشان تمام عرض خيابان را ميگيرند. به نظر ميرسد اينجا شهر قشنگي بوده، من كه قبل از جنگ خرمشهر نيامده ام ولي بعد از جنگ مي آيم ميبينم (اگر زنده باشم).
ديشب يكي دو بار هم كه ميخواست خوابم بگيرد گربه ها جنگ و دعوا راه ميانداختند و بيدارم ميكردند. راستي از دبير زيست شناسي مان بپرس كه آيا ميشود گربه ها موجي شوند؟ بچه ها ميگويند گربه هاي خرمشهر همه شان موجي هستند. من گربه هايي ديده ام كه پا، دم يا گوششان يك طوريش شده باشد اما گمان ميكنم موجي شدن مخصوص آدميزاد باشد. سعيد جان حالا يك معما: فرق ما و گربه هاي خرمشهر در چيست؟ زيادي فكرت را خسته نكن، ما اول ميجنگيم بعد موجي ميشويم اما گربه ها اول موجي ميشوند بعد ميجنگند (شوخي).
امروز دوشنبه است و شما ساعت دوم انشاء داريد. من از همه كلاسها بيشتر دلم براي ساعت انشاء تنگ شده است. هر هفته ساعت انشاء يادم بوده است هرچند كه ديگر نگه داشتن حساب روز و هفته برايم سخت است. اينجا همه روزهايش مثل هم است. جمعه و شنبه اش فرقي ندارد چون هر روز جنگ است و جنگ تعطيلي ندارد.
الان كه برايت نامه مينويسم منصور اينجا ايستاده و اذيت ميكند نميگذارد نامه بنويسم. رفته از يك مدرسه دخترانه كارنامه شاگردها را پيدا كرده آورده نمرة انظباتشان را نشانم ميدهد.
من اين نامه را قاطي وصيتنامه ها ميگذارم، اگر كه برگشتم برميدارم و شرح و وصف عمليات را هم برايت مينويسم، اگر هم برنگشتم به آدرسي كه نوشته ام برايت پست ميكنند. راستي نكند اگر برنگشتم مرا به حساب نياوري و جواب نامه ام را ندهي. حتي اگر برنگردم جواب نامه ام را به همين آدرسي كه پشت پاكت نوشته ام بفرست، فقط خودت بعد از اسمم با خط قرمز اضافه كن: شهيد نظر ميكند به وجه الله – برگشتي.

فعلاً خداحافظ
ساعت 9.5 صبح دوشنبه ـ قبل از عمليات

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برگرفته از سايت خوابگرد

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس
 


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر با اجازه کتبی دوات. لينک دادن البته کار زيبائی ست.

برگشت