Davat

 

 


به‌روژ ئاكره‌ِِیِِی

مرغابِِی‌ها


دست‌اش‌ را دراز كرد سمت ساختمانِِی كه پنجره‌هاِِیش‌ جابه‌جا شكسته‌بود: «اِِین‌جا... همِِین‌جاها ‍خونه‌مون بود. نمِِی‌دونم ِِیادت هست ِِیا... » ‌خم شد، پاِِی راست‌اش‌ را از كفش‌ درآورد. كفش‌ ‍را با دست راست گرفت، چند بار تكاند، بعد گذاشت‌اش‌ روِِی زمِِین و انگشت اشاره‌اش‌ را ‍به‌جاِِی پاشنه‌كش‌ به‌كار بُرد. من دو سه قدم جلوتر، اِِیستاده‌بودم زِِیر ساِِیه‌ِِی درختِِی ‍كه آفتاب برگ‌هاِِیش‌ را سوزانده‌بود.
«خُب واِِیسا منم بِِیام. اِِین سنگ‌رِِیزه هم»... ‌ رسِِید: «ها... داشتم چِِی مِِی‌گفتم؟»
گفتم: «اِِین خونه‌ها با اِِین‌كه داغون شده‌اند انگار زِِیاد هم قدِِیمِِی نِِیستن؟
»
چشم‌هاِِیش‌ را تنگ كرد و اِِیستاد: «جنگ... آره خُب. هرچند وقت ِِیك‌بار مِِی‌سازند و دوباره... ‍ببِِین! اِِین ساختمان خرابه، همون سِِینماِِی تابستونه است كه... »
آفتاب شانه‌هاِِیم را مِِی‌سوزاند. گفتم: «آره. مِِی‌نشستِِیم بالاِِی پشت‌بام. پرده‌ِِی سِِینما ‍رو از اون‌جا مِِی‌دِِیدِِیم. ولِِی صداِِی فِِیلم رو نمِِی‌شنِِیدِِیم. عمه فخرِِی همه‌ِِی فِِیلم‌ها رو انگار ‍دِِیده‌بود. برامون مِِی‌گفت كه چِِی‌شده و دارن چِِی مِِی‌گن. شاِِید از خودش‌ درمِِی‌آورد. ولِِی ‍خِِیلِِی سوزناك تعرِِیف مِِی‌كرد. وقتِِی گرِِیه مِِی‌كرد ماهم... »
آستِِینم را گرفت: «پِِیر شده... ‍اونم پِِیر شده. پسر كوچِِیكه‌اش‌... از اِِین طرف! مِِی‌دونِِی‌كه؟»
پِِیچِِیدِِیم همان سمت كه گفته‌بود و من چِِیزِِی نگفتم.
از چهار راه گذشتِِیم. سمت چپ سربالاِِیِِی ‍بود. جاده انگار مِِی‌رفت و ناگهان ِِیك‌جا قطع مِِی‌شد. بعد آسمان بود. هُرم گرما، موج موج ‍از زمِِین بلند مِِی‌شد و آسمان انگار مِِی‌لرزِِید. فكر كردم: حتما بعد از سربالاِِیِِی باِِید ‍سرازِِیرِِی باشه.
« اِِین‌جا قبلا تپه بود، حالا تو شاِِید ِِیادت نِِیاد»
گفتم:  « پشت اِِین سرازِِیرِِیه، نه؟»
گفت:  « خُب معلومه. پشت هر سربالاِِیِِی... تو حتما ِِیادت نِِیست. خِِیلِِی ساله، آخه. »
كامِِیونِِی كه بارش‌ علف بود گذشت. ردِِی از علف پشت سرش‌ مِِی‌چرخِِید و بر سطح خِِیابان ‍پخش‌ مِِی‌شد.
گفتم: «چقدر خلوته اِِین‌جا...»
گفت: «دِِیگه كم‌كم مغازه‌ها رو باز مِِی‌كنن... » دست گذاشت روِِی شانه‌ام.
گفتم: «جلوِِی مغازه‌ها آب مِِی‌پاشِِیدن. بوِِی خوبِِی مِِی‌داد.»
گفت: «اون‌جا چِِی؟... نمِِی‌پاشن؟ » و شانه‌ام را كمِِی فشار داد.
خندِِیدم.
با تعجب نگاهم كرد.
گفتم: «اون‌جا... چه‌جورِِی بگم؟ اصلا اِِین‌جورِِی نِِیست.»
گفت: «آره... شنِِیدم خِِیلِِی سرده. « دست‌اش‌ را از روِِی شانه‌ام برداشت و زد به پشتم: «از اِِین طرف! »
رفتِِیم تو پِِیاده‌رو. گربه‌اِِی از جوِِی كنار خِِیابان پرِِید آن طرف.
گفت: «تو... اِِین‌جاها رو اصلا ِِیادت نِِیست، نه؟»
گفتم: «بِِیست و شش‌ سال... اِِین همون بازارچه‌است؟»
دستمال چروكِِیده‌اِِی از جِِیب شلوارش‌ بِِیرون آورد. گردن‌اش‌ را خشك كرد: «آره... اگه ‍مِِی‌خواِِی برِِیم، اون‌جا خنك‌تره.»
گفتم: «نه. » و از بوِِی ادوِِیه‌ها گفتم كه تا وارد بازارچه مِِی‌شدِِی بِِینِِی‌ات به خارش‌ مِِی‌افتاد ‍و عطسه نمِِی‌آمد. بازارچه تارِِیك بود، با سقف‌هاِِی گنبدِِی و به فاصله‌ِِی هرچند متر، سوراخ ‍گردِِی كه نور از آن‌جا مِِی‌تابِِید. انگار لوله‌اِِی كه گرد و خاك را مِِی‌مكِِید. بعد بازار مسگرها بود، با صداِِی كوبش‌ درهم برهم‌شان. آهن‌گرها كمِِی آن‌سوتر بودند. آهن سرخ پِِی ‍در پِِی كوبِِیده مِِی‌شد ودستِِی آن را برمِِی‌گرداند. بعد طلافروش‌ها بودند. وِِیترِِین‌هاِِی كوچك ‍و زرد و روشن. پچ‌پچ زن‌ها و دخترهاِِیِِی كه النگوها را از اِِین دست به آن دست مِِی‌كردند.
گفت: «مِِیل خودته... اِِین مغازه چِِی؟ اِِین كه دِِیگه باِِید ِِیادت باشه. »
كفش‌ فروشِِی بود با وِِیترِِینِِی كوچك، پُر از كفش‌هاِِی زنانه و مردانه. كفش‌ها را بِِی هِِیچ ‍ترتِِیبی كنار هم چِِیده بودند. انگار جاكفشِِی مسجد.
گفتم: «نه، ولِِی فكر كنم ِِیه كفش‌فروشِِی دِِیگه اِِین‌جاها بود. بزرگ بود. خِِیلِِی بزرگ بود. ‍همیشه فكر مِِی‌كردم روزِِی كه از زندان بِِیاِِی از همون‌جا برام كفش‌ مِِی‌خرِِی.»
گفت: «همونه. همِِین‌قدِِی بود.»
گفتم: «ولِِی اون خِِیلِِی بزرگ بود.»
گفت: «تو كوچِِیك بودِِی. روزِِی هم كه اومدم، بزرگ شده‌بودِِی... مدرسه مِِی‌رفتِِی.» و نگاهم ‍كرد.
مردِِی از آن طرف خِِیابان دست‌اش‌ را رو به ما تكان مِِی‌داد.
گفتم: «اون آقا انگار...»
به آن دست خِِیابان خِِیره شد. لب‌هاِِیش‌ تكان خورد و به خنده باز شدند: «الان مِِی‌آم. » وسط ‍خِِیابان هم‌دِِیگر را بغل كردند. وانت قراضه‌اِِی كه بارش‌ هندوانه بود، عقب عقب مِِی‌آمد. ‍بوق زد. رفتند تو پِِیاده‌رو. هنوز دست هم‌دِِیگر را مِِی‌فشردند. وانت كمِِی جلوتر آمد.
حالا دِِیگر نمِِی‌دِِیدم‌شان.
«بِِی‌زحمت. »
رفتم كنار. مردِِی با آفتابه جلوِِی مغازه‌اش‌ را آب مِِی‌پاشِِید. آفتابه را خالِِی كرد و دوباره ‍به درون مغازه‌اش‌ رفت. همِِین حوالِِی بود انگار، كه ِِیكِِی از فامِِیل‌هاِِی مادر مغازه‌ِِی سلمانِِی‍ داشت. تخته‌اِِی روِِی دسته‌هاِِی صندلِِی مِِی‌گذاشت و مِِی‌نشستِِیم روبروِِی آِِیِِینه. پشت سر هم آِِیِِینه ‍بود. تصوِِیر آِِیِِینه‌ها درهم مِِی‌افتاد. انگار دالان بِِی‌انتهاِِیِِی پُر از سر من و دست‌هاِِی ‍سلمانِِی. بالاِِی آِِیِِینه تابلوِِیِِی بود با رنگ‌هاِِی تُند. دو شكارچِِی در مِِیان نِِیزارِِی سبز، لوله‌ِِی ‍تفنگ‌هاشان را رو به بالا گرفته بودند. چند مرغ ‌درِِیاِِیِِی در آسمان به سمت چپ مِِی‌رفتند. از لوله‌ِِی تفنگ ِِیكِِی‌شان دود بِِیرون زده ‌بود و دو مرغابِِی در حال سقوط بودند. همِِیشه فكر مِِی‌كردم بار دِِیگر كه بِِیاِِیم، حتما مرغابِِی‌هاِِیِِی كه كله‌پا شده‌اند به زمِِین رسِِیده‌اند.
زد به شانه‌ام: «برِِیم. نشناختم‌اش‌. مِِی‌دونِِی چند سال بود همدِِیگه‌رو ندِِیده‌بودِِیم؟»
مرد آفتابه به دست از مغازه بِِیرون آمد و ما رفتِِیم. شانه به شانه از زِِیر ساِِیبان چادرِِی ‍مغازه‌اِِی. دلم مِِی‌خواست دست‌اش‌ را بگِِیرم، دستم پاِِیِِین نِِیامد. آستِِین پِِیراهن‌اش‌ ‍را گرفتم: «روزِِی كه برگشتِِی، با بچه‌ها توِِی كوچه بازِِی مِِی‌كردِِیم. غروب بود. دو مرد كه ‍عِِینك دودِِی به چشم داشتند...»
گفت: «دائِِی‌ات بود. باهم فرار كرده‌بودِِیم. « دست كشِِید به چانه‌ِِی استخوانِِی‌اش‌: «اونم ‍نِِیست شد. كجا؟... خدا هم نمِِی‌دونه».
گفتم: «سراغ خونه‌ِِی ما رو گرفتِِین. من ترسِِیدم... »
گفت: «آره. دوِِیدِِی تو خونه‌اِِی كه ته كوچه بود... از هم‌قدات كه پرسِِیدِِیم، گفتند: همِِین ‍خونه‌ِِیِِیه كه...» خم شد. رِِیگِِی از روِِی زمِِین برداشت. كمِِی نگاهش‌ كرد، بعد پرت‌اش‌ كرد ‍توِِی جوِِی.
گفتم: «ِِیكِِی از فامِِیل‌هاِِی مادر همِِین‌جاها سلمونِِی داشت، نه؟»
گفت: «پس‌ تو ِِیادته!... آره. آقا صبرِِی. ما وقتِِی برگشتِِیم ، اولِِین كسِِی بود كه اومد دِِیدنمون. ‍ مِِی‌خواِِی ِِیه سر برِِیم پِِیش‌اش‌؟»
پسرکی چادر مادرش‌ را گرفته‌بود و ِِیك رِِیز گرِِیه مِِی‌كرد. مادر سعِِی مِِی‌كرد چادر را از ‍دست‌اش‌ بِِیرون بكشد و چِِیزِِی از لاِِی دندان‌ها گفت كه ما نشنِِیدِِیم. پسرک نشست روِِی زمِِین و ‍شروع كرد به غلت زدن.
گفتم: «از ما پول نمِِی‌گرفت. وقتِِی هم كارش‌ تموم مِِی‌شد، سكه‌اِِی مِِی‌ذاشت كف دست‌مون. »
گفت: «ها... مرد خوبِِیه. خِِیلِِی مرد خوبِِیه. همِِین‌جاست. اون روبرو. تو چه خوب ِِیادته! » دستم را گرفت. كف دست‌اش‌ زبر بود. به آن دست خِِیابان رفتِِیم. از جوِِی كه پرِِید، دستم رها ‍شد.
پله‌ها را هنوز به ِِیاد داشتم. چهارتا و فلزِِی. رفتِِیم بالا. در را باز كرد. بوِِی ادوكلن ‍و خنكِِی داخل مغازه به صورتم خورد.
« مهمون نمِِی‌خواِِین؟ »
پِِیرمردِِی با مو و ابروِِی سفِِید برگشت رو به ما و قِِیچِِی در دست‌اش‌ باز ماند. آن ‍ِِیكِِی دست‌اش‌ چانه‌ِِی مشترِِی را گرفته بود .که جوانِِ بود و داشت در آِِیِِینه نگاهمان می‌كرد.
مرد مو سفِِید لبخند زد: « بفرماِِیِِین. راه گم كردِِین؟»
نشستِِیم روِِی صندلِِی‌ها.
«اِِیشاللا روبه راهِِین؟»
مرد مو سفِِید پشت‌اش‌ به ما بود و در آِِیِِینه گفت: «از مرحمت شما. چه عجب ِِیادِِی از ما كردِِین؟»
نگاه كرد به آِِیِِینه: «رد مِِی‌شدِِیم گفتِِیم سلامِِی بكنِِیم. اِِینم دِِیروز اومده... » دست گذاشت روِِی شانه‌ام: «پسرمه... ‍ نمِِی‌شناسِِیش‌؟»
مرد مو سفِِید در آِِیِِینه نگاهم كرد. لب‌خند زدم. موهاِِی مشترِِی را رو به بالا شانه كرد: ‍ «چشم‌تون روشن. خوبه ِِیا بِِیشتر كوتاه كنم؟»
مشترِِی گفت: «دست شما درد نكنه، خوبه. »
پشت به ما، گره پشت گردن مشترِِی را باز كرد: «كدوم‌ِِ‌شونه؟... اونِِی كه گفتِِی رفته اروپا؟ » و سرشانه‌هاِِی ‍مشترِِی را بُرس‌ كشِِید.
پدر گفت: «آره. كوچِِیكه‌است. »
مرد مو سفِِید گفت: «ماشاالله بزرگ شده. بفرماِِیِِین. »
مشترِِی بلندشد: «خِِیلِِی ممنون. »
روِِی مِِیز چندتا مجله بود. ِِیكِِی را برداشتم. خواستم ورق بزنم كه آمد: «خوش‌ آمدِِید!» و ‍دست‌اش‌ را پِِیش‌ آورد. بلند شدم.
مشترِِی كه داشت مِِی‌رفت گفت: «خدا حافظ. »
دست همدِِیگر را فشار دادِِیم. سرم را بوسِِید: «به سلامت! »
بغل‌اش‌ كردم. همان بوِِ را مِِی‌داد. ادوكلن ِِیا عطرِِی كه هِِیچ‌وقت در هِِیچ‌كجا نشنِِیده بودمش‌. صداِِی باز و بسته‌شدن ‍در شنِِیده شد. دست چپ‌اش‌ را گذاشت روِِی شانه‌ام و دست راست‌اش‌ را دراز كرد: «بفرماِِیِِید!»
«خِِیلِِی ممنون. فقط خواستِِیم سرِِی بزنِِیم. » و خندِِیدم.
«حالا بفرماِِیِِید...»
بِِی آن‌كه بخواهم رفتم.
گفتم: «پس زِِیاد كوتاه نكنِِید، بِِی‌زحمت.»
پدر در آِِیِِینه لب‌خند مِِی‌زد.
پارچه سفِِید را باز كرد. لبه‌هاِِیش‌ را از زِِیر گردنم رد كرد: «خُب، اون‌جا چه طوره؟»
«بد نِِیست. »
قِِیچِِی را برداشت: «سلمونِِی‌هاشون خوبه؟ »
خندِِیدم: «نه به خوبِِی شما.»
قِِیچِِی را چندبار به هم زد: «درس‌ مِِی‌خونِِی اون‌جا؟»
«نه... كار مِِی‌كنم.»
گفت: «اِِی... اِِی... زندگِِی... بله. » موهاِِی پشت گوشم را با شانه بالا زد: «موهاتم كه شوره ‍زده؟»
پدر در آِِیِِینه بلند شد: «من ِِیه سرِِی برم پِِیش‌ اِِین آقا عبدالله‌ِِی همساِِیه‌تون. زود مِِی‌آم.»
«آقا عبدالله؟... فكر نكنم اومده باشه. كولرش‌ خراب شده، هوا خنك نشه، فكر ‍نكنم بِِیاد. »
پدر گفت: «حالا ِِیه سرِِی بزنم... » و از آِِیِِینه بِِیرون رفت. بعد صداِِی بسته شدن در شنِِیده ‍شد و آِِیِِینه كمِِی لرزِِید.
«سرتو كه مِِی‌شورِِی موهاتو چنگ بزن! خوب چنگ بزن! آِِی... چه مِی‌دونم؟ » تار ‍موِِیِِی از اِِین‌جا و اون‌جا مِِی‌چِِید. «طاهر... ِِیادته؟ » شانه را برداشت و نگاهش‌ رفت كنج ‍دِِیوار.
گفتم: «كدوم طاهر؟»
ِ« برادر زنم... یادت نِِیست؟... اِِین صندلِِی مال مشترِِی‌هاِِی اون بود. » با قِِیچِِی اشاره كرد.
خواستم نگاه كنم، گفت: «واِِیسا... پشت گردنت مونده. »
گفتم: «همِِیشه شما بودِِید كه موِِی ما را... »
گفت: «حوصله‌ِِی بچه‌ها رو نداشت... هِِیچ‌وقت... اِِی اِِی اِِی... روزگار... » دوباره نگاهش‌ ‍رفت كنج دِِیوار.
گفتم: «ِِیادم نِِیست. »
دستش‌ را گذاشت روِِی شانه‌ام: «خُب خِِیلِِی ساله... رِِیشت رو مِِی‌خواِِی بزنم؟»
«نه. خِِیلِِی ممنون. »
آِِیِِینه‌ِِی گردِِی از روِِی مِِیز برداشت و گرفت پشت سرم: «خوبه؟»
گفتم: «خِِیلِِی ممنون. ولِِی...» و نگاه كردم. تصوِِیر مردِِی بود كه سبِِیل نازكِِی ‍داشت، با موهاِِی صاف براق و لبخندِِی كه دندان‌هاِِی سفِِیدش‌ را نشان مِِی‌داد.
گره پشت گردنم را باز كرد. پشت گردن و سرشانه‌هاِِیم را بُرس‌ كشِِید: «اونم رفت... گُم ‍گم! »
گفتم: »ِ«یعنِِی...»
پارچه‌ِِی سفید را تكاند: «همون جا که همه تون رفتین ... » نگاه كرد به همان تصوِِیر: « شاید نرسید یا... دنِِیا رو چه دِِیدِِی؟ شاِِید ِِیه ‍روزِِی پِِیداش‌ شد؟»
پارچه را تا كرد و خم شد آن را توِِی كشوِِی پاِِیِِینِِی گذاشت. كمِِی مكث كرد و بعد بلند شد. ‍ نگاهش‌ پاِِیِِین بود. دستم را گرفت. انگشت‌هاِِیم را ِِیك به ِِیك باز كرد: «مِِی‌رن... همه مِِی‌رن. ‍ بعضِِی‌هام ِِیه روزِِی ... » سكه‌اِِی كف دستم گذاشت.
سرم را برگرداندم. پشت سرم تابلوِِیِِی رنگ و رو رفته به دِِیوار بود. دو شكارچِِی در مِِیان ‍نِِیزارِِی، لوله‌ِِی تفنگ‌هاشان را بالا گرفته بودند. چند مرغ درِِیاِِیِِی در آسمان به سمت چپ ‍مِِی‌رفتند. از لوله‌ِِی تفنگ ِِیكِِی‌شان دود بِِیرون زده بود و دو مرغابِِی در حال سقوط، هنوز ‍به زمِِین نرسِِیده بودند.


زمستان 1999 استكهلم
 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر با ذکر مأخذ و لینک به سایت دوات

برگشت