Davat  
   

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

منتشر شد:

معمای ماهیار معمار
رضا قاسمی

حرکت با شماست مرکوشیو!
 رضا قاسمی
 

تماس

 

  
جيمز تربر
james thurber

ترجمه: مرضیه ستوده- تورنتو


اسب شاخدار توی باغچه

صبح یک روز درخشان، مردی نشسته بود کنار باغچه داشت صبحانه می خورد. سرش را از روی بشقاب املت بلند کرد دید یک اسب شاخدار توی باغچه دارد برای خودش می چرد و پوزش را کرده تو گل های رز. مرد رفت طبقه ی بالا تو اتاق خواب. زنش هنوز خواب خواب بود. زنش را بیدار کرد و گفت « یه اسب شاخدار تو باغچه ست. داره رزها را می خوره.» زن یک چشم هم- یک چشم باز گفت «اسب شاخدار یک موجود افسانه ایست. » بعد پشتش را کرد به مرد و خوابید.
مرد آهسته از پله ها آمد پایین و رفت تو حیاط. اسب شاخدار هنوز تو باغچه بود. حالا داشت وسط لاله ها می چرید. مرد یک زنبق چید داد به اسب و گفت « هی... بفرمایین آقای اسب.» اسب شاخدار درجا زنبق را بلعید. مرد همانطور که قلبش تندتند می زد باز از پله ها رفت بالا زنش را بیدار کرد. خب برای اینکه یک اسب شاخدار تو باغچه بود. « اسب شاخدار یه زنبق سفید را خورد.» زن بلند شد نشست وسط تخت و بدجوری نگاهش کرد. بهش گفت « تو خلی تو دیونه ای . می برمت می ذارمت دیونه خونه.»
مرد که از کلمه ی دیوانه و دیوانه خانه، آنهم در این صبح درخشان که یک اسب شاخدار هم توی باغچه ست اصلا خوشش نیامد، فکری شد و درنگی کرد و گفت «خیله خب. حالا می بینیم.» و همانطور که به طرف در اتاق می رفت، برگشت و به زن گفت « یه شاخ زرین طلایی وسط پیشانیش هست.» و بعد برگشت تو حیاط تا اسب شاخدار را تماشا کند اما اسب رفته بود و آنجا نبود. مرد نشست وسط گل های رز و بعد هم خوابش برد.

به محض اینکه مرد از خانه رفت بیرون، زن پاشد و تندی لباس پوشید. هیجان زده بود و برق شیطنت و دشمن شادی هم تو چشم هاش بود. تلفن زد به پلیس. تلفن زد به روان شناس. به آن ها گفت عجله کنند و با خودشان روپوش مخصوص هم بیاورند. وقتی پلیس و روان شناس سر رسیدند به آرامی نشستند روی صندلی و خوب به زن نگاه کردند.
زن گفت « شوهرم یه اسب شاخدار توی باغچه دیده.»
پلیس نگاه کرد به روان شناس. روان شناس نگاه کرد به پلیس.
« شوهرم گفت اسب شاخدار یه زنبق سفید را خورد.»
روان شناس نگاه کرد به پلیس. پلیس نگاه کرد به روان شناس.
« شوهرم گفت یه شاخ زرین طلایی وسط پیشانی اسب هست.»
سپس با اشاره ای حساب شده از طرف روان شناس، پلیس از روی صندلی پرید و زن را دستگیر کرد. با چه سختی و کشمکشی، دو تایی توانستند زن را بگیرند و آرام اش کنند. تقلا می کرد نمی گذاشت اما سرانجام رامش کردند و همانطور که روپوش- کت بند را تنش می کردند، شوهر سر رسید.
پلیس پرسید « شما به همسرتون گفتین یه اسب شاخدار تو باغچه دیدین؟» شوهر گفت « خب معلومه که نه. اسب شاخدار یک موجود افسانه ایست.» روان شناس گفت « خب همین را می خواستیم بدانیم.» و رو کرد به پلیس گفت «ببرش» و به مرد گفت « متاسفم آقا، همسر شما قد یه کلاغ زاغی هم چیزی حالیش نیست.»
و بدین سان، زن را با فریادهای آنچنانی و جیغ های آنچنانی تر، بردند و در کنج آسایشگاهی خفه اش کردند.
و از آن پس، شوهر به خوبی و خوشی تا ابدالدهر زندگی کرد.

نتیجه ی اخلاقی : مجنون نشو تا زمانی که جنونت به کمال رسد و به بار نشیند.

 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت