Davat  
   

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

کتابخانه الکترونیکی


توبیاس ولف
Tobias Wolf

ترجمه: مرضیه ستوده – تورنتو
 


گسست صحرایی
Desert Breakdown

کریستال خواب بود وقتی ازکلورادو گذشتند. مارک قول داده بود کنار رودخانه بایستد و عکس بگیرند. اما وقتی رسیدند آنجا، نگاهی به کریستال کرد و منصرف شد. صورت کریستال از گرما پف کرده بود. موهایش را که برای تابستان کوتاه کرده بود چسبیده بود به فرق سرش. دست‌هایش را حلقه کرده بود دور شکم‌اش و اینجوری بیشتر به حامله‌ها می‌رفت. از روی پل آهنی که رد می‌شدند چرخ‌های ماشین صدا می‌کرد. دو طرف رودخانه روان بود. زلال و آبی. مارک سایه‌ی پل را تو رودخانه می‌دید و برق برق آب که از شبکه های آهنی پل می‌درخشید. «کالیفرنیا» مارک داشت با خودش فکر می‌کرد – کالیفرنیا و آینده‌ای درخشان. و حس خوبی بهش دست می‌داد. اما می‌دانست دیری نمی‌پاید چون زیر قولش زده بود و وقتی کریستال از خواب بیدار می‌شد باید دلیل و بهانه می‌تراشید. خواست برگردد تقریبا دور هم زد اما حالش را نداشت پیاده شود و هانس را قلمدوش کند و کریستال دوربین را میزان کند و هی عکس بگیرد. تا حالا کریستال صد تا از همین عکس‌ها گرفته بود. از مارک، از هانس، از هانس قلمدوش مارک جلوی آبشار و دره و درخت‌های یادگاری. حتی با ماشین‌هایشان. تازه مارک اصلا خوش عکس نبود. همیشه تو عکس‌ها وا رفته می‌افتاد. اما عکس‌های دوره‌ی سربازی نه. در آن عکس‌ها، مارک مثل شاخ شمشاد است « سرخ و سفیدِ بیست و یکساله‌ی آزاد» این لقبی بود که مارک کیف می‌کرد وقتی جناب سرهنگشان اینطورصداش می‌کرد.
دو عقاب بالا سرشان چرخ می‌زدند. سایه‌های پت و پهن‌شان روی خاک تفته افتاده بود. کمی دورتر کوه‌ها بودند کبود و لخت. باد و خاک لوله شد جلوشان چرخید و چرخید بعد پشت تابلوی اعلانات ناپدید شد. روی تابلو عکس مک‌کارتی بود، داشت لبخند می‌زد. چه لبخندی. موهایش را انگار باد برده بود. زیرنویس تابلو می‌گفت «راهی نو- هوایی تازه» معلوم بود طرف‌های کالیفرنیا بودند چون این تابلو فقط با گلوله سوراخ شده بود. تو آریزونا عکس مک‌کارتی و تابلو اعلانات را با هم، درجا آتش می‌زنند. می‌گویند، مردم آریزونا بطرز وحشتناکی عقب مانده هستند.
مارک خروجی شهر بلیت را رد کرد. حواسش بود بنزین بزند اما ریسک‌ نکرد مبادا کریستال و هانس بیدار شوند. تا شب برای شام می‌رسیدند لوس‌انجلس. مارک آنجا دوستی داشت از دوران سربازی. گفته بود می‌توانند تا جا بیفتند پیش او بمانند. گفته بود اینجا اتاق زیاد است و او در واقع از خانه‌ی پدر و مادرش نگهداری می‌کند تا آنها تصمیم نهایی‌شان را برای طلاق بگیرند.
مارک مطمئن بودعلاقمندی‌هایش را در لوس‌آنجلس پیدا خواهد کرد بخصوص در برنامه های هنری و سرگرم‌کننده. تمام سال‌های دبیرستان، مارک برنامه اجرا کرده بود و آواز خوانده بود. اما استعداد درخشانش تقلید کردن و درجلد این و آن رفتن بود. زمانی که آلمان بودند ادای یکی از همکارهایش را که جنوبی بود درآورده بود عین خودش. بعد از یکی دو هفته، طرف تقاضای انتقال کرد و کار به بالاها ‌کشید و مارک را بیرون کردند. از همه بهتر ادای پدرش داچ را درمی‌آورد. انگار خود داچ. گاهی مادرش را می‌گذاشت سر کار. صداش می‌زد و همانطور با صدای کلفت و نکره‌ی داچ یک ریز حرف می‌زد. مادرش همیشه گول می‌خورد و مارک آنقدر می‌گفت تا خودش خسته شود و یکهو از همان دور یکی از تکه کلام‌های داچ را می‌پراند که آنوقت مادرش می‌فهمید و ریسه می‌رفت. «داتی جان انقدی نمونده ما هم ورشکست شویم» بعد دوتایی کلی با هم می‌خندیدند. برعکس پدرش داچ، مادرش داتی بگو بخند بود.
یک کامیون از کنارشان رد شد، سر و صداش هانس را بیدار کرد. مارک فوری هانس را ناز کرد و رواندازش را کشید تا روی گونه‌هاش. هانس انگشتش را مکید تا خوابش برد.
جاده هموار نبود پیچ و تاب می‌خورد و پستی و بلندی داشت. مارک داشت با رادیو زمزمه می‌کرد. صدای رادیو قطع و وصل می‌شد. یکهو خود به خود صداش زیاد شد. مارک زود کم‌اش کرد اما دیر بود، هانس بیدار شد و نق و نوق کرد. مارک دوباره نازش کرد. هانس دست مارک را محکم عقب زد و گفت «نه» هنوز حرف نیافتاده بود« نه» تنها کلمه‌ای بود که می‌توانست بگوید. حالا کریستال هم بیدار شده بود. وقتی چشمش را باز کرد فهمید کجاست، برای یک لحظه خشکش زد. بعد سرش را اینطرف آنطرف کرد و گفت «اوه چه گرمه» نگاهی به ساعت‌اش انداخت و بعد رو کرد به مارک. مارک همانطور که چشم‌اش به جاده بود گفت« ساعت خواب. شماها خوب خوابیدین» کریستال گفت « پس عکس چی شد؟ مگه قرار نبود عکس بگیریم؟» «جای مناسبی نبود که نگه دارم» «ولی تو قول دادی» «حالا عیب نداره. رودخونه سر راهمون زیاده» کریستال محکم گفت «ولی من از اون رودخونه می‌خواستم عکس بگیرم» و رویش را برگرداند. مارک می‌دانست که کریستال دم به گریه است. این بغض‌های کریستال حالش را می‌گرفت. مارک گفت «خیله خب می‌خوای برگردیم؟ هان ؟ اگر واقعا می‌خوای خب حرف بزن» همزمان سرعت ماشین را هم کم کرد یعنی که جدی می گوید. کریستال با دهان بسته سرش را به عقب تکان تکان داد. بعد مارک سرعت گرفت. هانس هی لگد می‌زد پشت صندلی مارک. مارک صداش درنمی‌آمد با خودش می‌گفت حداقل ساکت است و نق نمی‌زند. گفت «بچه ها شرط می‌بندم تا ساعت شیش شیرجه بزنیم تو استخر ریکی اینا. کی شرط می‌بنده؟» هانس حالا یک لگد محکم زد که مارک حس کرد خورد توی دنده‌اش. خودش را جمع کرد و نگاهی به کریستال انداخت. دید کریستال باز بغض کرده و یک وری نشسته. مارک نوازشش کرد. خوبی‌اش این بود که کریستال از آن‌هایی نبود که یکسر بی‌محلی می‌کنند. رو کرد به مارک و گفت «همه‌‌اش بیابون خشک و خالی، نه درختی هیچی. برهوته. طرفای خودمون اینطور نیست» «همه چی رو به راه میشه انقدی نمونده» هانس دیگر لگد نمی‌زد اما بی‌هوا گوش‌های مارک را از پشت گرفت و کشید. کریستال خنده اش گرفت هانس را بغل زد و نشاندش جلو روی دامنش. بعد دست کشید به شکمش و گفت «باید یه جایی وایسیم. این یکی دوست داره روی مثانه‌ام قلمبه بشه» مارک سر تکان داد. کریستال اصطلاح‌های انگلیسی را که مراحل حاملگی را تشریح می‌کرد از داتی یاد گرفته بود که انگار از لوله کشی یک ساختمان حرف می‌زد. و دوست داشت حالت‌هایش را مو به مو تشریح کند. مارک بدش می‌امد. عق‌اش می‌گرفت. «خروجی بعدی می‌ریم بیرون بنزین هم باید بزنیم» مارک تابلوی خروج را دید و از جاده رفت بیرون. برهوت بود. جاده‌ای که رو به شمال می‌رفت از گرما و خشکی هوا چاک‌چاک بود. جاده می‌رفت و می‌رفت تا پشت کوه‌های دورافتاده گم می‌شد. حرارت از زمین می‌زد بالا و اینجا آنجا سراب بود. خرگوش‌ها فرز و چابک خودشان را در سوراخی جا می‌کردند. جنبده‌ای دیده نمی‌شد. بالاخره رسیدند به پمپ بنزین. یک ساختمان سیمانی بود، یکی دو تا جرثقیل و کامیون هم جلوش. چهار مرد در سایه‌ی ساختمان روی یک نیمکت نشسته بودند داشتند به ماشین آن‌ها نگاه‌نگاه می‌کردند. کریستال گفت «هی کابوی. هانس کابوی. پاشو ببین» کریستال هنوز فکر می‌کرد هرکس از این کلاه‌ها بگذارد سرش، کابوی است. مارک صدبار بهش گفته بود بابا این یک جور مد است اما کریستال انگار نمی‌خواست بفهمد.
مارک ماشین را خاموش کرد. هر چهار مرد زل زده بودند به آن‌ها. انگار روی نیمکت کار گذاشته شده بودند. صورت‌هایشان زیر لبه‌ی پهن کلاه به سیاهی می‌زد. یکی از آن‌ها آمد طرف ماشین، قدبلند بود ولاغر، شکم برآمده‌‌اش تو ذوق می‌زد. خم شد توی ماشین را نگاه کرد. یک شکلی بود، چشم‌های تنگ وسیاهی داشت، ابروهاش هم انگار ریخته بود. صورتش آنقدر سرخ بود که گویی از چیزی عصبانی ‌است.
مارک گفت «معمولی لطفا» مرد زل زده بود به شکم کریستال. مارک باز گفت «پرش کن» مرد رفت طرف ساختمان سرش را کرد تو، دادی کشید و چیزی گفت بعد برگشت نشست روی نیمکت. مرد پهلویی‌اش زیر لب چیزی گفت و همه با هم خندیدند. یکی دیگر با کلاه کابوی از ساختمان آمد بیرون و رفت طرف ماشین. کریستال گفت «مارک» مارک گفت «می‌دونم می‌خوای بری مستراح» مارک از ماشین پیاده شد. شدت گرما براش عجیب بود. همانی که بنزین می‌زد پرسید «روغن نمی‌خوای عوض کنی؟» مارک تازه فهمید که طرف، زن است. سرش پایین بود و صورتش دیده نمی‌شد دست‌هاش هم روغنی و سیاه بود. مارک گفت «زنم می‌خواد بره دستشویی» زن سر تکان داد و محکم زد روی سقف ماشین، گفت «خیله خب» بعد رفت تو ساختمان. کریستال در ماشین را باز کرد پاهاش را تو هوا تکان داد و خودش را کشید بیرون. نور بدجوری چشم‌هاش را زد، پشت سرهم پلک می‌زد. مردها نگاش می‌کردند، مارک هم همینطور. دوران حاملگی، مارک هوایش را داشت. صورت و بازوهای لختش از گرما سرخ شده بود. شده بود شکل زنهای درشت هیکل که تو بار کار می‌کنند و سینی آبجو را رو دست می‌برند. مارک انگار که خجالت کشیده باشد دلش می‌خواست که این‌ها کریستال را قبلا دیده بودند، وقتی که موهاش بلند بود و لباس مشکی ساده می‌پوشید. کریستال یک دست را سایه‌ی چشم‌ها کرد و با دست دیگر پیراهنش را که به تنش چسبیده بود، هوا داد. «اوه چه آتیش‌ایه» هانس را از ماشین کشید بیرون، داشت به طرف ساختمان می‌رفت که هانس دررفت و رفت طرف نیمکت. هانس لخت، فقط لاستیکی پاش بود. «هانس. هانس بیا اینجا. بدو» هانس گوش نداد. کریستال خواست برود بیاوردش اما چشمش افتاد به مردها و ایستاد. مارک لبخند زد، دست‌هایش را باز باز کرد «بیا بریم هانسی» بعد بغل‌اش زد. هانس همچین تو بغل‌اش پیچ و تاب خورد و عر زد که مارک وا رفت. زن، کریستال را برد تو ساختمان و خودش بیرون نشست روی تلمباری از خرت و پرت و منتظر شد. «هانس. چه اسم با مزه‌ای» مارک گفت «این اسم پدر زنمه» پدر کریستال قبل از اینکه هانس به دنیا بیاد از دنیا رفت. مارک هیچوقت این اسم را دوست نداشت تازه خود آلمانی‌ها هم دیگر این اسم را روی بچه‌ها‌شان نمی‌گذاشتند. یکی از مردها ته سیگارش را که هنوز دود می‌کرد پرت کرد، افتاد نزدیک ماشین مارک. مارک به خودش گرفت. فکر کرد دارند مسخره‌اش می‌کنند. ماشین‌اش آنقدرها هم بد نبود. همین دو هفته پیش، بعد از اینکه ماشین فوردشان به روغن سوزی افتاد، خریده بودنش. شاید به خاطر رنگش بود. صاحب قبلی یکدست رنگ طلایی به ماشین زده بود که از هر طرف موج می‌انداخت. شاید کنار این کامیون‌ها و آهن‌پاره‌ها مسخره و سوسولی به نظر می‌آمد. با خودش گفت «کاش تو بلیت بنزین زده بودم» کریستال آمد بیرون، موهایش را آب وشانه زده بود. مارک لبخند زد، پرسید «همه چی خوبه؟ رو به راهی؟» کریستال سرتکان داد و رو کرد به زن گفت متشکرم.
مارک هم باید می‌رفت دستشویی اما دلش می‌خواست هر چه زودتر از آنجا بروند. رفت طرف ماشین، هانس هم بغل‌اش بود. کریستال داشت با خودش می‌خندید و ریسه می‌رفت. «باید می‌دیدی تو اتاق خواب‌شون موتور سیکلت دارن. موتور سیکلت تو اتاق خواب» مارک منقلب شد و حرص خورد که چرا کریستال بلند گفت. اما کریستال فکر می‌کرد که بی‌صدا گفته و خندیده.
مارک نشست تو ماشین آفتاب‌گیر ماشین را میزان ‌کرد. کریستال هم هانس را عقب ماشین جا به جا کرد و بعد گفت «یه دقه صبرکن» دوربین دستش بود و داشت زوم می کرد رو به نیمکت. مارک بلند گفت «کریستال» تقریبا داد زد. دوربین تیک کرد و مردها سر برگرداندند. مارک گفت «سوار شو» کریستال باز فیلم را چرخاند و عکس گرفت. بعد سوار شد و گفت «خوب شد. عکس‌های کابوی برای راینر» راینر برادر کریستال بود که تا حالا صد تا از این عکس‌ها دیده بود. مارک می‌‌خواست زودتر از آنجا خلاص شود. سوئیج را چرخاند و به جاده نگاه کرد. دوباره سوئیچ را چرخاند. ماشین پت پت کرد. مارک نفس عمیقی کشید. دوباره و دوباره امتحان کرد. ماشین از جاش تکان نخورد. هر سه همانطور نشسته بودند حتی هانس هم ساکت بود. مارک احساس می‌کرد مردها چهارچشمی دارند نگاش می‌کنند. آماده بود سرش را بگذارد روی فرمان و زار بزند. جلوی خودش را گرفت. اما اشک تو چشم‌‌هاش بود. مردها درست تو چشمش بودند. کله‌هایشان انگار جلوجلو می‌آمد عقب عقب می‌رفت. نمای ساختمان و پرهیب کامیون‌ها هوار می‌شد روی سرش. زن آمد طرفشان خم شد و پرسید «چی شده؟» بوی ویسکی پیچید تو ماشین. نیم ساعتی به موتور ماشین ور رفت و به مارک گفت استارت بزن و بالاخره نشد که نشد. گفت «دینام ماشین سوخته. ماشین قدیمیه به این راحتی‌یا گیر نمی‌آد. باید بری بلیت یا پالم اسپرینگ. تلفن می‌زنم می‌پرسم برات» مارک همانجا تو ماشین نشست و منتظر شد. سعی می‌کرد خونسرد باشد و بگوید همه چی درست خواهد شد. کریستال آه کشید و بازویش را به تسلا نوازش کرد. هانس روی پاش خواب بود. گفت «همه چی درست میشه» مارک سرتکان داد. زن برگشت طرف ماشین. مارک پیاده شد. زن گفت «شانس آوردی» و یک تکه کاغذ داد به مارک که روش آدرس و شماره تلفن نوشته بود. گفت« به ایندوز زنگ زدم نداشتن اما این پسره تو بلیت دینام قدیمی داره. دو دلار هم پول تلفن شد» مارک دو دلار از کیفش درآورد داد به زن. فقط شصت و پنج دلار از پولش مانده بود. همان پولی که بعد از خدمت سربازی گرفته بود. «قیمت دینام چنده؟» « فکرکنم پنجاه‌ وهشت دلار البته این قیمت قدیمه» «خدای من. پنجاه و هشت دلار؟» زن شانه بالا انداخت «حالا شانس آوردی که پیدا شد» مارک گفت «آخه خیلی پوله» بعد پرسید «کابل دارین وصل کنیم به ماشین؟ شاید روشن بشه» زن گفت «من مال خودمو قرض دادم.»
مارک وامانده بود. به آسمان نگاه کرد نتوانست، تابش نور کور می‌کرد. با اینکه مستقیم برنگشت نگاه کند می‌دانست مردها دارند وراندازش می‌کنند و همه چیز را هم شنیده‌اند و مطمئن بود که آن‌ها کابل دارند. راننده‌های کامیون تو این جاده‌ها حتما کابل دارند. اما نمی‌خواست از آن‌ها کمک بگیرد. مارک گفت« راه می‌افتم تو جاده و دست نگه می‌دارم» زن گفت «آره سوارت می‌کنن» «اشکالی نداره زنم اینجا بمونه؟» زن کلاهش را برداشت، عرق پیشانی‌اش را با آستین گرفت و گفت «آره دیگه باید اینجا بمونه» موهایش را شل بسته بود پشت سرش. زرد زرد بود موهاش و تو آفتاب برق می‌زد. چشم‌هاش سیاه بود. آدرس را خوب برای مارک توضیح داد و دوباره تکرار کرد. کریستال زل زده بود به جلو و لب‌هایش را می‌جوید. وقتی مارک گفت شما باید همین‌جا بمانید تا من برگردم کریستال گفت«اینجا؟ تو می‌خوای مارو بذاری اینجا و بری؟» هانس داشت با پیچ رادیو بازی می‌کرد و تق تق می‌زد روی داشبورد. مارک گفت«فقط چند ساعت» در حالی که می‌دانست خیلی بیشتر طول می‌کشد. کریستال نگاش نمی‌کرد. مارک به نرمی گفت «راه دیگه‌ای نداریم.»
زن کنار مارک ایستاده بود، مارک را کنار زد، در ماشین را باز کرد و گفت «تو با من میای. تو و بچه» و بعد آغوشش را برای هانس باز کرد. هانس فوری پرید تو بغلش و از روی شانه‌های زن برگشت طرف نیمکت. کریستال طول داد تا پیاده شد. محل مارک هم نگذاشت وقتی که خواست دستش را بگیرد. مارک گفت «انقدی طول نمیکشه» و به هانس لبخند زد «هانسی زود برمی‌گردم. زود زود» و به طرف جاده از آنجا دور شد. زن رفت تو ساختمان با هانس. کریستال کنار ماشین ایستاده بود دور شدن مارک را تماشا می‌کرد. مارک با امواج هرم گرما یکی شد و ناپدید شد. انگار ببینی که یکی آرام آرام به قعر دریا فرومی‌رود. کریستال احساس سنگینی می‌کرد. وقتی داشت به طرف ساختمان می‌رفت مردها نگاش می‌کردند. کرکره‌ها بسته، اتاق تاریک و خنک بود. کریستال هنوز چشمش به تاریکی عادت نکرده بود همه چیز را محو می‌دید. دو تا اتاق بود یکی همان که موتورسیکلت توش بود و یک اتاق بزرگتر که مبل و صندلی در یک طرف، یخچال و اجاق گاز و میزطرف دیگر. کریستال نشست پشت میز، هانس روی پاش بود. زن داشت تو سه تا لیوان پر از یخ، پپسی می‌ریخت. کلاهش را برداشته بود. نور ضعیفی که از لای در یخچال می‌تابید صورت زن را مثل هاله‌ای در میان گرفت. کریستال معمولا خودش را با زن‌های دیگر مقایسه می‌کرد اما با این یکی نه. این زن را همینطور از روی غریزه‌ی کنکجاوی نگاه می‌کرد. زن یک بطری دیگر از روی یخچال برداشت، تکان داد و گفت «تو که از این نمی‌خوری؟» کریستال گفت نه. و بعد برای خودش کمی لیکور ریخت. هانس نوشابه‌اش را تا ته خورد حالا داشت صدای موتوراز خودش در می‌آورد. زن گفت «پسره» کریستال گفت «اسمش هانسه» «نه اینو نمیگم اون یکی» «آهان مارک و میگین مارک شوهرمه» زن جرعه‌ای نوشید و لم داد به دیوار. پرسید «خب کجا دارین میرین؟» «لوس‌آنجلس» و گفت که مارک دنبال کار است و می‌خواهد در برنامه‌های هنری و سرگرم کننده جایی برای خودش پیدا کند. زن لبخند زد. کریستال از خودش تعجب کرد که توانسته بود منظورش را برساند. با اینکه تو مدرسه انگلیسی‌اش خوب بود و با پسرهای امریکایی گرم می‌گرفت اما چند هفته‌ای که نزد پدر و مادر مارک در فونیکس بودند، اعتماد به نفس‌اش را از دست داده بود. هر چی می‌گفت، داچ و داتی گیج گیج نگاش می‌کردند. خودش هم حرف زدن آن‌ها را نمی‌فهمید گرچه وانمود می‌کرد که فهمیده است. زن پرسید «چی کار میکنه تو چه رشته‌ایه» کریستال سعی می‌کرد کلمه‌های مناسب را پیدا کند و توضیح دهد.
اولین بار مارک را در یک مهمانی دیده بود. مارک نشسته بود روی زمین، همه دورش را گرفته بودند و می‌خندیدند کریستال هم ‌خندیده بود گرچه نفهمیده بود به چی. مارک با استعداد و خوش قریحه بود اما کلمات یاری نمی‌کردند. کریستال گفت «خواننده. مارک خواننده‌ ست» زن هنوز لبخند به لب داشت اما گویی گذر خاطره‌ای چهره‌اش را در هم کشید. گفت «خواننده؟» بعد چشم‌هایش را بست، سر را عقب داد و خواند. هانس از وول خوردن بازماند و نگاش می‌کرد. زن برای خودش می‌خواند. کریستال هم هی می‌گفت «به‌به به‌به» گرچه تم آهنگ را نمی‌شناخت و اصلا از این سبک خواندن که مثل دِلی دِلی کردن بود بدش می‌آمد. زن گفت « یادش به خیر من هم می‌تونستم خواننده بشم شوهرم خیلی دوست داشت وقتی می خوندم» لیوانش را سر کشید و به لیوان خالی خیره ماند. کریستال صدای مردها را می‌شنید که آهسته با هم پچ‌پچ می‌کردند. یکی شان قه قه بلند خندید. زن گفت «تو جشن فارغ التحصیلمون دِل ری می‌خوند» در محکم خورد به هم. همانی که به شکم کریستال زل زده بود آمد تو و دوباره زل زد. بعد در آشپزخانه را با لگد باز کرد. زن به مرد لبخند زد و بلند شد. مرد داشت مشروب می‌ریخت. زن گفت «وِب. می‌دونی شوهر این دخترخواننده‌ست» و بعد گفت « برای شام یه چیزی سر هم کنم یا آقا باز دلش خرگوش می‌خواد» مرد در یخچال را با پاش بست و رفت بیرون. هانس خودش را از بغل کریستال سر داد پایین و دوید دنبال مرد. کریستال صداش زد. مرد برگشت به هانس گفت «بدو بیا بچه. با من بیا»

***

پاهای مارک از گرما می‌سوخت. لخ می‌زد. یکریز عرق می‌ریخت. چشم‌هاش هم می‌سوخت. خورشید مستقیم تو صورتش بود. بنا کرد آواز خواندن. کمی خواند بعد گلوش از خشکی هوا کیپ شد و صداش بند آمد. پای پیاده و آن جهنم سوزان، آواز خواندن خل گیری بود. خواست از کنار جاده راه برود ترسید ماری جانوری بزندش. مارک سعی می‌کرد خودش را حفظ کند و سرحال نگه دارد اما همه‌ی فکرش اشغال بود. حالش گرفته بود از اینکه به موقع نمی‌رسیدند. مثل همیشه. همیشه یه چیزی مانع بود. حتما دیر می‌رسیدند. و وقتی می‌رسیدند، مارک باید با عجله اسباب‌هایشان را از تو ماشین به کول بکشد ببرد تو. کریستال هم حتما می‌ایستاد با هانس تو بغل‌اش، گیج و ویج نگاه می‌کرد. دوست مارک هم لابد با حوله‌ی حمام می‌آمد دم در. حتما هم همه سعی می‌کردند یک چیزی بگویند و لبخند بزنند. اما مارک دیگر نمی‌کشید. بعد از اینکه جای خواب کریستال و هانس را درست می‌کرد، لابد با دوستش می‌نشستند توآشپزخانه، آبجویی می‌زدند و سعی می‌کردند با هم گپ بزنند اما هر دو تو صورت همدیگر دهن دره می‌کردند و می‌رفتند می‌خوابیدند.
یک کامیون از روبرو می‌آمد. راننده و بغل دستی‌اش کلاه کابوی سرشان بود. نگاهی به مارک کردند و گذشتند. مارک ایستاد نگاه کرد تا کامیون با امواج نور و گرما یکی و بعد محو شد. اگر مارک این طرف‌ها زندگی می‌کرد و تو جاده داشت رانندگی می‌کرد، اگر کسی را می‌دید تک و تنها دارد پیاده گز می‌کند حتما سوارش می‌کرد. حتما ازش می‌پرسید کمک نمی‌خواهد؟ مارک به کمک کردن به مردم خیلی عقیده داشت. اما ولشان کن، مارک به آن‌ها نیازی نداشت خودش یک جوری ترتیب کارها را می‌داد همانطور که بدون داچ و داتی می‌گذراند و تنهایی بار زندگی را به دوش می‌کشید. اما آنها یک روز خودشان پشیمان می‌شدند که چرا هیچوقت پشت مارک نبوده‌اند.
بعدها تو لاس و گاس که مثلا در یکی از کلاب‌های معروف برنامه دارد، حتما شب آخر نمایش برای داچ و داتی بلیت هواپیما می‌فرستد. بلیت درجه یک. و برایشان در بهترین هتل جا می‌گیرد. شب نمایش، وقتی نمایش به اوج خود رسید و مردم دیوانه‌وار دست زدند و هورا کشیدند، مارک جلوی صحنه می‌اید و اعلام می‌کند که پدر و مادرش در اینجا حضور دارند و آن‌ها را به روی صحنه می‌خواند. وقتی که آن‌ها آمدند روی صحنه، مارک دست‌هایشان را در دو طرف خود می‌گیرد و بالا می‌برد و به مردم می‌گوید... نه. موضوع خیلی مهم است. برای تاثیرگذاری بیشتر،اول کمی مکث می‌کند. دست‌هایشان را بالا می‌برد و می‌گوید دوستان ... این‌ها پدر و مادر من هستند. شاید باور نکنید... در دوران سخت زندگی، در راه رسیدن به اهدافم، این‌ها هیچگونه کمک و پشتیبانی نکرده‌اند. هیچوقت. و بعد از روی صحنه می‌پرد پایین و آن‌ها را می‌کارد آن بالا.
مارک تندتند راه می‌رفت، چشم‌هاش از شتاب نور بسته می‌شد و دست‌هاش جلو و عقب می‌رفت. نه‌. اینطوری خوبی‌ات ندارد برای خودش بد می‌شود. مردم چی فکر می‌کنند. بهتر است که روی صحنه، دست‌های آن‌ها را بالا ببرد و به همه‌ی دنیا اعلام کند، بدون پشتیبانی و تشویق پدر و مادرم، بدون ایمان و عشق آن‌ها به من، من به اینجا نمی‌رسیدم. البته که این واقعیت نداشت. درست که مردم نمی‌دانند که چه گذشته است اما داچ و داتی خودشان خوب می‌دانند که چی به چی است.
داچ و داتی هیچوقت پشتیبان مارک نبودند مگر اینکه مارک در فونیکس می‌ماند ویک شغل حسابی پیدا می‌کرد. یک شغل دائمی مثل فروش املاک . بله . داچ و داتی را می‌برد آن بالا و هی ازشان تعریف می‌کند. و آن‌ها به این دروغ‌های شاخدار گوش می‌دهند و هی خجالت می‌کشند و آب می‌شوند و بالاخره می‌فهمند که می‌توانستند چگونه پدر و مادری باشند که هیچوقت نبودند.
مارک تند می‌رفت. نفس نفس می‌زد. پاهاش می‌سوخت. از دور صدایی مبهم شنید. صدا نزدیکتر می‌شد. نگاه کرد دید اتوبان اصلی در چند قدمی است و کامیون‌ها پشت هم و ردیف در میان توده‌ای از دود غلیظ به طرف غرب می‌رفتند.

***

زن به کریستال گفت اسم اصلی‌اش هوپ است. کریستال گفت « هوپ. چه اسم قشنگی» تو اتاق خواب بودند. هوپ داشت به موتور سیکلت ور می‌رفت. کریستال لم داده بود روی بالش‌ها و به هوپ نگاه می‌کرد به انگشت‌های کشیده‌اش که چطور به همه جای موتور سیکلت دست می‌کشید و قطعه‌هایی را باز و بسته می‌کرد. هانس بیرون پیش مردها بود. هوپ داشت با یخ تو لیوانش بازی می‌کرد. گفت «راستش نمی‌دونم کریستال» کریستال احساس کرد بچه تو شکمش تکان خورد. دست‌هایش را دور شکم هایل کرد و منتظر ضربه‌ی بعدی شد. چراغها همه خاموش بود به جز یک آباژور کنار هوپ. دور و برش هم روی زمین پیچ و مهره‌های موتور پخش بود. هوپ یکی یکی آن‌ها را از روی زمین برمی‌داشت با دستمال پاک می‌کرد با روغن خوب جلا می‌داد و باز می‌بست. گفت « بهت گفتم که دل ری تو جشن مدرسه‌مون می‌خوند. طرفای شما نمی‌دونم می‌شناختیش یا نه اما ما دخترا اینجا کشته مرده‌ش بودیم. بالشی که روش می‌خوابیدم گوشه‌ش نوشته بود دلی ری. خلاصه روز جشن مدرسه اومد و خوند و ما قد و بالای آقا رو دیدیم. انقدر. فسقل. اصلا وا رفتم. وجود مرد باید آدمو بگیره» کریستال درست نفهمید هوپ چی گفت اما طبق معمول لبخند زد. هوپ ادامه داد « این وب رو می‌بینی؟ برا من آدم میکشه. یه دفعه یکی رو تا خورد زد. نزدیک بود بمیره» کریستال این جمله را خوب فهمید. زبانش را روی لب‌های خشکش کشید و پرسید« کی؟ کی نزدیک بود بمیره؟» هوپ همانطور که داشت موتورسیکلت را برق می‌انداخت لبخندی آشنا بر لبش نشست و گفت «شوهرم. من و وب خیلی آتیشی بودیم. جفت هم بودیم و از هم جدا افتاده بودیم. وب یکسره می‌افتاد دنبال من، یا من چشمم دنبال وب بود. می‌شست تو ماشین این ور اون ور دنبال من می‌گشت زنش هم بغل دستش. مجسم کن» حالا بچه از طرف دیگر فشار می‌آورد و زور می‌داد طوری که پشت کریستال تیر کشید. کریستال جا به جا شد. هوپ به کریستال نگاه کرد و گفت «آره داستانش دور و درازه» «برام بگو. بگو برام» «بذار گلویی تازه کنم» صدای شکستن یخ از تو آشپزخانه می‌آمد. برای کریستال لم دادن در آن اتاق تاریک و خنک، مطبوع بود . هوپ ولو شد روی زمین، گلویی تازه کرد و گفت «نذار برم اون دور دورا» و بعد ادامه داد «خلاصه سر و ته قضیه این بود که وب دیگه نتونست خودش رو نگه داره و بی‌گدار به آب زد. رفته بودیم سینما. وب و زنش هم پشت سر ما بودند. شوهرم دستش را انداخت دور گردن من. وب جلوی نصف مردم شهر شوهره را تا خورد زد. مجسم کن. بعد دو تا پا داشتیم دو تا هم قرض کردیم و دِ فرار. باید فرار می‌کردیم. شوهر من شیش تا برادر داره. دوتاشون هم پلیس اند. من با یه تا پیرهن تنم در رفتم. همه چیزم رو گذاشتم و اومدم. همه چی رو. هیچوقت هم نمی‌تونم سراغی ازشون بگیرم. هرگز.»
از قدرت و توان کلمه ی هرگز، کریستال دلش هری ریخت پایین و هم خوشش می‌آمد. طنین داشت گفتنش بنگ- انگار بتهوون مشتش را به افلاک بکوبد . هوپ دستمالش را ازروی زمین برداشت اما بی‌حرکت ماند. بعد تکیه داد به دیوار. کریستال پرسید «بچه هم داری؟» هوپ دستش را آورد بالا و دو تا از انگشت‌هایش را تو هوا تکان داد. «حتما خیلی سخته که نمی‌تونی ببینی‌شون» «بعضی وقتا. می‌دونی؟ بچه‌ها حتی یه ذره‌ام برا خود آدم جا نمی‌ذارن همه روزگارآدمو اشغال می‌کنن. می‌دونی که چی می‌گم؟» کریستال سرتکان داد. «دو تا پسر دارم. حالشون خوبه و زندگی‌شون رو می‌کنن» هوپ قطعه‌ای دیگر برداشت، بی‌آنکه به آن نگاه کند آن را جلا می‌داد. کریستال گفت «من هیچوقت نمی‌تونم هانس رو بذارم و برم» هوپ گفت «معلومه که می‌تونی» آرام و بی‌حرکت نشسته بود «وقتی عاشق وب شدم خوب یادمه . سال‌ها بود می‌شناختمش. اما اون روز که با موتور سیکلت اومد انگار دیروزه. روز سردی بود صورتش سرخ شده بود و موهاش درهم برهم رو به عقب بود. دلم براش رفت» هوپ نشست عقب‌تر، نفسش آرام به شماره افتاد. رخوت فضای اتاق کریستال را گرفته بود. هوپ خوابش برده بود یا داشت خواب می‌دید که وب سوار بر موتور می‌رود، موهایش هم آشفته رو به عقب است همانطور که هوپ دوست دارد. کریستال از این پهلو به آن پهلو شد. بچه آرام بود و تکان نمی‌خورد. یکهو کولر خاموش شد. صداهای اطراف واضح‌تر به گوش می‌رسید. کریستال گوش خواباند. مردها آهسته با هم حرف می‌زدند. حشرات وزوز می‌کردند. هوپ خورخور می‌کرد. کریستال سنگین شده بود، یاد هانس افتاد. خواب‌آلود گفت هانس و به خواب رفت.

***

مارک فکر می‌کرد وقتی به اتوبان برسد حتما یکی سوارش می‌کند. ماشین‌ها یکی پس از دیگری به سرعت می‌گذشتند. یکی دو تا از آن‌ها مکثی ‌کردند و بعد با عصانیت نگاش می‌کردند که اصلا چرا توقع دارد که سوارش کنند. صورتش بدجوری می‌سوخت و گلوش کیپ شده بود. یک ساعتی می‌شد که ماشین‌ها از کنارش می‌گذشتند. ماشین‌های همه‌ی شهرها، بوتا، جورجیا همه جا. مارک احساس کرد دنیا به او پشت کرده، این فکر از سرش گذشت که ممکن است آنجا بیفتد و بمیرد. تا بالاخره یک ماشین نگه داشت. ماشین که نه نعش‌کش بود. مارک اول، این پا آن پا کرد بعد دوید طرف ماشین. سه نفر بودند که جلو نشسته بودند. دو دختر و یک پسر. پسر وسط نشسته بود. عقب اصلا صندلی نداشت و پر از خرت و پرت‌ لوازم برقی بود. مارک سیم‌ها و کابل‌ها را کنار زد، جا باز کرد و چهار زانو نشست کف ماشین. هوای خنک کولرچون آب روان روی مارک جاری شد. راننده حرکت کرد و افتادند تو جاده. پسر برگشت به مارک گفت «به کاروان ما خوش اومدی» بار اول بود که مارک این مدل مو را از نزدیک می‌دید. کله‌ی تراشیده ی مرد، یک دسته مو وسطش جا مانده بود، آن دسته مو و ابروهاش رنگ هویج بود. صورتش هم پر از کک و مک بود حتی پوست سرش. دختری که رانندگی می‌کرد با خودش گفت « کاروان، درشکه، نعش‌کش» دختر دیگر برگشت و به مارک گفت «سام علیک» صورت صاف و گردی داشت با لب‌های قلوه‌ای. یک حلقه هم توی دماغش بود. مرد گفت «هی آبجو تو اون یخدونه» مارک دست کرد و چهار تا آبجو درآورد، سه تا داد جلو، بعد سرش را عقب داد چشم‌هایش را بست و یکسر آبجویش را سر کشید. وقتی که چشم باز کرد دید مرد نگاهش می‌کند. خودشان را معرفی کردند. اما راننده نه. راننده فقط با خودش حرف می‌زد. مرد اسمش برنی و دخترکه حلقه تو دماغش داشت، نانسی بود. جوک می‌گفتند و می‌خندیدند یکی آن‌ها می‌گفتند، یکی مارک. مارک دید نانسی چقدر شوخ و بذله گوست هر نکته‌ای را خوب می‌گرفت و صحبت‌شان گل می‌انداخت. حلقه‌ی تو دماغ نانسی دیگر مارک را آزار نمی‌داد. وقتی برنی از مارک شنید که سربازی رفته سرش را تکان داد و نچ‌ نچ کرد «خوش ندارم که اصلا یک کلام بشنفم. برنی اهل این کله‌خری ها نیست» راننده گفت «قطارها، بارکش‌ها، ریل‌ها، لکه‌ها» برنی بهش گفت «آروم بگیر» بعد برگشت و از مارک پرسید «خب اون‌ورا چه خبربود؟» مارک فهمید که برنی اینطور برداشت کرده که مارک ویتنام بوده. البته دستور اعزام مارک صادر شده بود اما قبل از رفتن فرمان لغو شده بود. و بالاخره هم مارک نفهمید که چی به چی شد. دیگر نخواست این همه توضیح دهد گفت «خب خیلی ناجور بود» برنی گفت «اصلا حرفش رو نزنیم» موضوع ویتنام آن حالت خوششان را گرفت. آبجوها را سر می‌کشیدند و به کویر بی‌انتها خیره نگاه می‌کردند. برنی قوطی آبجو را توی دستش له ولورده کرد، از ماشین پرت کرد بیرون. هرم داغ ریخت تو صورت مارک . مارک یادش افتاد بیرون جهنم است و خوشحال بود که با آن‌ها بود. نانسی گفت «من بازم آبجو می‌خوام» برنی برگشت به مارک گفت «بازم از اون تگری‌هاش بده» همانطور که پشت صندلی رنگ گرفته بود پرسید «حالا بیلت چه خبره که می‌خوای بری؟» راننده گفت « اسمیت. اسمیت تو بلیته» نانسی گفت «ول کن بابا» مارک همانطور که آبجو می‌داد جلو، گفت «دینام ماشین‌ام سوخت. دارم می‌رم گیر بیارم» برنی پرسید «ماشین‌ات کجاست؟» مارک با شستش از روی شانه، عقب را نشان داد «اون وره اسمشو نمی‌دونم. یه پمپ بنزین کنار اتوبان» نانسی تیز نگاش کرد. مارک لبخند زد. نانسی خیره‌تر شد گفت «هی چی می‌شه تو همیشه لبخند بزنی هان؟ بخند همیشه بخند» برنی گفت «به نظر من یه جاهایی هست که آدم میره یه جاهایی هم نمیره . خب نرفت هم نرفت. مثلا تو روچستر نمی‌ری خب بلیت هم نرفتی نرفتی» نانسی گفت « بلیت. تو حتما نمیری بلیت» برنی گفت «درسته» و بعد اسم یک سری شهر و ساحل دریا ردیف کرد که آدم باید برود و حالا هم داشتند می‌رفتند سنت لوکاس بالای کوه. برای تهیه ی یک فیلم وسترن کار می‌کردند. برای چند فیلم سال گذشته همان جا کار کرده بودند. برنی مسئول صدابرداری بود و نانسی گریمور. از راننده حرفی نشد. برنی گفت «جای معرکه ایه» نانسی گفت «محشره» نانسی و برنی به هم نگاه معنی داری کردند. برنی گفت «دور بلیت رو باید خط بکشی» مارک الکی خندید. نانسی با مارک چشم‌ تو چشم بود به مارک گفت «مارکو. تو دیگه مارک نیستی. های مارکو» برنی گفت «تو هم باید بیای زیر پرچم ما. سوار بر کاروان پیشتاز» نانسی گفت «توهم باید بیای سنت لوکاس محشره» مارک گفت «آخه به خدا من که نمی‌تونم» برنی گفت «معلومه که می‌تونی. آبراهام لینکلن خیلی وقت پیش برده‌ها را آزاد کرد. نکرد؟ حالا ماشین‌ات را بعدا می‌ری میاری» مارک غش‌غش خندید و گفت «برو بابا مثلا من بیام اون جا چی‌کار کنم» برنی گفت «منظورت کاره؟» مارک سر تکان داد. برنی گفت «مسئله‌ای نیست اون جا همیشه کار هست. خیلی‌ها سرکار حاضر نمی‌شن، خیلی‌ها استعفا می‌دن، بعضی‌ها مریض می‌شن. اونجا واسه آدم زنده همیشه کار هست باید بیای ببینی چی دوست داری» «یعنی شما میگین من می‌تونم بیام برای تهیه فیلم سینمایی کار کنم؟» برنی گفت «کاملا درسته. من ضامن» مارک گفت « خدای من» نفس عمیقی کشید «نمی‌دونم . شاید» برنی گفت «همه‌چی درسته من می‌دونم» نانسی گفت «برنی همه‌چی می‌دونه» برنی پرسید «خب مثلا چی از دست میدی اگر با ما بیای؟» مارک هیچی نگفت. نفس نفس می‌زد. برنی نگاش کرد و گفت «مارکو نمی‌خواد به من بگی به جز اون ماشین چیزای دیگه‌ام هست. فهمیدی؟» وقتی مارک جواب نداد، برنی هرهر خندید و گفت «تازه اول عشقه. تو در جمع رفقایی. هر چی می‌خواد بشه بذار بشه» مارک گفت «باید فکر کنم» برنی گفت « خب فکرکن تا می‌رسیم به بلیت فکر کن اما منو از خودت ناامید نکن» نانسی خندید.
از کنار دشت‌های بی‌انتها می‌گذشتند. سرتاسر برهوت. مارک احساس کرد دارد عجله یا قاطی می‌کند. اول فکر کرد آدرس دقیق سنت کوکاس را بگیرد بعد که ماشین درست شد با کریستال و هانس برگردند آنجا. اما پول کافی برای بنزین و خرج هتل نداشت. این فرصت را هم از دست می‌داد. این فقط یک شانس بود. یک بار تو زندگیش. نه دیگر وقتش نبود خنگ بازی درآورد. خب معلوم بود حالا لوس آنجلس هم که می‌رفت لابد باید ماه ها شاید هم سال‌ها خیابان‌ها را گز می‌کرد پشت درهای بسته می‌ماند، مجیز این و آن را می‌گفت هیچوقت هم به اینجا که الان رسیده بود نمی‌رسید. نه دیگر لوس‌آنجلس رفتن هم فایده نداشت. مارک روزی را می‌دید که از دوستش پول قرض کرده و هیچوقت هم نمی‌تواند بدهی‌اش را بدهد برای اینکه گرسنه است. کسی هم با او رفت و آمد نمی‌کند چون همانطور که داچ می‌گفت آدم‌های گرسنه، آدم‌های ضایعی‌اند. ممکن بود این پول هم خرج شود و به پیسی بییفتد همانطور که پول‌های دیگر خرج شد. تازه نگرانی و غم و غصه‌های کریستال هم شروع می‌شد. لابد بعد از چند هفته مارک و دوستش بغ می‌کردند و با هم حرف نمی‌زدند و بعد دوستش از بی‌عرضه بودن مارک و زن حامله‌ی غم‌زده‌ش و بچه‌ی عرعروش ذله می‌شد و بهانه می‌آورد که مثلا قرار است دوست دخترش بیاید یا اصلا پدر و مادرش آشتی کرده‌اند و می‌خواهند برگردند. و تا آن موقع کریستال هم می‌زایید. تا آن روز مارک دیگر از بین رفته بود. مارک می‌دانست بعد چه خواهد شد لابد افتان و خیزان برمی‌گشت پیش داچ و داتی. نه دیگر این دفعه محال بود. مگر تابوتش را به فونیکس ببرند.
راننده باز داشت با خودش حرف می‌زد. برنی پنجه انداخت روی سر راننده بهش گفت «من می‌‌خوام برونم» راننده ساکت شد. برنی بدون اینکه به پشت نگاه کند گفت «پنج مایل تا بلیت» مارک خیره مانده بود، بیابان پشت بیابان، صجرا در دل صحرا، ماتش برده بود. نمی‌توانست شوق فرصت پیش آمده را از سر بیرون کند. موقعیتی که یک عمر دنبالش بوده. فرصتی که بتواند خودش را بسازد. کاری که به آن علاقمند باشد. خب معلوم است هر روز صبح به موقع سر کار حاضر می‌شود و هر کاری از او خواسته باشند به درستی انجام می‌دهد. چشم‌هایش را خوب باز می‌کند و دهانش را می‌بندد و کارش را انجام می‌دهد عجله هم نمی‌‌کند. بعد از مدتی حتما دیگران بهش توجه می‌کنند. حالا مثلا چی کار می‌کند سالی ماهی تو پارتی‌ها آواز بخواند یا ادای هنرپیشه‌ها را درآورد. مارک مانده بود. با خود می‌گفت پس چه کند. مثلا تلفن بزند به کریستال و با او قرار مدار بگذارد که تا دو ماه دیگر منزل دوستش یکدیگر را ببینند. بعد از اینکه فیلم‌برداری تمام شد. اما این هم نمی‌شد. اصلا نمی‌دانست چطور با او تماس بگیرد. تازه کریستال هیچی پول همراه نداشت. اصلا قبول نمی‌کرد. مارک نمی‌خواست دست به کار احمقانه‌ای بزند اگر کریستال و هانس را آنجا ول می‌کرد به امان خدا، کریستال هرگز نمی‌بخشیدش. البته اگر هم مارک این کارا بکند به خاطر خودشان است. برای خودشان بهتر می‌شود. یکهو به خودش گفت «نه نه من نمی‌تونم ولشون کنم» اما راستش ته دلش خوب می‌دانست که واقعیت ندارد. به خود نهیب زد که خنگ بازی در نیاورد و با خودش رو راست باشد. مارک می‌توانست ترک‌شان کند. مثل همه‌ی مردم دنیا. روز به روز مردم یکدیگر را ترک می‌کنند و تنها می‌مانند. البته خیلی تلخ است اما اتفاق می‌افتد و همه هم تحمل می‌کنند و از سر می‌گذرانند. همانطور که بدترش را هم تحمل می‌کنند. کریستال و هانس هم یکجوری از پسش برمی‌آیند. بعد از اینکه فهمیدند چه اتفاقی افتاده حتما به داچ و داتی خبر می‌دهند. داچ هم حتما از عصبانیت منفجرمی‌شود. اما بعدها آرام می‌گیرد و آن‌ها را سروسامان می‌دهد. راه دیگری ندارد. و مثلا چهار پنج سال دیگرچه خواهد شد هیچی فقط خاطره‌ای می‌ماند و بس. برای خود کریستال هم خوب است. کریستال جذاب است. مردها از کریستال خوششان می‌آید. حتی داچ. گر چه از اول با این ازدواج مخالف بود. حتما روزی با یک مرد خوب آشنا می‌شود. مردی که بتواند حامی‌اش باشد. و در کنار کریستال و هانس و آن یکی که تو راه است، شب سرشان را راحت می‌گذارند زمین و نگران این نیستند که فردا چه خواهد شد. نه آن‌ها به مارک نیازی ندارند. بدون مارک زندگی بهتری خواهند داشت. این افکار کم کم به جانش می‌نشست، وقتی خوب در درونش جاری شد احساس درد و سرخورده‌گی کرد که تو زندگی کریستال هیچ نقشی ندارد. آن‌وقت‌ها فکر می‌کرد به هم رسیدن‌شان، قسمت و مقدرشان بوده است. و با ازدواج با کریستال گوشه‌ای خالی از هستی را پر کرده‌است. و حالا می‌دید که بدون یکدیگر می‌توانند سر کنند و زندگی بهتری داشته باشند. و تازه تازه می‌فهمید که باورهایشان حقیقت نداشته است. دیگر هیچ دلیلی نداشت که با هم بمانند. نیازی به یکدیگر نداشتند. خب پس چرا؟ آن‌ها قادر نبودند یکدیگر را خوشحال و راضی کنند، پس ماندنشان برای چیست؟ مثل دو نفر تو دریا که شنا نمی‌دانند، گلاویز هم شده‌اند ویکدیگر را به اعماق می‌برند. حالا فرض کن شانس بیاورند و نجات پیدا کنند و زندگی‌شان بشود. مثلا دریک خانه کنار همدیگرپیر می‌شوند. نه این انصاف نیست. کریستال لیاقت زندگی بهتری دارد. همینطور خودش‌. دهانش تلخ شده بود احساس کرد به بازی گرفته شده و فریب خورده است. نه از طرف کریستال. کریستال اهل دروغ و دبنگ نبود. از آن‌هایی که قبلا ازدواج کرده‌اند و حقیقت را می‌پوشانند و طوری وانمود می‌کنند که همه چیز روبه راه است. اما حقیقت چیز دیگری است. حقیقت این است که وقتی آدم ازدواج می‌کند باید هی از خودش بزند تمامی هم ندارد. آنقدر حذف می‌کند که دیگر خودش نیست و مثل یک آدم دست دوم باید یک عمر سرکند. هیچکدامشان هم نمی‌فهمند که چه بلایی دارد سرشان می‌آید. تمام شاخ و برگ‌های خودت را می‌زنی و خودت هم خبر نداری.
برنی گفت «رسیدیم به بلیت» مارک نگاهی به شهر انداخت، ارتعاش امواج گرما از سقف خانه‌ها دیده می‌شد. برنی دوباره گفت « بزن بریم. رفتیم که رفتیم»

***

کریستال وقتی بیدار شد انتظار داشت کنار رودخانه ی کلورادو باشند. داشت خواب می‌دید که صبح است، با مارک و هانس توی ماشین هستند این اتفاق هم نیفتاده. توی تاریکی پلک زد و فهمید کجاست. با خودش گفت «هانس» هوپ گفت «هانس بیرونه» ایستاده بود کنار آباژوریک تفنگ شکاری هم دستش بود. داشت فشنگ‌ها را یکی یکی جا می‌انداخت. «من میرم بساط شام رو تهیه کنم تو همین جا استراحت کن. پسرک هم همین‌جاهاست» چند فشنگ اضافی هم ریخت تو جیب‌اش. کریستال کلافه و تشنه بود. از بیرون صدای رادیو می‌آمد. موزیک بود یک چیزی مثل همانی که هوپ خوانده بود. دو ماهی بود که کریستال موسیقی خوب نشنیده بود از همان روزی که از خانه‌شان درآمد. یک روز قشنگ بهاری. رادیو تک نوازی پخش می‌کرد. نور خورشید ملایم با سرشاخه‌ها بازی می‌کرد. از روی پل می‌گذشتند، با مادرش بود از ماشین پیاده شدند تا به ناز رفتن قو و جوجه‌هایش را روی دریاچه تماشا کنند.
کریستال گفت «وای خدا آه ...» خودش را به زور بالا کشید و بلند شد. پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد. صحرا در دل صحرا کوه پشت کوه. هوپ تفنگ سرشانه‌اش، داشت به طرف دشت می‌رفت. شتاب نور کم شده بود. نوک کوه‌ها صورتی می‌زد. کریستال مبهوت نگاه می‌کرد «اینا چطوری اینجا زندگی می‌کنن. برهوته زندگی خالیه خالیه» همه‌ی روزهایی هم که فونیکس بودند احساس می‌کرد تهی شده، خالی خالی مثل یک درخت خشک مثل همین خارهای بیابان و حالا هم اینجاست. داشت می‌زد زیرگریه جلوی خودش را گرفت. پیشانی‌اش را به شیشه‌ی پنجره فشار داد. چشم‌هایش را بست «حالا یه شعر می‌گم و تا شعرم تموم بشه مارک هم پیداش میشه» اول سکوت کرد برای اینکه به خودش قول داده بود فقط به انگلیسی شعر بگوید. نتوانست. بعد زیرلب به آرامی یکی از سرودهای کلیسا را که تو مدرسه یاد گرفته بود خواند. دوبار تکرار کرد. بعد چشم‌هایش را باز کرد. مارک نرسیده بود. از تلخی این خیال خام، پایش را محکم کوبید به دیوار. درد پیچید تو تنش. دردی که به وضوح در خود پنهانش می‌کرد. البته که مارک آنجا نبود. مارک هیچوقت وجود نداشته است. داغی شیشه‌ی پنجره می‌ریخت روی صورتش. می‌دید که هوپ دور و دورتر می‌شود. بعد ایستاد و شلیک کرد. صداش پیچید تو جام پنجره. جرینگ. خیال کرد شیشه‌ها خرد شدند و برسروروش ریختند.

***

چند مایلی بعد از بلیت راننده داشت دوباره با خودش حرف می‌زد. از تو گلوش خف می‌کرد و دری وری می‌گفت. مارک بیرون را نگاه کرد و سعی کرد توجه نکند اما بی‌اختیار گوش می‌داد تا شاید سردرآورد. بعد دید که نعش‌کش با سرعت سرسام‌آور ماشین‌ها را پشت سر می‌گذارد. مارک خواست چیزی بگوید اما نمی‌شد راننده یکریز چرت و پرت می‌گفت. آمد بگوید مواظب باش یا این طرف‌ها پلیس زیاد است که سرعت ماشین دیوانه وار بیشتر شد. مارک منتظر بود شاید برنی چیزی بگوید یا خودش رانندگی کند اما برنی همانطور میخ نشسته بود. نانسی هم همینطور. مارک گفت «هی حالا چه عجله‌ایه؟» راننده که نشنید همانطور ویراژ می‌داد و سبقت می‌گرفت. فرمان را یک دستی گرفته بود. با دست چپش. انقدر محکم گرفته بود که خون به انگشت‌هاش نمی‌رسید. شده بود مثل دست مرده. مارک وحشت‌زده گفت «هی یواش. یواش‌تر» راننده گفت «اسب آبی بوسه می‌فروشد» و تکرار می‌کرد. مارک گفت «یا مسیح...» خم شد تا کیلومتر شمار را نگاه کند. احساس می‌کرد اعضای بدنش از هم جدا می‌شوند. حالا دیگر ماشین تکان‌های شدید و پیج وتاب می‌خورد و راننده صدای حیوان از خودش درمی‌آورد. نانسی زیرجلکی می‌خندید. مارک داد زد «نگه دار» راننده گفت «نگه دار» مارک دوباره داد زد «می‌گم نگه دار» برنی گفت « چیه چی شده مارکو جوش آوردی؟» نانسی دوباره خندید. برنی گفت «همه چی با حاله فقط باید خودت رو توش میزون کنی. تو قول دادی مارکو یادته؟» مارک دیگر نمی‌دانست چه بگوید و چه‌کار کند. دید نانسی با برنی درگوشی حرف زد. برنی برگشت و گفت « مارکو پاشو بیا جلو» راننده گفت «دفتر تلفن نیمه شب» برنی گفت «بیا دیگه. تو الان با ما هستی. نیستی؟» مارک خودش را کشید جلو و سر راننده را گرفت تو دستش، نعره زد «می‌گم نگه دار» راننده برگشت به مارک خندید. رنگش مثل گچ سفید شده بود. ناغافل وسط جاده، زد روی ترمز. همه‌شان ریختند روی همدیگر. یک ماشین از کنارشان معجزه‌وارخودش را کشید تو خط دیگر و بعد صدای چرخ های ماشین که انگار اسب‌ها شیهه کشیدند. برنی گفت «خراب کردی پسر. گند زدی» نانسی گفت « بای بای مارکو» مارک چارچنگولی از روی سیم‌ها و کابل‌ها خودش را کشید بیرون، پیاده شد. بعدش نعش‌کش ویژی غیب شد.
مارک به طرف بلیت راه‌افتاد. کمی بعد یک پیرمرد نگه داشت. مارک سوارشد. تا خود مغازه مارک را برد. داشتند می‌بستند بعد مارک موقعیتش را توضیح داد و مغازه دار راضی شد. دینام ماشین با مالیاتش می‌شد هفتاد و یک دلار. «من فکر می‌کردم میشه پنجاه ‌و هشت دلار» مغازه دار گفت «هفتاد و یک دلار» «من فقط شسصت و پنج دلار دارم» مغازه‌دار گفت متاسفم. دستش را گذاشت روی پیشخوان و منتظر شد. «ببین من از ویتنام برگشتم. من و زنم تو راه لوس‌آنجلس موندیم وقتی رسیدیم بقیه‌اش رو میذاریم تو پاکت و پست می‌کنیم. قسم می‌خورم» مغازه دار خونسرد نگاش می‌کرد. «دنبال کارم. دارم می‌رم سرکار» «خب مبارکه. چه کاری؟» «من صدا بردارم» « متاسفم جوون. تو می‌خوای پول رو بفرستی اما نمی‌فرستی» مارک کمی بگومگو کرد دید فایده ندارد برای اینکه مغازه دار راست می‌گفت. ول کرد آمد بیرون.
آن طرف خیابان یک پمپ بنزین بود. مارک رفت تو پمپ بنزین. سرو کله ی یک سگ سیاه پیدا شد. به مارک دندان نشان داد و مارک را ترساند. مارک هی دوید این ور آن ور. خیس عرق شده بود. یک تلفن عمومی آنجا بود. یک مشت پول خرد گرفت رفت تو باجه‌ی تلفن و در را بست. خواست به دوستش تلفن کند اما دفترچه‌ی تلفنش را تو ماشین جا گذاشته بود. تلفن‌چی هم گفت که این اسم توی لیست نیست و تلفن را وسط حرفش قطع کرد. مارک آنطرف جاده را نگاه کرد سگ هنوز آنجا بود و به طرف مارک پارس می‌کرد. مارک عاجز شده بود. با خودش گفت انقدر به لوس‌آنجلس زنگ می‌زنم تا بنی بشری پیدا شود و کمکم کند. اما بعد هوس کرد به فونیکس تلفن کند و به داچ و داتی شب به خیر جانانه‌ای بگوید. صدایش را عوض کند و خشک و رسمی بگوید. الو من سرهنگ اسمیت هستم. اسمیت را هم به لهجه‌ی آلمانی بگوید. «من سرهنگ اسمیت هستم از اتوبان با شما تماس می‌گیرم. در پالم اسپرینگ تصادف بدی شده. خیلی بد. وظیفه‌ی من حکم می‌کند که تصادف را گزارش کنم» بعد صدایش می‌شکند و می‌گوید «متاسفانه هیجکدام زنده نماندند» و داتی هی الکن بپرسد هیچکدام؟ و سرهنگ بگوید هیچکدام. «فقط می‌توانم بگویم کسی زجر نکشید فقط یک لحظه بود. بنگ.»
تلفن زنگ زد بیب بیب... مارک چشم‌هایش را بست انگار از راه تلفن آنجا بود. خانه ساکت و خنک بود. داتی را می‌دید که توی آشپزخانه‌ی دلبازش نشسته، قهوه می‌خورد و لیست خرید می‌نویسد. بلند شدنش را می‌دید که دنبال سیگار و فندکش می‌گشت. و صدای قدم‌هاش را می‌شنید که به طرف تلفن می‌آمد. اما داچ گوشی را برداشت. الو... مارک نفس عمیقی کشید «منم پدر. منم مارک»

***

کریستال داشت صورتش را می‌شست که دوباره صدای شلیک شنید. دلش می‌خواست زمان بایستد تا دست‌هایش را زیر شیرآب نگه دارد. از اینکه هانس کنارش نبود بغض کرد. باید لاستیکی‌اش را عوض می‌کرد از وقت غذاش هم گذشته بود. با احتیاط از وسط پیچ و مهره‌ها رد شد و رسید به اتاقکی توی اتاق خواب. تاریک بود. دستش را کشید به دیوار کلید را زد. همه جای اتاق قرمز بود. همه چیز قرمز بود. در و دیوار، موکت، آباژورها. از همه چیز هم شرابه‌های قرمز آویران بود. از ذهن‌اش گذشت «سرای عشق» که در یک رمان خوانده بود و اتاق خواب عاشق و معشوق را با دیوارهای لیمویی روشن، یک تخت چوبی قدیمی که داربست داشت و حریر سفید چین وواچین دور تخت را می‌گرفت، توصیف کرده بود. ماتش برده بود کریستال. دو تا کوسن به شکل قلب روی تخت بود که زیر نور قرمز، رنگ خون بود. انگار یک دست دل‌ و جیگر. داشت بالا می‌آورد. لای در را باز کرد دید یکی توی ماشین‌شان خوابیده و پاهایش را ازشیشه‌ی ماشین گذاشته بیرون. یک جفت پوتین هم روی زمین بود. مردها در دیدرس‌اش نبودند اما صدایشان را می‌شنید. یک چیزی را با هم تکرار می‌کردند. درست نمی‌فهمید چه می‌گویند وقتی هانس هم تکرار کرد، همه با هم خندیدند. در را باز کرد اما نرفت بیرون، هانس را صدا زد. یکی درگوشی چیزی گفت. هانس دوید طرف کریستال، خوشحال بود و می‌خندید اما سرتا پاش را گند زده بود. هانس به خنده خنده گفت « پتی پتی پتیاره» کریستال یک قدم عقب رفت، دست به دهان گفت «نه نه این حرف بدیه خیلی بده» هانس دوباره گفت «پتیاره» کریستال با عصبانیت یک کشیده زد تو گوش هانس. محکم زد. تا حالا هانس را نزده بود. هانس نشست زمین به عرزدن. کریستال یک تخته از تو آت و آشغال‌ها برداشت گرفت طرف مردها« کی این کار رو کرد؟ کی یادش داده؟» مردها از زیر کلاه نگاش می‌کردند و ساکت بودند. هر چی از دهانش درآمد به آلمانی نثار مردها کرد. کریستال هیچوقت تو عمرش اینطوری فحش نداده بود. مردها بلند شدند که بروند کریستال محکم گفت «کدومتون یادش دادین؟ خجالت آوره» بعد رفت طرف ماشین با لگد زد به پوتین‌ها و تخته‌ای که دستش بود برد بالا بعد کوبید روی پاهایی که از شیشه بیرون بود. گفت «بیرون. یالا بیرون» وب تو ماشین بود. از خواب پرید. دررفت و رفت طرف ساختمان. پا برهنه، پاهاش ‌سوخت و لی لی کرد و قر و قمیبله آمد. موهاش بالا و پایین می‌ریخت انگار می‌خواست پر بزند. هانس مات زده کریستال را نگاه می‌کرد. همینطور مردها منتظر بودند ببینند کریستال بعد چه می‌کند. کریستال تخته را پرت کرد طرف یکی از مردها که جا خالی داد. خنده‌اش گرفت کریستال. از آن خنده‌ها... آی خندید. خشم بیرون ریخته بود و حالتش عوض شد. با خودش گفت «من چه مرگمه» بعد کم کم آرام گرفت. دست را سایه بان چشم‌ها کرد. به صحرا چشم دوخت. صحرا در دل صحرا کوه پشت کوه. همه چیز ساکن بود به جز هوپ. کریستال دست تکان داد. هوپ داشت می‌آمد تفنگ‌اش سرشانه، یک خرگوش اینطرفش یک خرگوش آنطرفش با گوش‌های آویزان.
 

 

 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت