گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

مارگريت دوراس

ترجمه م. سجودی

مار بوآ

 

اين‌ واقعه‌، حدود سال‌ 1928 در يكي‌ از شهرهاي‌ بزرگ‌ مستعمرة‌ فرانسه‌ رخ‌ داده‌ است‌.

در شبانه‌ روزي‌ دخترانِ «مادموازل‌ باربه‌»، دخترها معمولاً بعد از ظهر يكشنبه‌ها بيرون‌ مي‌رفتند. هر يك‌ از آنها در شهر «مادر خوانده‌» اي‌ داشت‌. دختران‌ شب‌ كه‌ برمي‌گشتند از سينما رفتن‌، صرف‌ چاي‌ در «پادُگا»، بازديد از استخرهاي‌ سرپوشيدة‌ شنا، ماشين‌ سواري‌ و بازيهاي‌ تنيس‌ راضي‌ و سرخوش‌ بودند.

من‌ كه‌ مادر خوانده‌اي‌ نداشتم‌ هر روزِ هفته‌ و از جمله‌ يكشنبه‌ها را نزد مادموازل‌ باربه‌ مي‌ماندم‌.

ما معمولاً به‌ باغ‌وحش‌ مي‌رفتيم‌ كه‌ هيچ‌ خرجي‌ نداشت‌ و وسيله‌اي‌ بود تا باربة‌ پير «بيرون‌ رفتن‌ يكشنبه‌ها» را هم‌ پاي‌ مادرم‌ حساب‌ كند.

اين‌طور بود كه‌ ما به‌ باغ‌وحش‌ مي‌ رفتيم‌ و منظرة‌ جوجه‌ بلعيدن‌ روزهاي‌ يكشنبة‌ مار بوآ را تماشا مي‌كرديم‌. البته‌، در طول‌ هفته‌ براي‌ مار بوآ از جوجه‌ خبري‌ نبود و خوراكش‌ گوشت‌ حيوانات‌ مرده‌ يا جوجه‌هاي‌ مريض‌ بود. اما يكشنبه‌ها خوراكش‌ جوجة‌ زنده‌ بود و به‌ همين‌ دليل‌ مردم‌ اين‌ روز را براي‌ تماشا ترجيح‌ مي‌دادند.

به‌ تماشاي‌ نهنگها هم‌ مي‌رفتيم‌. مي‌گفتند حدود بيست‌ سال‌ پيش‌، شايد عمو يا پدربزرگ‌ يكي‌ از همين‌ نهنگها كه‌ در سال‌ 1928 آنجا بودند، پاي‌ سربازي‌ از ارتش‌ مستعمره‌ را از كشالة‌ ران‌ جدا كرده‌ بود. داستان‌ از اين‌ قرار بوده‌ كه‌ سرباز مي‌خواسته‌ با پايش‌ گلوي‌ حيوان‌ را غلغلك‌ بدهد و مثلاً با او بازي‌ كند، غافل‌ از آن‌كه‌ نهنگها بازي‌ سرشان‌ نمي‌شود و همه‌ چيز را جدي‌ مي‌گيرند. از آن‌ پس‌ به‌ دور استخر آنها نرده‌ كشيده‌ بودند و مردم‌ مي‌توانستند با خيال‌ راحت‌ آنها را تماشا كنند كه‌ با چشمان‌ نيمه‌ بازِ خوابيده‌ و سخت‌ در رؤياي‌ جنايتهاي‌ قديمي‌ خود بودند.

از استمناي‌ ميمونها هم‌ ديدن‌ مي‌كرديم‌، شايد هم‌ پلنگهاي‌ سياهِ باتلاقهاي‌ گل‌ شاه‌پسند كه‌ در آنجا به‌ روي‌ كف‌ سيماني‌، از تشنگي‌ در حال‌ مرگ‌ بودند و حتي‌ براي‌ خود غدقن‌ كرده‌ بودند كه‌ از لاي‌ نرده‌ها نگاهي‌ به‌ صورت‌ انسانها بياندازند ــانسانهايي‌ كه‌ از مشقات‌ هراسناك‌ آنها آن‌همه‌ شعف‌ ساديستي‌ احساس‌ ميكردندــ و عمداً به‌ دهانه‌هاي‌ سبز رودخانه‌هاي‌ آسيايي‌ كه‌ پر از ميمون‌ بود، خيره‌ مي‌شدند.

وقتي‌ دير به‌ آنجا مي‌رسيديم‌ متوجه‌ مي‌شديم‌ كه‌ مار قبلاً غذايش‌ را خورده‌ و به‌ روي‌ بستري‌ از پرهاي‌ جوجه‌ چرت‌ مي‌زند. باز هم‌ كنار قفسش‌ زياد مي‌مانديم‌. البته‌ چيز زيادي‌ براي‌ تماشا وجود نداشت‌، اما مي‌دانستيم‌ كه‌ پيش‌ از رسيدن‌ ما چه‌ اتفاقي‌ افتاده‌ و هر يك‌ با افكار سنگيني‌ كه‌ در سر داشتيم‌ جلو مار بوآ مي‌ايستاديم‌. اين‌ آرامشي‌ بود پس‌ از آن‌ جنايت‌. جنايت‌ بي‌عيب‌ و نقص‌ كه‌ در برف‌ گرم‌ آن‌ پرها صورت‌ مي‌گرفت‌، كه‌ واقعيت‌ افسون‌ كننده‌اي‌ به‌ معصوميت‌ جوجه‌ مي‌افزود. اين‌ جنايتِ بي‌عيب‌ و بي‌ندامت‌ كه‌ هيچ‌ رد پايي‌ از خونريزي‌ به‌جا نمي‌گذاشت‌. اين‌ نظم‌ پس‌ از آشفتگي‌، اين‌ آرامشِ در صحنة‌ جنايت‌.

مار بوآ چنبره‌ زده‌، سياه‌، شفاف‌ از نمي‌ناب‌تر از شبنم‌ صبح‌ بر خاراگوش‌، با شكلي‌ تحسين‌ برانگيز و فربهي‌ مناسب‌، نرم‌ و مردانه‌، ستوني‌ از مرمر سياه‌ كه‌ ناگهان‌ با رخوتي‌ هزار ساله‌ و تحقيرآميز از غرور سنگينش‌ واژگون‌ مي‌شد و سرانجام‌ دوباره‌ خود را با نوسانهاي‌ كش‌دار حلقه‌حلقه‌ مي‌كرد، با قدرتي‌ دروني‌ كه‌ در سراسر وجودش‌ جاري‌ بود، جوجه‌ را در مرحلة‌ فوق‌العاده‌ ساده‌اي‌ از هضم‌ خود جا مي‌داد، روندي‌ كه‌ به‌ كاملي‌ جذب‌ آب‌ در شنهاي‌ سوزان‌ بيابان‌ و استحاله‌اي‌ كه‌ در آرامش‌ الهي‌ انجام‌ مي‌گرفت‌. در اين‌ سكوتِ هراسناكِ دروني‌، جوجه‌ به‌ مار تبديل‌ مي‌شد. گوشت‌ لُخم‌ با خرسنديِ گيج‌كننده‌اي‌ خود را به‌ درون‌ آن‌ حيوان‌ خزنده‌، به‌ آن‌ لولة‌ يكنواخت‌ مطول‌ وارد مي‌كرد. قواره‌اي‌ كه‌ در خود سردرگم‌ بود، گرد و بدون‌ هيچ‌ روزنة‌ خارجي‌ آشكار، با اين‌ حال‌ گيرنده‌تر از هر چنگال‌، دست‌، پنجه‌، شاخ‌ يا دندان‌، اما باز هم‌ به‌ عرياني‌ آب‌، آن‌چنان‌ عريان‌ كه‌ در ميان‌ اين‌همه‌ مخلوقات‌، هيچ‌چيز به‌ عرياني‌ آن‌ نبود.

باربة‌ پير به‌ دليل‌ سن‌ و سال‌ و به‌ دليل‌ حالت‌ پيشرفتة‌ دوشيزگي‌اش‌ نسبت‌ به‌ مار بوآ بي‌تفاوت‌ بود، اما همين‌ مار بوآ روي‌ شخص‌ من‌ اثر قابل‌ توجهي‌ داشت‌. منظره‌اي‌ بود كه‌ مرا به‌ فكر وامي‌داشت‌ و اگر داراي‌ ذهني‌ زنده‌تر و بهتر تغذيه‌ شده‌ با روحي‌ محتاط‌تر، قلبي‌ بزرگتر و صاحب‌ مسلك‌ بودم‌، مي‌توانست‌ مرا به‌ كشف‌ تازة‌ خداي‌ آفريننده‌ وتقسيم‌ مطلق‌ جهان‌ به‌ نيروي‌ اهريمني‌ و قدرتهاي‌ اهورايي‌ برگرداند كه‌ هردوشان‌ ابدي‌ بودند و نيز به‌ برخورد هر چيزي‌ كه‌ مالكِ منشأ آن‌ بود؛ يا، از طرف‌ ديگر مرا وامي‌داشت‌ تا عليه‌ آن‌ بي‌اعتباري‌ كه‌ جنايت‌ در آن‌ صورت‌ مي‌گرفت‌ و عليه‌ آن‌ اعتباري‌ كه‌ مردم‌ به‌ اتكاري‌ آن‌ دربارة‌ معصوم‌ رايزني‌ مي‌كردند، سر به‌ شورش‌ بردارم‌.

 

وقتي‌ به‌ مدرسه‌ برمي‌گشتيم‌ كه‌ هميشه‌ به‌نظرم‌ خيلي‌ زودتر از موعد مقرر بود، در اتاق‌ باربة‌ پير، يك‌ فنجان‌ چاي‌ و يك‌ موز انتظارمان‌ را مي‌كشيد. آنها را در سكوت‌ مي‌خورديم‌ و سپس‌ من‌ به‌ اتاقم‌ مي‌رفتم‌. طولي‌ نمي‌كشيد كه‌ باربة‌ پير صدايم‌ مي‌زد. اوّل‌ جواب‌ نمي‌دادم‌. اصرار مي‌كرد: «فقط‌ بيا و نگاه‌ كن‌...»

تصميم‌ مي‌گرفتم‌ كه‌ بروم‌. در غير اين‌صورت‌ خودش‌ مي‌آمد و مرا به‌ اتاقش‌ مي‌برد. هميشه‌ وقتي‌ به‌ اتاق‌ باربة‌ پير برمي‌گشتم‌ او را در همان‌ محل‌ هميشگي‌، جلو پنجره‌، لبخند به‌ لب‌، در زير پوشي‌ صورتي‌ رنگ‌ با شانه‌هاي‌ برهنه‌ مي‌ديدم‌. جلوش‌ مي‌ايستادم‌ و همان‌طور كه‌ از من‌ انتظار داشت‌ نگاهش‌ مي‌كردم‌، قابل‌ درك‌ بود كه‌ هر يكشنبه‌، كه‌ محبت‌ كرده‌ و مرا به‌ تماشاي‌ مار بوآ برده‌ بود بايد نگاهش‌ مي‌كردم‌.

مادموازل‌ باربه‌ با صداي‌ نرمي‌ به‌ من‌ گفت‌: «مي‌بيني‌، چه‌ كتان‌ قشنگي‌ است‌ اين‌...»

گفتم‌: «آره‌، مي‌بينم‌، واقعاً اين‌طوره‌، كتان‌ قشنگي‌ است‌، مي‌بينم‌...»

آه‌ كشيد و گفت‌: «ديروز خريدمش‌. كتان‌ قشنگ‌ را خيلي‌ دوست‌ دارم‌. هر چه‌ پيرتر مي‌شوم‌ بيشتر دوستش‌ دارم‌.»

راست‌ نشست‌، طوري‌ كه‌ مي‌توانستم‌ تحسينش‌ كنم‌، سرش‌ را پايين‌ مي‌انداخت‌ و عاشقانه‌ به‌ خود مي‌نگريست‌. نيم‌ برهنه‌. در تمامي‌ زندگي‌اش‌، هرگز اين‌گونه‌ خود را به‌ كسي‌ جز من‌ نشان‌ نداده‌ بود. در تمامي‌ خانه‌ تنها كسي‌ بودم‌ كه‌ او خود را به‌ من‌ نشان‌ مي‌داد و آن‌ هم‌ هميشه‌ بعد از ظهر يكشنبه‌ها، هنگامي‌ كه‌ همة‌ دخترها از شبانه‌روزي‌ بيرون‌ رفته‌ بودند و پس‌ از بازديدمان‌ از باغ‌وحش‌. من‌ بايد به‌ مدتي‌ كه‌ او تصميم‌ مي‌گرفت‌ نگاهش‌ مي‌كردم‌.

باربة‌ پير گفت‌: «اين‌ كار را خيلي‌ دوست‌ دارم‌. ترجيح‌ مي‌دهم‌ بدون‌ غذا بمانيم‌ ولي‌...»

از تن‌ مادموازل‌ باربه‌ بوي‌ بدي‌ مي‌آمد. هيچ‌ ترديدي‌ در آن‌ نبود. نخستين‌ بار، در همان‌ موقع‌ كه‌ او خود را به‌ من‌ نشان‌ داد، راز بوي‌ بد را كشف‌ كردم‌. بويي‌ بود كه‌ در سراسر خانه‌ به‌ مشام‌ مي‌رسيد، بويي‌ كه‌ از گنجه‌هاي‌ لباس‌ مي‌آمد و با بوي‌ رطوبت‌ حمام‌ تركيب‌ مي‌شد. اين‌ بو در بيست‌ سال‌ اخير در راهروهاي‌ مدرسه‌ ساكن‌ مانده‌ بود و هنگام‌ خوابِ بعد از ظهر مادموازل‌ باربه‌، كه‌ عادت‌ داشت‌ بعد از ناهار در سالن‌ بخوابد؛ گويي‌ از ميان‌ درزهاي‌ عرق‌ كردة‌ بلوز توري‌ سياهش‌، بيرون‌ مي‌زد.

ـ كتان‌ قشنگ‌ اهميت‌ دارد. تو بايد آن‌ را يادبگيري‌. من‌ خيلي‌ دير ياد گرفتم‌.

از همان‌ آغاز متوجه‌ شدم‌. تمامي‌ خانه‌ بوي‌ مرگ‌ مي‌داد. بوي‌ ترشيدگي‌ مادموازل‌ باربه‌ بود.

ـ اگر تو نبودي‌ كتانم‌ را به‌ چه‌ كسي‌ نشان‌ مي‌دادم‌؟ تو كه‌ مرا درك‌ مي‌كني‌؟

ـ مي‌فهمم‌.

ناله‌كنان‌ گفت‌: «خيلي‌ دير شده‌.»

جواب‌ ندادم‌. چند دقيقه‌ منتظر ماند، ولي‌ نتوانستم‌ به‌ آن‌ جواب‌ بدهم‌.

لحظه‌اي‌ منتظر ماند و افزود: «زندگي‌ را هدر داده‌ام‌. او هرگز نيامد.»

اين‌ فقدان‌، فقدان‌ كسي‌ كه‌ هرگز نيامد، او را تحليل‌ مي‌برد. زيرپوش‌ صورتي‌ رنگش‌ با سجافهاي‌ توري‌ «بسيار گران‌ قيمت‌» و كرستي‌ كه‌ در وسطش‌ بسته‌ بود، چونان‌ كفني‌ او را مي‌پوشاند و شبيه‌ قوطي‌ شيري‌ پف‌ كرده‌ نشانش‌ مي‌داد. او، اين‌ تنِ به‌ هدر رفته‌ را به‌ تنها كسي‌ كه‌ نشان‌ مي‌داد من‌ بودم‌. ديگران‌ جريان‌ را به‌ پدر و مادرهاشان‌ مي‌گفتند. اما اگر من‌ حتي‌ به‌ مادرم‌ هم‌ مي‌ گفتم‌ آنچنان‌ مهم‌ نبود. مادموازل‌ باربه‌ ازسرلطف‌ مرادرمدرسة‌ خودپذيرفته‌ بود، زيرامادرم‌ خيلي‌ اصرار كرده‌ بود. هيچ‌ كس‌ ديگر در شهر، دختر يك‌ معلم‌ را در مدرسة‌ بومي‌ نمي‌پذيرفت‌، زيرا مي‌ترسيد باعث‌ بي‌احترامي‌ آموزشگاهش‌ بشود. مادموازل‌ باربه‌ رازهاي‌ خاص‌ خود را داشت‌. ما، يعني‌ او و من‌ در اين‌ مورد سهيم‌ بوديم‌. من‌ اسرار او را به‌ هيچ‌كس‌ نمي‌گفتم‌. او هم‌ به‌ كسي‌ نمي‌گفت‌ كه‌ مادرم‌ در دو سالة‌ اخير تنها يك‌ دست‌ لباس‌ درست‌ كرده‌، كه‌ جورابهاي‌ نخي‌ به‌ پا مي‌كند، كه‌ جواهراتش‌ را فروخته‌ تا شهرية‌ ماهانة‌ مرا بدهد. و از آنجا كه‌ هيچ‌ كس‌ مادرم‌ را تا به‌ حال‌ نديده‌ بود، و من‌ هرگز در اين‌باره‌ كه‌ يكشنبه‌ هايم‌ را چگونه‌ مي‌گذرانم‌ با كسي‌ صحبت‌ نكرده‌ بودم‌ ــبيرون‌ رفتنهاي‌ مجاني‌ يكشنبه‌ها به‌ حساب‌ مادرم‌ گذاشته‌ مي‌شدــ و از آن‌ رو كه‌ هرگز شكايتي‌ نمي‌كردم‌، مادموازل‌ باربه‌ خيلي‌ روي‌ من‌ حساب‌ مي‌كرد.

ـ خيلي‌ خوبه‌ كه‌ تو اينجايي‌...

نفسم‌ را حبس‌ كردم‌. هنوز هم‌ او اسرار خاص‌ خود را داشت‌ و در سراسر شهر از احترامي‌ تمام‌ و كمال‌ به‌ همان‌ بكري‌ زندگي‌اش‌ برخوردار بود. مدام‌ با خود اين‌ را گفتم‌ و اين‌كه‌ او پير است‌. اما هيچ‌ تغييري‌ ايجاد نمي‌كرد. نفسم‌ را حبس‌ كردم‌.

آهي‌ كشيد و گفت‌: آخر اين‌ چه‌ زندگي‌ است‌.»

براي‌ اين‌كه‌ به‌ اين‌ موضوع‌ خاتمه‌ بدهم‌ گفتم‌ كه‌ او ثروتمند است‌، كتانهاي‌ قشنگي‌ دارد و بقية‌ چيزها هم‌ آن‌چنان‌ كه‌ فكر مي‌كند اهميت‌ ندارد، گفتم‌ او حالا به‌ بعد مي‌تواند طوري‌ زندگي‌ كند كه‌ عاري‌ از تأسف‌ باشد... جواب‌ نداد، آه‌ عميقي‌ كشيد و بلوز توري‌ سياهش‌ را دوباره‌ پوشيد، بلوزي‌ كه‌ در سراسر هفته‌ شاهد احترام‌ او بود. حركاتش‌ كند بود. هنگامي‌ كه‌ دكمه‌هاي‌ آستينهاي‌ بلوزش‌ را مي‌بست‌، دانستم‌ كه‌ كار به‌ پايان‌ رسيده‌ و من‌ هفتة‌ ديگري‌ از آرامش‌ را پيش‌رو خواهم‌ داشت‌.

به‌ اتاقم‌ برگشتم‌. رفتم‌ روي‌ بالكن‌. نفس‌ كشيدم‌. حالتي‌ از شيفتگي‌ منفي‌ از آن‌ دو منظرة‌ پي‌درپي‌ به‌ من‌ دست‌ داده‌ بود، يكي‌ بازديد از باغ‌وحش‌ و ديگري‌ شكايت‌ مادموازل‌ باربه‌ كه‌ هميشه‌ هم‌ هر دو مرا به‌ هيجان‌ مي‌آورد.

خيابان‌ سرشار از آفتاب‌ بود و درختان‌ تمبر هندي‌ با سايه‌هاي‌ هيولاوار امواجي‌ سرشار از بوي‌ سبز را به‌ درون‌ خانه‌ مي‌پراكندند. چند سرباز بومي‌ از آنجا مي‌گذشتند. به‌ اميد اين‌كه‌ يكي‌ از آنها به‌ من‌ اشاره‌ كند تا پايين‌ بروم‌ و از من‌ بخواهد تا دنبالش‌ بروم‌، به‌ همه‌شان‌ لبخند زدم‌. مدت‌ زيادي‌ آنجا ماندم‌. گاهي‌ سربازي‌ به‌ من‌ لبخند مي‌زد، اما هيچ‌ يك‌ صدايم‌ نكرد.

شب‌ كه‌ شد به‌ خانة‌ آلوده‌ برگشتم‌، خانه‌اي‌ كه‌ آلوده‌ به‌ تأسف‌ بود. هيچ‌ مردي‌ تا به‌حال‌ به‌ من‌ اشاره‌ نكرده‌ بود. سيزده‌ سالم‌ بود، مطمئناً بايد از آن‌ محل‌ بيرون‌ مي‌رفتم‌. يك‌ بار در اتاقم‌، در را به‌ روي‌ خود بستم‌، بلوزم‌ را درآوردم‌ و در آينه‌ به‌ خود نگاه‌ كردم‌. سينه‌هايم‌ خوش‌ تركيب‌ و سفيد بود. در سراسر زندگي‌ام‌ در اين‌ خانه‌، تنها همينها بودند كه‌ از تمايشان‌ لذت‌ مي‌ بردم‌. بيرون‌ از خانه‌، مار بوآ بود، اينجا سينه‌هايم‌. گريستم‌. به‌ فكر تن‌ مادرم‌ افتادم‌ كه‌ اين‌همه‌ از آن‌ استفاده‌ شده‌ بود، كه‌ چهار بچه‌ از آن‌ تغذيه‌ كرد بودند و بوي‌ وانيل‌ مي‌داد، در حالي‌ كه‌ تمامي‌ بدنش‌ را لباسهاي‌ وصله‌ پينه‌ كرده‌ پوشانده‌ بود. به‌ فكر مادرم‌ افتادم‌ كه‌ مي‌گفت‌ ترجيح‌ مي‌دهد بميرد تا نبيند كه‌ دوران‌ كودكي‌ من‌ به‌ وحشتناكي‌ دوران‌ كودكي‌ اوست‌، كه‌ ترجيح‌ مي‌دهد شوهري‌ پيدا كنم‌ كه‌ مجبور شوم‌ درس‌ بخوانم‌، كه‌ بتوانم‌ پيانو بزنم‌. كه‌ يك‌ زبان‌ خارجي‌ بدانم‌، كه‌ بدانم‌ در يك‌ سالن‌ چگونه‌ رفتار كنم‌. كه‌ باربة‌ پير مناسبتر از او اين‌ چيزها را به‌ من‌ مي‌آموزد. به‌ مادرم‌ اعتقاد داشتم‌.

روبه‌ روي‌ مادموازل‌ باربه‌ نشستم‌، غذا خوردم‌ و سريع‌ به‌ اتاقم‌ رفتم‌ تا هنگامي‌ كه‌ دخترانِ ديگر بر مي‌گردند آنجا نباشم‌. فكر تلگرامي‌ بودم‌ كه‌ روز ديگر به‌ مادرم‌ بزنم‌ و بگويم‌ كه‌ دوستش‌ دارم‌. اگرچه‌ هرگز اين‌ تلگرام‌ را نفرستادم‌.

سپس‌ در مقابل‌ پرداخت‌ يك‌ چهارم‌ شهريه‌ از طرف‌ مادرم‌ دو سالي‌ نزد مادموازل‌ باربه‌ ماندم‌، تفكرات‌ هفتگي‌ دوشيزگي‌ هفتاد ساله‌اش‌ را تحمل‌ كردم‌ تا سرانجام‌ آن‌ روز باشكوه‌ فرا رسيد كه‌ متوجه‌ شدم‌ تهية‌ پول‌ براي‌ پرداخت‌ شهريه‌ها غيرممكن‌ است‌ و مادرم‌ در كمال‌ يأس‌ آمده‌ تا مرا با خود ببرد، با اين‌ اطمينان‌ كه‌ چون‌ تحصيلاتم‌ ناتمام‌ مانده‌ مي‌تواند تا آخر عمرش‌ مرا كنار خود داشته‌ باشد.

اين‌ جريان‌ دو سال‌ طول‌ كشيد. هر يكشنبه‌، به‌ مدت‌ دو سال‌، هفته‌اي‌ يك‌ بار، از اين‌ مزيت‌ برخوردار بودم‌ كه‌ تماشاگر باشم‌، اوّل‌ تماشاگر بلعيدن‌ خشونتباري‌ كه‌ صحنه‌هايش‌ و نتايجش‌ از صراحت‌ خيره‌ كننده‌اي‌ برخوردار بود و دوم‌ تماشاگر بلعيدني‌ ديگر كه‌ آهسته‌، بي‌قواره‌ و سياه‌ بود. اين‌ تماشاگر بودن‌ در سن‌ بين‌ سيزده‌ و پانزده‌ سالگي‌ رخ‌ داد. پس‌ در ازاي‌ تحصيل‌ ناتمام‌ و «بارآوردن‌ بدبختي‌ براي‌ خود و مادر بيچاره‌ام‌»، پيدا نكردن‌ شوهر و غيره‌... سزايم‌ اين‌ بود كه‌ مجبور بودم‌ در هر دو صحنه‌ حضور داشته‌ باشم‌.

مار بوآ جوجه‌ را مي‌بلعيد و هضم‌ مي‌كرد و تأسف‌ باربة‌ پير را، و اين‌ دو بلعيدن‌ معمولاً مرتب‌ به‌ دنبال‌ يكديگر صورت‌ مي‌گرفت‌ كه‌ هر يك‌ به‌ چشم‌ من‌ اهميت‌ تازه‌اي‌ داشت‌، به‌ همان‌ دليل‌ كه‌ آن‌ دو پيوسته‌ به‌دنبال‌ هم‌ صورت‌ مي‌گرفت‌. اگر من‌ در آغاز كار، صرفاً يك‌ تماشاگر بودم‌، يعني‌ تماشاگر بلعيدن‌ جوجه‌ وسيلة‌ مار بوآ، ممكن‌ بود به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ خود را به‌ جاي‌ جوجه‌ فرض‌ مي‌كردم‌ و اين‌ تصور، رنجي‌ جانكاه‌ بر من‌ تحميل‌ مي‌كرد، نسبت‌ به‌ مار بوآ خشمي‌ هراسناك‌ در دل‌ بپرورانم‌. اين‌ ممكن‌ بود. اگر من‌ صرفاً مادموازل‌ باربة‌ پير را به‌ همين‌ روش‌ ديده‌ بودم‌، بدون‌ شك‌ اين‌ منظره‌، جدا از بينشي‌ كه‌ هنگام‌ مصائب‌ بر دوش‌ بشر سنگيني‌ مي‌كند، چيزي‌ بيشتر از بصيرتي‌ برابر و چاره‌ناپذير از نامتعادلي‌ در نظم‌ اجتماعي‌ و بسياري‌ انقيادهاي‌ ناشي‌ از آن‌ به‌ من‌ نمي‌داد. اگرچه‌ اين‌طور نبود و من‌ آنها را تنها با چند استثنا، يكي‌ پس‌ از ديگري‌، همان‌ روز و هميشه‌ در همان‌ نظم‌ مي‌ديدم‌. به‌دليل‌ همين‌ توالي‌، منظرة‌ مادموازل‌ باربه‌، مرا به‌ خاطرة‌ مار بوآ برمي‌گرداند، مار قشنگ‌ بوآ كه‌ در روز روشن‌ و در كمال‌ سلامتي‌، جوجه‌ را مي‌بلعيد و سپس‌ جاي‌ خود را در نظمي‌ مي‌گرفت‌ كه‌ سادگي‌ فروزان‌ و شكوهي‌ محلي‌ از آن‌ ساطع‌ مي‌شد. مادموازل‌ باربه‌ هم‌ به‌ همين‌ روش‌، پس‌ از آنكه‌ مار بوآ را ديده‌ بودم‌، همان‌ جوهر وحشت‌ مي‌شد، سياه‌ و شوريده‌ بخت‌ و زير دست‌ و زيرزميني‌. زيرا نمي‌توانستي‌ «ببيني‌» كه‌ دوشيزگي‌اش‌ را مي‌بلعد، تنها مي‌توانستي‌ بويش‌ را استشمام‌ كني‌، مي‌توانستي‌ اثرات‌ اين‌ روند را ببيني‌، اثرات‌ وحشتي‌ كه‌ زننده‌، رياكارانه‌، بزدلانه‌ و بدتر از همه‌ عبث‌ بود. چگونه‌ مي‌توانستم‌ در برابر توالي‌ اين‌ دو منظره‌ و ارتباطشان‌ كه‌ نمي‌دانستم‌ چه‌ سرنوشتي‌ دارند بي‌تفاوت‌ بمانم‌؟ ارتباطي‌ كه‌ لرزان‌ از نوميدي‌ به‌ آن‌ مي‌چسبيدم‌ و قادر نبودم‌ بدون‌ پيوستن‌ به‌ مار بوآ، يا هيولاي‌ روز، از دنياي‌ در بستة‌ مادموازل‌ باربه‌، يا هيولاي‌ شب‌ فرار كنم‌. آيا اقبالي‌ شوم‌ داشتم‌؟ من‌ اين‌ دنيا را آزاد، سخت‌ و گسترده‌ تصور مي‌كردم‌، نوعي‌ از همان‌ باغ‌وحش‌ بزرگ‌ پيش‌بيني‌ مي‌كردم‌ كه‌ در سرماي‌ چشمه‌ها و استخرهايش‌، در ساية‌ متراكم‌ درختان‌ تمبرهندي‌، كه‌ با تكه‌هاي‌ نور شديد تغيير مي‌كرد، در دگرگونيهاي‌ بي‌شمار جسماني‌ كه‌ به‌ شكل‌ بلعيدنها، هضمها و جفتها صورت‌ مي‌گرفت‌، ميگساري‌ و آسايش‌ نيز بود با آرامش‌ چيزهايي‌ كه‌ جايشان‌ در آفتاب‌ و در نور بود، در سكوت‌ و تلوتلو خوردن‌ با كيف‌ ساده‌ بود. و من‌ به‌ روي‌ بالكن‌ خودم‌ ايستادم‌، در آنجا، در تلاقي‌ اين‌ دو نهايتهاي‌ اخلاقي‌ ايستادم‌ و به‌ سربازان‌ محلي‌ لبخند زدم‌ كه‌ تنها مرداني‌ بودند كه‌ هميشه‌ به‌ دور قفس‌ مار بوآ بودند، زيرا برايشان‌ خرجي‌ نداشت‌. زيرا آنها هم‌ چيزي‌ نداشتند .پس‌ من‌ لبخند زدم‌، شبيه‌ پرنده‌اي‌ كه‌ مي‌كوشد پرواز كند، بدون‌ اين‌ كه‌ بداند چگونه‌، تنها باور دارد كه‌ چگونه‌ بايد عمل‌ كند تا به‌ بهشت‌ سبز مار بوآي‌ جاني‌ بپيوندد. به‌ همين‌ دليل‌ مار بوآ، كه‌ مرا نيز ترسانده‌ بود، تنها موجودي‌ بود كه‌ مي‌توانست‌ جرئت‌ مرا و بي‌شرمي‌ مرا به‌ من‌ بازگرداند.

اين‌ موضوع‌ با نيروي‌ اصول‌ آموزشي‌ منظم‌ و عملي‌ در زندگي‌ من‌ وارد شد؛ يا، اگر دوست‌ داريد، با دقت‌ تعيين‌ كنندة‌ يك‌ دياپازن‌ وحشت‌ كه‌ اعلام‌ مي‌كرد من‌ تنها هنگام‌ روبه‌رو شدن‌ با نوع‌ معيني‌ از وحشت‌ بايد نفرت‌ واقعي‌ را احساس‌ كنم‌، كه‌ مي‌توان‌ به‌ مثابة‌ نوعي‌ اخلاقي‌ توصيفش‌ كرد: عقايد مخفي‌، شرارتهاي‌ پنهاني‌ و بيماريهاي‌ اعتراف‌ نشده‌ و در واقع‌ هر چيزي‌ را كه‌ در حالت‌ شرم‌ و تنهايي‌ متحمل‌ مي‌ شويم‌. از طرف‌ ديگر، من‌ هرگز از جنايتكاران‌ وحشتي‌ نداشته‌ام‌. برعكس‌، براي‌ كساني‌ كه‌ به‌ زندان‌ افكنده‌ شده‌اند رنج‌ كشيده‌ام‌، نه‌ واقعاً براي‌ خودِ خودشان‌، بلكه‌ بيشتر براي‌ سرشت‌ سخاوتمند و كج‌ فهمشان‌، كه‌ در وضع‌ وخيمي‌ دستگير شده‌اند. چگونه‌ من‌ سرشتم‌ را به‌ مار بوآ نسبت‌ ندهم‌ كه‌ جانب‌ وخيم‌ فطرت‌ را مي‌شناسم‌، زيرا مار بوآ در چشمان‌ من‌ تصوير كاملي‌ از اين‌ وضع‌ بود؟ در ساية‌ مار بوآ، پيمان‌ همدلي‌ شكست‌ناپذيري‌ را با همة‌ زندگاني‌ بستم‌ كه‌ به‌نظرم‌ مجموع‌ آنان‌ شبيه‌ ضرورت‌ يك‌ سنفوني‌ بود؛ يعني‌ به‌ اين‌ وضع‌ كه‌ فقدان‌ يك‌ نفر از آنها به‌ صورت‌ چاره‌ناپذيري‌ كافي‌ بود تا در جمع‌ نقصان‌ ايجاد كند. كم‌كم‌ اعتمادم‌ از افرادي‌ سلب‌ شد كه‌ به‌ خود اجازه‌ مي‌دادند تا دربارة‌ انواع‌ به‌ اصطلاح‌ «ترسناك‌» موجودات‌، مارهاي‌ «سرد، ساكت‌»، گربه‌هاي‌ «رياكار، بي‌رحم‌» و از اين‌ قبيل‌ قضاوت‌ كنند... به‌ نظر من‌، تنها يك‌ مقوله‌ از نوع‌ بشر واقعاً در اين‌ عقيدة‌ من‌ نسبت‌ به‌ انواع‌ مي‌گنجيد و آن‌ هم‌ البته‌ روسپيها بودند (تصور مي‌كردم‌ كه‌ آنها در جنگل‌ پايتختهاي‌ بزرگ‌، شكارشان‌ را با تحكم‌ و بي‌شرمي‌ سرشت‌ مهلكشان‌ صيد مي‌كنند و از پا درمي‌آورند) كه‌ به‌نظرم‌ شبيه‌ جنايتكاران‌ بودند ـ آنها با ستايش‌ مشابهي‌ الهام‌ دهندة‌ من‌ بودند و برايشان‌ بيش‌ از اندازه‌ رنج‌ مي‌كشيدم‌، زيرا ناآگاه‌ بودند. وقتي‌ مادرم‌ اعلام‌ كرد كه‌ فكر نمي‌كند بتواند مرا شوهر دهد، نماي‌ باربة‌ پير فوراً در برابرم‌ ظاهر شد و خودم‌ را با اين‌ حرف‌ كه‌ به‌ خودم‌ گفتم‌ تسلي‌ دادم‌ كه‌ هميشه‌ روسپي‌ خانه‌اي‌ هست‌ كه‌ به‌ آنجا بروم‌ و خوشبختانه‌ در آنجا همه‌ چيز مهياست‌ و هميشه‌ هم‌ هست‌. آخر تصور مي‌كردم‌ كه‌ آنجا نوعي‌ معبد ازالة‌ بكارت‌ است‌ (تنها بعدها متوجه‌ جنبة‌ تجاري‌ روسپيگري‌ شدم‌) و دختران‌ هم‌ سن‌ و سال‌ من‌ كه‌ اميدي‌ به‌ ازدواج‌ ندارند، در كمال‌ خلوص‌ به‌ آنجا مي‌روند تا مرداني‌ ناشناس‌ بدنهاشان‌ را عريان‌ كنند. مرداني‌ كه‌ از همان‌ نوع‌ خودشان‌ بودند. روسپي‌خانه‌ نوعي‌ معبد بي‌شرمي‌ است‌ كه‌ ساكت‌ خواهد بود، هيچ‌ كس‌ در آنجا حرف‌ نمي‌زند، همه‌ چيز طوري‌ ترتيب‌ داده‌ شده‌ كه‌ ضرورتي‌ براي‌ اداي‌ كوچكترين‌ كلمه‌ نباشد، همه‌ چيز در گمنامي‌ مقدسي‌ خواهد بود.تصورمي‌ كردم‌ دختران‌ پيش‌ ازآنكه‌ واردشوند، صورتك‌ به‌ چهره‌ مي‌ زنند. براي‌ اينكه‌ بدون‌ شك‌ به‌ تقليد از فقدان‌ امل‌ «هويت‌» مار بوآ، با صورتك‌ دوشيزگي‌ كه‌ پوشانندة‌ آرمان‌ برهنگي‌ است‌ به‌ گمنامي‌ انواع‌ دست‌ يابند. بشر معصوم‌، به‌ تنهايي‌ مسئوليت‌ جنايت‌ را تحمل‌ مي‌كند، جنايتي‌ كه‌ از بدن‌ فراتر نمي‌رود، شبيه‌ گلي‌ كه‌ از گياهي‌ مي‌رويد. روسپي‌ خانه‌ را رنگ‌ سبز مي‌زدند، سبزه‌ خانه‌اي‌ كه‌ نمايش‌ بلع‌ بوآ در آن‌ صورت‌ مي‌گرفت‌ و نيز آن‌ درختان‌ تنومند تمبرهندي‌ كه‌ بالكن‌ نوميدي‌ مرا با سايه‌ پر مي‌كردند، با رديفي‌ از مكعبهاي‌ كنار يكديگر كه‌ در آنها يكي‌ خود را به‌ مردان‌ تسليم‌ مي‌كرد، شبيه‌ نوعي‌ استخر سرپوشيده‌ كه‌ يكي‌ مي‌رفت‌ آنجا تا شسته‌ شود، تا بكارت‌ كسي‌ را تطهير كند، تا تنهايي‌ بدن‌ كسي‌ را از بين‌ ببرد. در اينجا بايد از يك‌ خاطرة‌ دوران‌ كودكي‌ كه‌ تنها تأييد كنندة‌ اين‌ نگرش‌ است‌ صحبت‌ كنم‌. من‌ هشت‌ ساله‌ بودم‌ و برادرم‌ فكر مي‌كنم‌ ده‌ ساله‌. يك‌ روز از من‌ خواست‌ تا نشانش‌ بدهم‌ «كه‌ اون‌ مثل‌ چيه‌!» قبول‌ نكردم‌. برادرم‌ عصباني‌ شد و گفت‌ دخترها «از اون‌ استفاده‌ نمي‌كنند تا بميرند و مخفي‌ نگهداشتن‌ اون‌ عاقبت‌ تو رو خفه‌ مي‌كند و به‌ بيماري‌ خطرناكي‌ دچار مي‌شي‌!» با اين‌ وجود تن‌ ندادم‌، اما چندين‌ سال‌ در ترديدي‌ مشقتبار سر كردم‌؛ با همة‌ اين‌ احوال‌ آن‌ موضوع‌ را با كسي‌ در ميان‌ نگذاشتم‌ تا هنگامي‌ كه‌ باربة‌ پير خودش‌ را به‌ من‌ نشان‌ داد و آن‌ وقت‌ صحت‌ حرف‌ برادرم‌ را در آن‌ عمل‌ ديدم‌. پس‌ از آن‌ مطمئن‌ شدم‌ كه‌ مادموازل‌ باربه‌ تنها به‌ همين‌ دليل‌ پير بود، به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ هيچگاه‌ كسي‌ از او استفاده‌ نكرده‌ بود، نه‌ بچه‌ها كه‌ از سينه‌اش‌ شير بخورند و نه‌ مردي‌ كه‌ او را برهنه‌ كرده‌ باشد. وقتي‌ كسي‌ از برهنه‌ شدن‌ اجتناب‌ مي‌كند نتيجه‌اش‌ فرسودگي‌ و تنهايي‌ است‌. هر چيزي‌ كه‌ از آن‌ استفاده‌ مي‌شود مورد حمايت‌ قرار مي‌گيرد، مهم‌ نيست‌ كه‌ اين‌ استفاده‌ براي‌ چيست‌، حتي‌ ممكن‌ است‌ مثلاً تنها اجازه‌ داده‌ شود كه‌ به‌ آن‌ نگاه‌ كند يا اندازه‌اش‌، گردي‌ آن‌ و حالتش‌ را بداند، لحظه‌اي‌ كه‌ آن‌ سينه‌ بتواند هوس‌ مردي‌ را برآورده‌ كند، در برابر هر انحطاطي‌ حمايت‌ شده‌ است‌. از همين‌نظر بود كه‌ بسيار اميدوار شدم‌ مرا به‌ روسپي‌ خانه‌ بگذارند، جايي‌ مهم‌ و اساسي‌ كه‌ مي‌توان‌ خود را در معرض‌ ديد قرار داد.

مار بوآ اين‌ اعتقاد را به‌ روشي‌ درخشان‌ تأييد مي‌كرد. راستش‌ اينكه‌ مار بوآ با آن‌ وضع‌ بلعيدن‌ مرا به‌ وحشت‌ مي‌انداخت‌، به‌همان‌ اندازه‌ كه‌ از بلعيدني‌ ديگر كه‌ قرباني‌اش‌ مادموازل‌ باربه‌ بود مي‌ترسيدم‌، اما مار بوآ نمي‌توانست‌ جلو خودش‌ را بگيرد كه‌ به‌ آن‌ روش‌ جوجه‌ را نبلعد. باربة‌ پير بدبختيهاي‌ خود را داشت‌ با اين‌ حقيقت‌ كه‌ حتي‌ اگر قانون‌ آمرانه‌ بود، او تجاهل‌ كرده‌ و ندانسته‌ بود كه‌ چگونه‌ به‌ آن‌ گوش‌ دهد و بدنش‌ را عريان‌ كند. از اين‌ رو دنيا، و همين‌طور زندگي‌ من‌، به‌ سوي‌ دو خيابان‌ باز مي‌شد، كه‌ هر يك‌ راه‌ روشني‌ داشت‌. از يك‌ طرف‌ دنياي‌ مادام‌ باربه‌ بود؛ از طرف‌ ديگر دنياي‌ تحكم‌ و دنياي‌ مهلك‌، كه‌ بشر آن‌ را مرگ‌ و مير تلقي‌ مي‌كرد و اين‌ دنياي‌ آينده‌ بود، روشن‌ و سوزان‌، پرآوازه‌ و پر سروصدا، سرشار از زيبايي‌ عجيب‌ و بغرنج‌، دنيايي‌ كه‌ بي‌رحمي‌اش‌ دسترسي‌ به‌ آن‌ را تا زماني‌ كه‌ شخص‌ به‌ آن‌ تسليم‌ نشده‌، انكار مي‌كرد، آنسان‌ كه‌ كسي‌ مجبور بود خود را به‌ منظرة‌ مار بوآي‌ حريص‌ تسليم‌ كند. و من‌ دنياي‌ زندگي‌ آينده‌ام‌ را مي‌ديدم‌، تنها آيندة‌ ممكن‌ در زندگي‌ را كه‌ سر برمي‌آورد، مي‌ديدم‌ كه‌ با آهنگ‌ موسيقي‌ آغاز مي‌شود، خلوص‌ ماري‌ كه‌ خود را از حالت‌ چنبره‌ در مي‌آورد و به‌نظرم‌ مي‌رسيد هنگامي‌ مي‌شناختمش‌ كه‌ در تداومي‌ شاهانه‌ تكامل‌ مي‌يافت‌ و در برابرم‌ ظاهر مي‌شد و زندگي‌ من‌ در آن‌ صورت‌ شكل‌ مي‌گرفت‌ و تداوم‌ پيدا مي‌كرد و در آن‌ شرايطِ جذبة‌ وحشت‌ و شعف‌، بدون‌ استراحت‌ و بدون‌ خستگي‌ كامل‌ مي‌شد.

این داستان از کتاب "از مادر با عشق" شانزده داستان از نویسندگان زن جهان حذف شده است.

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت