گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی


حرکت با شماست مرکوشیو
رضا قاسمی
انتشارات نیلوفر، تهران

 


معمای ماهیار معمار
رضا قاسمی
انتشارات نیلوفر، تهران

 

رضا قاسمی

همنوايی شبانه ارکستر چوب ها
رمان

همنوايی شبانه ارکسترچوبها
 رضا قاسمی 
چاپ نهم
 تهران ـ انتشارات نيلوفر

فصل اول

 

                                                                         چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
فردوسی

                                                                                    

 

نه گابیک، ‌اینجا نه

                                                1

مثل اسبی‌بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیده‌ای چطور حدقه‌هاش از هم می‌درند و خوفی را که در کاسه‌ی سرش پیچیده باد می‌کند توی منخرین لرزانش؟ دیده‌ای چه طور شیهه می‌کشد و سُم می‌کوبد به زمین؟

نه، من هم ندیده‌ام، ولی اگر اسبی ‌بودم هراسِ خودم را ‌این طور برملا می‌کردم(کسی چه می‌داند؟ کنیز بسیار است کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایه‌ای گذاشته باشد زیر شکمِ چهار پایی تا در آن کنجِ خلوت و نمناک طویله‌ی کاهگلی و در آن تاریک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نطفه‌ی مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنّا بپیچاند.)

امّا نه شیهه کشیدم نه سُم کوبیدم. خیلی سریع ، پله‌ها را چندتا‌یکی پایین رفتم و زنگ طبقه‌ی چهارم را به صدا درآوردم. می‌دانستم حالا ماتیلد، زنِ پیرِ صاحبخانه، می‌آید و ابتدا، از سوراخِ در وراندازم می‌کند، بعد که در را باز کرد، آن چشم‌های شگفت‌زده‌اش را که گویی از هیبتِ حادثه‌ای مخوف از حدقه بیرون جسته به چشم‌هایم می‌دوزد و با لبخندی مهربان منتظر می‌ماند تا بگویم برای چه ‌آمده‌ام؛ و وقتی برای دوازدهمین بار طی ‌یک سال اقامتم بگویم( البته‌این بار به دروغ)‌ امده‌ام اجاره‌ی اتاقم را بپردازم، برای دوازدهمین بار خواهد پرسید کجا می‌نشینم و من بايد برای دوازدهمین بار به طبقه‌ی آخر‌اشاره کنم، و او، پس از گشتی کوتاه در دالانِ خالی و متروکِ خاطره‌هاش، از سر بی‌اعتمادی به حافظه‌اش - ‌یا از سرِ اعتماد به سگِ گنده‌ی سیاهش «گابیک»- آرام نیم چرخی می‌دهد به بدنش تا کوچه باز کند و من به راهروی نیمه تاریک آپارتمان وارد بشوم و باز به غرورم بر بخورد که چرا مرا به خاطر نمی‌آورد؛ و بعد به خودم دلداری بدهم که وقتی برای کسی زمان متوقّف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی، هر چند کوچک، نه برای من نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد. هرچه هست رشته‌هایی‌ست از خاکسترِ پریشانی که میان عصب‌های کاسه‌ی سر شاخه دوانده و زمان را در چنبره‌ی خود مدفون کرده است. هیروشیمای پس از انفجار را که دیده‌ای؟ منظره‌ی ساعت‌های ذوب شده در چنبره‌ی ثانیه‌ها را؟ نه نباید به من بربخورد. ماتلید،‌این عقربه‌ی ذوب شده روی مدارِ ساکن و ابدیِ ثانیه‌ها، دیگر نه موجودی زنده که عکسی است رنگ پریده از زنی که گویی در آن روز مه گرفته و بارانیِِ آوریلِ سال هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی دریچه‌ی دوربین باز می‌شده تا او را ثبت کند، از وحشتی بزرگ شیهه می‌کشیده  و سُم به زمین می‌کوفته!

شستم را روی زنگِ در فشار دادم و منتظر‌ایستادم. از طبقه‌ی ششم صدای ویولونسلِ میلوش، پر طنین و ملتهب، در راه پلّه می‌پیچید و دودی را که از اتاق فریدون برمی‌خواست، مثل ابری مرتعش، در فضا به گردش در می‌آورد.

-       نکند خانه نباشند؟

همین طور که انگشتم را محکم روی زنگ فشار می‌دادم احساس کردم در درونم چیزی شروع کرد به رشد کردن. چیزی چون هیولایی زشت و وحشتناک. از خودم منزجر شدم.

لعنت به‌این شانش! نمی‌شد اریک فرانسوا‌اشمیت دلش به حالِ پروفت نسوزد؟ نمی‌شد پروفت همان جوان محبوبی‌می‌بود که در اوایل بود؟

برای من که همه‌ی عمرم را در نیمکره‌ی شرقی زمین با ساعتِ نیمکره‌ی غربی‌زندگی کرده بودم، شب که می‌شد، طبقه‌ی ششم‌ این ساختمان سیّاره‌ی کوچکی بود که تنها ناخدایش من بودم و از‌این بابت هیچکس هم شکایتی نداشت. حال آن که، پیش تر، در‌این شهری که از ساعت ده شب به بعد همه چیز محکوم به اطاعت از اقتدارِ خاموشِ دیوارهاست و هیچکس مجاز نیست حتّا سیفونِ توالتش را بکشد، هر جا که بودم، آن قدر اعتراض می‌شد که ناچار بار و بندیلم را می‌بستم و جای دیگری می‌رفتم.

اینجا، در‌این يک سال، چنان آرامشی داشتم که به خود می‌گفتم ‌این اتاقِ کوچک زیرِشیروانی، با همه‌ی بدبختی‌هاش، برای کسی که دوازده ساعت با دیگران اختلاف زمانی دارد بهترین جای دنیاست.

افسوس که ‌این آرامش دیری نپایید و، ناگهان، در سیّاره‌ی کوچک من سر و کلّه‌ی غریبه‌ای پیدا شد که سرنوشت همه چیز را عوض کرد.

نخستین بار، در‌یک بعد از ظهر ماه اوت بود که او را دیدم.

من، معمولاً، ساعت هفت صبح می‌خوابیدم و دوی بعدازظهر از رختخواب بیرون می‌آمدم. آن روز هم ، با آن که ساعت‌ها بود سر و صدای عجیب و غیرمنتظره‌ای که از اتاق بغلی  می‌آمد بیدارم کرده بود، با همه‌ی کنجکاوی، نتوانسته بودم پیش از ساعت مقرر از رختخواب بیرون بیایم. درِ اتاق را که باز کردم برق از کلّه‌ام پرید. انگار کودتا شده بود. اتاقِ بغلی، بر خلاف معمول، درش باز بود و، در داخلِ راه پله صداهای عجیبی ‌می‌آمد. گیج و منگ به خرت و پرت‌هایی که‌ این طرف و آن طرف افتاده بود و به خاک و خاشاکی که کف راهرو و سطحِ چوبی ‌راه پله را پوشانده بود نگاه می‌کردم که سر و کلّه‌اش پیدا شد. قدّ نسبتاً بلندی داشت و هیکلی ورزیده. خیلی تند سلامی‌کرد و با شتاب طولِ راهروی سمتِ چپ را پیمود و به اتاقِ بغلی داخل شد.

به طرف اتاق‌اشپزخانه‌ام راه افتادم که چشمم به نوشته‌ی روی دیوارِ راه پلّه افتاد: «امروز گربه‌ام به ناچار در راهرو ولو خواهد بود. پیشاپیش معذرت می‌خواهم.»

بی‌اختیار سرم به طرف انتهای راهرو برگشت. غریبه با میزِ چوبی‌بزرگی که ‌یکی از پایه‌هایش شکسته بود از اتاقِ بغلی بیرون ‌آمد و به‌سرعت پلّه‌ها را پایین رفت.

یادداشت را از دیوار جدا کردم و به ‌اشپزخانه‌ام ، که سمتِ راست  راه پلّه بود، داخل شدم.

زنگِ کلیسای«سن پل» چهارده بار نواخت و من حس کردم سیّاره‌ی کوچکم از مدارِ خود خارج شد.

 

 

 

                                      2

 

خواب نبودم؛‌ این را مطمئنم. چون کاردی را که در پشتم فرو رفته بود حس می‌کردم. بوی زُهمِ خونِ خشکیده‌ای را هم که تمام تنم را پوشانده بود حس می‌کردم‌. پس ‌این نورِ کجتاب از کجا می‌آمد؟

چهره‌اش شباهت غریبی ‌به گاری کوپر داشت. تفاوت، تنها، در موها بود که، بر خلافِ موهای گاری کوپر، هم بلند بود و هم کمی‌آشفته. نور کجتابی، که نیمه‌ی راست صورتش را روشن کرده بود، به او حالت وهم‌انگیزی می‌داد که، بی‌اختیار، مرا به‌یادِ سینمای اکسپرسیونیست‌های آلمان می‌انداخت؛ به خصوص«فاوستِ» مورنائو.

چیزی که پاک گیجم کرده بود وجود همین نورِ کجتاب بود. اگر او بیرون از‌این فضای تنگ و تاریکی بود که من در آن بودم پس چرا نور به شکلی موضعی بر او می‌تابید؛ و اگر داخل همین فضا بود...

این دیگر با هیچ منطقی جور درنمی‌آمد. مگر می‌شود ‌یک فضای واحد دو حجمِ متفاوت داشته باشد؟ تازه، ‌یکی روشن ‌یکی تاریک؟

فاوستِ مورنائو، آرام و در سکوت، دفتری را که با خود داشت مرور می‌کرد، و حالا مدّتی بود که روی نکته‌ای مکث کرده بود.

نفسم در سینه  حبس شده بود و هر آن منتظر بودم  سؤال پیچم کند. ‌اما گویی به‌این زودی‌ها خیالش را نداشت. ‌یا شاید هم ‌این شگردی بود برای درهم‌شکستن مقاومتم. حالا چرا گمان می‌کرد خیال مقاوت دارم بماند.

راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با‌ یک تشر رنگم می‌پرید و با ‌یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم.‌ این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن مبادا که برآشوبد و به سراغم بیاید.

یکی می‌گفت: منه در میان راز با هر کسی

                                           که جاسوسِ همکاسه دیدم بسی

یکی می‌گفت: مکن پیشِ دیوار غیبت بسی

                                           بود کز پسش گوشی دارد کسی

یکی می‌گفت: سنگ بر باره‌ی حصار مزن

                                           که بود کز پس حصار سنگ ‌آید

یکی می‌گفت: مکن خانه بر راهِ سیل ‌ای غلام

یکی می‌گفت: مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است

یکی می‌گفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت

راحتتان کنم، همه‌اش نصیحت بود؛ همه‌اش نهی؛ هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد.‌ یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن- پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. ‌این طور بود که هیچ چیزی ‌یاد نگرفتم؛ از جمله مقاوت کردن را.

فاوستِ مورنائو همچنان سرش توی دفتر بود. سکوت و انتظار کلافه‌ام کرده بود. ناگهان چیزی که از مدّت‌ها پیش لای دندان‌های کلید شده‌ام باقی مانده بود مثل فنری از دهانم بیرون جست: «به من گفته بودند شما دو نفرید!»

سکوتی وحشتناک‌تر بر سکوت پیشین انباشته شد. ناگهان حس کردم میانِ من و او چاهی دهان گشود ژرف. می‌گشتم جمله‌ی مناسبی ‌بیابم تا از سقوط در‌ این چاهِ وحشتناک، که با سرعتی سرگیجه‌آور ژرف‌تر و ژرف‌تر می‌شد، در‌امان بمانم؛‌اما همه‌اش نصیحت بود که پیشِ چشمم رژه می‌رفت. دهانِ پدرم را می‌دیدم که با خشم می‌جنبید؛ دهان مادرم را؛ دهانِ عمّه‌هایم را؛ دهانِ معلّمم را؛ دهان رئیسم را. داشتم با سر سقوط می‌کردم که صدای ملایمی ‌در فضا پیچید و چاه از ژرفش باز‌ایستاد.

-       طفلکی!

فاوستِ مورنائو؛ که تا ‌این لحظه سرش به کار خودش بود، نگاهی به بغل دستی‌اش کرد(بغل دستِ او خالی بود؛ ‌اما طوری که او نگاه کرد آدم فقط می‌توانست به بغل‌دستی‌اش نگاه کند)، دفتر را به سینه‌اش چسباند و گفت: «شما گویا مسئله‌ی خاصی داشتید.»

با آنکه هرگز آدمِ بی‌مسئله‌ای نبوده‌ام، در آن لحظه هر چه فکر می‌کردم من در زندگی‌ام چه مسئله‌ای داشته‌ام، چیزی به خاطرم نمی‌آمد. ناگهان، بی‌هیچ دلیلِ خاصی، حسِ لودگی‌ام گل کرد: «فرمودید مسئله؟»

-       بله مسئله.

صدایی ‌آشنا، با لحنی ملایم، از بغلِ دست او اضافه کرد:«مسئله‌ی خاص!»

ترس برم داشت. چند چیز را با هم و در‌یک آن فهمیده بودم: نخست ‌این که ، فاوستِ مورنائو  تنها نیست و کسی هم بغل دستِ اوست. دوم ‌این که، ‌این رفیقِ بغل دستی به چشم نمی‌آید. سوم ‌این که، منظور از«مسئله‌ی خاص» چیست. گفتم: «ببخشید شما کدام‌یکی هستید؟»

بغل دستی گفت: « کدام کدام‌یکی هستیم؟»

فاوستِ مورنائو اضافه کرد: «فقط به سؤال‌ها جواب بدهید؛ همین!»

گفتم:«ببینید آقای...»

بغل دستی گفت: «هر کدام را دلتان خواست بگویید؛ فرقی نمی‌کند.»

گفتم: «من که شما را نمی‌بینم؛ ناچار باید رویم را به ‌ایشان بکنم.‌ایشان هم اگر ‌یک وقت...»

بغل دستی گفت:«مهم نیست. ما با هم کار می‌کنیم.»

گفتم: « ببینید آقای...»

- چرا می‌خندید؟

این فاوستِ مورنائو بود که با پرخاش مرا مخاطب قرار می‌داد. سینه‌ام را صاف کردم و با تمجمج گفتم: «راستش، از شما که پنهان نیست... ولی آخر...»

-       ولی آخر چه؟

-       ولی آخر... اسمتان...

-       اسممان چه عیبی‌دارد؟

من عادت داشتم مطالبم را با به کار بردنِ نام مخاطبم شروع کنم. ‌این نام مثلِ سوزنی بود که رشته‌ی افکارم را به دنبالِ خود می‌کشید و به آن نظم می‌داد. ‌اما، سؤالی که از من شد پاک از مسیر منحرفم کرد. ‌این بود که به جای دنبال کردنِ حرف قبلی‌ام گفتم: «شما که زبان ما را واردید!»

فاوستِ مورنائو نگاهی به دفترش کرد: «ذهنِ منحرف! ‌اینجا هم نوشته است.»

گفتم: «آدم واقعاً تعجب می‌کند. شما که همه‌ی ‌امکانات در اختیارتان است... تازه، برای چنین کاری چه نیازی هست دو نفر باشید؟»

نمی‌خواستم کار به ‌اینجا بکشد. ‌اما دستِ خودم نبود. افتاده بودم به سراشیبی ‌تند و به هیچ طریقی هم نمی‌شد خود را از سقوطِ حتمی ‌نجات داد.

فاوستِ مورنائو مستقیم به چشم‌هایم خیره شد: «پنج ملیارد و نیم آدم روی کره‌ی زمین زندگی می‌کنند؛ گمان می‌کنید چه تعدادش به زبانِ گُهِ شما حرف می‌زنند؟ سی میلیون؟ پنجاه میلیون؟ شصت میلیون؟»

می‌خواستم بگویم اوّلاً زبانِ ما گُه نیست؛ استاد جمال زاده گفته است شِکر است. ثانیاً بعضی‌ها اختلاف کرده اند ‌اما نگفته‌اند گُه است؛ گفته اند قند است. تازه، ‌این زبانی‌ست که راه هم می‌رود. ‌یعنی در روایت است که ‌یک بار تا بنگاله هم رفته... ‌اما فهمیدم فاوستِ مورنائو را بدجوری زخمی ‌کرده‌ام. پس باید سر و تهِ قضیه را به نحوی درز می‌گرفتم تا وضع از‌این که هست بدتر نشود. جمله‌ی مناسبی ‌به ذهنم رسید که می‌توانست آبِ رفته را تا حدّی به جوی برگرداند. سینه‌ام را صاف کردم: «ببینید آقای...» ‌اما نتواستم ادامه دهم. لکّه‌ی لبخندی داشت به سرعت روی صورتم پهنا می‌گرفت. چه مرضی بود که جمله‌ام را با ‌این عبارتِ خطرناک شروع کنم؟

سکوتِ من حتّا اگر به نحوِ مناسبی ‌هم می‌شکست، باز به خودیِ خود رسوایی‌آور بود؛ و نفسِ آگاهی به همین‌امر مرا در مقابلِ انفجارِ مهیبی ‌که در راه بود خلعِ سلاح ‌کرد. ناگهان، قفلِ دندان‌ها شکست و طنینِ خنده‌ای بلند ستونِ موقرِ نورِ کجتاب را به ارتعاش درآورد.

 

 

 

                                   3

 

چرا حالا؟ درست ‌یک ماه و دو روز پس از شبِ حادثه؟ چرا همان شب نیامده بودم؟ دستِ کم می‌شد پلیس را خبر کرد. چه خبطی! گذاشته بودم زهرِ واقعه آرام آرام بالا بیاید و حالا که، لبریزِ از هراس، در آستانه‌ی جنون قرار گرفته بودم پله‌ها را چند تا‌ یکی ‌آمده بودم تا به صاحبخانه‌ام چیزی را بگویم که باید در همان شبِ واقعه می‌گفتم و کار را به ‌اینجا نمی‌کشاندم.

همین طور که زنگ را فشار می دادم خود را ‌آماده می‌کردم تا ‌این بار- دستِ کم همين ‌یک بار- وقتی از پسِ آن سؤال و جواب‌های تکراری و ملال آورِ ماتیلد در آستانه‌ی در، سرانجام، با اریک فرانسوا‌اشمیتِ پیر رو به رو می‌شوم نگذارم مثل هر بار چشمم به آن بینی عجیبش بیفتد. آخر، اجاره‌ام را همین چند روز پیش داده بودم و‌این بار باید همه‌ی نیرویم را برای کاری ذخیره می‌کردم که، هر چه زمان پیش تر می‌رفت، انجامش را بیش از پیش ناممکن می‌دیدم. باید در گوش‌های سنگینِ ‌این پیرمرد چیزی را فریاد می‌کردم که حتّا پچ پچه کردنش می‌توانست به بهای جان من تمام شود.

-       نکند رفته باشند سفر؟

کاش همان روز می‌آمدم. همان روز که برای نخستین بار پروفت را در راه‌پلّه دیده بودم، با آن چشم‌های گرد و بیرون زده از حدقه‌اش، که مثل چشم‌های جغد ترسناک بود و از خود نیرویی ساطع می‌کرد که چون دشنه‌ای تیز فضا را می‌شکافت، شش طبقه را‌ یک نفس بالا و پایین می‌رفت و هر بار میزی، تختی ‌یا تکّه اثاثی گرد گرفته و مستعمل را با خود به پایین می‌برد.

این اثاث‌کشی، که در جهتی خلافِ معمول صورت می‌گرفت، نشانه‌ای بود روشن از مصیبتی که در راه است. ‌اما من در بهتِ چیزِ دیگری بودم: صد بار... صد و‌یک بار... صد و دو بار...

از‌آشپزخانه‌ام برگشته بودم به اتاق و همین طور بی‌اختیار رقم می‌زدم: صد و بیست و‌یک بار... صد و بیست و دو بار...

این همه نیرو از کجا می‌آمد؟ من ، دستِ خالی هم که بالا می‌آمدم، از طبقه‌ی سوم را‌ یکسره با سرفه می‌آمدم. کاسه‌ی زانوهام به رعشه می‌افتاد و چشم‌هام چشمه‌ی خون می‌شد و او حالا... صد و بیست و سه بار... صد و بیست و چهار بار... حتّا نفس نفس هم نمی‌زد!

ساعتِ هشتِ شب بود که از تخلیه‌ی اتاقی که درست چسبیده به اتاقِ من بود فارغ شد. ‌این را از خوابیدنِ سرو صدای رفت و‌آمدش فهمیدم و از بوی تندِ پیازداغی که از لای درِ اتاق بیرون می‌زد.

چه طور توانسته بود پیرمردِ صاحبخانه را راضی کند؟ ‌این اتاقی را که انباری ساختمان بود و چندین گرگ برایش دندان تیز کرده بودند چه طور توانسته بود از چنگِ صاحب‌خانه بیرون بیاورد؟

یعنی...

روزی که پروفت به طبقه‌ی ما ‌آمد من و سیّد عزا گرفتیم. اتاقِ من دیوار به دیوارِ اتاق او بود، و اتاقِ سیّد درست رو به رو. ظاهرش نشان نمی‌داد مثلِ ما از اهالیِ شب باشد. آن صورتِ ظاهر و آن طرزِ حرکات از جنسِ ما و از جنسِ تبعیدیان و مهاجرانِ‌این جا نبود. می‌توانست گروهبانِ ارتش باشد؛ بنّا ‌یا تعمیرکارِ ماشین؛ چیزی در‌این ردیف. اگر مثلِ آدم‌هایی از‌این دست شب‌ها زود می‌خوابید و صبح زود بلند می‌شد اَسبابِ دردِسر می‌شد. آن وقت، اگر هم مثلِ فرانسوی‌ها مشت به دیوار نمی‌کوبید، سرانجام، پس از‌یکی دو روز مدارا کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شد و اعتراض می‌کرد.

امّا نگرانیِ من و سیّد بی‌مورد بود؛ و به زودی روشن شد که او هم مثلِ خودِ ما از اهالی شب است.‌این را از نوری فهمیدم که از پایینِ درِ اتاقش بیرون می‌زد و از صدای گاه گاهی سرفه‌هاش. حالا آدمی‌مثلِ او شب تا صبح در آن اتاقِ دربسته چه می‌کرد خود معمّای دیگری بود. به هر حال، آدم مرموزی بود. به ندرت از اتاقش بیرون می‌آمد؛ و وقتی هم می‌آمد ‌یا برای قضای حاجت بود ‌یا برای برداشتنِ آب از دستشوییِ توالّتی که تنها نقطه‌ی مشترکِ اهالیِ اين سیّاره‌ی دور افتاده بود؛ ‌یعنی طبقه‌ی ششمِ ساختمانی که به اریک فرانسوا‌اشمیت تعلّق داشت؛ پزشکِ هشتاد و نه ساله‌ای که در طبقه‌ی چهارم می‌نشست و همه‌ی عمرش را برای ساختنِ جهانی عادل مبارزه کرده بود، و عاقبت، که کار به ناکامی‌کشیده بود، به همین دل خوش کرده بود که آن جهانِ آرمانی را در تنها حیطه‌ی اقتداری که برایش مانده بود پیاده کند؛ ‌یعنی همین ساختمانِ شش طبقه‌ای که حالا، در بوی تند و زننده‌ی پیاز داغ، آرام آرام به سوی فاجعه پیش می‌رفت.

 

 

 

                                   4

 

فاوستِ مورنائو در سکوتِ مطلق دفترش را ورق می‌زد. سکوتی ترسناک‌تر از پرخاش. می‌دانستم آن حرف‌های بی‌مزه و آن خنده‌های احمقانه عاقبت کار دستم خواهد داد.

شبی که ‌در دهِ «دوست محمّد» بر آن صُفه‌ی گِلی، که از هر سو احاطه در شب و بیابان بود، نشستیم و بهرام نارویی ربابش را برداشت و با زبانی که از آن هیچ درنمی‌یافتم نغمه‌هایی سر داد که جن‌زده و گنگ و تبدار غرقه‌ام کرد در رخوتِ شبانه‌ی ستارگان، حس کردم مرده‌ام؛ و‌این صدای جادویی نه از آنِ خنیاگری بلوچ که صدای نکیر و منکر است که، مهربان و تبدار، نامه اعمال مرا می‌خوانند. ‌یکی به نغمه و ‌یکی به کلام. می‌دیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست؛ نه حتّا هیچ سرزنشی. می‌دیدم گناهانِ مرا می‌شمرند ‌اما نه از سر شماتت. همه‌اش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید ‌اما نه از سرِ پستی. که خطایی اگر رفت، رفت ‌اما نه از سرِ اختیار.

چه سبکبار شده بودم آن شب. می‌گفتم: «پس‌این است مرگ؟ ‌این حلاوتِ در کمین؟»[1]

آه که چه تصوّری از‌این شب داشتم و عاقبت چه از کار در‌آمد! برنارد حق داشت که در آن نامه‌ی تلخ و سراسر سرزنشش متهمم کند به «خود ویرانگری». طفلک چه سگدویی زده بود موقعیّتی فراهم کند تا از‌این زندگیِ سگی رهایی پیدا کنم، چه می‌دانست ناگهان و در لحظه‌ای که نباید، لگد می‌زنم به بختِ خویش. کاش ببخشدم. من چگونه می‌توانم به او بگویم که دستِ خودم نیست. که ‌این لگد‌ها را کسی دیگری است به من می‌زند. که ‌این هم نیست، ‌این لگد‌ها را من دارم به کس دیگری می‌زنم. من چگونه به برنارد بگویم که مردِ بیابانی همیشه با سایه‌اش زندگی می‌کند. که هر جا می‌رود سایه‌اش را در سمتِ راستش دارد،‌ یا چپش. که هر جا می‌رود ‌یا به دنبالِ سایه‌اش می‌رود‌ یا سایه‌اش به را به دنبال می‌کشاند. که تنها ‌یک لحظه؛ فقط ‌یک لحظه، بی‌سایه می‌شود: عدلِ ظهر! وقتی تیغِ آفتاب درست به فرقِ سر می‌کوبد.

تازه، در‌این لحظه هم تنها نیست. مردِ بیابانی تنها ثروتش سایه‌ی اوست‌. می‌نشیند، با او می‌نشیند. می‌ایستد با او می‌ایستد. صبح که می‌شود عظمتِ او را‌امتداد می‌دهد تا مغربِ جهان. عصر که می‌شود غروبِ او را ‌امتداد می‌دهد تا مشرقِ جهان. چه کسی‌این همه وفادار است؟ ‌این چنین رفیقی را تیغِ آفتاب که به فرقِ سر ب‌کوبد رهاش می‌کنی بسوزد؟ می‌بینی هی مچاله می‌شود در خود. می‌بینی به پات می‌افتد. راه می‌دهی که از زیر ناخنِ پاها نشت کند در تو. طبیعتت شده که ‌این کم‌ترین کارِ توست در قبال او. خوب که به قالبِ تنت در تو نشست تیغِ آفتاب هزیمت کرده است. پس ، آرام از زیر ناخنِ پاها خودش را می‌کشد بیرون.‌ اما اگر نکشید؟

این همان بلایی بود که در آن روزِ تابستانی سالِ هزار و سیصد و چهل و هفت بر سرم فرود ‌آمد. همان وقتی که مثلِ همیشه ‌ایستاده بودم تا سُمیلو بیاید و نامه‌ی محبوب را بیاورد. فقط چند لحظه طول کشید. همان چند لحظه‌ای که تیغِ آفتاب درست به فرق سر می‌کوبد. چهارده ساله بودم. فقط.

وقتی سُمیلو دستِ خالی رسید مقابلم، همان دهانِ کلید شده‌اش و همان درخششِ خیسی که مثلِ گرداب در نی نیِ چشمانش می‌چرخید کافی بود تا تمامِ وجودم را دستخوشِ زلزله‌ای دهشتناک کند. سُمیلو گریخت؛ با بغضی که مثلِ آتشفشان دهان گشوده بود. می‌دوید و می‌گریست و منِ طوفان زده، بی ‌آن که توانِ واکنشی داشته باشم، به چشمِ خویش دیدم که سایه‌ام در من ماند. و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

تو حق داری برنارد که «خود ویرانگر» بنامی ام، ‌اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر دائم با خودم می‌جنگم، که اگر همواره بر خلافِ مصلحتِ خویش عمل می‌کنم، از آن روست که من خودم نیستم. که ‌این لگد‌ها که دائم به بختِ خویش می‌زنم لگد‌هایی است که دارم به سایه‌ام می‌زنم. سایه‌ای که مرا بیرون کرده و سال‌هاست غاصبانه به جای من نشسته است.

 

 

 

                                                 5

 

آه‌ای اریک فرانسوای ساده دل! کاش تو هم ستمگر بودی ‌یا، مثلِ خیلی‌ها، دلی داشتی از سنگ. در آن صورت طبقه‌ی ششمِ ساختمانت مأمنِ ما نمی‌شد. در آن صورت‌ این اتاقِ بغلی را، که سال‌ها بود از آن به عنوانِ انباری استفاده می‌شد، مفت و مجّانی به پروفِت نمی‌دادی. در آن صورت، ما، با وجودِ آن همه فلاکت و بدبختی؛‌این چنین دو دستی به آن اتاق‌های زیر شیروانی نمی‌چسبیدیم ‌یا، دستِ کم، بعد از آن شبِ شومِ هفدهمِ سپتامبر جل و پلاسمان را جمع می‌کردیم و می‌رفتیم به ‌یک خراب شده‌ی دیگر. ‌یا اصلاً، اگر تو هم ستمگر بودی ما ‌این جا چه می‌کردیم؟ ما به آن اتاق‌های زیرِ شیروانی همچون مائده‌ای آسمانی نگاه می‌کردیم. کجا می‌رفتیم که به رنگِ پوستمان، به اصل و نسبمان کار نداشته باشند؟ کجا می‌رفتیم که از ما اجازه‌ی اقامت نخواهند؟ که اجاره بهایی بیش از حدّ توانمان نخواهند؟ تو از کسی وجه الضمان نمی‌خواستی. تو از کسی گواهی دریافت حقوق نمی‌خواستی.

این طور شد که ماندگار شدیم. ‌این طور شد که، در آن شبِ شومِ هفدهم سپتامبر، وقتی پروفت با لگد درِ اتاقِ سیّدِ اولاد پیغمبر را شکست و چاقو را زیرِ گلویش گذاشت به تنها چیزی که فکر نکردیم ‌این بود که عطای آن اتاق‌ها را به لقایش ببخشیم.

من و سیّد از ‌یک گشتِ شبانه برمی‌گشتیم. شام را در رستورانی مکزیکی، که غذاهای خوب و نسبتاً ارزانی داشت، خورده بودیم؛ و سرخوش از نشئه‌ی تکیلا،‌آمده بودیم تا هر کس به کارِ شبانه‌ی خود بپردازد. سیّد شب‌ها به قصّه‌ای می‌پرداخت که قهرمانِ اصلی‌اش من بودم؛ و من به پرتره‌ای که غیاباً از اریک فرانسوا‌اشمیت می‌کشیدم. شغلِ من البته نقّاشی نبود. شب‌ها خوابم نمی‌برد؛ و اگر سر را به کاری گرم نمی‌کردم دیوانه می‌شدم. هیچ کاری هم بهتر از نقاشی نبود. از‌این گذشته، من هر چه را نمی‌فهمیدم باید نقاشی می‌کردم تا بفهمم. پرتره‌ی اریک فرانسوا‌اشمیت را هم به همین منظور شروع کرده بودم. می‌خواستم رازِ آن بینی عجبیبش را بفهمم؛ بینی بزرگی که از دو سوی پرّه‌هاش دو غدّه‌ی گوشتی،‌ یکی به درشتی گردو و دیگری فندق، بیرون زده بود و روز به روز هم بزرگ‌تر می‌شد.

هنوز چند دقیقه‌ای از‌امدنمان نمی‌گذشت. همه جا سوت و کور بود، نه از صدای ویولونسل میلوش خبری بود، نه از ذکر‌های عارفانه‌ی علی و نه از ناله‌های جانسوز زنِ کلانتر.

سیّد رفته بود به اتاقش و من هم درحالی که لباسم رو عوض می‌کردم داشتم با رعنا خوش و بش می‌کردم.

رعنا ‌آشکارا غمگین بود. ‌اما می‌کوشید غرورِ زخم خورده‌اش را در پسِ لبخندی تصنّعی بپوشاند. ‌یک ماهی  می‌شد که‌امده بود پیشِ من. اوّل زنگ زده بود. گوشی را که برداشتم صدایش می‌لرزید.

-       می‌توانم چند روزی بیایم پیشِ تو؟

فکر نکردم باز کار دستِ خودش داده است(جوان بود و زیبا. پیش هر که می‌رفت طبیعی نبود که طرف میلش به او نکشد. پس کار، در نهایت، به جاهای نهایتاً باریک می‌کشید. و او، سرانجام، پس از چند روزی تحمّل عشوه‌های خرکی میزبان، ناچار می‌شد باز گوهرِ عصمت و طهارتش را در چمدانش بپیچد و جای دیگری برود) البته، فکر هم نکردم چرا همیشه به جایی می‌رود که میزبان تصادفاً آدم مجرّدی است. در عوض به خودم گفتم: «این از قضای روزگار خالی نیست!» ‌این نخستین باری نبود که خرافات را به جای عقل چراغ راه می‌کردم. سالِ پیش هم که برای مدّت کوتاهی‌امده بود، وقتی از آن طرفِ خط گفته بود:«ببخشید، من اين شماره را ‌یادداشت کرده‌ام، ‌اما اسمِ صاحبش را فراموش کرده‌ام بنویسم...» به خودم گفته بودم: «این از قضای روزگار خالی نیست!»

بوم و سه پایه را گذاشتم وسطِ اتاق. می‌خواستم شروع کنم؛ ‌اما رعنا خیال رفتن نداشت. همین طور نشسته بود لبه‌ی تخت؛ تلخ و سگرمه‌ها درهم. نشئه‌ی تکیلا داشت به زهر بدل می‌شد. همین طور که بیخودی با رنگ‌های روی پالت بازی می‌کردم به دنبالِ چاره‌ای می‌گشتم که ناگهان سروصدای شکستنِ چیزی از داخلِ راهرو بلند شد. اوّل اعتنایی چندانی نکردم. سروصدا بالا گرفت. من و رعنا به هم نگاه کردیم. رعنا با دلخوری پرسید:«باز‌این زنیکه است؟»

چه کس دیگری می‌توانست باشد؟ روزها تا نزدیکی‌های نیمه شب ‌این بندیکت بود که ناخدای ‌این سیّاره‌ی بی‌لنگر بود، و از نیمه شب به بعد من.

بی‌اختیار دستم رفت طرفِ چفتِ در؛ ‌اما خیلی زود منصرف شدم. بندیکت را از مدّت‌ها پیش می‌شناختم. از همان وقتی که هنوز با زنم(روانش شاد) زندگی می‌کردم و بیشترِ شب‌ها می‌آمدم پیشِ سیّد تا رنجِ شکست‌هایی را که در صحنه‌های دیگر خورده بودم با طعمِ پیروزی در صفحه‌ی شطرنج تلافی کنم(جایی که نبرد‌ها معنا داشت، و واقعی‌تر از نبرد‌های دیگر به نظر می‌رسید).

بندیکت در اتاقِ شماره‌ی شِش می‌نشست که درست رو به روی راه پله بود. و همین‌امر که اتاقِ او رو به روی اتاقِ کسی نبود، کمبودی در زندگی‌اش به حساب می‌آمد که برای جبران آن ناچار بود هر از چندی کار را به داخل راهرو بکشاند. تنها کسی که می‌توانست، بالقوه، همسایه‌ی مقابلش باشد، من بودم که اتاق‌های شماره‌ی ‌یک و دوازه دستم بود؛ ‌اما، از بختِ بدِ او، راه پلّه‌ای عریض میانِ آن‌ها فاصله انداخته بود. اتاق‌های من، ‌یکی سمتِ راستِ راه پلّه بود و دیگر سمتِ چپ آن. و اگرچه، از نظرِ علمِ هندسه، ‌امکان پذیر نبود‌ اما هیچ بدم نمی‌آمد روزی آرزویش برآورده می‌شد و‌این اتاق‌های دور از هم به سمتِ هم راه می‌افتادند. آن وقت، اگر چه درِ ‌یکی از اتاق‌هایم درست مقابل در اتاق او واقع می‌شد، ‌اما همین که می‌توانستم مثلِ سیّد دیوارِ میانِ اتاق‌ها را باز کنم تا مجبور نباشم روزی صد بار کلید را در قفلِ درها بچرخانم غنیمت بود. شاید هم در آن صورت بساطِ خیلی از نمایش‌هایی که بندیکت در راهرو به پا می‌کرد برچیده می‌شد. مگر نه آن که همه‌ی‌این الم شنگه‌ها برای آن بود که از همسایه‌های روبرو کسی سرش را بیرون کند؟

من که تکلیفم روشن بود. اتاقِ شماره‌ی دو هم سال‌ها انباری ساختمان بود؛ و حالا هم که مسکونی شده بود، واگذارش کرده بودند به آدمی‌ مثلِ پروفِت که همیشه درِ اتاقش را می‌بست و هیچ گاه از آن بیرون نمی‌آمد مگر برای قضای حاجت. اتاقِ شماره‌ی ‌یازدهم هم، که جنبِ ‌آشپزخانه‌ی من بود، به هموطنِ عارفی تعلّق داشت به نامِ علی که در همان سمتِ بندیکت  می‌نشست و از اتاقِ شماره‌ی‌یازده به عنوانِ ‌آشپزخانه استفاده می‌کرد. بعد هم توالّت بود؛ و آخر سر، در انتهای راهرو، اتاقِ شماره‌ی ده بود که از آنِ جوانِ موسیقی‌دانی بود از اهالی چک که «میلوش» نام داشت؛ و اتاقش آن قدر دور بود که دیگر فرقی نمی‌کرد روبه رو باشد‌ یا در همان سمتِ بندیکت.

-       باز زده به سرش؟

رعنا وقتی متشنّج می‌شد دست‌هاش می‌لرزید، گفتم: «اعتنا نکن.»

سروصدا‌ها شدّت بی‌سابقه‌ای گرفته بود. انگار ‌یکی با تبر افتاده به جانِ میز و صندلی و‌اشیای چوبی ‌کسی. رعنا از جا برخاست. لحظه‌ای گوش ‌ایستاد و سپس با ترس و لرزِ مادری که ناگهان دریابد کودکش رفته است لبِ حوض(از آنجا که تناسبِ سنّی رعنا با سیّد اجازه نمی‌دهد ‌این اصطلاح به همین صورت به کار رود اجازه بدهید با اندکی دستکاری بگوییم: با ترس و لرزِ مادری که ناگهان دریابد مردش رفته است لبِ حوض) به طرفِ در خیز برداشت. به سرعت بازویش را گرفتم:«چه کار می‌کنی؟»

-       انگار صدای سیّد بود!

همین طوری که بازویش را گرفته بودم لحظه‌ای گوش‌ایستادم و سپس با احتیاط چفتِ در را باز کردم.

رعنا با وحشت به سمتِ من برگشت: «تو را صدا می‌کند!»

این را گفت و مرا، که خشکم زده بود، کنار زد و سراسیمه خودش را به بیرون رساند.

صدایی از تهِ چاه مرا می‌طلبید!

 

                                   6

 

میلوش چنان با قدرت می‌نواخت که گویی دودی که در راه پلّه پیچیده بود از آرشه‌ی او بر می‌خاست.

نا‌امیدانه تصمیم گرفتم، برای آخرین بار، انگشتم را روی دکمه‌ی زنگ فشار دهم که در صدایی کرد و مثل همیشه گابیک به سرعت مقابلم ظاهر شد. ‌ایستاد روی دو پا، و دست‌هاش را روی شانه‌هایم گذاشت و چشم‌های درشتش را، که از حدقه بیرون جسته بود، به چشم‌هایم دوخت.

تنم از ترس خیسِ عرق شده بود. گابیک، که گویی از آن چه که در طبقه‌ی ششم می‌گذشت به شدّت تحریک شده بود، به طرزی وحشیانه پوزه‌اش را مقابل صورتم تکان می‌داد. از ترسِ آن که مبادا با ‌یک جست بینی‌ام را بکند بی‌حرکت‌ایستادم.

من از سگ نمی‌ترسیدم.‌یعنی مدّت‌ها بود که دیگر نه از دیدنش وحشتی داشتم و نه از لمس کردنش اکراه. رسیدنِ به‌این مرحله البته آسان نبود. در فرهنگی که با آن بار‌آمده بودم، سگ موجودی بود نجس که کمترین تماسِ با او باعث آلودگی می‌شد و تا غسل نمی‌کردی برای خودت هم قابلِ تحمّل نبودی. از‌این گذشته، سگ موجودی بود که اگر کسی را می‌خواستند طلسم کنند به قالبِ او درش می‌آوردند. ‌اشخاصی هم بودند، البته، که از بسیاریِ ی گناه، پس از مرگ، روحشان به عقوبت در بدنِ سگ حلول می‌کرد. با‌ این نوع تربیت، کنار‌امدنِ باسگ‌ها البته آسان نیست. حتّا اگر مدّت‌ها باشد که به هیچ چیز و از جمله به‌این چیزها اعتقاد نداشته باشی. ‌اما ماجرا به شکلی آسان فیصله پیدا کرد. شبی ‌از شب‌ها و مدتّ‌ها پس از آن که دیگر به حضورِ دائم سگ‌ها عادت کرده بودم(یا به عبارتی سگ‌ها به حضورِ دائمِ من عادت کرده بودند) با سگِ کوچکی مواجه شدم که موهای فرفری داشت و شباهتی غریب به برّه‌ای کوچک. بی‌اختیار دویدم و بغلش کردم. همان جا بود که فهمیدم آن اعتقادات پیشین، گرچه به لحاظِ محتوا، دیگر وجود ندارند‌اما به لحاظِ شکل همچنان به حیاتِ خود ادامه می‌دهند. به عبارتِ دیگر، من از سگ تا وقتی اکراه داشتم که شبیه سگ بود. همچنان که، پیش از‌این، تا حدّی همین اکراه را نسبت به بزها داشتم که در واقع برّه‌هایی بودند با ظاهرِ سگ. پس حالا که می‌توانستم سگ‌هایی را که موهای فرفری داشتند بّره ببینم، چرا نتوانم سگ‌هایی را که موهای صافی داشتند بز ببینم؟

با‌این تمهید رفته رفته موفّق شدم با سگ‌های دوستان و‌آشنایانم رفاقتی به هم بزنم که گاه تا حدّ ماچ و بوسه هم فرامی‌رفت.‌اما از گابیک همچنان می‌ترسیدم. به چند دلیل: نخست آن که، جُثّه‌ی بسیار بزرگی داشت  و اگر نمی‌ترسیدم جای پرسش داشت. دوم آن که، روستایی بود و رفتارِ بسیار خشنی داشت. سوم آن که،‌ یکدست سیاه بود؛ و از‌این نظر بیش از هرسگِ دیگری احتمال داشت صورتِ طلسم شده‌ی کسِ دیگری باشد. به ویژه که از او چشمه‌هایی دیده بودم که مرا به سگ بودنش مشکوک می‌کرد. چهارم آن که – و‌این از همه غریب‌تر بود- گابیک هم خودش بود و هم نبود. چه طور بگویم... در‌این يک سالی که از اقامتم می‌گذشت چندین بار مرده بود و زنده شده بود. توضیحش کمی‌ مشکل است ولی می‌گویم. تقریباً هر بار که برای پرداختِ اجاره‌ام می‌رفتم پیشِ صاحبخانه، پس از آن مراسم اولیه‌ی جلوی در و همین که کمی‌نفسم جا می‌آمد، تصمیم می‌گرفتم. برای ‌ایجاد روابط حسنِ‌همجواری با گابیک، او را، که همچنان دور و برم می‌چرخید، نوازشی بکنم. ‌اما، هر بار، تا می‌گفتم: «گابیک...» زنِ صاحبخانه با همان لبخندِ پر از عطوفتِ همیشگی می‌گفت: «این گابیک نیست.»

-       ولی شما گابیک صدایش می‌کردید.

-       گابیک مرده است.‌این اسمش مورو است.

یک بار هم گفته بود: «گابیک مرده است، ‌این ولف است.» و بارِ دیگر گفته بود: «گابیک مرده است، ‌این بوبی ‌است.» ‌یک باز هم گفته بود: «گابیک مرده است،‌این روکی است.»

یک روز که حوصله‌ام از‌این وضع سررفته بود گفتم: «ولی ‌این درست همان سگی است که من همیشه می‌بینم.»

-       ما چون علاقه‌ی زیادی به گابیک داشتیم سعی کردیم سگی را پیدا کنیم که شبیه او باشد.

بعد آرام از جایش بلند شده بود، و عکسی را که بالای رف بود برداشته بود و نشانم داده بود: «این گابیکه. می‌بینید...» گمان می‌کنم می‌خواست بگوید «می‌بینید چقدر شبیه هم اند؟» ‌اما همین طور که عکس را مقابلم گرفته بود مکثی کرد و به نقطه‌ای در خلاء خیزه شد. بعد جمله‌اش را ‌این طور ادامه داد: «می‌بینید چقدر زیباست؟»

-   ولی هر روز صبح که آقای‌اشمیت او را کشان کشان بیرون می‌برد من از داخلِ اتاقم صدایش را می‌شنوم که داد می‌زند: «نه گابیک.‌اینجا نه!»

گمان می‌کنم جمله‌ی اخیر را با صدای بلندی ادا کرده بودم که اریک فرانسوا‌اشمیت، که مشغولِ نوشتنِ قبضِ اجاره‌ بها بود، سرش را بالا کرده بود و انگار که مرتکبِ خطایی شده است با شرمندگی لبخندی زده بود: «می‌دانید، ‌این سگِ دِه است. عادت ندارد به آپارتمان.» و زنش با حالتی پوزش طلبانه اضافه کرده بود: «هر قدر هم اریک دعوایش می‌کند فایده‌ای ندارد. آخرش می‌شاشد به راه پلّه.»

تمامِ تنم به رعشه افتاده بود. ماتیلد، همان طور که‌ایستاده  بود جلوی در، گابیک را مهار کرد و چشمانِ شگفت زده‌اش را به من دوخت.

 

 

                                   7

 

درِ اتاقِ سیّد چهار تاق باز بود. دلم فرو ریخت. نه او نه هیچکسِ دیگر از ساکنینِ‌این طبقه درِ اتاقش را باز نمی‌گذاشت؛ مگر کلانتر که از‌این بابت هم همه از او دلخور بودند.

همین که خود را به اتاقِ سیّد رساندم با منظره‌ای روبه رو شدم که به هیچ وجه تصوّرش را نمی‌توانستم بکنم. سیّد افتاده بود روی زمین و پروفِت، در حالی که بالا تنه‌اش برهنه بود، چاقو را گرفته بود زیر گلوی او!

سیّد الکساندر جوانِ رعنایی بود که در اتاقِ‌های شماره ی سه و چهار می‌نشست؛ ‌یعنی درست روبه روی پروفت. هر که او را می‌دید بیدرنگ شیفته‌اش می‌شد. ‌یکی از دوستان قسم می‌خورد که او مهره‌ی مار دارد. من، البته، حاضر نیستم چنین سوگندی بخورم؛ ‌اما انکار نمی‌کنم که در وجودِ او نوعی مغناطیس بود. زیبا بود و لبخندِ دلپذیری که دائم به چهره داشت، در آن روزگارِ وانفسا که بیشترِ آدم‌ها تلخ بودند و افسرده، دری بود گشاده به باغی خرّم.

کافی بود به مجلسی داخل شود، همان دقیقه‌ی اوّل با شما هم کلام می‌شد و نیم ساعتِ بعد دوستِ هزار ساله‌ی هم بودید. مورد من البته کمی ‌فرق داشت. دو سالی طول کشیده بود. ولی من چه چیزم به آدمیزاد رفته بود که رفاقتم رفته باشد؟ همان ‌یک فقره بیماریِ«وقفه‌های زمانی» کافی بود تا، پس از چند دقیقه، هم من هم مخاطبم را از هم بیزار کند. از‌این گذشته، هیچ چیز برایم تازگی نداشت و چنان به بی‌تفاوتی رسیده بودم که اگر در مجلسی کسی با حرارتِ تمام می‌گفت: «الکساندر دومای پدر برادر بزرگِ الکساندر دومای پسر است و خواهر زاده‌ی رولاند دومای وزیر‌امور خارجه»، ‌یا می‌گفت: «آلتِ تناسلیِ زن چیزی است مربّع شکل»، هیچ واکنشی نشان نمی‌دادم. چه اهمیّتی داشت؟ ‌اشتباه می‌کند؟ خب بکند. تازه، چرا باید‌ اشتباه او را من گوشزد بکنم؟ که به او و دیگران نشان بدهم بیش‌تر می‌فهمم؟ خب،‌ این چه چیزی را عوض می‌کرد؟ موردِ توجّه واقع می‌شدم؟ توجّه دیگران به چه دردِ من می‌خورد وقتی حتّا در طولِ مکالمه‌ای کوتاه ده‌ها بار«وقفه‌های زمانی» به سراغم می‌آمد؟ آن وقت باید مثلِ بزِ اخفش همین طور بی‌خود و بی‌جهت سر تکان می‌دادم تا طرفِ مقابلم فکر کند دارم به حرف‌هایش گوش می‌کنم. حالا اگر طرفِ مقابل در‌این میانه چیزی می‌پرسید که پاسخش منفی بود و من، دستخوشِ خلاء«وقفه‌های زمانی»، باز سرم را به علامتِ تصدیق تکان می‌دادم باید در برابرِ حیرتش چه می‌کردم؟ اصلاً مگر مرض داشتم خودم را درگیرِ شنیدنِ ماجراهایی کنم که اغلب نه فاعلش بر من روشن بود نه زمانش و نه محلّ وقوعش؟ هم‌صحبتی من با دیگران چه فرقی داشت با وضعِ ‌یک آسانسورچی که دائماً در معرضِ شنیدنِ ماجراهایی است که‌ یا از ابتدای آن بی‌خبر است ‌یا از انتهایش؟ تازه، کسی از آسانسورچی توقّعِ واکنش ندارد. خوشحال هم می‌شوند که حواسش جای دیگری باشد.

و سیّد درست نقطه‌ی مقابلِ من بود. با علاقه‌ی تمام گوش می‌داد. و اغلب در ارتباط با صحبتِ طرفِ مقابل نکاتی را مطرح می‌کرد که نشانه‌ی توجّه عمیقش بود. ‌این طور بود که در وجودِ طرفِ مقابل- هر چند هم که آدم ناچیزی بود- همیشه‌امکاناتی کشف می‌کرد که برای پیشرفتش حیاتی بودند. با ‌اینهمه، او هم مثلِ من هنوز در زندگی‌اش کسی نشده بود و از‌این نظر، ما شباهت غریبی ‌به هم داشتیم. من و او آن قدر با هم تفاوت داشتیم که شبیه هم شده بودیم. مثلِ شب که در غایتِ شب بودنش به روز بدل می‌شود. هر دو‌امکاناتِ خویش را حرام می‌کردیم. با ‌این تفاوت که من با لگدهای بی‌موقعی که به بختِ خویش می‌زدم ‌امکاناتم را حرام می‌کردم و او با تولیدِِ بیش از حدّ‌ امکانات و رها کردنشان به نفعِ‌امکاناتِ تازه تر. روزی نبود که با ده‌ها آدمِِ تازه‌اشنا نشود؛ و هیچ آدمی‌هم نبود که در وجودش چیزِ به درد خوری به هم نرسد.‌این طور بود که هی از‌این شاخه به شاخه‌ی دیگر می‌رفت. من هم از‌این شاخه دائم به شاخه‌ی دیگر می‌رفتم؛‌ اما به این سبب که هیچ چشم‌اندازی برایم فریبا نبود. و او اگر می‌رفت برای آن می‌رفت که هر دم چشم‌اندازِ فریباتری می‌دید. مدّتی شعر گفته بود.‌ یک چند مشقِ کمانچه کرده بود. زمانی در کارِ خرید و فروش تابلوی نقّاشی و‌اشیای عتیقه بود. ‌یک وقتی رستورانی را دایر کرده بود. هرازگاهی گلیم می‌فروخت. مدّتی مشقِ جامعه شناسی کرده بود.‌یک چند هم روانشناسی خوانده بود. همه ‌این‌ها را هم ناتمام رها کرده و به نویسندگی پرداخته بود. و‌این ‌یک را هنوز به جایی نرسانده برگشته بود باز به کارِ خرید و فروشِ گلیم. ‌اما ‌این بار با طرحِ دور و دراز و جاه‌طلبانه‌ی‌ایجاد نمایشگاه‌های زنجیره‌ای گلیم در شهر‌های مختلف.

-       گلیم و قالی تابلوی نقّاشی هستند. جایشان به دیوار است نه زیر پا!

امّا در پسِ همه‌ی‌این شاخه  به شاخه رفتن‌ها ‌یک چیز بود که هیچ گاه عوض نمی‌شد: عظمت طلبی ‌بی‌حدّ و مرزِ او. حقارت در روح سیّد جایی نداشت. او از هر چیزِ کوچک، کارِ کوچک، درآمدِ کوچک، تبارِ کوچک و در ‌یک کلام، از هر چه درآن نشانه‌ی عظمت نبود نفرت داشت. هر آدمِ وطن پرستی او را می‌دید، به خود می‌گفت:«وطن ار چنین رئیسی داشت ـ ‌این وطن دگر چه کم می‌داشت؟»

او عظمت را نه فقط در خود که در همه کس می‌دید. و نه فقط برای خود، که برای همه کس می‌خواست. با ‌این حساب طبیعی بود مرا که ‌یک نقّاشِ ساده‌ی ساختمان بودم به دیگران بزرگ‌ترین نفاشِ وطن معرّقی کند و خودش را، که از اهالیِ قم بود، به لهجه‌ی فرانسویانی که «ر» را «غ» تلفّظ می‌کنند، متولّدِ «رُم»!

این طور بود که روزی که میلیّت‌اش را عوض کرد بر خود نام الکساندر نهاد؛ و رفته رفته هم در ماترکِ پدری شجره نامه‌ای پیدا کرد که نشان می‌داد اجدادش از اهالیِ شریفِ ‌ایتالیا بودند.

 

 

                                   8

 

فاوستِ مورنائو، بی‌اعتنا به خنده‌های ابلهانه‌ی من، طوری دفتر را نگاه می‌کرد که انگار نکته‌ی تازه‌ای درآن دیده. صورتِ تیغ کشیده‌اش زیرِ نورِ کجتابی، که از سمتِ چپ می‌آمد، درخششی نقره تاب داشت؛ و نسیمِ ملایمی ‌که می‌وزید  موهای روشن و شال گردنِ سپیدش را به آرامی ‌تکان می‌داد. ناگهان دفتر را بست و رو به بغل‌دستی‌اش کرد و به زبانی که نمی‌شناختم و بیشتر شبیهِ زبانِ بلوچی بود تا عربی، چیزی گفت که نفهمیدم. بلافاصله کاغذی در هوا ظاهر شد. فاوستِ مورنائو دست دراز کرد سمتِ رفیق بغل‌دستی و از او، که حالا حضورش مثل حضور پرسوناژِ «ناپیدا» در نمایشِ «کابوکی» معنا پیدا کرده بود، کاغذ را گرفت و رو به من نگاه داشت:«این دست خطّ شماست؟»

-       شما که می‌دانید، من بدون عینکم نمی‌توانم بخوانم.

فاوستِ مورنائو دستش را پس کشید: «خودم برایتان می‌خوانم.»

در دلم روزنه‌ی‌امیدی باز شد: پس آن‌ها همه چیز را نمی‌دانند! واگر لازم شد، می‌توانم بعضی چیزها را پنهان کنم. در حقیقت چشمِ من ضعیف بود.‌اما نه آن طور که بی‌عینک نتوانم چیزی را بخوانم.

فاوستِ مورنائو سینه‌اش را صاف کرد: «بالای صفحه نوشته‌اید:‌ یادداشت‌ها. بعد،‌این طور ادامه داده‌اید: قاتل کیست؟ سیّد الکساندر؟ پسری که از«میم الف ر» دارم؟ دیوانه‌ی بغلی؟‌ یا خاتون، زنی که هرجا می‌رود پیک حامل مرگ است؟ ‌این جا چند جمله هست که خطشان زده‌اید، ولی می‌خوانم. نوشته‌اید: من سه بیماریِ مهلک دارم: «وقفه‌های زمانی»،«خود ویرانگری» و«آینه». من دوباره می‌میرم؛‌ یک بار به وسیله‌ی پسرم، که سایه‌ام را می‌کشد،‌یک بار به وسیله‌ی‌...(ناخواناست) بخشِ اوّل خطاب به پسرم. بخشِ دوم خطاب به نکیر و منکر. بخش سوم... ‌این‌یادداشت‌ها از شماست؟»

بندِ دلم پاره شد.‌ این‌یادداشت‌ها مربوط به کتابی ‌بود که مدّت‌ها پیش نوشته بودم و هیچ وقت هم منتشر نشده بود. به هر ناشری داده بودم رک و پوست کنده گفته بود که ‌این مهملات ادبیّات نیست و من فقط وقتم را تلف کرده‌ام. من هم، از آن جا که فکر می‌کنم همیشه حق با دیگری است، وقتم را تلف نکردم و به نقّاشی روی آوردم. ‌یعنی برای‌امرارِ معاش اوّل نقّاش ساختمان شدم و بعد، از آن جا که همیشه مقداری رنگ تو دست و بالم بود، برای سرگرمی ‌شروع کردم به کشیدنِ پرتره‌ی همه‌ی آن‌هایی که نمی‌فهمیدمشان. اوّل از همه هم از چند ناشر شروع کردم.

و حالا... ‌یعنی همه‌ی ‌یک عمر را ول کرده بودند و می‌خواستند بند کنند به ‌این کتاب؟ گفتم: «همان طور که می‌دانید من ‌یک وقتی هم دست به قلم می‌بردم. بعد که در‌این کار مثلِ خیلی کارهای دیگر شکست خوردم...»

- حاشیه نروید!‌ این نوشته از شماست؟

- بله همین طور است.

- تأیید می‌کنید که ‌این ‌یادداشت‌ها مربوط به کتابی‌است با نامِ«همنواییِ شبانه‌ی ارکسترِ چوب‌ها» که شما با‌امضایی دروغین منتشر کرده‌اید؟

- حقیقت ندارد.‌ این کتاب هرگز منتشر نشده است.

رفیق بغل دستی گفت: «این همان پاسخی است که در آن کتاب می‌دهید!»

گفتم: «شما هم همان سؤال  را کردید!»

فاوستِ مورنائو گفت:«تأیید می‌کنید؟»

به خودم گفتم گربه را دمِ حجله باید کشت. چه کارم می‌کنند؟ فوقش می‌اندازندم جلوی مار غاشیه؛ ‌یا با ارّه از وسط دو نیمه‌ام می‌کنند، دیگر برم نمی‌گردانند که به آن جهنّم درّه! ‌این بود که دل به دریا زدم و با لحنی پرخاشگر گفتم:«این جا هم که مثلِ همان خراب شده است!»

فاوستِ مورنائو دفترش را بست و خشماگین رو به من کرد: «به عنوانِ مجازات، شما را برمی‌گردانند به همان جهنّم درّه!»

 

 

                                   9

 

میزی که بساطِ شبانه‌ی شطرنج را روی آن پهن می‌کردیم کاملاً برگشته بود. ‌یکی از صندلی‌ها هم پایه‌اش شکسته بود و افتاده بود وسطِ اتاق. به هر چیزی چشمم می‌افتاد وضعی غیرعادی داشت.

تابستان که هوا گرم می‌شد پیش می‌آمد کسی را در راهرو نیمه برهنه ببینی. سیّد که اغلب با شورتی بلند در اتاقش می‌گشت و همان طور هم به دستشویی می‌رفت و اگر هم کسی به دیدنش می‌آمد، چه مرد بود چه زن، تغییری در وضعِ لباسش نمی‌داد. بندیکت را هم خیلی وقت‌ها می‌شد نیمه برهنه ببینی. من هم، گاهی که تنبلی می‌کردم، به همان پوشیدنِ شلوار اکتفا می‌کردم.‌اما پروفِت را، که از بچّه‌های جوادیه بود و مظاهرِ آن شرم و حیا وسنّت‌های جنوبِ شهری را در همه‌ی حرکات و رفتارش همچنان  حفظ کرده بود، کسی نیمه برهنه ندیده بود. از همه عجیب‌تر، در آن چند دقیقه‌ای که از‌آمدنمان می‌گذشت، هم سیّد و هم پروفت هر دو در اتاقِ های خود بودند و هیچ صدایی هم که نشانه‌ی جرّ و بحثی باشد به گوش نرسیده بود. بعد هم، ‌این وضعِ عجیب...‌ یعنی می‌خواسته به سیّد تجاوز بکند؟ پروفت مرا که دید سیّد را رها کرد. وقتی با آن چاقوی برهنه‌اش مقابلم رسید بندِ دلم پاره شد. چشم‌های گرد و درشتش، که در حالتِ عادی هم خوف‌ایجاد می‌کرد، چنان از حدقه بیرون جسته بود که ‌یکسره سپیدی می‌زد با صدایی که دو رگه شده بود گفتم: «چه شده؟»

چاقو را به حالتِ تهدید رو به من گرفت:«کجاست؟»

من که از‌این جواب پاک گیج شده بودم رفتم طرفِ سیّد و در حالی که زیرِ بغلش را می‌گرفتم، سؤالم را خطاب به او تکرار کردم. سیّد، که دیگر رنگی به چهره نداشت، ناله‌ی خفیفی کرد: «می‌خواست مرا بکشد.»

-       چرا؟

پروفت از آستانه‌ی دری که میانِ اتاق‌های سیّد بود گذشت و در حالی که اطراف را ورانداز می‌کرد گفت: «کجاست؟»

حالا کلانتر و زنش هم به جمعِ تماشاگرانِ‌ این معرکه پیوسته بودند.

کلانتر‌یکی دیگر از جوانانِ برومندِ وطن بود که در اتاقِ شماره‌ی هفت، درست بین علی و بندیکت، می‌نشست. و چون از هموطنانِ دیگر قدیمی‌تر بود، خود را داری حقّ آب و گل می‌دانست و به هر بهانه، تا جایی که به هموطنانش مربوط می‌شد، در‌امورِ‌ این طبقه دخالت می‌کرد.

من که حالا کمی ‌بر آن گیجی و انفعالِ اولیّه مسلّط شده بودم، با دیدنِ نگاه‌های حمایت طلبانه‌ی سیّد، محبور به‌ ایفای نقشی شدم که چندان هم در کتم نبود؛ ‌اما حضورِ رعنا، و پیوستنِ تماشاگرانِ تازه‌ای به ‌این جمع، نیرویی را به من داد که برای اجرای‌این نقش لازم بود. پس با حالتی پدرانه بازوی پروفِت را گرفتم و در حالی که می‌کوشیدم او را به بیرون هدایت کنم گفتم: «چرا چاقو دستتان گرفته‌اید؟ مگر بچّه شده‌اید؟»

فکر می‌کردم همین که از اتاق بیرون برود به مقصود خود رسیده‌ایم؛ سیّد در را می‌بنند و غائله تمام می‌شود.‌اما پروفِت با قلدری از دستم در رفت و اگر چه با‌ این کار به شدّت کنفم کرد ولی خوشبختانه از همان مسیری رفت که موردِ نظر بود. حالا باید در را می‌بستیم و تمام. ‌اما پرفت با همان سرعتی که بیرون رفته بود پیچید به سمتِ چپ و شروع کرد به لگد زدن به درِ اتاقِ بعدی؛ ‌یعنی اتاقِ شماره‌ی چهار که آن هم به سیِّد تعلّق داشت و پروفت همین حالا از آن بیرون ‌آمده بود.

من که رفته رفته  خونم به جوش ‌آمده بود و دیگر برای ‌ایفای نقشم نیازی به انگیزه‌ی بیرونی نداشتم  به سرعت خودم را به او رساندم: «دیوانه شده‌اید؟ چرا درِ اتاقِ مردم را می‌شکنید؟»

پروفت دوباره چاقویش را رو به من گرفت:«مهدی کجاست؟»

-       مهدی کیه؟

پروفت بار دیگر با لگد ضربه‌ای به درِ اتاقِ شماره‌ی چهار زد: «این اتاق مالِ کیه؟»

گفتم:«این همان اتاقی است که همین حالا از آن بیرون ‌آمدید.»

مکثی کرد. احساس کردم سرانجام نوکِِ قلابم به جایی گیر کرد.

بلافاصله، با لحنِ ملایمی‌، اضافه کردم: «بیایید خودتان ببینید.»

پروفت دوباره وارد شد و از دری که میانِ اتاق‌ها بود گذشت. من که پشتِ سرِ او راه افتاده بودم برای اوّلین بار در طولِ ‌این بازی خطرناک احساس پیروزی می‌کردم؛ و برای آن که ‌این احساس را به سیّد هم منتقل کرده باشم، با لبخندِ رضایتی برلب ، به او، که انگار تازه داشت از اعماقِ چاهی بیرون می‌آمد، چشمکی زدم. گویی مژه‌های من لبه‌های تیزِ يک قیچی بود که به هم خورده بود. سیّد در نیمه راه طنابش پاره شد و دوباره به اعماق فرو افتاد.

شاید گمان می‌کرد به درون کشیدنِ دوباره‌ی ‌این غولی که، به هر ترتیب بیرون رفته بود خطایی استراتژیک است. شاید هم از بی‌عقلیِ من خون می‌خورد که، با ‌این پیشنهادِ بی‌موقع، ماجرای دری را که پنهان از چشمِ صاحبخانه میان اتاق‌هایش باز کرده بود برملا کرده بودم. به ویژه که دشمنِ خونی‌اش، کلانتر، هم آن جا بود و ممکن بود گزکی به دستش‌امده باشد.

برگشتِ سریعِ پروفت به داخلِ راهرو نشان داد که، با همه‌ی‌ این احوال، استراتژیِ من در جلبِ اطمینانِ او مؤثر واقع شده است. ‌این بود که جرأتِ بیشتری ‌یافتم و در حالی که کم وکیفِ ماجرا را می‌پرسیدم، آرام و با قاطعیّت چاقو را از دستش بیرون آوردم.

با خلعِ سلاح شدنِ پرفت، گویی قفل از دهان‌ها برداشته شد. ناگهان همه به جنبش در‌آمدند؛ و در حالی که آرام آرام به دورِ پروفت حلقه می‌زدند پچ پچه‌ها بالا گرفت:

-       چه شده؟

-       ماجرا چیست؟

کلانتر از پروفت می‌پرسید و زنِ کلانتر، که هنوز ترسش کاملاً نریخته بود، از من. رعنا هم از سیّد.

پروفت که حضورِ دیگران را مناسب دیده بود، ناگهان، از نردبانی که همیشه در انتهای راهرو و درست در میانِ اتاقِ او و اتاقِ سیّد بود بالا رفت؛ و در حالی که دستش را در هوا تکان می‌داد خطابه‌ی تاریخی‌اش را آغاز کرد.


 

[1] - بخشی از‌یک شعر ژول سوپر‌یل؛ شارعر فرانسوی.

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت