گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 خسرو دوامي

Angel Ladies

 

     براي:  بیژن بیجاری،مهرنوش مزارعی

David  Rasmussen      و    

 

 

1

دره‌ي مرگ، در ایالت "کالیفرنیا" ،در شمال شرقی شهر" بارستو" واقع شده ؛در امتداد جاده یی که شهر" لون پاین" را به نوار مرزی ایالت "نوادا" وصل می کند. بنا بر تحقیقات باستان شناسان، دره ی مرگ  سی میلیون سال پیش،  بر اثر زمین لرزه ای بزرگ شکل گرفته است. در سفرنامه‌هاي پيشتازان غرب، این گُسل عمیق و اين برهوتِ بزرگ را «سرزمين افراطِ بینهايتِ طبيعت»  ناميده‌اند. دره ی مرگ، لقبِ گرمترين، خشکترين و پست‌ترين نقطه‌ي نیمکره ی غربی را با خود یدک می کشد. گرماي تابستانهاي آن  گاه از مرز صدو بیست وپنج درجه فارنهايت هم تجاوز مي‌كند.این ناحیه با بارش کمتر از دو اينچ باران در سال، خشكترين نقطه ی آمريكا هم محسوب می شود. و با ارتفاع دویست و هشتاد و دو فوت پايينتر از سطح دريا، دره ي مرگ را پَست ترين نقطه‌ي زمين هم ناميده‌اند.

  در این جغرافیای خاص، گیاهانی  می رویند که نظیر آنها در هیچ جای دیگر نیمکره ی غربی یافت نمی شود. جانوران دره مرگ طی قرنها، طوری   خود را با آب و هوای طاقت فرسای این منطقه تطبیق داده اند که دیگر هیچ شباهتی به پیشینیان خود ندارند. سرخپوستهای منطقه به دست پیشتازان اولیه غرب تارومار شده اند و بازماندگان اندک آنها هم توسط دولت مرکزی  در مناطقی خاص اسکان یافته‌اند. آب دره ی مرگ از طریق رودخانه ی تاریخی" آمارگوس" تأمین می شود که بستر بیرونی آن خشک و رگه رگه است، و  آب، با فاصله ای دور، در زیر زمین جریان دارد. جالب اینجاست که  فاصله‌ي اين برهوت بزرگ با كوههاي پر برف" مانت ويتني"، بلندترين قله‌ي آمريكا و نیز با شهر زيبا و سرسبز "لون پاین" فقط سی مايل است. جمعيت كنوني منطقه کمتر از پنج هزار نفر است كه نيمي از آنها هم در فصل تابستان به شهرهاي اطراف كوچ مي‌كنند. هر سال دره ی مرگ، بر خلاف نام غیر متعارفش، به عنوان بزرگترین پارک ملی آمریکا ، گردشگران زیادی را از نقاط مختلف جهان به خود جذب می کند.

 

 به نظر من،دره ی مرگ ، خاصه از اواسط زمستان تا اوايل بهار زیباترین جاي دنياست؛  باآن هواي دلپذير صبح و نسيم ملايمي كه در دشتهای  كاكتوس با گل‌هاي شفاف و رنگ به رنگ مي‌وزد ، با تپه‌هایي طلایی که برجستگي هاي خاک را با خود جا به ‌جا مي‌كند،  پرنده‌هاي كويري با آن صداي غريبشان؛ و  غروبیِ  كه دره‌هاي عميق با سنگهاي چند ميليون ساله را رنگ به رنگ مي‌كند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

2

مرجان گفت، مرد ايراني رو جون به جونش هم كنن، بازم جنده بازه!

    خواستم بگويم، تو هم جون به جونت كنن، بازم ديوونه‌اي! داريوش انگشتش را به علامت سكوت روی لبش گذاشت و ابروهاش را بالا انداخت.

    گفت، خانم جان! گفتم كه، جنده نگو، بگو جانده...

  و  خنديد. سوسن اخم كرد. دستش را از دست‌هاي داريوش بيرون كشيد، زير لب چيزي گفت و آرنجش را آرام به سينه ی داریوش زد.

    گفت، شما رو به خدا موضوع رو عوض كنين. آخه حيف نيست آدم اين هوا و اين سكوت و اين آب گرم رو بذاره، وقتش رو با این چرت و پرتها هدر کنه؟

   شب همه‌مان خراب شده بود.  وسط صحرا، توي حوضچه ی آب گرم نشسته بوديم.چهار سالی می شد که داریوش و سوسن را ندیده بودیم.آنها غرب امریکا بودند، ما شرق. گهگداری تلفنی حرف می زدیم. تعطیلات کریسمس قراری می‌گذاشتيم و به سویی می رفتیم . بيرون سرد بود. از سرشب شراب خورده بوديم. اول مرجان پیله کرد، آن هم به يك موضوع پوچ و بيخود.عادتش شده بود. شراب كه مي‌خورد بدتر مي‌شد. آن شب سنگ تمام گذاشته بود. اولش توي خودم ريختم. بعد ديدم نمي‌شود.

    گفتم، اگه جرئت داري، اسم جنده‌هایي رو كه من باهاشون هستم، بیار! سوسن و داريوش هم شاهد...

    مي‌دانستم به خال زده‌ام. پلك‌هاي مرجان بازتر و گشادتر شدند. فكر كردم، همين الان است كه منفجر شود. آب گرم، زير پايم قُل قُل می کرد. ريمل از زير چشم‌هايش شره كرده بود پايين. سوسن به چشم‌هاي مرجان اشاره كرد. مرجان سياهي‌هاي دور چشم را پاك كرد. خم شد و سرش را زير آب برد. سياهي موهايش روي آب پخش شد. سوسن و داريوش با عصبانيت به من نگاه مي‌كردند. گفتم، آخه از هر کس که خوشش نمی یاد، می‌گه جنده اس. اگه بدونين با اين ديوونه بازي‌هاش چه دهني از من...

    داريوش با انگشت اشاره كرد كه آرام باشم. مرجان سرش را از زير آب بيرون آورد. مي‌خواست چيزي بگويد. داريوش يك دستش را جلوي دهان مرجان و دست ديگرش را جلوی صورت من گرفت. با صداي بلند زد زير آواز: تو ای پری کجایی-که رخ نمی نمایی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

3

داريوش گفت، بار آخر كه رفتم ايران، هوس حموم نمره كردم. مادرم رفته بود حج عمره، پدرم تنها بود . يه بفرما كه بهش زدم، گفت مي‌آد. دیدم خيلي پير شده، رسیدگی می خواد . تو حموم واسش یه واجبي حسابی گذاشتم. كِيفور شده بود. ظهرش با هم  یه كله‌پاچه و عرق دبشی خورده بودیم. همونطور که كيسه‌ش مي‌كشيدم، دست كردم زير لنگ، خايه‌هاي چروكيده‌ش رو گرفتم توي دستام. توعالم مستی، سرم رو بردم دم گوشش، گفتم، خواركسده! به خاطر همين خايه‌ها بود كه زدی وخوار همه‌ي ما رو گاييدي ‌ها.

بعد، لپاشو كشيدم. توي گوشاش سمعك داشت. ولي مث اينكه حرفاي منو شنيد. ترش كرد. دستم رو كنار زد، گفت، پسر جون! شوخي و مزخرف گویی هم حدی داره!

    غروب بود. روي تپه‌هاي "دره ی مرگ" قدم مي‌زديم. زنها با فاصله‌اي پشت سرمان مي‌آمدند. كفش هايمان را دست گرفته بوديم. تا چشم كار مي‌كرد، آبی آسمان بود و تپه‌هاي ماسه، و بوته‌هايي كه جا به جا از خاك بيرون زده بود.  سوسن و مرجان ساعتي قبل همانجا سفره‌اي چيده بودند و غذا و شرابي خورده بوديم.

    پرسیدم، گفتي چند تا برادر خواهر داري؟

   گفت ، تني ، سه تا برادر و دو تا خواهر. ناتني، هم دو تا برادر. شاید اون وسط مسطا، دو سه تا هم لايي بودن كه ازشون بي‌خبرم. من پسر بزرگه بودم از زن دوم بابام. از بچگي هواي منو خيلي داشت. از مادرم هم خیلی حساب می برد ؛ با این همه عادت کرده بود شبا بونه‌‌اي بگیره و از خونه بزنه بيرون. منو هم برای ردگم کنی همراش مي‌برد كه مادره شك نكنه. از اين بار به اون بار، از اين كافه به اون كافه، از این خونه به اون خونه. زناي بار خيلي دوستم داشتن. كاسه‌ي پسته رو مي‌ذاشتن جلوم و لپ‌مو مي‌كشيدن. بابام يكي دو چتول مي‌زد و شروع مي‌كرد به لاس زدن. آخر شبام منو تو خيابونا مي‌گردوند. بعد مثلا جلوي يه خونه‌اي نگه مي‌داشت. مي‌گفت، پسرجون بشين تو ماشين، چراغو روشن کن، دَرسِت رو بخون، من يه تُك پا برم بالا پيش رئيس ثبت، يا معاون دارايي و از اين چرت و پرتها. رفتن همون بود و برگشتن دو سه ساعت بعد همون. بعد يقه‌ي كت و پيرهنش رو صاف مي‌كرد، عرق صورتش رو خشک می کرد و مي‌گفت، پسر جون! خسته شدم! ولی بالاخره کارم تموم شد. بزن، بريم خونه که شام یخ می کنه و مادرت نگران می‌شه.

    صداي مرجان توي صحرا پيچيد: چه خبرتونه، یه دقیقه واي‌سين! از تشنگی مُردَم.

     سرعتش را زيادتر كرد و خودش را به ما رساند.

گفت، سرتونو انداختين پايين، دارین تند تند پچ پچ مي‌كنين و مي‌رين؟

    بطري آب را از كوله پشتي كشيدم بيرون. آب را يك جرعه سركشيد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. گفت، مواظب باشين که زياد فاصله نگيرين. اگه اينجا گم بشيم ديگه مصيبته همديگه‌ رو پيدا كنيم. برگشت سمت سوسن. ما دوباره راه افتاديم.

    داريوش گفت، يه روز مادرم پرسيد، تو پري سياه رو مي‌شناسي؟ گفتم، پري سياه كيه؟ گفت، راستِ شو بگو. قسم خوردم. گفت، همون جنده‌اي كه زير پاي بابات نشسته. خنده‌م گرفته بود. تا به حال از دهن مادرم كلمه‌ي جنده رو نشنيده بودم. نمازو روزه اش ترک نمی شد. چند هفته ای می شد كه با بابام حرف نمي‌زد. باباهه نصف شب مي‌اومد، مي‌رفت طبقه‌ي بالا مي‌خوابيد. گفتم، بابا كه همه‌ش سرش گرم كارشه. ولي مادرم شك كرده بود. چند ماه بود  كه بابام سبيلش رو از ته تراشيده بود. موهاشو هم تازگی ها رنگ می کرد. قبلا اداره كه مي‌رفت، عادت داشت كروات بزنه، نمي‌دونم كدوم شيرپاك خورده‌اي بهش گفته بود دستمال گردن بيشتر بهش مي‌ياد. مادرم گفت، اين شال گردن هم سليقه‌ي همون پري سياه جنده‌س. گفتم، مادرجون! شال گردن نه، دستمال گردن! طفلك سرش توي نماز و روزه‌ي خودش بود.

   با خنده‌ پرسيدم، حالا چرا پري سياه؟ گفت، نمي‌دونم.من که هیچوقت ندیدمش. شاید طرف يه خرده سبزه بوده، مادرم از حرصش مي‌گفته پري سياه. سايه‌ ی پری سیاه هميشه توي زندگي مون بود. هر وقت بابام خرجي نمي‌داد، مادرم پري سياه رو نفرين مي‌كرد. ما هم كه دق دلي مون رو سرديواراي خونه در مي‌آورديم. عليه پري سياه شعار مي‌نوشتيم. هر چقدرم كه از باباهه كتك مي‌خورديم فايده‌اي نداشت. این جریان سالها ادامه داشت. سالای آخر، سن بابام كه بالا رفت، زور مادرم بيشتر مي‌چربيد. هر وقت دعواشون مي‌شد، مادرم مي‌گفت، به خدا مي‌گيرم اون پري سياه جنده رو جرش مي‌دم. ماها مي‌خنديديم. قبل از مرگش، دو سه بار اومد خارج. ديدم پيرمرد سرپيري هنوز دست برنداشته، بدش نمي‌اومد ببرمش اين ور و اون ور، يه حال و حولي بكنه. اين اواخر، روم تو روش باز شده بود، خيلي با هم شوخي مي‌كرديم. مي‌بردمش دم دريا، هي ديد مي‌زد ، مي‌گفت، اينا زنن. مي‌گفتم، پس مادرمون چي؟ مي‌گفت، اونم خوبه منتهي يه جور ديگه. يه بار، یه تکیلای مفصل بهش دادم .خوب که مست شد، یه جوری که پس نزنه ازش پرسيدم، بابا بالاخره اين پري سياه كي بود؟ خنديد. از من اصرار و از اون انكار. آخرشم جواب نداد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

4

"مارشال جيمز" اولين معدن طلاي كاليفرنيا را در ژانويه هزار و هشت صد و چهل و هشت كشف كرد. در آن زمان ، سرخپوستها با جمعیتی صد هزار نفره ، ساكنین اصلي صحراي "سی يرا نوادا" بودند. تلاش مارشال جيمز براي نگه داشتن این خبر هیجان انگیز  بين خود و اطرافيانش ، به جايي نرسيد. پاييز همان سال ،خبرکشف طلا مثل بمب در جهان پيچيد. بهار هزار و هشت صد و چهل و نه، جويندگان طلا از استراليا و چين و... همراه ده‌ها هزار مرد و زن و پير و جوان از شهرهاي شرق آمريكا راهي غرب شدند. در تاريخ غرب اين گروه را "فورتی ناینرز -گروه چهل و نه " ناميده‌اند.

    تاریخنگاران نوشته اند که اوایل سال هزار و هشت صد و چهل و نه،  شهرهاي شرق آمريكا، شبيه شهرهای جنگ زده شده بود. مردم دار و ندار خود را مي‌فروختند و با اولین وسيله‌اي که پیدا می کردند به سمت غرب راه می افتادند. فورتی ناینرزها از سه مسير روانه‌ي كاليفرنيا شدند. آنها كه سرمايه‌اي در بساط داشتتند، از طريق" كيپ هورن" و یا از راه دريايي "پاناما" به کالیفرنیا آمدند. بقيه‌ي گروه، تلاش كردند از مسير سه هزار مايلي "اورِگان" و از طريق كوه‌ها و دره‌هاي سی يرا نوادا به كاليفرنيا برسند. تجربه‌ي تلخ و دلهره‌آور اين گروه سی و دو هزار نفره، و مخاطراتي كه از سرگذراندند، بعدها يكي از مهم‌ترين فصل‌هاي تاريخ معاصر امريكا شد.

گروه، براي رسيدن به كاليفرنيا مهلت زيادي نداشتند. پاييز هزار و هشت صد و چهل و نه، كاروانهاي کوچک  جويندگان طلا در شهر "سات ليك سيتي" اطراق كردند. گروه مي خواست پيش از شروع زمستان به کالیفرنیا برسد. گذشتن از كوههاي پربرف سی يرا نوادا به آسانی امكان پذير نبود. دو سال قبل، کاروانی به رهبري سرهنگ "دانر" در همين كوهها گرفتار برف و توفان شده بودند و كسي از آنها زنده به مقصد نرسيده بود. فورتي ناينرز ها، كاپيتان "جفرسون هانت" ژنرال سابق ارتش- از بازماندگان جنگهاي داخلي آمريكا، را بعنوان راهنماي خود استخدام كردند. به نظر كاپيتان هانت، در آن فصل سال، راه كوهستاني موسوم به"اُلد اسپانیش ترِیل -مسير قديمي اسپانيايي" مطمئنترين راهی بود كه كوههاي سی یرا نوادا را دور می زد و به كاليفرنيا مي‌رسيد. كاپيتان هانت قبلاً هم يك بار از اين مسير گذشته بود.

اواخر پاييز هزار و هشت صد و چهل و نه، كاروانهاي فورتي ناينرز سفر تاريخي خود را آغاز كردند. در يادداشتهاي يكي از بازماندگان گروه آمده است: «دو هفته اول، مسیر را به آرامي طی کردیم. هفته ي سوم زمزمه هاي مخالفت و دودستگي در گروه آغاز شد. گروهي به حركت آرام كاروان خرده مي گرفتند و مي خواستند  زودتر به مقصد برسند. كاپيتان هانت مجبور بود همپاي آهسته ترين واگنها حركت كند. هفته ي چهارم، وقتي خستگي و بيتابي همه را کم طاقت کرده بود، ناگهان مردي یک چشم،با ریشی بلند و لباسی ژنده  در كاروان ظاهر شد.»

در تاريخچه ي فورتي ناينرز درباره دلایل و زمینه های حضور و ظهور این مرد  روايتهاي مختلفي آمده است. بنا بر برخی روايتها، مرد ، نقشه قديمي یکی از كاشفان اوليه ي غرب به نام" جان فريمانت" را در دست داشت. نقشه، از بین كوهها و دره هاي سيرا نوادا، راه ميانبُري را نشان مي داد كه مسیر رسيدن به كاليفرنيا را نصف مي كرد. حضور مرد و نقشه ميانبُر، تشتت و تفرقه ميان اعضاي گروه را زيادتر كرد. كاپيتان هانت ،به این نقشه قديمي اعتمادي نداشت. چند روز بعد، از ميان دويست واگن حامل آدمهاي كاروان، صد و بيست واگن به وسوسه رسيدن سريعتر به كاليفرنيا راه خود را از بقيه جدا كردند. منطقه اي كه اين دو گروه از هم جدا شدند، امروز شهر" اينترپرايز"خوانده می شود. به همين مناسبت، در همين شهر بناي يادبودي را  به نام كاپيتان هانت ساخته اند كه بيانگر اين جدايي تاريخي ست.

گروه منشعب، عبور از كوهها و دره هايي را كه روي نقشه مشخص شده بود آغاز كرد؛ كوههايي بلند و پر ازصخره، و دره هایي عميقِ و شنی که به نظر نمی رسید قبلاً موجود زنده اي از آن عبور كرده باشد. در تاريخچه ي بازماندگان گروه آمده كه مرد یک چشم، دو هفته بعد از حضور یکباره اش در جمع، ناپديد مي شود، و اين مصادف با اولين روزهايي ست كه گروه پايين رفتن از دره اي عميق را آغاز كرده است. بنا بر برخی روایات، بعد از ناپديد شدن مرد و گم شدن نقشه ی عبور، يأس و بدبيني بر افراد چيره می شود. عده اي تصميم می گیرند كه از راه آمده بازگردند، بلكه بتوانند در ميانه راه به جفرسون هانت و گروه اوليه بپيوندند. گروه دوم كه فقط بيست واگن را تشكيل مي دادند، تلاش می كنند مسير غرب را در پيش بگيرند و خود را به كاليفرنيا برسانند. راه این گروه خيلي بيشتر از آن كه پيش بيني مي شد سخت و ناهموار بود. صحراهاي خشك و بي آب و علفي كه كسي از آن عبور نكرده بود، سرخپوستهايي كه با چنگ و دندان از سرزمين و از جان و مال و ناموس خود دفاع مي كردند، و از همه مهمتر رقابت و دودستگي و دسيسه ي آدمهايي كه هر كدام مي خواستند زودتر به مال و ثروتي افسانه اي دست يابند، اين گروه را دچار سرنوشتی تلخ و مرگبار كرد. در يادداشتهاي يكي از بازماندگان این گروه آمده است: «چند روز مانده به كريسمس، خسته و نوميد و قحطي زده به قلب صحرا رسيديم. از سي نفر، دوازده تايمان زنده مانده بودند. اسب ها و گاوهاي نر را قبل از اين كه از ضعف و خستگي از پاي درآيند كُشتيم و گوشتشان را خوردیم و باقیمانده های آن را هم نمك سود كرديم. كسي به كسي اطمينان نداشت. همه با كمترين خشمي به روي هم اسلحه مي كشیدند. بعد از روزها و گذراندن همه ي اين خطرها، سرانجام از «آرواره هاي جهنم» عبور كرديم و سرانجام، در غروب كريسمس هزار و هشت صد و چهل و نه، مثل برخاستن از كابوسي سخت و سنگين، انتهاي دره را طي كرديم و كوههاي سرسبز كاليفرنيا را در دوردست ديديم.»

بنا بر روایات دیگری، همان روز يكي از زنهاي گروه كه همه ي هستي اش را در راه از دست داده بود ،به دره ای که پشت سر گذاشته بود نگاهي می اندازد و فریاد می زند: «خداحافظ دره ي مرگ كه همه ياد و يادگارهايمان را از ما گرفتي»

از آن پس، اين منطقه را " دِِِِث ولی- دره ی مرگ "» ناميدند.


 

 

 

 

 

 

 

5

همه چيز از بوسيدن تارا در يك شب برفی شروع شد. من و مرجان از یک ميهماني شبانه برمي‌گشتيم. آن روز، هوا  سوز بدی داشت. شب، برفی تند شروع کرد به باريدن.تصور نمي‌كرديم برفي به اين سنگینی، سرتاسر شب ببارد. از مدتها پيش می خواستم برف‌پاك کن ماشين را عوض كنم. هر بار يادم ‌رفته بود. آن شب هم مجبور شدم از خيابانهاي فرعي به خانه برگردم. توي ميهماني حرفمان شده بود.مرجان دستمالي دست گرفته بود و هر چند دقيقه يكبار بخار شيشه را پاك مي‌كرد. بخار كه كنار مي‌رفت، برف بود كه بي‌وقفه مي‌باريد و چشم‌اندازي مخدوش از خیابان را جلویمان مي‌گذاشت. حوصله‌ام از آهنگهاي تكراري ضبط صوت ماشين سررفته بود. براي آنكه خوابم نبَرَد زير لب مي‌خواندم. توي حال و هواي خودم بودم كه در حاشیه خیابان ، زني را دیدم با موی خیس و بارانی سیاه که روی چمدانی نشسته بود.فکر کردم اشتباه کرده ام. دیدم  مرجان هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. گفت، برگرديم.دور زدم و کنار چمدان ایستادم. پنجره را كه پايين كشيدم، زن سرش را جلو آورد و با صدایی که می لرزید، خواست او را به هتلي در آن نزديكي‌ها ببريم. موهایی سیاه وپوستی تیره داشت. از ماشين پياده شدم و چمدانش را در صندوق عقب جا دادم. از ساك ورزشي‌ام حوله‌اي را بيرون كشيدم. زن روي صندلي پشت ماشين نشست. در را بستم و حوله را دستش دادم. صورتش را خشك كرد، دستش را جلو آورد و گفت، اسمش تارا ست و با هر دویمان دست داد. حرکت کردم .برای چند دقیقه ای سکوت بین مان حاکم شد. بعد، مرجان به بهانه‌یی سر صحبت را باز کرد. تارا، حرفی نمی زد. هتلي در خیابانهای اطراف نبود. نزدیکیهای خانه مان جلوی یکی دو هتل ايستاديم. هيچكدام جاي خالي نداشتند.  بین راه،تارا مثل کسی که با خودش  نجوا میکند به حرف درآمد. گفت، سالها ست در همان حوالی زندگی می کند و آنشب در پي مشاجره‌اي از خانه بیرون زده است. چاره‌اي نبود. تارا نمي‌خواست  و ما هم دلمان نمی آمد بگذاریم که به خانه‌اش برگردد. مرجان پيشنهاد كرد كه به خانه ی ما برويم. تارا با تردید نگاهی به هر دویمان انداخت و تشکر کرد. قبلأ برايمان پيش نيامده بود كه آنوقت شب، غريبه‌اي را به خانه ببريم.

هنوز برف بند نیامده بود که به خانه رسيديم. مرجان گفت چمدان تارا را به زيرزمين ببرم و در اتاق مارال بگذارم. آن روزها مارال  در خوابگاه دانشگاه زندگی می کرد. چمدان تارا را روی تخت گذاشتم. وقتی برمي‌گشتم، مرجان وتارا  را ديدم كه از پله‌ها پايين مي‌آمدند. هر دو مي‌خنديدند. تارا پيراهن آبي مرجان را پوشيده بود و حوله‌ي سفيد من را هم روي شانه‌هايش انداخته بود. بالا رفتم. زیر کتری را روشن كردم. چای كه حاضر شد، مرجان توي حمام بود. صدایم زد. حوله را که برایش بردم، از من خواست که براي تارا حوله‌اي خشك و ملافه‌اي تميز ببرم. لیوان چای را پر كردم، حوله و ملافه را برداشتم و به زيرزمين رفتم. در اتاق باز بود. تارا، پشت به من، رو به تنها تابلوي اتاق ايستاده بود. شانه‌هايش مي‌لرزيد.تابلو را چند روز پیش از آن مرجان تمام کرده بود. منظره ی فانوسی دریایی و صخره های دور آن و موجهایی متلاطم که به صخره ها کوبیده می شد. صدایش زدم. برگشت. حوله و ملافه را که گرفت ، صداي هق‌هقش بلند شد. مانده بودم چکار بکنم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و چای را به دستش دادم. توی چشمهایم نگاه کرد و کم کم آرام گرفت. شانه‌هايش هنوز مي‌لرزيد. بعد آرام سرش را روی سینه ام گذاشت. دست دیگرم را پشت شانه هایش کشیدم.حالا صداي تپش قلب هر دويمان را روي سينه‌ام احساس مي‌كردم.دستش را بالا آورد و انگشتهایم را توی دستش گرفت. دقيقه اي در همان حال مانديم. صداي مرجان را از بالاي پله ها شنيدم. انگشتهايم را از ميان انگشتهاي قفل شده ي تارا بيرون كشيدم و بدون آنكه پشت سرم را نگاه كنم بالا رفتم.

    آنشب مرجان تا ديروقت پايين بود. بالا كه آمد ، چشمهايم را بستم. خوابم نمي‌برد. توي تختخواب كه آمد از اين پهلو به آن پهلو مي‌شدم. انگشتهايم را روي شانه‌ام مي‌كشيدم، مچاله مي‌شدم و باز خوابم نمي‌برد. نيمه‌هاي شب بلند شدم.چراغ را روشن کردم. چشمهاي مرجان باز بود. به من نگاه مي‌كرد. چراغ را خاموش کردم. روی تخت دراز کشیدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و کشاندمش به طرف خودم.

 

    صبح زود از خانه زدم بيرون. قرار بود براي کاری به خارج از شهر بروم.اما بي‌هدف و كلافه توي خيابانهاي شهر مي‌چرخيدم. چند بار تلفن همراهم زنگ زد. مرجان بود. جوابش را ندادم. حوالي ظهر به خانه برگشتم. ساعت كار مرجان بود. ماشين را توي گاراژ خانه پارك كردم. در را باز كردم و به زيرزمين رفتم. تارا هنوز لباس آبي مرجان را بر تن داشت. كلمه‌اي بين‌مان ردوبدل نشد.وقتی  پیراهنش را از روی شانه هایش پایین کشیدم هیچ مقاومتی نکرد...

 

    آن شب به خانه نرفتم. مرجان چند بار ديگر تلفن زد. جوابش را ندادم. فرداي آن روز كه برگشتم تارا هم رفته بود. مرجان اسم  و نشانی هتلی را كنار تلفن گذاشته بود. مارال به خانه آمده بود و مرجان داشت جريان شب قبل و ديدن تارا را براي مارال تعريف مي‌كرد. احساس خفگي مي‌كردم. نمي‌توانستم توي چشمهاي هيچكدامشان نگاه كنم. خودم را از مرجان كنار می كشيدم. مي‌ترسيدم تنم بوي تن تارا را بدهد. صبح زود به همان هتل رفتم. تارا توی اتاق منتظرم بود.

    روزهاي بعد، هر روز، همان ساعت و همان جا همديگر را مي‌ديديم. چيز زیادی درباره زندگي‌اش نمي‌دانستم. تارا هم چيزي ازمرجان و مارال نمي‌پرسيد. دو سه هفته گذشت. يك روز صبح كه به هتل رفتم تارا هم رفته بود. نگهبان هتل و کارکنان ديگر آنجا خبري از او نداشتند. چند روزي مثل ديوانه‌ها بودم. مرجان مثل اينكه چيزي را احساس كرده باشد ، وقت و بي‌وقت پاپي‌ام مي‌شد. اسم زنهاي اطرافم را مي‌آورد كه عكس‌العملي نشان بدهم. در وضعیت غریبی گرفتار شده بودم. برایم هیچوقت پیش نیامده بود که به مرجان دروغ بگویم. هیچوقت هم فکر نمی کردم روزی اسیر چنین رابطه‌اي بشوم. سعي مي‌كردم كمتر رودر روي مرجان قرار بگيرم. مي‌ترسيدم چیزی را بگویم واين، خط پايانی بر  ماجرايي پرتشویش باشد كه ناگهان آغاز شده بود و نمي‌دانستم به کجا خواهد کشید.

   شب‌ها در خيابان‌هاي شهر مي‌راندم و اطراف محلی كه اولين بار تارا را ديده بوديم، جستجو می کردم تا شايد دوباره ببينمش. نشاني از او نبود.

    ظهر يك روز جمعه‌ ، داشتم پرده‌ي اتاق محل كارم را كنار مي‌زدم كه تارا را ديدم. آنطرف خيابان با همان باراني‌اي كه شب اول ديده بوديمش به كيوسك تلفن تكيه داده بود و به پنجره ی اتاقِ کارم نگاه مي‌كرد. فکر کردم خیالاتی شده ام. نشستم. قلبم به شدت به طپش افتاد. سیگاری روشن کردم .بلند شدم وپنجره را باز کردم. تارا مرا که دید لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. موهاي بلندش را مثل پسرها كوتاه كرده بود و تكيده‌تر از آخرين باري بود كه ديده بودمش. كتم را برداشتم و رفتم پايين. اشاره كردم بيايد اين طرف خيابان. به پاركينگ زير ساختمان اداره‌ام رفتم. دنبالم آمد. در ماشين را باز كردم و نشستم. تارا کنارم نشست.

    ديدارهایمان دوباره شروع شد. حالا  ظهر هر روز جمعه مي‌آمد؛ جايي عشقبازي مي‌كرديم و قبل از ساعت سه برمي‌گشت. هنوز هم چيزي از زندگي‌اش نمي‌دانستم. برايم مهم هم نبود که بدانم. هر بار جايي متفاوت مي‌رفتيم. مكانهايي ناآشناكه تا آن روز گذارم به هيچكدامشان نيفتاده بود. مكانها به انتخاب تارا بود. هتلهاي كوچك و محقر حاشيه‌ي شهر، خانه‌هاي نيمه‌ساخته و متروك، گوشه‌هاي دنج پارك، حاشیه ی خيابا‌هاي خلوت و بي‌عابر، و  زير پلهاي شلوغ...

    صبح يك روز دوشنبه  به محل کارم تلفن زد. معمولا عادت نداشت وسط هفته با من تماس بگيرد. كيف دستي‌اش را گم كرده بود. از من خواست بروم جايي كه روز قبل در آنجا عشقبازي كرده بوديم. فکرمی کرد شاید کیفش را آنجا گذاشته است. لابه‌لاي صخره‌هايي ، كنار ساحلي در حاشيه شهر. كيفش را پيدا كردم. توي كيف، دسته كليدي بود و كمي پول و گواهينامه تارا. آن طرف گواهينامه عكسي بود از دختري دو- سه ساله با چشمهايي همرنگِ چشمهاي تارا ، اما با پوستي روشن‌تر.

    تارا فرداي آن روز آمد كنار همان كيوسكِ تلفنِ جلوی اداره‌ام. كيف را گرفت و باعجله رفت،  بدون آنكه نگاهم كند يا چيزي بگويد.

    جمعه‌ي بعد نيامد. جمعه‌هاي ديگر هم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

6

يك روز، به خانه كه برگشتم، همه‌ي چينیها روي كف آشپزخانه شكسته بود. به جاي مرجان، مارال با چشمهاي خيس روي پله‌ها نشسته بود. مرجان همه چيز را مي‌دانست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

7

 

تمام شب، مرجان ساكت بود. چادرهايمان را كنار صخره‌ها برپا كرده بوديم. به نظر نمي‌رسید كه غير از ما و يكي دو گروه آنطرفتر، كسي به فكر گذراندن تعطيلاتش در آن برهوت بزرگ افتاده باشد. داريوش به جاي همه‌مان حرف مي‌زد، لودگي مي‌كرد، هيزم‌ها را در آتش مي‌انداخت و مي‌خواند. تمام طول شب چشمهای خیس مرجان را لاي شعله‌هايي که در هوا پخش مي‌شد می دیدم. يكي دو بار سعي كردم سرصحبت را باز كنم. جواب نداد. يكبار دستش را گرفتم توي دستهام. دستش را بيرون كشيد. اواخر شب، خواستم ببوسمش، صورتش را كنار كشيد.

 

   روز به روز از هم دور و دورتر می شدیم. دیگران به دعواهایمان عادت كرده بودند.چيزي در ما شكسته بود و ديواري بين‌مان فروريخته بود كه نمی دانستیم چگونه به روزهاي آرامتر گذشته بازش گردانيم. ما هم مثل خیلی های دیگر که روزگاری شبیه به ما را پشت سر گذاشته بودند، از همان سالهای اول با هم اختلاف داشتیم.  بعد از ماجرای تارا برای مدتی دعواهایمان معنی پیدا کرد. چیزی بیرون از ما بود که همه ی مشکلاتمان بر سر آن آوار می شد. مرجان می گفت و سرزنش و تهديدم ‌می كرد  كه تنهايم مي‌گذارد. هر دويمان عصبي و بدخلق شده بوديم و با كوچكترين جرقه‌اي به جان هم مي‌ افتادیم. مرجان به همه كس و به همه چيز شك می کرد. چند بار در غياب من به اداره رفته بود و پرونده‌هايم را به هم ريخته بود. حتي صورتحساب تلفن  همراهم را مي‌گرفت و شماره‌ها را كنترل مي‌كرد.از ترس او با هیچ زنی نمی توانستم خوش و بش كنم. حتي يك بار، سوسن ـ كه به قول خودش از خواهر هم به او نزديكتر بود و محرمترـ از راه دور به مناسبتي به اداره تلفن كرد و احوالي پرسيد. به مرجان که گفتم، برآشفته شد كه سوسن تلفن مرا از كجا آورده . دوره یی دوزخی را پشت سر گذاشتیم. هر کداممان بارها چمدانهایمان را بستیم و رفتیم و باز به خانه برگشتیم.

 

 حالا سالها گذشته بود.تارا دیگر به خوابهایم هم نمی آمد. حتی طنین صدایش را هم از خاطر برده بودم، ولی هنوز  سایه اش مثل بختکی روی دیوارهای خانه مان افتاده بود. حالا خودمان هم نمی دانستیم بر سر چه می جنگیم.

 

    يكي دو بار سعي كردم شعله هاي آتش را كم كنم. داريوش نگذاشت. صحرا خنكي مطبوعي داشت. تكه تکه ستاره ‌هاي سفيد آسمان را پر كرده بود. سر داريوش گرم شده بود. دستش را انداخته بود دور گردن سوسن و هر دو همصدا مي‌خواندند. بعد شروع كرد به خاطره گفتن. جوانتر هم که بودیم، همینطور بود . دو سه تا آبجو كه مي‌ خورد، كسي جلودارش نبود. خاطره، پشت خاطره، داستان، پشت داستان. اگر هم آدم آشنا و به قول خودش شريك قافله و رفيق اهل دلي كنارش بود، آوازي مي‌خواند و اشكي مي‌ريخت و آب و تاب بيشتري به داستان هایش مي‌داد. این بار وقتي تصميم گرفتيم با داریوش و سوسن براي تعطيلات كريسمس به سویی برويم، برایش نوشتم که من و مرجان در آخرین روزهای رابطه‌مان هستيم. برایم ایمیل فرستاد،  به طنز نوشت، شاعر شدي با وفا! این دفعه بريم صحرا، شايد آسمونش حالتون رو جا بياره.

 داریوش سازدهني‌اش را از توي ماشين آورده بود، اصرار داشت بنوازد. سازش صداي ناهنجاری مي‌داد. من توي حال و هواي ديگري بودم. سازش را به زور گرفتم و توي جيبم گذاشتم. مرجان بلند شد گفت، من رو ببخشین .سرم خيلي درد مي‌كنه، مي‌رم بخوابم. و رفت سمت چادر. داريوش و سوسن با عصبانيت به من نگاه مي‌كردند.  حوصله  هیچکدامشان را نداشتم. داريوش گفت، جان مادرت سازدهني رو بده! گفتم، جان مادرت شب‌مون رو خراب نكن! احساس كردم دلخور شده. گفتم، معذرت می خوام. ساز دهنی را بهش پس دادم. بلند شدم. سرم گیج می رفت. پایم به سنگی گیر کرد و تلو تلو خوران افتادم روی یکی از بوته های خشک. داریوش از جایش بلند شد. زانوی شلوارم پاره شده بود. زیر بغلم را گرفت تا بلند شوم. شلوارم را تکاندم. کف دستهایم خراش برداشته بود. سوسن  حوله    نم داری را روی دستهایم کشید. گفتم، چیزیم نیست. به طرف چادر رفتم. كفشهايم را جلوي چادر درآوردم. زيپ چادر را كشيدم و رفتم تو. ايستادم تا چشمهايم به تاريكي عادت كرد. مرجان با چشمهای باز رو به سقف چادر دراز کشیده بود. كيسه‌خواب را كنار زدم و كنارش دراز كشيدم. دستم را سُراندام زير سرش و سرم را بردم توي موهاش. پرسيدم، خوبي؟ جواب نداد. دستم را از لاي پيراهنش بردم تو. دستم را كنار زد و روي يك پهلو غلطيد. پشت به من و رو به ديواره‌ي چادر. خودم را بهش نزديكتر كردم. گردن و موهايش را بوسيدم. پرسيدم، خسته‌اي؟

اول سکوت کرد.  نفسش را آرام بیرون داد و یکی دو دقیقه بعد با صدایی که انگار از ته چاه می  آمد گفت:         

    I am lost.

گفتم ،حالا برای چی انگلیسی حرف می زنی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

8

 

اول صدای خواندن داریوش می آمد. بعد صدای هر دویشان بود . نیمه های شب صدای پچپچه شان شروع شد و بعد، مثل اینکه دعوایشان شده باشد، با صدایی که گاه تند تر و گاه بلندتر می شد باهم حرف می زدند. من و مرجان رو به سقف  چادر دراز کشیده بودیم بی آنکه کلمه ای  بین مان  رد و بدل شود.

 

    يكي دو بار به سرم زده بود بروم ايران. از برگشتن می ترسیدم.همه ی پیوندهایم با گذشته بریده بود. ديگر كسي را نداشتم. مادر و پدرم سال ها پيش مرده بودند و میانه ی خوبی هم با تنها خواهرم نداشتم. يك روز مرجان بعد از دعوايي طولاني لیوان را پرت كرد روي ديوار و آينه‌ي قدی خانه مان تًًََرًک برداشت. همان روز بي‌ خبر از خانه بيرون رفتم. ساك لباس‌هايم را برداشتم. چند روزي اتاقی اجاره كردم، بعد طاقت نياوردم. مارال همه‌ي زندگي‌ام بود. وقتي آمد دنبالم، همراهش برگشتم. اما شرايط روزبه‌روز بدتر مي‌شد. مدتي بعد كارم را از دست دادم. دست و دلم به كار نمي‌رفت. روزها از خانه بیرون می زدم، تا شب در خیابانهای غریب می راندم، و شب در باری می نشستم، تا دمدمای صبح می نوشیدم و وقتم را با آدمهای پریشان تر از خودم می گذراندم. یکبار تصمیم گرفتم برگردم. مدارکم را به کنسولگری فرستادم و درخواست پاسپورت کردم.حالا دیگر مارال هم بندرت با من حرف مي‌زد. یک شب در محله ای دورگم شدم. آنقدر مست بودم که  نشانی خانه ام را هم به خاطرنمی آوردم. توی کوچه ای باریک مردی غریب را دیدم که مرا به خانه ای در آن نزدیکیها برد.  صبح روز بعد ، بیدار که شدم، کیف و ماشین و وسایلم را برده بودند .

هفته ی بعد خبرآمد که پاسپورتم را نداده اند و من یکباره احساس کردم که همه ی درها به رویم بسته شده است. دوست نزدیکی نداشتم. داريوش و سوسن هم از ما دور بودند و سرشان گرم كار خودشان بود. يكباره به سرم زد كه خودكشي كنم. جوان که بودم، از مرگ و از رویارویی با آن ترسی نداشتم. آن روزها دوستانم را هر روز از دست می دادم و می دانستم که دیر یا زود نوبت من هم فرا می رسد. اما در مخیله ام هم نمی گنجید  روزی آنچنان اسیر ناامیدی بشوم که خودم بخواهم نقطه ی پایانی بر این  زندگی سخت و نکبت بار بگذارم.چند روزی به چگونگی خودکشی ام فکر کردم. سرانجام ساده ترین راه را انتخاب کردم. قرص‌هاي خواب خودم و قرص‌هاي آرام‌بخش مرجان را برداشتم. فردایش بليط هواپيما گرفتم و رفتم نيويورك. دلم مي‌خواست در يك شهر بزرگ و شلوغ خودكشي كنم. توي مسافر خانه ای کوچک در يكي از بدترين محله‌هاي نيويورك اتاقی کرایه کردم. همانجا براي مارال نامه‌اي نوشتم و به آدرس خانه پست كردم. دو سه شب پنجره‌ي بالکن را باز مي‌كردم، مي‌نشستم جلوش و با خودم كلنجار مي‌رفتم. پايين ، فاحشه‌هاي توي خيابان، مثل اينكه بویی برده باشند، با من خوش و بش مي‌كردند. يك شب يكي‌شان دست هايش را باز كرده بود، اصرار مي‌كرد خودم را بيندازم پايين، توي بغلش. شب چهارم مرجان و مارال پيدايم كردند.

 


 

 

 

 

 

 

 

9

 

از چادر كه بيرون آمدم، سوسن و داريوش روي زمين، كنار آتش دراز كشيده بودند. سوسن سرش را گذاشته بود روي سينه ي داريوش و به خواب رفته بود. داريوش با چشمهاي باز به آسمان نگاه مي كرد. خواستم بروم به سمت ديگري، داريوش آرام صدايم زد. به سيگاري كه پيچيده بود پكي زد، بعد گرفتش سمت من، گفت،

Take it easy my friend. Take it easy.               

سيگار را گرفتم، پكي زدم و به داريوش برش گرداندم. داريوش آرام سر سوسن را از روي سينه اش بلند كرد، كاپشنش را مچاله كرد و زير سر سوسن گذاشت. پتويي را كه رويش خوابيده بودند بازتر كرد و اشاره كرد كه پهلويشان دراز بكشم. كفش هايم را زير سرم گذاشتم. داريوش سيگار را گرفت طرف من، گفت، عجب آسمونييه. توش همه چي مي توني ببيني. انگشتش را گرفت سمت آسمان. نگاهي به سوسن انداخت كه خواب بود، بعد دوباره به آسمان نگاه كرد و آرام گفت:

اون ، ستاره شهرزاده.

گفتم، شهرزاد ديگه كيه؟

انگشتش را به علامت سكوت جلوي صورتش گرفت. گفت ، از همكلاسياي دانشكده م. اولين عشق زندگيم. براي خودش يه پا فيلسوف بود.

گفتم، كدومه؟

انگشت اشاره اش رابالا برد .گفت، دست چپ دب اصغر، بالاي اون چشمك زنه.

آهسته گفتم، باوفا، چرا قبلاً رو نكرده بودي؟

آهسته تر گفت، بچه هاي دانشكده مون هفت دسته بودن. خرخونا، عشقيا، سياسيا، جنده بازا، مذهبيا، بيغا و فيلسوفا. من همون دو سه ماه اول راه خودمو پيدا كردم. بُر خوردم تو گروه جنده بازا. بيخيالي بود. خيلي حال مي كرديم. يه هفته در ميون تور جنده بازي داشتيم. يه هفته شهرنو، يه هفته شيرين بيان، يه هفته دوب، از اين شهر به اون شهر، از اين جنده خونه، به اون جنده خونه. همه ي جنده ها و خانم رئيسا مي شناختنمون. مي گفتن، آقا مهندسا اومدن.

دوباره پكي به سيگار زد. نگاهي به سوسن انداخت. بعد به آسمان نگاه کرد. صدايش را باز هم آرام تر كرد. گفت، بعضی وقتا خوشگلتراش بُر می خوردن تو فيلسوفا. برا خودشون يه كلاس خوبی ام  داشتن كه آدمو هوايي مي كرد.هر چند صباحي ما شبيخون مي زديم توي فيلسوفا. مايه ش خوندن يكي دو تا كتاب بود و ديدن دو سه تا فيلم و پيپ كشيدن و از اين حرفا.

جلوي خنده ام را نتوانستم بگيرم. دود توي گلويم گير كرد و به سرفه افتادم. داريوش می خواست ادامه بدهد که سوسن از صداي خنده ي من بيدار شد. گفت، شما از نئشه بازي و چرت و پرت گفتن  خسته نمي شين؟ بلند شد، دست داريوش را كشيد .داریوش کیسه ای را که توش دو سه سیگار پیچیده بود، به من داد. همانطور که سوسن به طرف خودش می کشاندش به کیسه نگاهی انداخت و گفت، جنسش حرف نداره! مواظب باش تخت گاز نری ،کار دستمون بدی.

هر دو شب بخیر گفتند و توي چادرشان رفتند. من روي هيزمها آب ريختم. فتيله ي فانوس را پايين كشيدم، نشستم و سیگاری را از توی کیسه بیرون آوردم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

10                        

 

با صدایي شبیه صدای ريزش آب و صداي زنگ کاروان از جا پريدم. توی برهوتی بزرگ  اُفتاده بودم که قرص ماه روشنش کرده بود.سايه اي بزرگ و سیاه روي دو چادر مخروطی افتاده بود. سرم گیج می رفت. سنگین شده بودم. سعی کردم از جایم بلند شوم .نتوانستم. دستهایم را با طنابی سفید ازدو طرف به دو سنگ خاکستری بسته بودند. در تقلای باز کردن دستهایم بودم که ماه کنار رفت و ستاره های سفید با سرعتی عجیب به حرکت درآمدند. بعد سایه بزرگتر وبزرگتر شد. طوری که دیگر ستاره ها راندیدم و اطرافم را تاریکی سیّالی احاطه کرد. چراغهای ماشین مثل دو چشم باز که کورسویی تهِ آن دیده می شد به من خیره شده بودند. سَرَم را چرخاندم و مردی یک چشم رادیدم که فانوسی را روی تخت بزرگی گذاشت. داریوش روی تخت  کنارپیرمردی نشسته بود. سیگارش را توی آتش انداخت، دستش را به طرف گردن پیرمرد برد، نگاهی به من انداخت  و دستمال گردن سرخ پیرمرد را مرتب کرد. سرم را که بالا گرفتم تارا  باهمان چشمهایی که در آن شب بارانی دیده بودم بالای سرم ایستاده بود. تشنه ام بود. تارا خم شد و یکی از دستهایم را باز کرد. من روی شانه ام چرخیدم. مارال را دیدم که کنار مرجان نشسته بود وهر دو  در سکوت به من نگاه می کردند.پیرمرد کونه ی نیم سوخته ی سیگار را از لا به لای خاکسترها بیرون کشید. دستش را طوری دراز کرد که به شانه های من رسید. سیگار را گرفتم  و بعد  تارا را دیدم که سرم را توی بغلش گرفته، نشسته، با موهایم بازی می کند. آنطرفتر پدرم با لباس ارتشی و عصایی در دست از من دور می شد. خواستم به طرفش بروم، دستهایم دوباره بسته بود. و بعد مادرم بود که سرم را توی بغلش گرفته بود و با موهایم بازی می کرد. فکر کرم خواب می بینم. باز تلاش کردم از جایم بلند شوم. نتوانستم. دوباره توی برهوتی دلهره آور دست و پا می زدم. کنار مادرم در خانه ی پدریم نشسته بودم. کسی با صدای بلند به درِ خانه می کوبید و من ملتمسانه از مادرم می خواستم که در را باز نکند. بعد، دستهایم باز بود. من ومرجان توی ماشین نشسته بودیم. مرجان با سرعتی عجیب در جاده ای می راند و خنده های هیستریکش فضای ماشین را انباشته بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

11

گرگ و ميش سحر با صدايي از خواب پريدم. مرجان كف دستهايش را زير سر حلقه كرده بود و به سقف نگاه مي كرد. پرسيدم صدايي شنيده است؟ نگاهم نكرد و جوابي نداد. فکر کردم خواب دیده ام. اما صدا دوباره تكرار شد. اول صداي ني مي آمد و بعد صدايي شبيه زنگ كاروان و صداي دف، بعد صداي ني نيامد و فقط صداي دف بود. از چادر بيرون آمدم. آسمان صافِ صاف بود. ماهي محو هنوز گوشه ي آسمان ديده مي شد. صداي دف قطع شد. چوبهاي ريز را جمع كردم و روي خاكسترها ريختم. چوبهاي ريز را آتش زدم. خاكسترها را باد زدم تا آتش دوباره گُر گرفت. دوباره صداي ني آمد. كتري را روي آتش گذاشتم. آب كه جوش آمد دو فنجان نسكافه درست كردم و بطرف صدا رفتم. به غير از ما فقط يك تريلر كهنه آنجا بود، با پرچم افراشته ي آمريكا در بالاي آن و دو چادر ديگر و ديگر هيچ. صدا دوباره قطع شد. سوسن را صدا زدم. جواب نداد. به طرف سنگهاي بزرگ دامنه ي كوه رفتم. تا بالاي كوه فقط سنگ بود و بوته هاي كويري. دوباره صدا آمد. اين بار صداي ضرب زورخانه. جلوتر كه رفتم، سوسن را ديدم كه چهارزانو روي صخره‌اي بلند با لباس سفيد نشسته بود. بدون سروصدا به طرفش رفتم. دستهایش را روی رانها حائل کرده بود. صداي ضرب زورخانه و صداي خواندن شيرخدا مي آمد. متوجه  حضور من نشد. سرش را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه مي كرد. يك طرفش مثنوي بود و طرف ديگرش هم دف و ني. ضبط صوت را هم جلويش گذاشته بود.

گفتم ،ياهو! و ليوان قهوه را جلويش گرفتم. شيرخدا مي خواند. خنديدم، گفتم ،رخصت! صداي موسيقي را كم كرد. جوابم را نداد. به طرف من برگشت و قهوه را گرفت.

ليوان قهوه ام را روي سنگ گذاشتم. دستم را دراز كردم. سوسن دستم را گرفت و از سنگ بالا رفتم. حوله اي را كه زيرش انداخته بود باز كرد تا من هم بنشينم.

 

گفتم،  براي من هم يه فالی بگیر. شاید خواجه مددی کنه و ما به مرادمون برسيم.

 مثنوی را برداشتم. مثنوی را از دستم گرفت وگوشه‌اي گذاشت.با خنده گفت، اولا این مثنویه و مراد نمی ده. درثانی ، کار تو از این حرفا گذشته که خواجه بتونه برات کاری بکنه. ثالثا"، تو که به این چیزها اعتقادی نداری.

صدای ضبط را بلندتر کرد.گفت ، ممکنه چند دقیقه ساکت باشی که مدیتِیشِنم تموم بشه؟

 من روی سنگ دراز کشیدم. از وقتی که می شناختمش، هر چند صباحی مرید کسی و عاشق دلخسته ی فرقه ای می شد.هر بار که می دیدیمش با اصرار و به جد می خواست ما را هم به راهی بکشاند که خودش تازگی ها به آن رسیده بود.یکی دو سال از طریق ارتباط با اقوام و دوستان همه جور خرت و پرت می فروخت. از لوازم خانگی گرفته تا مسواک و میخ و چکش و عطر و ادوکلن.دو سه سال بعد که دیدیمش سخنگو و فعال نهضت زنان شده بود.بعد بودایی شد. مدتی داریوش را تنها گذاشت،خام خوار شد و همراه گروهی در کوههای گواتمالا به زیج نشست. اینبار آنقدر در طول راه درباره میراث صوفیه و دراویش صفی علیشاهی حرف زد که حوصله همه مان را سر برده بود. در مقابل، داریوش توی دنیای خودش بود. نه او به کار مرجان کاری داشت و نه مرجان به کار او کاری.

موسیقی که تمام شد، سوسن ضبط را خاموش کرد.گفت,حالا، بفرما!

 

نیم خیز شدم.جرعه ای از قهوه ام را نوشیدم.گفتم،درویش سوسن! اجازه دارم یه سـوالی ازت بکنم ؟

احساس کردم از این که درویش نامیده بودمش دلخور شده. گفت، سـٌوال بکن ولی چرت و پرت نگو .

گفتم، خوشحالی ؟

گفت، تو چی ؟

گفتم, می بینی که .

خندید. گفت، خب،این به اون در!

جرعه ای از قهوه اش را نوشید. گفت، من هم یه سئوال دارم که توی دلم مونده .چرا یه فکر جدی برای خودت و رابطه ت نمی کنی؟ آخه تا كي مي خواي همینطور سر گشته  و حیرون باقی بمونی؟

عصبانی شده بودم.فکر کردم دارد وسط دعوا نرخ تعیین می کند.گفتم ،اول تو بیا و جواب من رو بده، بعدش منم جواب تو رو ميدم. سئوال دیگه ی من اينه كه اگه يه زني توي فرقه شما به مرحله ي استادي برسه، چي بهش مي گن، مثلاً مي گن، استاد سوسن، پير طريقت صفی علیشاهی؟

 دف را برداشتم. دف را از من گرفت. گفت ،جواب من اینه که اقلاً من كه يه چيزي رو پيدا كردم، باهاشم خوشم. تو چي؟ يه نگاهي به خودت بنداز!

ضبط صوت را روشن كردم. گفتم ،حالا، راضي هستي؟

ضبط صوت را خاموش كرد. سرش را چرخاند. توي چشمهايم نگاه كرد. گفت ،من راضي ام. تو چي؟

دوباره روي سنگ دراز كشيدم.

گفتم ، مي دوني از زندگيت چي ميخواي؟

گفت ،من همون چيزایي رو مي خوام كه براي تو بی معنی و مسخره س. همين آسمون، همين دف، همين سنگ، همين پرنده ي كوچيكي كه لاي بته ها مي دوه. همين داريوش با همه ي بالا و پايين هاش.

مثنوي را برداشتم. گفتم، اينها چيزايي يه كه درويش سوسن ميخواد، نه تو.

مثنوی را گرفت. صدایش بالا رفت .گفت، اقلاً من هر چند سال يه بار، عاشق يه چيزي بودم. اونوقتم كه مي خواستم بگم نه، گفتم و رفتم سراغ يه خداي ديگه. تو چي؟ تو كه به همه چيز و همه چيز شك داشتي. تو كه هميشه و هميشه بين زمين و آسمون معلق بودي.

خم شد و حوله را از زيرم بيرون كشيد. دف و ني و مثنوي را برداشت.

گفتم، زيادي شعار دادي. خسته ام كردي.

بلند شد .بالای سرم ایستاد.سایه اش روی من افتاده بود .گفت،

Your demons are chasing you. No matter where you go, no matter what you are.

و از سنگ پايين پرید. گفتم،

Good for you. At least your gods are chasing your inner demons.

از من دور شد با صدای بلندگفتم، حالا چرا به انگلیسی شعار می دی؟

 

 

 


 

 

 

 

 

 

12

آشنايي من با سوسن قبل از ديدار من و مرجان بود. من در آن زمان دانشجوي دانشگاه" مورگنتان "بودم. چند ماهي مي شد كه به آمريكا آمده بودم و با سه نفر ديگر در آپارتماني كوچك نزديك دانشگاه زندگي مي كرديم. مهران، كورش و داريوش هم اتاقي هايم بودند. داريوش چند سال از بقيه مان بزرگتر و با تجربه تر از همه بود. ليسانسش را در ايران گرفته بود و بعد براي ادامه تحصيل به آمريكا آمده بود. آنوقتها او را عمو صدا مي زديم.

 آن سالها مورگنتان وست ويرجينيا، خصوصيات همه ي شهرهاي كوچك دانشجويي را داشت. بيش از پنج هزار دانشجو در شهر زندگي مي كردند و زندگي بقيه ي آدم هاي شهر هم وابسته به دانشگاه بود. تابستانها، با تعطيل شدن دانشگاهها و برگشتن دانشجوها پيش خانواده هايشان، مورگنتان هم شبيه شهر ارواح مي شد. اكثر مغازه هاي شهر تعطيل بود و دیگر به ندرت عابري را مي ديدي كه در تنها خيابان شهر و در كوچه هاي اطراف آن قدم بزند.

تابستان، ما كه كسي را خارج از مورگنتان نداشتيم، در شهر ميمانديم. روزهايمان به كارهاي فصلي و پيش پاافتاده مي گذشت و شبهايمان هم به ولگردي و پرسه زني در كافه های خلوت و بارهاي متروک شهر. مورگنتان هشت بار داشت، همه در دو طرف خيابان اصلي شهر، هر كدام هم با شكل و شمايل خاص خودش و با آدمهاي متفاوت. جمعه شبها با پاي پياده از بار اول شروع مي كرديم. بعد، بار بعدي، تا نزديكيهاي صبح كه از آخرين بار شهر بيرونمان مي انداختند. بچه هاي ايراني مورگنتان دو گروه بودند: عشقيها و سياسيها، هر كدام هم با روش و سبك و سياق خاص خودشان. در آن سالها، سياسيها روي تازه واردها و عشقيهاي جوان كار مي كردند. روز به روز تعداد عشقيها تحليل مي رفت و به تعداد سياسيها اضافه مي شد.

وقتي مهران گفت كه دختري ايراني در بار "جِِی آر" كار گرفته، تعجب كرديم. اغلب دخترهاي ايراني شهر را مي شناختيم. اهل اين كارها نبودند. جي آر در حاشيه ي خيابان اصلي شهر قرار داشت. گذار ما كمتر به آنجا مي افتاد. پاتوق موتورسواراني بود كه لباسهاي چرمي مي پوشيدند، "هارلي ديويدسون" مي راندند و با بدنهاي خالكوبي شده، وقت خود را به آبجوخوري و خاطره گويي و بازي بيليارد ميگذراندند. اغلب هم ميانه ي خوبي با خارجيها نداشتند.

جمعه ي بعد، نيمه هاي شب، به اصرار داريوش، به جي آر رفتيم. آبجوهايمان را كه گرفتيم و ميز بيليارد را كه كرايه كرديم و غذايمان را كه سفارش داديم، دختري را ديديم كه با موهاي مشكي كوتاه و بلوز مشكي و شلوار چرمي تنگ، همراه دو پسر آمريكايي پشت پيشخوان بار ايستاده بود. بر سرِ ايراني بودن دختر با هم شرط بندي كرديم. چند دقيقه بعد، دختر روي پيشخوان شيشه اي بار خم شد و گونه هاي پرريش مردي با بازوهاي خالكوبي شده را بوسيد. دو  سه تا آبجو که خوردیم ،دختر را ديديم كه با سبدهاي غذا بطرفمان ميآيد. ظرفهاي غذا را كه روي ميز گذاشت ، لبخندی زد. هر چارتايمان به طرفش رفتيم. سلام كرد. من اسمش را پرسيدم. گفت سَندرا و شيشه ي خردل را جلويمان گذاشت. گمانم هر چهارتايمان يك صدا پرسيديم:

Where are you from?

 دختر خندید.  يكی از برشهای سیب زمینی سرخ کرده را در دهان گذاشت و با فارسي لهجه داري گفت، حالتون خوبه؟

از آن ساعت ، سوسن گوشه ای از زندگي همه مان شد. يكي دو ساعت بعد خیلی چیزها را درباره ی او می دانستیم؛ مثلاً  اینكه پدرش ايراني ست و مادرش هم مجار. هم سن و سال خودمان است؛ از پنج سالگي در آمريكا زندگي كرده و حالا مي خواهد در دانشگاه مورگنتان روانشناسي بخواند.

جمعه شبِ هفته ي دوم يا سوم بود كه سوسن، بعد از تمام شدن شيفت اش همراهمان به خانه آمد. هیچکدام از ما ماشين نداشتيم. همگي سوار ماشين كوچك و لكنته ي سوسن شديم. سر راه مشروب و مخلفاتي خريديم و به خانه رفتيم. آپارتمانمان را از روز قبل تميز كرده بوديم. سوسن وارد آپارتمان كه شد با صداي بلند خنديد. توي اتاق پذيرايي مبلي نداشتيم. تشكي كف اتاق انداخته بوديم، هم از آن بعنوان مخده استفاده مي كرديم و هم كورش شبها روي آن مي خوابيد. به پارچه قلمكار روي تشك اشاره اي كرد و گفت:

 I thought this is the table cloth.

همانجا نشستيم و بساط را چيديم. سرمان كه گرم شد داريوش شروع كرد به مزه پراني و خاطره گويي. صحبتمان كه گل انداخت، كورش تشك را كنار زد و از زير آن كيسه ي علف را بيرون كشيد. سوسن علفها را لاي انگشتهايش له كرد، توي كاغذ سيگار ريخت و سيگاري را پيچيد. مهران نوار پينك فلويد را در ضبط صوت گذاشت. داريوش رفت و پيژامايش را پوشيد و برگشت. اول سوسن خنديد، بعد هم ديگران. من عادت نداشتم كه بكشم. هم اتاقي هايم گهگاهي مي كشيدند. يكي دو پك كه زدم به سرفه افتادم. بچه هاي ديگر دستم مي انداختند. من ديگر نكشيدم. سوسن به پهلو روي تشك دراز كشيده بود. داريوش خاطره مي گفت و همگي ميخنديدند. من به آشپزخانه رفتم و املت مفصلي درست كردم. وقتي برگشتم، مهران سرش را گذاشته بود كنار پاهاي سوسن و خوابش برده بود. كورش شعرهاي مهدي سهيلي را آورده بود و با صدايي سوزناك مي خواند. داريوش سكوت كرده بود، و سوسن با چشمهاي خمار به ما نگاه مي كرد. غذا كه مي خورديم، كورش به هواي برداشتن دستمال كاغذي خم شد و يك دستش را گذاشت روي ران سوسن. سوسن دست كورش را كنار كشيد و بعد همه خنديديم. نيمه هاي شب سوسن از جا بلند شد، كتش را پوشيد. داريوش پيشنهاد كرد كه سوسن در اتاق خواب بخوابد و بقيه ما در اتاق پذيرايي . باز هم خنديديم. سوسن صورت همه مان را بوسيد و رفت.

  بعد از آن شب ، شبگرديهاي ما بدون حضور سوسن نميگذشت. شبها آنقدر در جي آر پرسه مي زديم تا كارش تمام شود. بعد همگي سوار ماشينش مي شديم و به جايي مي رفتيم. اوايل درباره ي سوسن با يكديگر خيلي حرف مي زديم. انكار نمي كرديم، همه مان به نوعي شيفته اش شده بوديم. مادرِ مهران كه آمد، همه جا سوسن را به عنوان عروس آينده ي خودش معرفي مي كرد. كورش هر شنبه ماشين سوسن را به دقت مي شست. مادرش هم از ايران دستبندي را براي سوسن فرستاده بود. من عكسهايي از او را در كنار خودم، براي خانواده فرستاده بودم، اما داريوش همه مان را مسخره مي كرد و دست مي انداخت.

چند ماه بعد سوسن در همان ساختمان، رو به روي آپارتمان ما اتاقي اجاره کرد و به همه مان نزديكتر شد. حالا  رفته رفته كمتر با هم درباره ی سوسن حرف مي زديم. دانشگاهها باز شده بود. آنوقتها تب سياست همه جا را گرفته بود. من و مهران رفته رفته تمايلات سياسي پیدا می‌کردیم .كتاب مي خوانديم و كمتر با ديگران به شبگردي ميرفتيم. يكي دو بار، وسط هفته، بي خبر به جي آر رفتم. كورش روي يكي از صندليهاي جلوي بار نشسته بود و به سوسن نگاه مي كرد. نگذاشتم مرا ببيند. يك شب از چشميِ درِ ورودي مهران را ديدم كه شراب در دست وارد آپارتمان سوسن شد. تا نزديكيهاي صبح كه مهران تلوتلوخوران به خانه برگشت، چشم برهم نگذاشتم. همانجا دعواي مفصلي كرديم. فرداي آن روز مهران اثاثيه اش را از خانه مان برد. از آن به بعد مهران را به ندرت مي ديدم. پاييز آن سال تصميم گرفتم به ايران برگردم. تب بازگشت، اكثر دانشجويان آن دوره را فرا گرفته بود. داريوش خيلي تلاش كرد مرا از برگشتن منصرف كند؛ اما قبول نكردم. صبح روز قبل از بازگشتم با دسته گلی در دست،جلوي آپارتمان سوسن رفتم. آخرين شنبه اگوست هزار و نهصد و هفتاد و هشت بود. بود. من ديگر به دانشگاه نميرفتم. از شب پيش، آپارتمان سوسن را زير نظرداشتم. مطمئن بودم كه در خانه است. هر چه در زدم در را باز نكرد. رفتم روي پله هاي جلوي ساختمان نشستم. نزديكيهاي ظهر پايين آمد. وقتي خبر رفتنم را شنيد،اول عكس العملي از خود نشان نداد.بعد، پاكت سيگارم را از توي جيب پيراهنم بيرون كشيد، براي خودش سيگاري روشن كرد و كنارم روي پله ها نشست. چند دقيقه اي را به سكوت گذرانديم. بعد مثل اين كه چيزي يادش آمده باشد پرسيد،امروز چيكار مي كني؟

 گفتم ،هيچي، مي خواستم چمدونم رو ببندم.

 گفت ،چمدونت رو فردا هم مي توني ببندي.

 

شهرك ساحلی "اوشن سیتی" در دويست و پنجاه مايلي مورگنتان واقع شده است؛ با آسمان خراشهاي حاشيه ی اُقیانوس وبا ساحلي از شنهاي سفيد و  با پل چوبي باريكي كه اسكله هاي كوچك را به هم وصل ميكند. وقتي به اوشن سيتي رسيديم، غروب بود. من بطري شراب را برداشتم. سوسن پتويي را از پشت ماشين بيرون كشيد. كنار ساحل نشستيم. در بطري را باز كردم. شراب را جلوي سوسن گذاشتم. بطري را برداشت و یک نفس سر كشيد . بعد بطری نیمه خالی را جلوي من گرفت. خورشيد رفته بود و تنها خطي طلايي در دوردست روي آب ديده مي شد. سوسن روي پتو دراز كشيد. دستش را دراز كرد و مرا بطرف خودش كشید. خم شدم و لبهايش را بوسيدم.

تاريك كه شد، بلند شديم. پتو را كشيدم روي سر هر دويمان. سوسن دستم را گرفت و به طرف اتاقك چوبي خالي نجات غريقها كشيد. از نردبان كوتاهي بالا رفتيم. در اتاقك بسته بود. سوسن از كنار پنجره دستش را تو برد و چفت در را باز كرد. هر دو توي اتاقك خزيديم.

 

فرداي آن روز من به ايران برگشتم. حضور در دنيايي متفاوت كه ارتباط مرا با سوسن و هم اتاقيهايم قطع كرد. فضاي سالهای بعد از انقلاب، كم كم خاطرات بار جی آر و آپارتمان سوسن و شب آخر اقامتم در مورگنتان را از خاطرم محو كرد.

سه سال بعد مهران را در تهران ديدم. از او بود که شنیدم داريوش و سوسن خانه اي مشترك گرفته اند و با هم زندگي مي كنند. بعد ها، وقتي شب ازدواج من و مرجان، داريوش تلفن زد و تبريك گفت و خبر ازدواجشان را هم به من داد، تقريباً شوكه شدم. حالا هر دو در كاليفرنيا زندگي مي كردند. تعارفهاي معمول بين من و داريوش كه تمام شد، سوسن گوشي را گرفت و بعد از مقدمه چینی پرسيد:

Are you happy now?


 

 

 

 

 

 

 

13

 

صبح روز جمعه به شهر"بیتی" در ايالت نوادا رسيديم. شب قبل، نقشه و بروشور  شهرهای اطراف را جلویمان گذاشته بودیم و بحث می کردیم. رفتن به بیتی پیشنهاد من بود. من شهرهای در حال زوال و مکانهای فراموش شده را دوست دارم. فکر کردم بیتی هم باید از همینگونه شهرها باشد.

بيتي در دوازده مايلي  تلاقي گاه  ايالتهای نوادا و كاليفرنيا قرار گرفته است. در قديم اين منطقه را  "اُسیس وَلی" ميناميدند. بنا بر تحقيقات باستانشناسان، يازده هزار سال پيش سرخپوست هاي تمدن "كلاويس" ساكنان اوليه اوسيس ولي را تشكيل مي دادند. كلاويسها از پيشرفته ترين تمدنهاي نيمكره غربي بودند كه زندگي خود را عمدتاً از طريق كشاورزي و شكار تأمين ميكردند. در اعصار جديدو بخصوص اواخر دهه ی هزار و هشتصد وسی،" پیتر اوگدن" کانادایی، يكي از كاشفان اوليه غرب، تلاش كرد از طريق كوههاي صعب العبور" فیونرال-سوگواري" خود را به كاليفرنيا برساند. بنا بر برخي نوشته ها، اوگدن و يارانش از سختي راه،  خستگي، تشنگي و گرسنگي رنج بسیاری کشیدند. در يادداشتهاي پيتر اوگدن آمده است كه "تعداد زيادي از اسبهايمان مردند. روزها از گوشت اسبان مرده و از شكار كركسها خود را سير  كرديم و شبها از خون خود نوشيدیم تا تشنگي مان برطرف شود.» از گروه تعداد انگشت شماري به مقصد رسيدند.

 در سالهاي آخر قرن نوزدهم،" یوجین لندر" ماجراجوي اهل "سن برناردينو" همراه دو تن از دوستانش در كناره ي جنوبي اوسيس ولي ساكن شدند. صبح يك روز تابستان، يوجين لندر در ادامه جستجوهاي خود براي كشف معادن سنگهاي قيمتي،  هنگامي كه ماري زنگي را مي كُشت به طور اتفاقي جويباري نقره اي را مشاهده می كند كه از كرانه ي جنوبي رود آمارگوس مي آمد. روز بعد، در همان حوالي، يوجين و دوستانش به رگه هايي نقره اي در كوههاي اطراف برمی خورند كه به گمان آنها از وجود معادن بزرگ نقره در منطقه حكايت مي كرد. هيجان ناشي از اين خبر، زمان كوتاهي بيش نپاييد. بعدها آشکار می شود كه كشف لندر و دوستانش به جاي معدن نقره، معدني از مس بوده كه آنهم ارزشي نداشته است. اما لندر و دوستانش از تلاش باز نمی ایستند. او چند سال بعد، اطراف كوههاي فيونرال سنگي معدني و سياه رنگ كشف كرد كه آن را "بلومانستر-غول آبي" نامیدند .استخراج بلومانستر كه بعدها در هيچ جای ديگر آمريكا مشاهده نشد، سه سال طول کشید.

 

درآخرین سالهای قرن نوزدهم چند نفر ديگر هم به ساكنان منطقه اوسيس ولي اضافه شدند. از جمله اين افراد، جنگجوي پيري بود از بازماندگان سالهاي استقلال آمريكا که" مانتیلوس بیتی" صدایش می زدند.او همراه همسرش" ماتیلدا" برای گذراندن دوران بازنشستگي به اين منطقه کوچ كرده بودند. مانتيلوس در زبان لاتين به معني مردِ پير است. ماتيلدا  از قبيله پاولی و از سرخپوستان جنوب اورگان بود. اهالي منطقه، بعدها اين بخش از اوسيس ولي را به خاطره مانتيلوس و ماتيلدا، بيتي نام گذاشتند. به نوشنه ی تاریخنگاران، خانه مانتيلوس بيتي در كنار رودخانه آمارگوس و در سبزترين حاشيه ي اوسيس ولي قرار داشت؛ خانه اي به سبك قصرهاي قديم مكزيك با ديوارهاي سفيد بلند و طاق هاي ضربي و با زنگی سنگين و بزرگ جلوي در ورودي، با ستونهاي بزرگي از درختان بلوط، با سنگفرشهايي از گرانيت معادن آريزونا، با چشمه هاي آب گرم كه از كنار خانه مي گذشت و با مجموعه اي از گياهان كميابي كه مانتيلوس بيتي از جاهاي مختلف دنيا گردآوري كرده بود.

در سالهاي آغازين قرن بيستم، با كشف اتفاقي طلا در حومه ي بيتي، چهره ي اين شهر هم مثل بقيه شهرهاي طلاخيز آمريكا دگرگون شد. "فرانک هریس" ملقب به "كوتاهه" اولين كاشف طلاي بيتي درباره كشف خود چنين نوشته: «همراه رفيقم" اِد كراس" توي دره اي در پنج مايلي رودخانه آمارگوس چادر زده بوديم. اون نزديكا مردي به اسم بيتي همراه زن و بچه هاش زندگي مي كرد. صبح وقتي اِد داشت صبحانه رو آماده مي كرد، كنار چادر یهو يه گوزني رو ديدم كه نزديكمون واستاده بود، زل زده بود به من. فوري تفنگمو برداشتم، رفتم دنبالش. يه چكش كوچيك هم مثل همیشه همراهم بود. وقتي ميخواي چيزي رو كشف كني بايد مجهز باشي. بالاخره یه روز شانس درِ خونه ت رو مي زنه. خلاصه رد پاي گوزنه رو گرفتم، ديدمش بالاي يه تپه ي سنگي نشسته. بهش نزديك شدم. جم نمی خورد. نمي دونم چی شد که نزدمش. دو سه قدمي ش كه رسيدم فرار كرد. دیدم، زيرش يه تخته سنگه با رگه هاي طلايي. سنگ رو برداشتم. با چكش زدم روش. دو نصف شد. لاش طلاي خالص بود. به اندازه ي يه شمش ده پوندي. فهميدم ديگه پولدار شديم. اِد رو صدا كردم. تا با دو تا چشمش نديد، باور نكرد. فردا صبح رفتيم سراغ بيتي، سنگ رو كه نشونش داديم همرامون اومد. هر كدوم يه قسمت از تپه رو براي خودمون برداشتيم.»

به دنبال كشف طلا، اولین سالهاي قرن بیستم، بيتي به شهري تمام عيار تبديل شد و  مانتيلوس بيتي و دوستانش هم در شمار ثروتمندترين و بانفوذترين مردان غرب آمريكا درآمدند. مزرعه بيتي در اين سالها استراحتگاه كساني شد كه بين معادن منطقه در رفت و آمد بودند. طي همين سالها، راه آهن بزرگ شهری آمريكا از بيتي ميگذشت. به بيتي، اوايل قرن بيستم لقب شيكاگوي غرب را داده بودند. گذشته ازهتل ها و بارهاي رنگارنگ و ديگر ساختمانهاي شهرهاي بزرگ، بزرگترين و مشهورترين "رد لایت دیستریک-منطقه ممنوعه" غرب آمريكا هم در همین شهر واقع شده بود. در يادداشتهاي معدنچيان آمده است كه، زيباترين زنهاي چهار گوشه‌ي دنيا در رِد لايت ديستريك شهر بيتي مشغول به كار بوده اند.


 

 

 

سالهاي آخر زندگي بيتي و ماتيلدا در هاله اي از ابهام و افسانه فرو رفته است. به روايتي، مانتیلوس بیتی حين پرسه زني در فاحشه خانه هاي شهر، عاشق فاحشه یي مهاجر مي شود. خبر عشق مانتيلوس به فاحشه ی چيني دهان به دهان مي گردد و سرانجام به گوش ماتيلدا مي رسد. از سرنوشت ماتيلدا خبر دقیقي در دست نيست. عده اي نوشتهاند كه ماتيلدا به قبيله ي خود بازگشته است. برخی براین قولند که ماتيلدا به طرزي مرموز ناپديد شده است. هر چه هست، در تاريخچه ی بيتي، هيچ اشاره اي به سرنوشت ماتيلدا نشده است. در موزه ي محقر شهر، عكسي از مانتيلوس بيتي وجود دارد. زير عكس، دو عكس نيمه محو از دو زن ديده مي شود. زير يكي نام ماتيلدا آمده است. زير عكس دوم هيچ توضيحي نيامده است. بومي هاي شهر معتقدند که روح سرگردان ماتيلدا هنوز هم در كوه هاي بلند اطراف و زیر رودخانه ي آمارگوس پرسه می زند.

 

امروزه، شهر بيتي آخرين سالهاي عمر خود را مي گذراند. جمعيت شهر در عرض ده سال از دوهزار و پانصد نفر به هزار نفر رسيده است. آب رودخانه آمارگوس سالهاست كه ته كشيده است و ديگر اثري از چشمه هاي آب گرم وجود ندارد. شهري با خانه هاي متروك و خيابانهاي خالي و آدمهاي ملول و خسته كه مثل ارواحي پرسه زن در رستوران و  كازينوي محقر و در يكي از دو بار کوچک شهر سرگردانند. به دليل آزمايشهاي هسته اي آمريكا در ايالت نوادا و بخصوص در كوهها و صحراهاي اطراف ، بيتي امروزه پاتوق سرخوردگان جنگ و سربازان سابق ارتش آمريكاست: مرداني ژوليده با  لباسهاي سبز كه در گوشه و کنارِ شهر بساط پهن ميكنند و وسايل اسقاطي سربازان را به توریستها می فروشند. در محل قديم مزرعه بيتي، كازينوي كوچك و محقري به نام" استيج كوچ" ساخته اند كه يكي از بي رونق ترين و سوت و كورترين كازينوهاي نواداست. بيتي، يك پمپ بنزين و يك كتابخانه محقر و دو فروشگاه كوچك هم دارد. محل قبلي فاحشه خانه ها ويران شده و تنها ساختمان دو طبقه ي  مشهورترين فاحشه خانه ي غرب امريكا تبديل به مسافرخانه اي ارزان و بي مشتري شده كه توريستهاي فقير و كاشفان شهرهاي ارواح و اماكن فراموش شده، شبي را در آن اطراق مي كنند. در بين سوغاتيهاي بيتي، جاكليدي و مجسمه هاي كوچك چوبي ماتيلداي سرگردان طرفداران بيشتري دارد .

 

 


 

 

 

 

 

 

 

14

 

نفس ـ نفس مي زدم. داريوش گفته بود عادت دارد هر روز بدود. ايستادم. گفتم، يه كم يواشتر، من عادت ندارم.

خيس عرق بودم. پايين دره، روي ماسه ها مي دويديم- مسيري كه روزي بستر رودخانه ي آمارگوس بوده و حالا خشك است.

گفت، يواش بيا، در جا قدم بزن، ولي واي نستا! نذار عرقت سرد بشه. سعي كن روي يه چيزي تمركز كني!

بعد پرسيد، جريان مرد شدن داداش كوچيكه م، سهيل رو برات گفتم؟

خندیدم .گفتم، نه.

گفت، سهيل خيلي پررو بود. تازه رفته بود تو هيژده. دخترای فامیل رو حشری می کرد، ولی بکُن نبود. ديگه كم كم، شبا لحاف رو هم سوراخ مي كرد. بابام يه ندايي داد. گفت، يه كاري براي داداشت بكن. ما هم كه جرئت نداشتيم روي بابامون رو زمين بذاريم. تازه اگه يه بفرما مي زديم، خودشم بدش نمي اومد كه بياد. رفيقم عباس يه وانت سرپوشيده داشت كه باهاش مرغاي مرغدوني شونو اينطرف، اونطرف مي برد. وانتش رو قرض گرفتم. سهيل رو جلوي وانت نشوندم. اولش نه و نو مي کرد. شروع كرد به گنده گوزي و خالي بستن. گفت، خودم ريز و درشتشو دارم. گفتم، حالا اون به جاش، ولي اين يكي هم مهمون من. هديه تولد هيژده سالگي ت. ميترسيدم با بچه هاي مدرسه بره، سوزاكي، سفليسي، چيزي بگيره. اون موقعها خوباشون توی خیابون آریامهر وای می‌ستادن. رفتيم جلوي هتل شرايتون سابق.

گفت، سعي كن با دماغت نفس بكشي! حالا اسمش چي شده؟

نفس عميقي كشيدم. گفتم، لاله. مي گن، هنوزم واي مي ستن. اونوقتها چادر سرشون مي كردن؟

گفت، نه، باوفا! چادر مخصوص تك پرونا بود. تك پرونا و لاشي ـ ماشي ياش جاهاي بي كلاستر واي مي ستادن. جلو شرايتونيا مي گفتن ما دانشجوييم. اسماشونم چند كلاس بالاتر بود. توشون، شهين، مهين و پري نداشتن. از اول غروب با سهيل كس چرخ زديم.

ايستادم. خنده ام گرفته بود. به جلو خم شدم. دستم رو گرفتم به زانوهام. بين خنده، سرفه ام گرفت. داريوش درجا قدم مي زد.

 گفت، چندتارو نشونش دادم. نپسنديد. كفرم درآمده بود. گفتم، مگه اومدی خواستگاری؟ عاقبت از يه دختر تپل مپل و مش كرده خوشش اومد.

دوباره راه افتاديم. پرسيدم، اسمش چي بود؟

گفت، تو هم كه همه ش سئوالات معلومات عمومي مي كني. بيشتر اسماي خارجي مي ذاشتن. مث سوزي يا ليدا. حالا براي تو چه فرقي مي كنه؟

پرسيدم، خوشگل هم بود؟

گفت، بدك نبود. جلوي هتل وايستاده بود.  دو تا كتابم زيربغلش. پرسيدم، مادمازل! اجازه مي دين برسونيمتون؟ خنديد. كتابارو گرفت پايينتر. سرش رو آورد جلوي پنجره. یواش گفت، منتظر تاكسي ام. مي خوام برم خونه ي داييم. سهيل سرش رو آورد جلو. مثلاً خواست براي طرف مزه بپرونه. گفت، خانم كوچولو! اگه از مدرسه می آی، پس چرا اُرمكِت رو نپوشيدي؟ دختره سرشو آورد جلوتر،  آدامسش تقی صدا کرد .گفت، اُرمك كه مال دختر مدرسه اي هاست آقا كوچولو.

به يك دوراهي رسيديم. ايستاديم. پرسيدم، راست يا چپ؟

داريوش گفت، فرقي نمي كنه. فقط موقع برگشتن حواست جمع باشه كه راه رو گم نكنيم.

 به طرف چپ رفتيم. داريوش تي شرتش را از تن بيرون آورد و حلقه کرد دور كمرش.

گفت ، ماشينه بوي گُه مي داد. كف ماشين مقوا انداخته بوديم كه نرم باشه. دور و ورش پُِر پَر مرغ بود. پرسيد، اتاق ـ مُتاق دارين؟ گفتم، مگه ماشين چشه؟ خنديد. رفت پشت ماشين. از همون اول شروع كرد به پيف ـ پيف كردن. بعدش م دبه كرد. گفت، اين ماشين بوي گُه مي ده، بايد صد تومن بيشتر بدين. مي خواست پياده شه. چونه زديم. آخر گفتم، جهنم قبول!

پرسيدم، براي جفتتون؟

گفت، نفس عميق بكش! سعي كن زياد حرف نزني. وگرنه زود ميبُرّي. اون روزا غير ممكن بود دست از پا خطا كنم. قبل از اومدنم به خارج بود. سخت عاشق شهرزاد بودم. فقط مي خواستم در حق سهيل پدري كرده باشم. انداختم توي بزرگراه شاهنشاهي. وسطش يه سربالايي فرعي بود كه مي رفت به طرف تپه سيخي.

ايستادم. تكيه دادم به يك تخته سنگ. داريوش هم ايستاد.

گفت، نخند!

گفتم، چرا تپه سيخي؟

گفت، اونايي كه اتاق خالي نداشتن، اگه جنده اي، نشمه اي، تك پروني، چيزي پيدا مي كردن، مي بردنش بالاي تپه سيخي. از سربالايي كه گذشتم، به سهيل گفتم بره عقب. اولش ناز مي كرد. آخرش دختره دست انداخت گردنش، گفت، سردمه، سهيل هم پريد عقب. دختره لخت شد. به سهيل گفتم، نترس! من نیگا نمي كنم. دختره زيپ سهيل رو كشيد پايين. گفت، زود باش آقاپسر كه وقتت تند تموم مي شه ها! بالاي تپه كه رسيدم داداش ما مشغول شد. از صداي آخ و اوخ دختره خنده م گرفته بود. جاده خاكي بود و پُر از سنگ و چاله چوله. ماشين رو انداختم توي دست انداز. دختره سرشو آورد بالا، گفت، خواركسده كرم نريز! از تو آينه صورت سهيل رو مي ديدم كه عين لبو سرخ شده بود. مث حالاي تو. عرق كرده بود. بالاـ پايين مي رفت. مي خواستم، يه جايي گير بيارم، پارك كنم. هر گوشه اي كه مي رفتم، يكي ديگه پارك كرده بود. همينطور دور خودم مي چرخيدم. چراغ ماشين رو خاموش كردم كه نورش نيفته توي ماشيناي ديگه، حالشون گرفته بشه. دختره، دو سه تا آخ و اوخ مي كرد و يه فحش خوارمادر، به من مي داد. بطري عرق كنار دستم بود. كيسه ي خيارشورم كنارش. دختره گفت، نسناس! تنم زخمي شد، يواشتر. نوار سوسن رو گذاشته بودم. توي عوالم خودم بودم. قرار بود بيام خارج. به شهرزاد گفته بودم. گفته بود، برو، منم فراموش! حالم بدجوري گرفته بود. يهو ديدم يه ماشين پشت سرم چراغ مي زنه. اعتنا نكردم. فكر كردم از اين لات و لوتان. ديدم بوق مي زنه. از توي آينه با دقت نگاه كردم. ديدم جيپ ژاندارمری يه. با بلندگو مي گفت، بزن كنار. چاره اي نبود. پام رو گذاشتم رو گاز و پيچيدم توي يه جاده ي سنگلاخي. قاه قاه مي خنديدم. دختره از اون زير گفت، خوار و مادر اين شانسو. از سهيل پرسيدم، كارت تموم شد؟ خيس عرق بود. با گريه گفت، نه هنوز مونده... !

پرسيدم، حالا چرا مأموراي ژاندارمري؟

ايستاد. آب را از كوله پشتي بيرون كشيد. گرفت جلوي من. گفتم تشنه م نيست. آب را ريخت روي موها و صورتش. اشاره كرد كه برگرديم.

گفت، تپه سيخي و ا طرافش جزو حوزه ي استحفاظي ژاندارمري بود. فكرم اين بود كه اگه بندازم سرازيري و برگردم به طرف بزرگراه، وارد حوزه استحفاظي پليس راه مي شم. اونام كه به اين كارا كاري نداشتن. همينطورم شد. به محض اينكه رسيديم به بزرگراه، ژاندارما دست از سرمون برداشتن. از سهيل پرسيدم مي خواي بريم يه گوشه ي ديگه كارت رو تموم كني؟ گفت، نه... جندهه رو توي همون بزرگراه پياده كرديم. دست و پاش خونی بود. چند تا دستمال کاغذی  دادم دستش. گفت، خوارتو! پراي مرغ رفته بود لاي پولوور و لا به لاي موهاش. پنجا تومن بيشتر بهش دادم.

 

 

 

 

 

 

 

15

 

ظهر بيست و چهارم دسامبر، تصميم گرفتيم چند ساعتي از وقتمان را در تنها بار شهر بگذرانيم. بار "ترستی کلاب-کلوپ تشنگان"  باري ست قدیمیِ، كوچك و پردود و تاريك با ميز و صندليهاي قرمز. روی دیوار صورتی بار،  عكسهايي از آدمهاي معروف شهر را دیدیم كه اغلب مرده بودند. بارمن، مردی بود به نام" جیم". سیاه چرده بود و میانه سال، با لباس سربازان آمريكايي. ادعا مي‌كرد پدر و پدربزرگش جزو كاشفان اوليه‌ي بيتي بوده‌اند. همه جای شهر ساكت و خلوت بود. ما تنها آدمهاي توي بار بوديم. بنظر نمی رسید که جیم غير از ما خارجي ديگري را  در زندگی اش ديده باشد. گفت که در تمام طول عمرش  حتي يك بار هم پايش را از نوادا بيرون نگذاشته. روي ديوارِ بار عكسهايي از مانتيلوس بيتي را نشان مان داد با مجسمه‌ي چوبي ماتيلد‌اي سرگردان كه هيچ شباهتي به تصويري نداشت كه من در ذهنم از ماتيلدا ساخته بودم.

کلوپ تشنگان سقفی متفاوت از بارهای دیگر دارد. تمامی سقف بار با تکه هایی از لباسهای زیرزنانه و با سینه بندهایی کهنه و رنگ و رو رفته تزیین شده است. به گفته ی جیم،بنا بر سنتی قدیمی، غیر از رقصنده های حرفه ای که از جاهای مختلف دنیا به آنجا دعوت می شده اند، هر جمعه شب،در شب آماتورها، یکی از زنهای عادی شهر هم در همین بار عریان می شده و در اوج مستی و سرخوشی تکه ای از لباس زیر خود را به رسم یادگار به سقف بار می‌چسبانده است . وقتي جیم از روزهاي پرشكوه بيتي و از زنهايي كه در آن بار رقصیده بودند حرف مي‌زد، دندانهاي زردش تا ته نمايان مي‌شد و خنده وسرفه‌ ای توأمان فضاي بار را پُر مي‌كرد. من و داريوش تا خرخره ويسكي خورده بوديم. زنها هم دست كمي از ما نداشتند. جیم از همنشيني و صحبت با زنها هيجان‌زده شده بود. ايران را با عراق اشتباه می گرفت. به مرجان سخت برخورده بود. هر چه تلاش مي‌كرد تفاوت اين دو كشور را براي او تشريح كند جیم متوجه نمي‌شد. یا خودش را به نفهمی می زد.

    داريوش گفت، مواظب باشين‌ها! اين بابا به عمرش زن چشم و ابرو مشكيِ عرق خور نديده.

بعد از یکی دو ساعت جیم از ته قفسه‌ي مشروب‌ها  ویسکی خاك گرفته اي را بيرون كشيد. داريوش محبتش گل كرده بود. دست انداخت گردنم. اشك توي چشمهايش جمع شده بود. گفت عجب جایی یه! مرا كشيد سمت خودش و صورتم را بوسيد. جیم با تعجب نگاهمان مي‌كرد. داريوش لیوانش را بالا بردو گفت، اصلا اين شهر، كشف خودِ خودته. فکر نکنم خودِ آمريكايي ها حتی اسمش رو هم شنیده باشن.

 ليوان ويسكي‌اش را به ليوان من و زنها و جیم زد. گفت، دلم مي‌خواد به ياد تو اسمش رو بذارم اسماعيل شهر. بعد با صداي بلند گفت،

Ladies and Gentelman!  I am very honored to change the name of this wonderful town to  Ismail town.

من لیوانم را گرفتم زیر لیوانش. گفتم، اتفاقا شکلو شمایل این شهر بیشتر به خود تو می خوره! لیوانم را بالا بردم .گفتم،

On behalf of people of this beautiful town, I am very pleased to present  you the honorary mayor of Beatty .

 جیم قهقهه ای زد  و دوباره لیوانهای همه را پر کرد. بلند شدم. سرم گيج ميرفت. زنها مرا به هم نشاندادند وخنديدند. داريوش بلند شد كه دست مرا بگيرد، خودش هم افتاد زمين .

 

    بيرون كه آمدم، آفتاب چشمهايم را مي‌زد. ايستادم تا چشمهايم به نور عادت كند. رفتم آن طرف خيابان. باد، خاک و غبار را روي آسفالت خیابان مي‌ريخت. مغازه‌ي روبه رو تعطيل بود. دنبال تلفنم گشتم، پيدايش نكردم. جلو مغازه يک کيوسک تلفن بود. از همان تلفن شماره‌ي خانه مان را گرفتم. قرار بود مارال تعطيلات كريسمس را بيايد خانه ی ما. تلفن چند بار زنگ زد. جواب نداد.  پاهايم خم شد. احساس می کردم هیچوقت آنطور  تنها نبوده ام. همه جور فکرهای جور وا جور به سرم هجوم آورده بود . سيم تلفن از دستم رها شد و معلق ماند. حالت تهوع داشتم. انگشتم راتوی حلقم کردم، دردی توی دلم پیچید و بعد همانجا توی کیوسک تلفن بالا آوردم. روي زمين نشستم.چند دقیقه در همان حال ماندم. بعد صداي داريوش را شنيدم كه صدايم مي‌زد. با دو فنجان در دست تلوتلو خوران از آن طرف خيابان به طرف من آمد. به من كه رسيد، تقريبا روي پا بند نبود. ليوان قهوه را داد دستم. گوشي تلفن را سرجايش گذاشت. كنارم نشست. گفت، كجا رفتي؟ نگرانت شدم. از رنگ و روت معلومه که حالت تعریفی نداره .

گفتم ، شاید فكر كردی سرخپوستا يا رِدنِكا ترتيبم رو داده‌ن.

    قهوه‌ را مزه مزه كردم. تك و توك ، ماشينها از كنارمان مي‌گذشتند.

 گفتم، بالاخره نگفتي، جريان پري سياه چي شد؟

    سنگ كوچكي را پرت كرد توي خيابان. نگاهی به داخل کیوسک تلفن کرد و گفت، تو هم تو اين هير و وير وقت گير آوردي‌ها...

 

 


 

 

 

 

 

 

 

16      

 

در نوادا ،تقریبأ در برابر هر ده شهر زنده، يك "گوست تاون-شهر ارواح" وجود دارد. بعد از ظهر جمعه به ديدن ويرانه هاي شهر "ریولایت" رفتيم. ريولايت در دو مايلي شهر بيتي واقع شده است و جزو مشهورترين شهر های ارواح در آمريكا محسوب می شود. در سالهاي هجوم جويندگان طلا، ريولايت را ملكه شهرهاي غرب آمريكا ميناميدند. در آن بیش از  دو هزار خانواده  می زیستند که هر کدام، مدعی مالکیت یکی از معادن شهر بودند. در سالهاي اوليه قرن بيستم و بین سالهای هزار و نهصد و چهار تا نهصد و هفت، ريولايت ده هزار نفر جمعيت داشت .شهری  پررونق، با ساختمانهاي بزرگ و هتلي لوكس، مدارس متعدد، سالن اپرا و مركز دادوستد سهام. ساکنان آن زمان ریولایت از مرفه ترین و خوشگذرانترین آدمهای غرب آمریکا بشمار می رفته اند. برگزاری مسابقات  بسکتبال و بیسبال، تورنمنتهای تنیس و والیبال، اجرای موسیقی کلاسیک و ترانه های محلی آمریکا درهوای آزاد، پیک نیک های دسته جمعی اهالی شهر در روزهای یکشنبه، واجرای برنامه های هنری گروههای بین المللی در سالن اُپرای شهر، تنها بخشی از تفریحات مردم این شهر را در آن زمان  تشکیل می داده است .

اما رونق آن دوره ريولايت، مثل بقيه شهرهايي كه از بركت وجود معادن طلا و بوراكس در منطقه ساخته شده بودند، چند سالي بيشتر طول نكشید. معادن، به آن سرشاري و عمقي نبود كه جويندگان آن تصور مي كردند. با خالي شدن معدنها، مردم هم گروه گروه شهرها را ترك كردند. طبق گزارش روزنامه هاي آن زمان، سال هزار و نهصد و هشت قطارهاي مسافربري براي بردن مردمي كه می خواستند از ريولايت و شهرهاي اطراف كوچ كنند، جاي كافي نداشتند. در سال هزارو نهصد ونُه جمعيت ريولايت به کمتر ازهزار نفرتقلیل می یابد. در تاريخ نوادا آمده كه در اين سال، تيراژ تنها روزنامه ي شهر، بيش از تعداد آدم هاي آن بوده است. ده سال بعد، جمعيت ريولايت به چهارده نفر ميرسد. در سال هزار ونهصد و سی تنها بازمانده شهر هم مي ميرد.

  اما، بيشترین شهرت آن زمان ريولايت و نيز شهرت كنوني باقيمانده هاي اين شهر به خاطر  "باتل هاوس- بطري خانه" ا ست. بطري خانه، اوايل سالهاي هزار نهصد توسط "تام تي كلي" سرمايه دار معروف آن زمان ساخته شده است. همانطور كه از نام آن هم پيداست، در ساختن این خانه ، به جاي سنگ و آجر از بیش از پنجاه هزار بطري آبجو و ويسكي استفاده شده است. بطري خانه شامل دو اتاق خواب است، يك اتاق پذيرايي و يك حمام و دستشويي. بالكني هم با همان بطريها در جلوي ساختمان ساخته شده است. جالب اينجاست كه بين ساختمانهاي بزرگ رويولايت، بطري خانه، تنها ساختماني‌ست كه طي سالها از گزند حوادث و بلاياي طبيعي در امان مانده است.

وقتي ما به ويرانه هاي ريولايت رسيديم، پيرمردي را ديديم با ريش انبوه سفيد و با مویی بلند و با عينكی با شیشه های ته استكاني قطور، كه در يك تريلي اسقاط، كنار بطري خانه زندگي مي كرد. پيرمرد خود را متولی خانه و از نژاد  سرخپوستهای پاولی معرفي كرد. وقتی از او پرسیدیم چرا این خرابه ها و این برهوت بی آب و علف را نمی گذارد و به جایی خوش آب و هوا کوچ نمی کند ، سرش را تکان داد ،عینکش را جا به جا کرد و گفت،

My only son is dead , and I’ve already told my grand children, they can only carry my coffin out of  this place…


 

 

 

 

 

 

 

17

 

گفتم، پنج نفر بوديم.

داريوش گفت: "يعني هر پنج تايي تون؟"

"اون وقتها كه كسي به اين چيزها فكر نمي كرد. گفتن، خونه يكي از دخترهاي حوزه لو رفته. يكي تون بايد باهاش ازدواج كنه. هر پنج تامون داوطلب شديم."

"هيچ وقت بهم نگفته بودي. مارو بگو كه فكر مي كرديم شما ليلي و مجنون بودين."

"خب، بي نظرِ بي نظر هم كه نبودم. با دو تا دختر ديگه، سه روز در هفته مي اومدن خونه ي يكي از بچه ها، كارهاي حروفچيني و صفحه بندي نشريه ي سازمان رو مي كردند. از مسئولمون پرسيدم كدومشونه؟ ناراحت شد .گفت، مگه فرقي هم مي كنه؟ اونجا صداش مي زدن زهرا. مسئولمون گفت وضع خانوادگي تو بهتره. بهتره تو باهاش ازدواج كني. گفتم باشه."

"به همين سادگي؟"

" به همين سادگي. به پدر و مادرم كه گفتم، جا خوردن. بابام پرسيد، خانوادش چيكاره ان؟ گفتم، چه فرقي مي كنه؟ خواهرم پرسيد، چند وقته همديگه رو مي شناسين؟ همينجوري يه چيزي سرهم بندي كردم گفتم. مادرم پرسيد، حالا اسم عروسمون چيه؟ ديدم خيلي ناجوره . حتي اسم واقعي شو نمي دونستم. يه جوري موضوع رو هپلو هپو كردم."

داريوش قهقهه زد. بطري آب را دادم دستش. به گورستان ریولایت رسيده بوديم. بیشتر سنگهاي قديمي شكسته بودند. بين سنگها را شن و بوته هاي صحرايي پر کرده بود. روي يكي از سنگها نشستيم. داريوش بغلي كنياك را از  جيبش بيرون كشيد، مشتي پسته هم از جيب ديگرش. بغلی را جلويم گرفت.

گفتم" الان نه!"

گفت" حالا شهرش چي بود كه قبرستونش چي باشه؟"

گفتم" درست بحبوحه ي بگير ـ بگيرا بود. هفته ي قبل از عروسي، با پدر ـ مادرش اومدن خونه مون. به پدر مادرم حالي كرده بودم كه درست نيست ما بريم جلوي خونه شون. اونها هم خب، وضعيت من رو مي فهميدن. وقتي پدر مرجان كاميونش رو جلوي خونه ي ما پارك كرد، بابام زد تو سر خودش. مادرم پشت پنجره زد زير گريه. توي مهموني، بابام مونده بود كه جواب همدوره اي هاي ارتشش رو چه جوري بده. ساكت نشسته بود. پدر مرجان هم جرئت نمي كرد دهنش رو باز كنه. اون روز، مرجانيه پيرهن گلدار خوشگل پوشيده بود. خواهرم سر صحبت رو باهاش باز كرد. عمه م و مادرش هم داشتن سر مهريه و مراسم عروسي چك و چونه مي زدن. مرجان گفت، من فقط چند تا شاخه گل سرخ مي خوام. مادرش دهن باز كرد كه گل كه مهريه نمي شه، پدرم يه جوابي داد. داشت جريان به جاهاي باريك مي كشيد كه من يه جوري وسط رو گرفتم و موضوع را فيصله دادم. شب عروسي، مادرم به زور، يكي از كت و شلواراي پدرم رو تنم كرد. لباس عروسي يكي از بچه هاي تشكيلات رو هم براي مرجان قرض گرفتيم.

داریوش  بطری را سر کشید.بطری خالی را انداخت کنار یکی از سنگ قبرها.لبش را با پشت دست پاک کرد.گفت،چرا کت و شلوار عاریه ای؟

گفتم،رسم نبود کسی خرج ظاهرش کنه.افت داشت. خانواده ی مرجان پنهاني اومده بودن. وسط مهموني، پدرش من رو كشيد كنار، گفت، مهندس ! دخترمو سپردم به تو و به خدا. گفتم، پدرجون خيالتون راحت باشه.هفته ي بعدش يه جايي رو اجاره كرديم. وضع بدتر شده بود. هر روز يكي ضربه مي خورد. مجبور بودم براي كاراي تشكيلات از اين شهر به اون شهر برم. مرجان هم گرفتار كاراي خودش بود. گاهي مي شد كه هفته به هفته همديگه رو نمي ديديم. وقتي بهم گفت حامله شده، خواستم كه بچه رو كورتاژ كنه. گفت از وقتش گذشته. مارال كه متولد شد من توي كردستان بودم. يه هفته بعد خبر دادن كه خونه لو رفته. وقتي برگشتم، مرجان بچه رو ورداشته بود، رفته بود شمال، خونه يكي از فاميلاش. اولين بار كه دخترم رو ديدم سه ماهه بود. چند ماه توي شمال مونديم. اوضاع هر روز بدتر مي شد. ارتباط هر دومون با تشكيلات قطع شده بود. حالا اعصاب مرجان بهم ريخته بود. فكر مي كرد هر آن ممكنه بريزن توي خونه و بگيرنمون.

داريوش گفت، عجب! و بعد چراغ قوه را از جيبش بيرون كشيد و جلوي پايمان را روشن كرد.

گفت، فكر كنم همون روزا بود كه به من تلفن زدي.

ـ يادم نيست. شايد. فكر كرده بوديم اگه يه مدتي خارج بیایيم، شايد آبها از آسياب بيفته، اوضاع آرومتر بشه، بتونيم برگرديم. يه پولي از پدرم گرفتم، يه قاچاقچي آدم پيدا كردم. رفتيم تركيه.

هوا كم كم تاريك مي شد. چراغ جلوي خانه ي بطريها از دور سوسو مي زد.

گفتم، پاشو بريم سراغ بچه ها. نكنه پيرمرده تا حالا بلايي سرشون آورده باشه.

 بلند شديم. گورستان حصاري نداشت. غروب گورستان ريولايت هيچ تفاوتي با جاهاي ديگر صحرا نداشت. معلوم بود كه سالهاست مرده اي را در آن دفن نكرده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

18

 

نشاني، هماني بود كه پيرمرد داده بود. سي و هفت مايل كه در جادهي صد ونود رانديم، سمت راستمان خياباني شني نمایان شد كه دو كاكتوس بلند در دو طرف آن دیده میشد. به طرف كوه رانديم. سه پيچ از خيابان شني را كه گذرانديم به كوچه اي باريك پيچيديم و چند قدم جلوتر،از دروازه ي چوبي نيمه بازي گذشتیم كه مجسمهي دو عقاب را در دو طرف آن نصب كرده بودند. هر دو خاكستري؛ يكي كز كرده و پَربسته و آن يكي با بال هاي گشوده و سري رو به آسمان.

داريوش و سوسن، دست در گردن هم روی صندلی عقب نشسته بودند.

داريوش گفت، بهتر بود اول ماها مردونه مي رفتيم، اگه اوضاع احوال خطري نبود، بعد دسته جمعي مي رفتيم.

مرجان گفت، بيخود كردين! تازه شما دو تا هم به خاطر گل روي من و سوسن دعوت شدين.

 

تاريك بود. من مي راندم. كوچه خاكي بود و پر از دست انداز. پيرمرد گفته بود تا بالاي كوه كه برانيم، ما را پيدا خواهد كرد. جلويمان هيچ آبادي و هيچ نوري نبود. پشت سرمان هم تاریکی بود وگرد و خاك و ديگر هيچ. همينطور كه بالا مي رفتیم، لا به لاي گرد و خاك پشت سرمان، دو چراغ نوراني را ديدم و بعد جيپي كه چراغ مي زد و فاصله اش را با ما كم مي كرد.

داريوش گفت، پليسه!

گفتم، باز جني شدي؟ آخه پليس اينوقت شب اينجا چيكار مي كنه؟

كنار زدم. ماشين دیگر هم به موازات ما ايستاد. با باز شدن درِِِِ جيپِ لكنته، چراغ توي ماشين هم روشن شد و زني لبخندزنان پرسيد:

Where are you going?

مرجان به جاي من سرش را جلو آورد و گفت:

We are going to the Indian Sweat Lodge.

پشت جيپ پر از پتو و متكا و ظرف و خِرت و پرت هاي ديگر بود. زن نگاهي به تك تكِ ما انداخت و گفت،

Who is your host?

مرجان گفت،

We were invited by the gentleman who works and lives in the bottle house.

زن لبخندي زد ، دو انگشتش را به علامت پيروزي بالا آورد و گفت،

You are in the right track. Just follow me.

درِ ماشين را بست و جلوي ما راه افتاد. بر پشت شيشه ماشين پر از شعارهاي مختلف بود. بالاي شيشه هم عكس برگرداني چسبانده بودند كه رويش نوشته بود:

Peace Please

شماره ي ماشين فقط دو حرف بود و يك نقطه بين آنها. M.R

داريوش گفت، حالا اين گوشه- موشه ها لختمون نكنن!

سوسن گفت، اگه خيلي مي ترسين، مي تونين من و مرجان رو اون بالا پياده كنين، برين پی برنامه های خودتون،آخر شب بياين دنبالمون.

هيچكداممان جوابش را نداديم. از چند پيچ و دست انداز ديگر كه بالا رفتيم، سمت چپمان كلبه اي چوبي را ديديم كه فانوسي بر سردرش کور سو می زد. جيپ زن، جلوي كلبه ايستاد. بعد،پيرمرد را ديديم كه از كلبه بيرون آمد. فانوس را برداشت و جلوي ماشين گرفت، با زن خوش و بشي كرد.  زن انگار ما را به او سپرد و خود به راهش ادامه داد. جلوتر رفتیم. پيرمرد درِ كلبه را بست، فانوس را خاموش كرد. جلوي ماشين آمد و گفت،

You are late. Let’s go! You are the last ones!

پيرمرد كنار داريوش نشست. توي آينه، صورتش با آنچه كه روز ديده بودم تفاوت آشکار داشت. عينك و كلاهش را برداشته بود. موهاي خاكستري اش را از دو طرف بافته و روي شانه هايش ريخته بود.

داريوش گفت،

Sir! Do you have any drum code in the ceremony?

پيرمرد خنديد. گفت،

Just feel comfortable! That’s it!

 

در سكوت، بالا رفتيم. چند دقيقه بعد، جايي ايستاديم كه به نظر مي آمد چند متري بيشتر تا بالاي كوه نمانده. برابرمان زمين مسطحي بود كه ماشينهايي را در گوشه و كنار آن پارك كرده بودند. توي تاريكي پياده شديم. پيرمرد مسير را نشانمان داد و از ما جدا شد. فانوسمان را روشن کردم.حالا چادرهاي كوچك و رنگ به رنگ را مي ديديم كه اطراف، هر جا كه بوته اي بود و سنگي، برپا شده بود. دورتر، دایره های در همِ دودي سفيد به هوا مي رفت. بعد صداي آرام طبلها را از لاي بوته ها شنيديم. رو به رویمان،با فاصله یی ، زني را كه بين راه ديده بوديم،دیدم. برايمان دستي تكان داد و لبخندي زد. ديدم، به جاي برپا كردن چادر، كيسه خوابش را بين دو تخته سنگ باز كرد، بعد كفشهايش را از پا در آورد و زير متكايش گذاشت و با پاي برهنه رفت توي تاريكي. ما هم گوشه اي دنج را انتخاب كرديم و مشغول برپا كردن چادرهايمان شديم.

مرجان گفت، زود باشين!

من گفتم، من كه مايو ندارم!

سوسن گفت، مايو مي خواي چيكار؟

داريوش گفت، بزن بريم، بقيه ش با من!

به طرف دود سفید رفتيم. سوسن دف و ني اش رابرداشت. از لاي چادرها و بوته ها كه گذشتيم، به پله هاي سنگي باريكي رسيديم كه دو طرفش را شمع و عود چيده بودند. از پله هاي سنگي كه بالا رفتيم، در بالاترين نقطه ي كوه زميني صاف و بزرگ را ديديم كه وسط آن دايره اي را از آتش برپا كرده بودند.

داريوش گفت، يا كرم الكاتبين!

به دايره ي آتش نزديك شديم. زنها و مردهايي را ديديم كه آرام طبل مي زدند و مي خواندند:

هاشاناتا هِي نا هِي

هاشاناتا هِي نا هو

 

سي ـ چهل نفری مي شدند، بيشترشان همسن و سال خودمان. اغلب زن بودند. همه لباسهاي راحت پوشيده بودند.  مردها با پيراهن و شلوار گشاد وکفشهای کتانی،و زنها با دامنهاي بلند و گُلدار و دمپایی. چند  مرد سرخپوست هم ديديم كه با موهاي از پشت جمع شده،بين جمعیت نشسته بودند. دایره ای از سنگ را با فاصله اي ازآتش چيده بودند. بجای صندلی، تنه هاي بريده  شده درخت گذاشته بودند. به پيشنهاد مرجان قرار گذاشته بوديم كه جدا از هم بنشينيم. هر يك، در چهار طرفِ دايره ي آتش نشستيم. هنوز از پيرمرد خبري نبود. سرخپوستي كه کنار من نشسته بود، چپقي بلند و بسته اي توتون را از توي ساك دستي اش بيرون كشيد. چپق را چاق كرد، پكي عميق به آن زد و بعد چپق را دست به دست گرداند. چپق به من هم رسيد و من هم پكي زدم و بازبه سرفه افتادم. ديدم داريوش دارد به من نگاه مي كند و مي خندد. دو تا از سرخپوستها مسئول روشن نگه داشتن آتش بودند. هرچند دقيقه يكبار تنه هاي خشك را مي آوردند، وردي مي خواندند و تنه هارا با زاويه اي از زمين، دور آتش مي گذاشتند. زیر هيزمها سنگهايي گداخته را مي ديدم. حالا چند نفر روی طبلها مي کوبیدند، يك نفر نی می زد و  يك نفر هم سازي كوچك شبيه كمانچه. سوسن هم دَفش را بيرون آورد، كنار گروه طبال ها نشست و آرام آنها را همراهي كرد. یک نفر شاخه هاي دسته شده ي گياهي سبز را در آتش ريخت. صداي جلز و ولزی آمد و ذره هاي آتش بود كه در هوا پراكنده مي شد. بعد، پشت شعله هاي آتش، پيرمرد را ديدم كه از لاي بوته هاي تاريك، با لباس همرنگ خاك بيرون آمد. همه يكصدا گفتند:

وتيزـ اي ناي اي ا’ه هی

پيرمرد كف دستهايش را روي هم گذاشت. شانه هايش را به جلو خم كرد، دستها را در امتداد صورت بالا آورد و گفت،

 وتيزـ اي ناي اي ا’ه

پيرمرد نشست. زني طبلي بزرگ را به پيرمرد داد با چوبي باريك كه ته آن را با پوست حيواني گره زده بودند. پيرمرد چهار بار روي طبل كوبيد. صداها آرام شدند. گفت،

Welcome to our Sweat Lodge. We are here tonight to purify our mind, body, spirit and heart. I am your host and I am the medicine man. My medicine name is Thunder Storm. You can call me T.S.

بعد صداي كوبش طبلها شروع شد. به نوبت، در جهت عقربه هاي ساعت مي کوبیدند. اول يكي می کوبید، بعد كناري ش و نفر بعد تا آخري؛بعد همه با هم مي کوبیدند. دیگران چپق را دست به دست گرداندند تا به تي.اس رسيد. تي.اس بسته ي توتوني را از توي كيف دستي اش بيرون كشيد. توتون چپق را عوض كرد. روشنش كه كرد، پكي به آن زد و به نفر كنار دستش داد كه مرجان بود. مرجان چپق را گرفت، پكي زد و به زني داد كه در راه ديده بوديم. بعد صداي كوبش ضربها ساكت شد و تي.اس ني كوچك و باريكي را از توي كيفش بيرون كشيد و با آن آهنگي آرام  را نواخت. بعد ني را كناري گذاشت و همه ي صداها ساكت شدند. سكوت جمع چند دقيقه اي طول كشيد. فقط صداي جرقه هاي آتش بود و صداي تركيدن هيزمها و صداي جيرجيركي و ديگر هيچ. تي.اس با صداي بلند وردي را خواند :

هو میتا کای اُیارین .هِچ اِتِ اُلاهِه

تی.اس از آدمهايي كه از جاهاي دور آمده بودند سپاسگزاري كرد. آدمها، اغلب "مدیسین نِیم- اسم مقدس" خودشان را داشتند. "گرِی ِفاکس-روباه خاكستري"از سياتل آمده بود. "رین بو-رنگين كمان" از بارستو، "سیتینگ بیر-خرس نشسته" از بركلي و چند نفر ديگر كه اسمشان ازخاطرم رفته. آدمهايي هم بودند مثل ما كه بار اولشان بود، نه اسم مقدس داشتند و نه با آداب و مراسم آشنا بودند. دوباره صداي كوبش طبلها شروع شد. تي.اس از جايش بلند شد. بوته هایی باریک و خشک را از توی کیفش بیرون کشید.شاخه های کوچک را از هم جدا کرد ، دسته شان کرد و چست و چالاك همانطور كه با صداي بلند وردي را مي خواند ، به آتش نزديك شد .دسته را روي خاكسترهاي كناره ي آتش گذاشت. همه بلند شديم و از آتش فاصله گرفتيم. تي.اس، دسته ي آتش گرفته و دوداندود گياه را از كناره ي آتش برداشت، از روي سنگ گذشت و جلوي مرجان ايستاد. بدنش را آب و تابي داد، دسته ي گياه را همراه با چرخش بدنش سرتاپاي مرجان بالا و پايين برد، چهار بار دسته را با سرعت دور مرجان چرخاند و انگار وردی را مي خواند كه من نميشنيدم. بعد ايستاد و توي صورت مرجان نگاه كرد. سرش را جلوي گوش مرجان برد و چيزي گفت. مرجان سری تکان داد .تي.اس رفت جلوي نفر بعدي و همين كارها را تكرار كرد. نوبت به من هم رسيد. من محو اين فضاي غريب و آدمهاي غريب تر شده بودم. شايد تأثير چپق بود.تی .اس جلوي من كه ايستاد و توي چشمهايم كه خيره شد، احساس كردم دارد تمام زندگي ام را مثل فيلمي با شتابي تند از نظر مي گذراند. شايد هم من بودم كه همه زندگي ام را در همان چند لحظه توي ني ني چشمهاي تي.اس مرور مي كردم. بعد تي.اس سرش را با سرعت جلو آورد و توي گوشم چيزي گفت. كلمه اي يا اسمي نامفهوم كه هرچه فكر كردم نفهميدم چيست. تي.اس از كنار من رد شد و همين مراسم را براي سوسن و داريوش و چند نفر ديگر تكرار كرد. مراسم نامگذاري كه تمام شد، تي.اس به جاي اول خودش برگشت و ما هم هر كدام در جاي سابق خودمان نشستيم، همه با نام جديدمان. تي.اس گفت،

From now on, you will be identified only by your medicine name.

همه با صدای بلند خواندند:

هو میتا کای اُیارین .هِچ اِتِ اُلاهِه

تي.اس گفت:

Now we are going to the Sweat Lodge. To the tree of love. We want to cleanse ourselves from any negative emotions such as jealousy, resentment and hatred. Please do not bring anything that is not natural to the mother earth, such as jewelry, watches, gold, silver and money. Please bring your open mind.

مانده بودم كه چكار بايد بكنم. آدمها، يكي يكي از دور آتش پراكنده شدند و هر كدام سويي رفتند. از يكطرف داريوش آمد سمت من، تي.اس هم از سمت ديگر.

تي.اس پرسيد،

How do you like it so far?

داريوش به جاي من جواب داد.

So far so good.

تي.اس گفت،

Just be comfortable.

خواستم سئوالي كنم، تي.اس دستي روي شانه ام گذاشت و توي تاريكي خزيد. ديدم زنها و مردها، كنار تخته سنگي، يا روي تكه چوبي، بوته اي، مشغول بيرون آوردن لباسهايشان هستند. دو سه دقيقه بعد، به غير از من و داريوش، تقريباً همه عريان بودند. سوسن و مرجان را نمي ديديم. تي.اس با آن بدن استخواني و با آن پاها و بازوها و بيضه هاي چروكيده از توي تاريكي بيرون آمد و به سويي ديگر رفت. عده اي پشت سرش حركت كردند.

داريوش گفت، من كه نيستم. آخرش اينجا ترتيبمون داده اس.

خواستم بگويم ،من هم همينطور كه مرجان و سوسن را ديدم كه از لاي بوته هاي تاريك بيرون آمدند و به آتش نزديك شدند. مرجان پيراهن گشاد آبي بلندي به تن كرده بود. سوسن عريان بود. يك دستش را گرفته بود بين پاهايش و دست ديگرش را در امتداد سينه ها بالا آورده بود. من سرم را پايين انداختم.

داريوش گفت، من با مايو مي يام!

گفتم، منم حوله رو مي پيچم دور كمرم!

هر دو با ديدن ما لبخندي زدند. مرجان دستي تكان داد و بعد از همان مسيري كه تي.اس رفته بود، توي تاريكي پيچيدند. حوله ام را به داريوش دادم. داريوش حوله را دور كمرش پيچيد و پيراهن و شلوارش را بيرون آورد، مايو را كه پاش كرد، حوله را به من داد. من هم حوله را دور كمرم پيچيدم و لباسهايم را درآوردم. داريوش از من جدا شد و توي تاريكي رفت. من لباسهايم را برداشتم و رفتم دورتر، روي تخت سنگي گذاشتمشان. محو آسمان و فضاي آن شب شده بودم،که همان زني كه بين راه ديده بوديم، آمد، برهنه از كنارم گذشت، و دورتر از من روي دو زانو خم شد. پشت زن تصوير اژدهايي خالكوبي شده بود. دم اژدها از انتهاي خط باسن شروع مي شد، دستهاي اژدها مثل ساقه و برگهاي درخت بودند و سرش روي يكي از شانه هاي زن خم مي شد. خواستم چيزي بگويم، ديدم زن همانطور كه به آسمان نگاه مي كند، دارد مي شاشد. بعد بلند شد نگاهي به من كرد. اول دستهايش را روي پوست پاهايش كشيد، بعد دست راستش را جلو آورد و گفت،

My name is morning rain.

دستش را فشار دادم. گفتم،

I am sorry. I forgot my medicine name. I guess I am a man with no name.

هر دو خنديديم. دنبالش راه افتادم. از جلوي آتش كه رد مي شديم، چهار نفر را ديدم كه با بيلهاي بلند از چهار طرف آتش هيزمهاي نيمه سوخته را كنار مي زدند و از زير، سنگهاي گداخته ي سرخ را بيرون مي كشيدند. از كوره راهي باريك گذشتيم كه دو طرفش را گياهاني خوشبو احاطه كرده بود. دورتر، روي سطح مسطح ديگري چادر خاكستري بزرگي را ديديم. چادر بيشتر به كومه هاي تركمني مي مانست، با بدنه اي كه پايينش استوانه اي بود و بامي كوتاه و مخروطي شكل داشت. روي بامِِ كومه را با شاخ و برگهای هاي خشك پوشانده بودند. كومه دري كوتاه داشت كه براي گذشتن از آن بايد تا كمر خم مي شدي. بيرون، تي.اس ايستاده بود .در دستش شاخه هایي پر دود بود. بلند مي خواند:

 ها سو هيْ ميْ سوم يي ا’ه...

 چند نفر هنوز در انتظار ورود ايستاده بودند. من و مورنينگ رين آخرين نفر بوديم. براي وارد شدن بايد جلوي در زانو مي زدي، خم مي شدي، كف دستها را روي زمين مي گذاشتي، اسم خود را بلند مي گفتي و وارد مي شدي. مورنينگ رين همين كار را كرد. من هم دنبالش خم شدم، يك دستم را روي زمين گذاشتم و با دست ديگر، حوله را گرفتم مبادا باز شود. گفتم، "نو نِیم-بی نام"و چهار دست و پا وارد شدم. كف كومه را كاه ريخته بودند. همه، چهار دست و پا، با آلتهاي باز و آويزان وارد مي شدند، در جهت عقربه ي ساعت يك دور كامل مي زدند و بعد كناري مي نشستند. وقتي دور مي زدم، چشمم به داريوش افتاد .داشت به من كه يك دستم را به حوله گرفته بودم و با  دست دیگرو دو زانو راه مي رفتم، نگاه مي كرد و مي خنديد. چهارنفرمان تقريباً در چهار طرف كومه نشسته بوديم. مرجان با چشم بسته، سرش را بالا گرفته بود و به ديواره ي كومه تكيه داده بود. سوسن خم شده بود و با پاهايي به موازات هم دراز شده، و با سينه هايي افتاده، سعي مي كرد صورتش را به زانوهايش بچسباند. وسط كومه، حفره ي کوچک خاكستري رنگي بود. وقتي نشستيم، تي.اس هم با صداي بلند اسمش را گفت و وارد شد. كنار درِ اصلي نشست. جلويش سطل چوبي پر آبي بود با يك ملاقه ي چوبي توي آن. طرف راستش هم طبلي بود و چوبی کوتاه و باریک كه با آن به طبل مي كوبيد. تي.اس هم كه نشست، مُشماي ضخيمي را روی ورودي كومه انداختند. تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت.

تي.اس خواند،

ها سو هيْ ميْ سوم ييْ اُه

بقيه تكرار كردند،

ها سو هيْ ميْ سوم ييْ اُه

بعد سكوت بر جمع حاكم شد. حالا فقط صداي نفسهاي همديگر را مي شنيديم. بعد از سكوت، صدايي از بيرون گفت،

ويتز ـ ي نايْ يي اُه هِي

بقيه تكرار كردند،

ويتز ـ ي نايْ يي اُه هِي

پرده كنار رفت و يكي از سرخپوستها را ديديم كه با بيلي در دست و سنگي گداخته روي آن وارد شد و سنگ را آرام در جهت در ورودي توي حفره گذاشت و بي آنكه به آتش و به ما پشت كند، آرام ـ آرام خارج شد. نفر بعدي آمد، با سنگي سرخ روي بيل، و سنگ را در جهتي ديگر توي حفره گذاشت. سه نفر دیگرهم آمدند، سنگها را در چهار جهت گذاشتندو سنگ پنجم در وسط چهار سنگ ديگر ، درست در مركز كومه قرار گرفت. تي.اس برگهاي خشكی را توي هاوَني سنگي مي كوبيد. پرده ي سنگين را دوباره پایین كشيدند و من توي تاریکی كومه فقط سرخي سنگها را می ديدم و ديگر هيچ. بعد صداي طبل را شنيدم و صداي ريختن چيزي روي سنگها و جرقه هاي آتش و بويي خوش كه در هوا پخش مي شد. بعد صداي ريختن آب روي سنگها آمد و در يك چشم بهم زدن بخاري سفيد مثل مهي سنگين تمام كومه را فرا گرفت. آنوقت تي.اس گفت،

Welcome to the womb of Grandmother earth. Mitakoye oyasin.  All my relations. We are here to purify our bodies and our soul. When we crawl out at the end of ceremony it is like a rebirth. We leave all our problems in there with the Grandfather Stone. This Sweat Lodge utilizes all powers of the universe, earth and other elements that grow from earth: water, fire and air. The heated stones are the body of Grandmother earth, which supports all life. The fire represents the light of the world and is the source of all life and power. The water slowly releases the heat and creates steam, which is representing the release of ancient knowledge. When you perspire, you are nourishing yourselves and the earth. When the door is open, steam rises to meet father sky. Now we will smoke the Sacred Pipe, the chamunpa and we sing the Song. The smoke carries our request to the Great Spirit.

اول تي.اس شروع به خواندن كرد بعد ديگران همراهي اش كردند. آنوقت فقط صداي طبل بود و بعد آن انعکاس کم رنگِ نوری سرخ كه دست به دست مي گشت. به من هم رسيد و پكي زدم و صداي سرفه ام در ازدحام صداهاي ديگر گم شد. اول" يلوبيِرد -پرنده ي زرد" شعري را در وصف شبهاي بيتي خواند. "سيتينگ ولف -گرگ نشسته"، خطابه اي هيجان انگيز را گمانم به چيني ايراد كرد. مورنينگ رين، يكي از ترانه هاي "جانيس چاپلين" را با صدايي به همان بًمي صداي او خواند. كنار من نشسته بود، وقت خواندن موهايش روي شانه هايم مي ريخت و بازويش به بازويم ساييده مي شد و عرق صورت و موهايش روي تنم مي نشست. شانه و دستهايم را كنار كشيدم. ديدم دستم به بدن زن ديگري خورد كه نمي دانستم كيست. بعد "هيدن مانتين -كوه پنهان" براي خواندن اجازه خواست كه  مرجان بود و صدايش  به همان گرفتگي صداي پروين بود كه مي خواند، امشب در سر شوري دارم... بعد "گِرِِِِي وُلف -گرگ خاكستري" كه داريوش بود، اجازه ي همخواني با هيدن مانتين را گرفت. بعد ازاو" بِِِِير فوت -پابرهنه" كه صداي سوسن بود اجازه ي همخواني با هيدن مانتين و گرِي ولف را گرفت. هر سه همان ترانه را خواندند، "امشب يك شب شوق و شورم..." من هم كه نامم از خاطرم رفته بود، آرام، طوري كه ديگران متوجه نشوند همراهيشان كردم. "باز امشب در اوج آسمانم.." خواندن ما كه تمام شد، تي.اس سه بار روي طبل نواخت و پرده در جهت مخالفِ بار قبل باز شد. همراه با بيرون رفتن بخاري غليظ و سايه هاي محو، هوايي خنك و تازه توي كومه نشست. ديدم داريوش چهار دست و پا همراه چند نفر ديگر بيرون مي رود.وقتی از كنارم می گذشت، گفت، من ديگه نيستم. اشاره اي به گره حوله كه با دست گرفته بودم كرد و همانطور كه رد مي شد گفت، سفت بگير!

با خارج شدن چند نفر و آوردن پنج سنگ گداخته ي تازه و گذاشتنشان به همان ترتيب سنگهاي قبلي، مراسم ادامه پيدا كرد. در بخش دوم، آدمها به ترانه ها و يادهاي كودكي شان برمي گشتند. "مادي استون -سنگ گِِِلي" از خاطرات كودكي اش و از باغهاي سيب اوهايو گفت. چند نفر ترانه هاي كودكي شان را خواندند. مورنينگ رين ترانه ي آشنا را خواند.

Old McDonald had a duck…

و ما با صداي اردك همراهي اش كرديم. توي دلم از اينكه داريوش بيرون از كومه نشسته، خوشحال بودم. فكر می كردم، اگر بود، حتماً حالا داشت شمه اي از خاطرات تلخ كودكي اش را براي جماعت تعریف مي کرد. نمی دانم چرا ياد مادرم افتاده بودم. از شش ـ هفت سالگي به بعد، هيچوقت با اينهمه زن عريان توي يك جاي كوچك بخار گرفته نبودم. خودم را به جاي گِرِي وُلف معرفي كردم و حالا من، كه داريوش بودم از شش سالگي ام می گفتم. از اينكه، پدري نداشتم و در خانه حمامي نبود و مادرم مجبور بود ما را به حمام عمومي زنانه ببرد گفتم و از تصوير گنبدهاي شيشه اي حمام و پاشويه هاي بنفش و سكوهاي سنگي سرد گفتم و از دلاكهاي زن با آن سينه هاي افتاده و چروك و از آداب شستشو. بعد، خودم هم نمي دانم چرا، به ياد شبهاي رمضان افتادم و سحري با آن فضاي رياضت آلود و روحاني توي خانه و بعد بي اختيار، كف دستم را اريب گذاشتم روي صورت ، بين گوش و لبها و با صداي تودماغي خواندم، ربنا... بعد از من دو سه نفر ديگر هم خواندند و بعد هيدن مانتين كه مرجان بود اجازه خواست و ترانه اي كودكانه خواند كه تا آن روز نشنيده بودمش. صدايش از نزديكيهاي من مي آمد. براي لحظه اي دلم مي خواست دستهايش را توي دستهايم بگيرم و خيسی پيشاني و گونه هايش را با پشت دستهايم پاك كنم. حدس مي زدم بايد نفر دوم از سمت راستم باشد. محل تقريبي صورت آدمها را از سرخي سرچپقي كه هر چند دقيقه يكبار، دهان به دهان مي گشت تشخيص مي دادم. دستم را جلو بردم. دستم به پوستي پشمالو خورد كه خودش را كنار كشيد. دستم را پايين آوردم به سينه ي زني خورد كه روي زمين دراز كشيده بود. بعد صداي طبل آمد و از سمتي ديگر پرده اي كنار رفت و من سوسن را ديدم كه عريان، چهار دست و پا همراه چند نفر ديگر از كنارم رد شد. مرا كه ديد پوزخندي زد و سري تكان داد و خارج شد. حالا دوازده نفر بوديم. هشت زن و چهار مرد. بخش سوم به هيچكدام از بخشهاي قبل نمي مانست. من و مرجان درست رو به روي هم نشسته بوديم. صورت مرجان سرخ شده بود. موهايش وز كرده و خيس روي شانه هايش ريخته بود. پيراهنش خيس و عرق كرده بود. سنگهاي سرخ را كه آوردند و پرده كومه را كه بستند و بخار سفيد كه بلند شد ديگر مرجان را نديدم.

تي.اس گفت،

Now, we are going to the third round of our healing process. The first round was the recognition of the spirit world which resides in the black west where the sun goes down. The second round was for recognition of courage, endurance, strength, cleanliness and honesty, calling upon the power of the white north. This round is for the recognition of knowledge and we pray to the daybreak star and the rising star that we may gain wisdom, that we may follow the Red Road of the east. The last round focuses on spiritual growth and healing. We will continue the circle to the South from which comes growth. It is from growth and maturity that healing comes.

چند دقيقه سكوت بر جمع حاكم شد. بعد صداي ني آمد و تي.اس از جمع اجازه خواست و صدايي شبيه صداي گرگ از خودش درآورد. بعد، همخوانی  صداهايي آغاز شد كه بعضي هايشان را سالها بود كه نشنيده بودم. صداي قطار و صداي بع بع گوسفندان و صداي شيهه ي اسبها. صداي ماشينها و صداي خُرخُر آدمها، صدايي شبيه ريزش باران و صداي نفس نفس زدن و آه كشيدنهاي شهواني. صداي قورباغه و جيك جيك جوجه ها و من كه گري وُلف بودم، صداهايي یادم آمد كه سالها بود از حافظه ام پاک شده بود. صداي قاري هاي قرآن را از خودم بيرون دادم. بعد صداي پارس سگها و صداي بلبل و صداي عرعر خر وبعد سوره ی حمد را خواندم وچند بار با صدای بلند ولضالین گفتم . بعد رپ رپه ي  طبلها از دو طرف كومه آغاز شد و صداي خواندن بخشهايي از انجيل آمد وآه کشیدنهای  شهوت آلود.   در بحبوحه ي صداي طبلها و خواندن هاي غريب، هيدن مانتين اجازه خواست و بدنبالش صداي جيغ مرجان بود كه بي امان توي فضاي كومه می پيچيد. صدايي كه تا آن شب از او نشنيده بودم. جيغي بين رسيدن به سرحد جنون و لذت. صداي جيغ توي صداهاي ديگر پيچيد. براي لحظه اي تمام زندگي مشتركمان را ديدم كه مثل فيلمي با شتاب از نظرم مي گذشت. سالهاي زندگي مخفي و شبهاي  پر اضطرابی كه  مرجان توي تاريكي به انتظارم می نشست. تولد مارال و سالهاي دربدري مان، سالهاي بيكاري و سالهاي بلوغ مارال و بعد سالهاي سكوت و سكوت تا  حضور  سايه ي تارا در زندگي مان. بعد صداهاي ديگر قطع شد، و صداي مرجان آهسته تر اما يكنواخت مي آمد. حالا صدا آزارم مي داد. دستهايم را روي گوشهايم گذاشتم. احساس كردم صدا از لاي منفذهاي دست و دهليزهاي گوشم راه خودش را پيدا مي كند و جايي توي قلبم مي نشيند. دستم را توي تاريكي جلو آوردم. دستم را روي صورتي كشيدم و روي لبي گذاشتم. صداي مرجان همچنان مي آمد. دستي، دست مرا كنار زد. خم شدم و دستم را آنطرفتر روي بدني كشيدم كه خوابيده بود تا به دهانش رسيدم. دستم را روي دهانش گذاشتم صداي مرجان همچنان مي آمد. دستم را به طرف ديگر كشيدم بازهم به بدني پشمالود خورد. حالم داشت بهم مي خورد. نفسم تنگ شده بود. بلند شدم و توي تاريكي به سمت پرده حركت كردم. صداي مرجان و صداي طبل قطع شد. پايم از كنار بدنهاي عريان رد مي شد. حوله ام انگار به صورتها و بدنهاي خيس مي خورد. سرم گيج مي رفت. با صداي بلند تي.اس پرده اي كنار رفت و نور و هواي خنكي داخل كومه آمد. من از كومه بيرون آمدم. بعد به پشت سرم نگاه كردم. درست رو به رويم، مرجان و مرنينگ رين را ديدم كه كنار هم دراز كشيده بودند. مرنينگ رين روي شكم خوابيده بود. اژدهاي خالكوبي شده نيمي از پشتش را گرفته بود. كنارش مرجان عریان به پشت خوابيده بود. دستش را زير سرش حائل كرده بود و به سقف كومه نگاه مي كرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

19

 

اگر در شبكه‌ي جهاني اينترنت در جستجوي" Angel Ladies زنهای فرشته"باشيد، بيش از هر چيز به اطلاعاتی درباره ی ملائكه و قديسين، و نیز به تارنماهای خادمانِ مسیح و كليساهاي وابسته برخواهيد خورد؛ اما در رديف آخر جستجوها، اگر صبر و حوصله داشته باشيد، تارنماي فاحشه خانه‌اي به همين نام را در حومه‌ي شهر بيتي خواهيد دید. در اطلاعات خلاصه شده‌ي تارنما آمده، كه فاحشه‌خانه در فاصله‌ي سه مايلي شهر بيتي و نود مايلي شهر لاس‌وگاس قرار دارد. روي صفحه‌ي اصلي تارنما خانه‌اي صورتي را مي‌بينيد كه در انتهای خیابانی با  درختاني سبز و انبوه قرار گرفته است. بالای در خانه تابلوی چشمک زنِِ لب سرخ زنی ست که پایینش هم نوشته شده :

Welcome to Angel ladies.

صفحه دوم تارنما، به معرفیِ آلن وود نقاش آمریکایی می پردازد. نقاشی که با خلقِ آثاری جنجال برانگیز از زنهای فاحشه خانه ،یکی از مطرح ترین نقاشانِ اروتیکِ اوایل قرن بیستم آمریکا شد؛ نقاشیهایی پررنگ از زنهایی برهنه، با صورتهای گوشت آلود و بزک کرده، با سینه هایی بزرگ وبا رانهایی چاق که در حالتهای مختلف کنار هم نشسته اند.بر اساس نوشته همین تارنما،الن وود اکثر نقاشیهای خود را در همین فاحشه خانه و با الهام از کارکنان آن کشیده است. به احترام این نقاش بزرگ آمریکایی،نمایشگاهی از آثار وی در همین فاحشه خانه دائر می باشد. كلكسيوني از نقاشيهاي آلن وود روي ژتون‌هاي مخصوص Angel Ladies آمده است كه علاقه‌مندان مي‌توانند آن را در كنار ساير سوغاتيهاي فاحشه خانه، از طريق اينترنت سفارش دهند.     

  در صفحه‌ي  سومِ تارنما، عكس حوضچه‌هاي آب گرم را مي‌بينيد و عکس استخري بزرگ و درختهاي تناور دور آن را. پایینتر‌، زير عكس ، زنهایي برهنه‌ روي پاشويه‌ي استخر نشسته‌اند. همانجا مي‌خوانيم كه آب حوضچه های آب گرم، از آب معدني بي‌بوي اطراف رودخانه‌ي آمارگوس تامين مي‌شود. سمت چپ صفحه درختهاي ميوه را مي‌بينيد و زني برهنه كه سيبي سرخ را به دندان گرفته است. در پايين صفحه آمده است كه شبها در باغچه‌ي مصفاي فاحشه خانه، بزهاي كوهي و گوزنها را می توان  ديد كه از بالاي كوه پايين مي‌آيند و به تماشای شور و حال مشتریان آنجا می‌نشینند.

 صفحات بعدي تارنما به معرفي تک تکِ زن هاي Angel Ladies اختصاص پيدا كرده است. در بالاي همین صفحه آمده است: «‌افتخارمي‌كنيم كه مهربانترين فاحشه‌هاي آمريكا را در اینجا گرد هم آورده ایم.»

    در هر ساعت شبانه روز، هشت زن در Angel Ladies مشغول به كار هستند. به گزارش تارنما، هر اتاق شکل و شمایلی متفاوت از اتاقهای دیگر دارد:اتاق مهاراجه،اتاق سلطان ،اتاق جنگل،اتاق ماساژ کیشا ، اتاق شکنجه و... همه اتاقها مجهز به حمام و  دستشویی و تلویزیونی هستند که افراد  می توانند در ازای پرداخت مبلغی فیلمهای مورد علاقه خودرا در آن تماشا کنند.

  در تارنماي  Angel Ladies هر زن، صفحه‌ي خاص خودش رادارد. دربالاي هر صفحه ، نيمرخ محوي از زن، و در زير آن هم، نام و سن و سالش آمده است. وسط صفحه، زن به معرفي خودش پرداخته و به اختصار از عادات و تواناییهای جنسي اش حرف مي‌زند. در پايين هر صفحه هم نشاني  ای میلِ همان زن آمده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

20

داریوش گفت، بچه ها ، مسخره بازي در نيارين ها، اينجا وسط بيابونه، هر بلايي سرمون بيارن ، هيشکی خبردار نمي‌شه.

 

  از ساعتی که داریوش پيشنهاد كرد به ديدن تنها فاحشه خانه‌ي شهر برويم ، همه هيجان زده بودیم. مرجان  آب و تاب ماجرا را بيشتركرد. از فيلمي گفت كه تاز‌گيها ديده بود: مافيايیها‌ مخالفان خودشان را توي صندوق عقب ماشين مي‌انداختند، در بيابانهاي اطراف مي‌كشتندشان، همانجا هم حفره‌اي مي‌كندند و چالشان مي‌كردند و رويشان سيمان مي‌ريختند.

 

  فاحشه خانه  Angel Ladies در سمت چپ جاده صد و نود و در انتهاي بن بستی خاكي قرارگرفته است. ابتدای بن بست، تابلوي نئون زني مو طلايي را ديديم با لباس بدن نماي صورتي كه روي تختي به پهلو دراز كشيده بود. زير تابلو نوشته بود:

We are always open.

    كنار تابلو و در حاشيه‌ي كوچه، لاشه ی هواپيمایي دو موتوره‌ را ديديم كه روي آن لبهاي سرخ و نیمه باز زني نقاشي شده بود. زبان زن از میان ردیف دندانهایش بیرون زده و به طرف چپ لغزيده بود. کنار هواپیما ایستادیم. مرجان موهايش را مرتب كرد. سوسن ماتيكي قرمز روي لبها كشيد و هر دو از ماشين پياده شدند. بعد هر دو، به نوبت جلوي تابلوی فاحشه خانه  و كنار هواپيماي اسقاطي، مشغول عكس گرفتن از همديگر شدند. داريوش سرش را از پنجره ی ماشین بيرون آورد و گفت، بچه ها، اين‌قدر لفتش ندين، مي‌فهمن توريستين ها....

    سوسن گفت، خواهش مي‌كنم، تو یکی برای ما  اداي جنده‌بازاي حرفه‌اي رو در نيار.

    زنها سوار ماشين شدند. داريوش عينك دودی اش را به چشم زد و مويش را شانه كشيد. گفتم ، اگه يه كت قرمز يقه پوستي هم بپوشي و يه كلاه مشكي هم سرت بذاري مي شي عين پيمپهاي فیلمهای هالیوودی.

    جلوی خانه‌ اي صورتيِ رنگ و رو رفته ايستاديم.

    مرجان گفت، آخه اینا پیش خودشون فکر نمی کنن كه چطورشده اين ميدل ايستيهاي بیچاره، شب كريسمس كه هيچ بشري پاشو از خونه بيرون نمي‌ذاره، وسط برّ و بيابون پاشد‌ن، خانوادگي  اومدن فاحشه خونه؟

خانه کوچکتر و قدیمیتر از تصور ما بود. اطراف خانه هم، خشکتر و بی آب و علفتر از آنچیزی بود که در عکس ها دیده بودیم . دیوارهای خانه تَََرَک برداشته بود. دو طرفِ ساختمانیِ مکعب شکل، راهروهای باریکی ساخته بودند که مثل واگنهای قطار ،خانه را به اتاقکهایی پیش ساخته وصل می کرد. دو كاميون و یک وانت كنار ساختمان پارك كرده بودند.آنطرفتر، مردي چاق با موهایي ريخته و با كت و شلواري خاكستري از وانتی سفيد پياده شد. كيسه‌هاي خريد را از پشت وانت بيرون كشيد و همان‌طوركه به پشت خانه مي‌رفت نگاهي به ما انداخت، لبخندی زد و از در کناری وارد خانه شد.

    داريوش به زنها گفت، ما اول مي‌ريم تو، سروگوشي آب مي‌ديم، اگه اوضاع روبه‌راه  بود و ديديم اومدن  شما مشكلي نداره مي ‌آيیم دنبال تون.باشه؟

    مرجان خنديد. گفت، وگرنه؟

    داريوش گفت، اگه برنگشتيم، بدونين باج خورا و جاكشا ترتيب ما رو دادن.

    گفتم، درهاي ماشين رو قفل كنين. اگه كسي خواست چيزي بگه،پنجره رو پايين نكشين‌ها!

    سوسن گفت، خواهش می کنم شما  نگران ما نباشین. ما خودمون هواي خودمون رو داريم.

    من و داريوش پياده شديم. مرد برگشت. از توي ماشين ظرف‌هاي بزرگ آلومينيومي را بيرون كشيد. دوباره مارا برانداز كرد و به پشت خانه رفت.

    داريوش گفت، قيافه‌ی طرف اصلا به جواد گري نمي‌خوره. بيشتر شبيه مأموراي بازنشسته دارايي و ثبت احواله.

   پله های چوبی زیر پایمان صدا می کرد. زنگ خانه را زدم.

گفتم، جواد گري كيه دیگه؟ گفت، باج خور جنده خونه‌ي شيرين بيان. عينكش را جابه‌جا كرد.

    زنگ صداي چهچه‌ي بلبل مي‌داد.

 گفتم، شب كريسمسه، شايد رفتن پهلوي فك و فاميلاشون.

    صداي پايي آمد و بعد  زني ميانسال،با  لبخندی بر لب ، با بلوز صورتي آستين بلند و شلواری مشكي در را باز کرد.

    گفتيم،

Merry Christmas!

    زن جواب مان را داد. لبخندي زد، از جلو در كنار رفت و دعوت كرد كه برويم تو. اول تعارف کردیم، بعد داریوش "با اجازه" ای گفت و جلوی من راه افتاد. توی خانه بوي عطر تندي به مشامم خورد. ديوارهاي سرسراي كوچك خانه صورتي بود . کف سرسرا با موکتهایی کهنه و گُلدار فرش شده بود. سه مبل رنگ و رو رفته‌ي چرمي سياه هم كنار ديوار بودند. جلوی مبلها، میز شیشه ای بزرگی بود، رویش هم مجلاتی با تصاویری از زنهای برهنه. روبه روي میز پيشخواني بود و ويتريني شيشه‌اي كه كلي خرت و پرت را توي آن ريخته بودند. نشستيم.

    زن برابرمان روی مبل  نشست. لبخندی زد و گفت،

My name is Madame Angel and I am your host tonight. Can I offer you something to drink ?

  تقریبا همزمان گفتیم ، نه!  زن  پرسید،

Have you guys been here before?

 داریوش گفت،

No ma’am , but I know how  it works.

"مادام" لبخندی زد و گفت،

Can I ask you how  you found out about us?

داریوش بی مقدمه گفت،

Just walking.

مادام قهقهه ای زد و حرف داریوش راتکرار کرد. داریوش گفت، جنده...

مادام گفت،

Pardon me?

من گفتم،

Actually, I did some research on the internet.

مادام باز هم خندید.گفت،

The Internet! It’s a different world. Isn’t it?

هر دویمان هم زمان گفتیم.

Yes ,ma’am.

مادام بلند شد. دستهایش را بهم زد و گفت،

OK. Let me go and call the girls.

بعد، مادام انجل را ديديم كه از سرسرای فاحشه خانه پيچيد توي راهروي دست راستي.

    داريوش گفت، قيافه‌ش به خانم رئيسا و مامانا نمي‌خوره.

    دستمالي را از جيب در آورد و روي دسته‌هاي مبل كشيد.

    گفتم، اولا كه مامان نيست و مادامه، در ثاني، مگه مامانا شاخ و دم دارن؟

    آمد چيزي بگويد، پرسيدم، مگه قرار نبود جريان زنامون  را مطرح كني آقاي با تجربه؟

    گفت ،عجله نکن. بذار برگرده، كارا رو بسپار به من.

    چند اسكناس از كيفش بيرون  آورد ، پاچه ی شلوارش را بالا کشید و پولها را گذاشت لاي جورابش.

 

    همه چيز خانه، قديمي  و فرسوده بود. دوسه تابلوی كج و معوج با رنگهایی تند و کاریکاتورهایی از زنهاي لخت با سينه‌هایي بزرگ و رانهايي چاق، روي ديوار بود. اغلب دست در گردن هم انداخته بودند و می خندیدند . حدس زدم تابلو ها باید کار  الن وود باشد .

    داريوش مشغول ورق زدن پلي‌بوي روي ميز شد . بلند شدم . توی ویترین پر از تی شرت وجا کلیدی و خرت و پرتهای مخصوص آنجا بود. عکس سیاه- سفید و قدیمی زنی روی پیشخوان بود.توی عکس،زن با پر طاووسی در دست ،روی تختی  پوست پلنگی دراز کشیده بود. به نظرم رسید که عکس باید متعلق به جوانی های مادام انجل باشد. چند دقیقه در سکوت و انتظار گذشت. بعد صدای پا آمد و  مادام همراه مردي لاغر از راهرو وارد سرسرا شد. مرد ما را كه ديد، سرش را پايين انداخت، گونه‌ي مادام را بوسيد و بيرون رفت.

    مادام با لبخند گفت،

Please give us five more minutes.

 بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت ،

The girls have been very busy getting ready for Christmas party.

    با آرنج به پهلوي داريوش زدم. داريوش پرسید،

Can I ask you a question ma’am?

مادام انجل خندید.گفت،

You can ask me as many questions as you want. I am here to answer all of your questions and to fulfill all of your fantasies…

داریوش مکثی کرد و گفت ،

Ma'am!  We were just wondering if you have any services for couples.

    مادام پرسید،

Why do you ask?

    داريوش گفت،

We have our wives in the car and they were interested in joining  us. We were just wondering if we could ask them to join us while we are interviewing the girls.

    مادام باز هم قهقهه ای زد وگفت،

 

Of course, they can interview the girls. Actually, We have many special arrangements for couples, and we have many  couples who choose  us for their fantasy nights and their special occasions.

  و بعد دوباره پیچید توی راهرو و از جلوی چشممان نا پدید شد.

   گفتم، احساس خوبی ندارم. فکر کنم طرف ماجرا را خيلي جدي گرفته .

  داریوش گفت،بی خیالش، تو برو زنا رو صدا کن. بقیه ش  با من.

    وقت را نمي‌شد تلف كرد. از خانه بيرون رفتم. مرجان و سوسن از ماشين پياده شده بودند و از هم عكس مي‌گرفتند. اشاره كردم بيايند بالا. مرد مسن به وانت تكيه داده بود و زنها را تماشا مي‌كرد.

    سوسن و مرجان دوربین به دست و لبخند بر لب وارد شدند. مادام در همین فاصله برگشت و با هر دويشان دست داد و همانطور که از چشمهاي هر دويشان تعريف می كرد، پرسيد،

Can I ask, where are you from?

    به غير از داريوش، همه مان تقريبا يكصدا گفتيم ، ايران.

    داريوش گفت،

 I am from Egypt.

    سوسن زير چشمي به من نگاه كرد.

    مادام پرسيد،

Are Iranian and Persian the same thing?

    مرجان گفت،

Yes ma'am. How did you know?

    مادام گفت،

We have many Persian customers, but I've never seen any Persian couples in here.

    هر چهار نفر به مبل‌ها تكيه داده بوديم. زنها محو در و دیوار فاحشه خانه شده بودند. اول صدايي مثل زنگوله شنيديم و بعد  مادام را ديديم كه وارد شد، پشت پيشخوان رفت و گفت،

Come on girls. We have some Persian guests tonight.

    پنج زن از توي تاريكي راهرو وارد سرسرا شدند و به ترتيب در امتداد هم روبه روي ما ايستادند.

    داريوش زير لب گفت، يا قمر بني هاشم!

    مادام گفت،

Excuse me?

    داريوش گفت،

Nothing ma’am, I was talking to myself.

    زنها، يك به يك ، دو قدم به جلو آمدند. مستقيم رو به روي ما ايستادند و خودشان را معرفي كردند. بعد دستشان را جلو آوردند و با تك تك ما دست دادند. ما هم خودمان را يك به يك معرفي كرديم و بعد دقیقه ای سکوت.

 

"كندي" زني بود لاغر و قد بلند با لباس توري سياه و عينكي گرد بر چشم . "لولو" كمي چاق بود با سينه‌هاي بزرگ افتاده، سياهي واريس پاهايش بيرون زده بود. "شوگر" سیاه پوست بود و حداقل پنجاه سانتي متر از كندي كوتاه‌تر.شاید سردش بود که شانه‌هايش بفهمي نفهمي مي‌لرزيد. دو تاي ديگر هم بودند. اسم یکیشان که چشمهایی بادامی داشت يادم نمانده،اما آن یکی با بقیه فرق می کرد. اسمش "میشا" بود. پیراهن سفید مردانه ای تن کرده بود، با کراوات سیاه نیمه بازی بر گردن. پیراهن فقط بالای رانهای لختش را پوشانده بود. کلاه کابویی سیاهی بر سر گذاشته بود که نیمی از موههای کوتاهش  را می پوشاند و روی یکی از چشمهایش سایه می انداخت.

   

    مرجان و سوسن، اول به ما، و بعد به دخترها نگاه کردند. داریوش دستش را لای موهایش می کشید. من سرم را پایین انداختم. مرجان سری تکان داد و از دخترها  تشکر کرد. مادام قبل از اينکه ما چيزدیگری بگوييم، با يک اشاره، زنها را از همان راهرویی که آمده بودند،به رديف   به جای خود برگرداند.

    مرجان گفت، داريوش! ازش بپرس، مي‌تونيم از اينجا عكس بگيريم؟

    بقیه مخالفت كرديم. من به نمايندگيِ بقيه، از مادام انجل عذرخواهي كردم. قبل از بيرون آمدن، مرجان و سوسن به رسم يادگار چند جا كليدي و كارت پستال از ويترين مادام خريدند. داريوش دست كرد توی جيبش و دو  اسكناس بيست دلاري را روي ميز گذاشت. با مادام خداحافظي كرديم.

    وقتي بيرون آمديم غروب بود. مرجان گفت، حالا كه بهشون بيزنس داديم، لااقل با خيال راحت چند تا  دیگه عكس يادگاري بگيريم.

    زنها باز هم مشغول عكس گرفتن شدند. داريوش عينكش را توي جيبش گذاشت و روي پله‌هاي فاحشه خانه نشست. رفتم سمت ماشين. داشتم نوار ضبط صوت را عوض مي‌كردم كه ديدم مرد مسن از پشت حياط خانه به طرف ما مي‌آيد. داریوش با صداي بلند گفت، آخرش با اين عكس گرفتناتون كار دست‌مون دادين!

    مرجان گفت، بذارینش به عهده من. و جلورفت. مرد نزديكتر شد. من از ماشين پياده شدم. به همه مان  سلام کرد و کریسمس راتبریک گفت.

    مرجان گفت،

We are just taking some pictures. I hope you don’t mind .

    داريوش بلند شد و شلوارش را تكاند. مرد دستي به موهايش کشيد. گفت،

That’s OK. My wife just told me what nice people you are. She asked me to invite you to join us for Christmas dinner. Our girls don’t have anybody visiting them tonight and they will be very glad to have you with us, celebrating Christmas.

    به ظرف آلومينيومي گردي كه توي دستش بود اشاره‌اي كرد و گفت،

As a matter a fact ,my wife is more famous in Beatty  for her pastries. She makes the best apple pie in town...

 


 

 

 

 

 

 

 

21

 

بوي قهوه ی تازه و بوی شیرینی درمیهمانخانه ی فاحشه خانه پيچيده بود. آقاي" ساندرس" گفت، آنهايي كه طعم شیرینی های خانگي زن مرا چشيده‌اند، گفته‌اند كه سال هاست شیرینیِ به اين خوشمزگي نخورده‌اند.

"مارتا" خنديد. گفت، حرف هايش را باور نكنيد. همه ی شوهرها وقتی پای دست پخت زنشان در میان باشد همین حرفها را می زنند. میشا  تكه‌اي کیک را بريد و توی بشقابش گذاشت. عجله داشت. مشتري آمده بود وانتظارش را می کشید. داريوش ساكت بود. مرجان  به جاي همه‌ي ما حرف مي‌زد. داشت با آب و تاب، هفت‌سين و ساير رسم و رسوم عيد را براي لولو و شوگر شرح مي‌داد.

    به قول داريوش نمك گيرمان كرده بودند. در مخیله مان هم نمی گنجید که شب كريسمس را در میهمانخانه ي يك فاحشه خانه بگذرانيم. توی ماشین  دو بطر شراب داشتيم كه آورديم و به مارتا داديم. آقاي ساندرس هم از توي قفسه‌ي كهنه و خاك گرفته‌ي كنار اتاق، یک بطر شامپاين را بيرون كشيد و بعد از سخنرانی قرایی بازش کرد . مرجان يك بسته گز باز نشده داشت كه به مارتا داد. بسته ی سوهان راهم باز کرده بود که بعد از شام با چاي بخوريم. دخترها با همان لباسها دور ميز بزرگ مستطيل نشسته بودند. قبل از شام داريوش و آقاي ساندرس از انبار پشت خانه هيزم آوردند و در بخاری هیزمی ريختند. وقت شام آقاي ساندرس روي صندلي دسته‌دار بالاي ميز نشست. ما هم دورش نشستیم. دعا خواند و ما سكوت كرديم. دخترها با همان آرايش هاي تند و باچشم هاي بسته، نشسته بودند. ديدم داريوش دستش را به علامت دعا جلو آورده ، زير لب چيزي مي‌گويد. زير ميز، پايم را محكم به پايش زدم. دعا كه تمام شد، آمين گفتيم و دخترها انگشتها را به علامت صليب جلوي سينه‌هايشان كشيدند.

    دوبار در فاصله‌ي شام مشتري آمد. مارتا، مادام انجل شد و همراه دخترها رفتند. هر دو بار میشا برنگشت. مرجان با دوربينش چپ و راست عكس می گرفت. صحبت زنها و خانم ساندرس كه گل انداخت، مرجان به من اشاره كرد و من عکسی دسته جمعی  از  زنها گرفتم.

    بعد از شام سر همه‌مان گرم شده بود. آقاي ساندرس با آب و تاب ماجراي آشنايي خودش و مارتا را تعريف مي‌كرد. باری تاریک و پر دود و زنی که هر شب با ماسکی قرمز بر چشم و شالی از پر بر شانه، عریان می شود؛ و مردی سرگردان، که شبها  را  ناکام در جستجوی زن پشت سر می گذارد.  سالها می گذرد و عاقبت با زنی شبیه به او در "ترستی کلاب-کلوپ تشنگان"آشنا می شود. کم کم حوصله ام داشت سر می رفت. دلم هواي مارال را كرده بود. به هواي سيگار كشيدن از خانه بيرون آمدم. روی پله های ورودي نشستم. شماره‌ي خانه مان را گرفتم. كسي جواب نمي‌داد. شماره تلفن مارال را گرفتم. صدايش از جایي شلوغ مي‌آمد. کلماتش  در ازدحام صداها شنیده نمی شد. نتوانست با من حرف بزند. سيگاري روشن كردم. ديدم داريوش آمده، در سکوت كنارم نشسته. سيگار را به او دادم و براي خودم سيگار ديگري روشن کردم. داريوش پاهايش را دراز كرد، گفت ،عجب شبی یه. سرش را به پايه‌ي تابلوی فاحشه خانه تكيه داد.

عینک سیاهش را توی جیب پيراهنش گذاشته بود. به سيگارش پكي زد.

    گفت، يه روز مادرم گفت امروز مدرسه نرين. لباساي نوتونو بپوشين، مي‌خوايم بريم يه جايي. يه هفته  می شد كه بابام خونه نيومده بود. ما هم از خدا خواسته، كت و شلوار عيدمون رو پوشيديم. يه كراوات كشي هم بابام برام خريده بود كه زده بودم. يه تاكسي گرفتيم و دست جمعی رفتيم عكاسي

    سيگارش را گذاشت گوشه‌ي لب. خم شد، دست كرد توي جيب پشت شلوار و كيف دستي‌اش را بيرون كشيد. لاي كارتها و كاغذها دو تا عكس بود. يكي از عکسها را جلوم گرفت. عكس را گرفتم. حاشيه‌هاي دالبري عكس شكسته بود. عكس رنگ و رو رفته‌ي زني بود كه بين دو دختر و سه پسر نشسته بودند. اشاره كرد به يكي از پسرها. لبخندي زد و گفت ، توي راه برادرم با كراوات كشي‌م ور مي‌رفت. هي مي‌كشيد و ول مي‌كرد. كراواته پاره شد. عكاسه مجبور بود هي صافش كنه. تو عکس دوباره كج افتاده.

 عكس را به داريوش دادم. گفت، دوباره تاكسي گرفتيم، سرِ يه چهارراه شلوغ پياده شديم. يادم نيست سلسبيل بود يا آذربايجان يا یه اسمی شبيه اينا. از دوسه تا كوچه ی فرعي گذشتيم و بعد جلو يه خونه‌ي كوچيك دو طبقه وايستاديم. سرظهر بود. خيس عرق بوديم. مادرم همه‌مون روبه خط كرد. رفت جلو در و زنگِ بالايي رو زد. يكي جواب داد.مادرم  آروم پشت اف- اف يه چيزايي گفت. بعد یکهو صداش بلند شد. دستش را گذاشته بود روي اف - اف و شروع كرده بود به فحش دادن. بعد اومد پهلوي ما و گفت، بچه ها شروع كنين. ما شديم گروه كُر، مادرمون هم شد رهبر گروه. مي‌خوند، هو، هو، پري سياه... ما هم دنبالش. رهگذرا واي مي‌ستادن و با تعجب بهمون نگاه مي‌كردن. همسايه‌ها پنجره‌ها رو وازکرده بودن و مي‌خنديدن. ما هم خوشمون اومده بود، هي جيغ مي‌كشيديم و مي‌خونديم. تا اينكه یه ربع بعد، يه دختر بچه با روپوش اُرَمك از كنارمون  رد شد، رفت جلو در. ساكت شديم. زنگ رو فشار داد. مادرم اشاره كرد. دوباره شروع كرديم. يه دقيقه‌ي بعد گوشه‌ي در باز شد و يه دست رو ديدم كه دست دختر بچه رو كشيد و بردش تو.

    صداي داريوش می لرزید. مثل كسي كه بخندد يا گريه كند. بلند شدم. شلوارم را تكاندم. دستش را گرفتم و كشيدمش سمت خودم. از روي زمين بلند شد.

    توي خانه، آقاي ساندرس با گرامافونِِ قديمي و گرد و خاك گرفته ای  ور مي‌رفت.مرجان جلوي آينه ايستاده بود. داشت گردنبندي با نگينهاي سفيد را روي سينه‌اش مي‌بست. لولو ويترين شيشه‌اي كوچكي از جواهرات بدلي را آورده بود كه به زنها بفروشد. 

     دقيقه‌اي بعد از توی گرامافون صداي گرفته‌ي "بتسي كلاين" توي خانه پيچيد. آقاي ساندرس صداي گرامافون را بالا برد. خش خش صفحه بيشتر شد. دستش را جلوي مارتا دراز كرد، مارتا بلند شد. هر دو مشغول رقصيدن شدند.

    مرجان به گردنبندی كه به گردن آويزان كرده بود، اشاره كرد و نظرم را پرسيد. به جاي من سوسن جواب داد.  میشا داشت ناخنهايش را لاك مي‌زد. نگاهي به من انداخت، پرسيد:

 Are you bored?

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

22

 

نام واقعي میشا، "دولورس جونز" است. در شانزده سپتامبر هزار ونهصد و شصت و چهار در شهر "لافايت" متولد شده است. پدر بزرگش از مهاجران روسی بوده و او نام میشا را به خاطره ی مادر بزرگش بر خود گذاشته است.

  به داريوش گفتم، بذار سرجاش. ممکنه مردک بيدار ‌شه، خوبيت نداره. داريوش گواهينامه‌ي دولورس را روي ميز لوازم آرايش گذاشت و مشغول نگاه كردن به عكسهاي روی ديوار شد.

     سر سوسن ومرجان به ورق زدن آلبوم عکسهای مادام انجل گرم شده بود.  هر چند دقیقه یکبار صدای خنده شان در فضای فاحشه خانه می پیچید. من، داريوش، و آقاي ساندرس سرِ برنده شدن تيم فورتي ناينرز شرط ‌بندي كرده بوديم. قرار شده بود به اتاق دولورس برويم و از تلويزيون او جريان مسابقه را تماشا كنيم. بازي آنشب فورتي ناينزر چنگي به دل نمي‌زد. آقاي ساندرس همان اوايل مسابقه روي تخت خوابش بردربه‌ي سفيد و پشمالوي دولورس هم كنارش دراز كشيده بود. آقای ساندرس اواسط بازي بيدار شد و سربحث با داریوش را باز کرد. داشت حوصله‌ام سر مي‌رفت.

 

 به روايت آقاي ساندرس، دولورس شانزده ساله بوده كه همراه دوست پسرش از خانه بيرون مي‌زند. در عرض سه سال، دو بار حامله می‌شود و سال پنجم هم از دوست پسرش جدا می‌شود و برای  کار در کازینوهای لاس وگاس به نوادا مهاجرت می کند. همان زمان با آقا و خانم ساندرس آشنا می‌شود وچند ماهی  را در بار آقاي ساندرس مي‌رقصد. چند سالي را هم به پرسه‌زني توي هتلها و خيابانهاي لاس‌وگاس مي‌گذراند و كار مي‌كند و از سي و پنج سالگي ساكن Angel Ladies مي‌شود. دولورس سه هفته از ماه را در فاحشه خانه کار می کند و هفته چهارم رادراتاقی که در شهر اجاره کرده  می ماند.سالی یکهفته را هم با دو پسرش می گذراند. ديوار اتاق دولورس پر است از عكسهاي پسرها در سنين مختلف.

 

    اتاق دولورس اتاقي ست مثل همه‌ي اتاق هاي ديگر؛ با موکتهایی زرد و ریش ریش و پر لکه، با مبل نخ نمای قهوه‌اي و دو صندلي و ميز كوچك كنار آن، و تختخوابي يك نفره كه رو به روي تلويزيون قرار گرفته است. روي تلويزيون دو قاب عكس از بچه‌هاست و عكسي از گربه‌ي سفيد. كنار پنجره، ميز كوچكي هست با گلدان پيچكی روي آن. برگ ها و ساقه‌هاي پیچک با پونز و چسب در امتداد ديوارهاي اتاق كشيده شده اند. ویترینی شیشه ای هم در طرف دیگر قرار گرفته که اتاق را تنگ ترمی کند و پراست از عروسکهای کوچک رنگ و وارنگ چینی. یک جفت  کفش چینی آبی کوچک هم بالای در اتاق آویزان شده که به گفته ی دولورس از سنتهای اهالی شمال روسیه است  و برای صاحب اتاق خوشبختی می آورد.

    از راهروهاي خانه كه مي‌گذشتيم، آقاي ساندرس اتاق فرمان را نشان مان داد. در آن جا با آيلين آشنا شديم. زني  چاق كه دائم مي‌خنديد و صدايي  زیر و دخترانه داشت. جلوي ميز كار آيلين پنج بلندگو بود كه از طریق بي‌سيم به راننده های كاميون ها و تريلی هایي که از جاده های اطراف  عبور می کردند وصل مي‌شد. هر دقيقه، آيلين به صداي يكي از دخترها درمي‌آمد، خود را معرفي مي‌كرد  و بعد طرف مقابل خود را به باغچه‌ي مصفاي Angel Ladies و ديدار از زنهاي زيباي آن دعوت مي‌كرد. به گفته‌ي آقاي ساندرس قلب مركز تجاري Angel Ladies در همين اتاق مي‌تپد.

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

23

از باغي كه در تارنماي Angel Ladies دیده بودیم، اثری نمانده بود. همه چیز بوی کهنگی و مرگ می داد. استخری که تا نیمه هایش را آبی راکد و برگهایی خشک پوشانده بود، جاکوزی رنگ و رو رفته ای که شکل تابوتی سرخ بود با طرح قلب ؛ چراغهای شکسته ی توی ایوان، نیمکتهای چوبی پوسیده و بوته های خشک علف که تا شانه های آدم می رسید، همه نشانه ی آنچیزهایی بود که دیگر نبود.

آقای ساندرس چراغ قوه و چوب بلندی در دست گرفته بود. در سکوت چند دقیقه ای راه رفتیم. داریوش آبجویش راسر کشید. گفت،

Is this a ghost town or what?

آقای ساندرس خندید . دندانهای زردش زیر نورماه نمایان شد. گفت،

After the AIDS outbreak our business went down in big numbers. Of course, you should  also consider that  this is the winter time, the back yard looks much better in spring.

داریوش گفت، چرند میگه. گمان نکنم در عرض چند سال گذشته کسی حتی پاشو گذاشته باشه اینجا.

آقای ساندرس قوطی خالی آبجویش را له کرد وانداخت لای علفها. گفت،

What are you talking about?

داریوش گفت،

I was talking about the Doub.

گفتم، آخر شب، چرا مزخرف می گی؟ می گیره این پشت مشتا ترتیبت رو می ده ها....

داریوش توی حال وهوای خودش بود. زیر لب چیزی نامفهوم گفت واشاره کرد که گوشه ای بنشینیم. نیمکتِ تابی زنگ زده ای کنج حیاط کاشته بودند. رویش که نشستیم و تکان که خوردیم ، صدای قژقژش بلند شد. داریوش گفت،

In fact Doub was the Red Light District of Abadan, the richest city of Iran.

آقای ساندرس گفت،

I didn’t know that you had a Red Light District in Iran !

من گفتم،

Me neither.

داريوش گفت،    

Actually, it was one of the best in the region. At our university, we had an unofficial brothel club . I was the main coordinator of the club. Once, on Thursday morning, me and four of my friends decided to drive all the way to Doub to have some fun. Five horney guys with an old car, little money and no luck at all. On our way we were bragging about our sizes,how many girls we have done before,how we have done, and all sorts of things, and we were laughing and laughing. All of a sudden, I noticed some noise from the engine half the way to Abadan. When we took the car to the mechanic ,we found out that  the transmission is gone and we had to stay in the middle of nowhere to fix it. We spent the night at a filty motel . Next day, we paid a lot of money to the mechanic and finished driving to Doub. By the time we got there, we were half-asleep, hungry, horney and we hardly had  any money left.We couldn’t afford to go to any decent brothel houses,so, after a short discussion ,we all decided  to go to Back Door House in Doub. That was all we could afford.

آقای ساندرس پرسید،

What the hell is the Back door house.It sounds kinky to me.

داریوش گفت،

Back door house, was the house for the old and the semi-retired prostitutes. In the day time, most of them were cleaning the other houses or selling chewing gum, matches and biscuits in Doub’s allies. At night, they were working at the Back Door House, which was on the very last corner of Doub.

خواستم از روی تاب بلند شوم. داریوش دستم را گرفت و اشاره کرد که بنشینم. صدایش می لرزید .

It was famous among all the poorest, oldest, sickest and most psycho men. The women’s face was so old, wrinckled and detoriated that everybody was fucking them from behind to avoid seeing their faces. That was our first time going there. We got there  in the afternoon. A blind man opened the small rusted door. We asked if we had come to the right place. He coughed while he was laughing and said “you are right on your money, my sons” . Then we saw a small courtyard with a smelly small pool in the middle of it. The courtyard was surrounded  by an old two-story brick building  with many doors around it. On the edge of the pool, two old half-naked women were bathing and pouring  water on their bodies with a big aluminum pan. Two other women with some  loud  laughs were sitting on a noisy swing  like this one and  licking their ice cream. Another one was knitting an oversized red sweater. One, from first floor, was  smoking and singing an old song with her broken voice. I’ve never forgotten the scene. From the second floor, one women, threw a red apple to us, then, bent over, showed us her butt, and started to laugh laudly.I told my friends to try to avoid looking at   women’s eyes.

آقای ساندرس دستی به پشت لبها کشید. گفت،

No shit!

داریوش دست راستش را به علامت سوگند بالا برد.گفت،

I  swear  to god . The madame was a very old women with a funny blonde hairpiece and  red lipstick on her lips. First she collected our money. Then,as soon as she pointed her finger toward the old man, he whistled and we saw old ladies coming out of their rooms,leaning toward the railings and smiling at us. My friends each chose one lady and went to her room. I was so drunk that couldn’t stand. I sat  down on the swing and asked the madame if they have anybody by the name of Pari over there.

“ I am the Pari “  said the madame with the wrinkled  face and only a few teeth in her mouth, laughing loudly . I was confused and pissed off,  asked if they have another Pari in the house. And she called  two more ladies.

“I want this one!” I said without looking at any of them. The lady took my hand and pulled me toward the  upstairs. On my way to Pari’s room, the crazy woman who threw the apple at us earlier,pinched my butt and all other women laughed hystericaly. The madame Pari shouted at them and they became silent. And I was thinking if it was a whorehouse or the house of lunatics,forgottens and the house of solitude. As soon as I entered to Pari’s room, she said hi , then,immediately  turned her face toward the window, took off her over-sized filty panties, leaned  and asked me if I  want to put a blanket on her face. “why” I said. “maybe its better like this” she answered .  I was so messed up, looked at her face, and her kind smile, and all of a sudden I started to cry and cry in front of her. At first she looked at me with a surprise, then lit a cigarette, apologized, put her clothes back on and asked me if I want to call another woman.

“No! It is fine.” I said.

 I felt she was so naïve and so innocent like my mom and I kept weeping. She went to the corner of her room, turned her old stereo on, put one of those sad songs and then washed a dirty glass, took the kettle from her old kerosene heater, poured some hot tea and put it in front of me. Then she sat down and asked if I need anything else.

“I just want to talk to you” I said, and kept crying.

صدای هق هق داریوش و قژقژ تاب می آمد .آقای ساندرس با ناباوری به داریوش نگاه می کرد. دستمالی  از جیبش بیرون آورد و به داریوش داد. بعد دستش را آرام روی شانه های داریوش گذاشت. داریوش ادامه داد،

At the end, the poor lady gave me some matches and some biscuits for the money that I couldn’t spend on her.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

24

 

    به اتاق میهمانی که برگشتم، همه ی زنها گوشه ای ولو شده بودند. صدای موسیقی ایرانی فضای فاحشه خانه را آکنده بود. سوسن  دفش را آورده بود و با موسیقی همراهی می کرد. گز و سوهان و لیوانهای چای و قهوه روی میز بود. مرجان خواننده را با صدای بلند همراهی می کرد. زنها چیزی از موسیقی سر در نمی آوردند، فقط می‌خندیدند و همراِه دف، شانه هایشان را  جلو و عقب می بردند. مادام انجل وسط سن بود. مثل رهبر ارکستر یک دستش را بالا و پایین می‌برد و  با دست دیگرش دیگران را به رقص دعوت می کرد.

مرجان کنار میشا نشسته بود. مرا که دید ،همانطور که شانه هایش را تکان می داد، دستش را برد بطرف گوش و  یکی از گوشواره ها را از گوشش بیرون کشید. اشاره ای به میشا کرد، میشا صورتش را جلو آورد و مرجان گوشواره را در گوش میشا آویزان کرد. زنها دست زدند وصدای دف بلند تر شد. مرجان دست میشارا گرفت و هردو بلند شدند. میشا سعی می کرد همان کارهایی را انجام دهد که مرجان با دست ها و کمر و پاهایش می‌كرد. زنها با صدای بلند می خندیدند. مرجان کلاه میشا را از روی سرش برداشت و با زاویه ای روی سر خودش سُراند. استکان ودکا را تا نیمه  پُر کرد، پیشانی اش را به عقب خم کرد و استکان را روی پیشانی اش گذاشت. بعد همانطور که سرش را به عقب خم کرده بود، دست میشا را گرفت، آرام ، طوری که  استکان ودکا به زمین نیافتد، به طرف من آمد . مادام انجل من را به جلو هل داد . استکان ودکا روی پیشانی مرجان سُر خورد و  روی زمین افتاد. هلهله ی زنها بلندترشد. مرجان و میشا دستهایم را گرفتند و کشاندندم  وسط اتاق. من دستهایشان را پس زدم و همانطور که دست می زدم، عقب-عقب از اتاق بیرون رفتم.

 

    توي حياط، روي پله‌ها نشستم. ديدم گربه ي میشا آمده خود را مي‌مالد به در توري. در را باز كردم. آمد و نشست روي پاهام. با گوشهايش بازي كردم. صداي خُرخُرش بلند شد. شماره تلفن مارال را گرفتم. گوشي را برداشت. صدايش خواب آلود بود. حالش را پرسيدم. گفت، بابا مستي؟

 پرسيدم، خانه‌اي بابا؟بهانه‌اي آورد.

 گفتم، بابا حالِ شو داري، يه چيزي رو بهت بگم؟

 خنديد، گفت، آره بابا! نگفتم مستي؟

 گفتم، به هر حال ، فکر کردم، شاید بهتر باشه که بدونی. من و مامانت تصميم جدي مون رو گرفتيم كه از هم جدا بشيم. اين بار ديگه مثل دفعه‌هاي پيش نيست.

    باعصبانیت  گفت،

Dad! You sound weird. Are you serious?

    گفتم، آره بابا.

    لحن صدايش عوض شد، گفت،

It’s all about that bitch again. Isn't it?

گوشی را گذاشتم.تلفنم دوبار زنگ زد. جواب ندادم. توي حال و هواي خودم بودم كه داريوش صدايم زد. گفتم، اينجام. تلو تلو خوران آمد و پهلويم نشست. گفت ، در چه حالی؟ گفتم، مي‌خواستي مسائل منطقه و اوضاع و احوال بين‌المللي را خوب براي جوادگري تشريح كني،  مبادا  دچار اشتباه بشه ؟ با صداي بلند خنديد. گربه را از روي پاهاي من كشيد توي بغل خودش.

 

    چند دقيقه‌اي به همان حال مانديم. يكي دو بار صداي به هم خوردن درهاي ماشين آمد. دوباره صدای موسیقی ایرانی بلند شد. داريوش، با چشم هاي بسته، مثل كسي كه درخواب حرف مي‌زند گفت، بابام خيال مردن نداشت. پنج شيش ماه افتاده بود روي تخت. چند بار هم رفت  تا دم مرگ. طوري كه دكترها جوابش كردن؛ اما چند روز بعد، سُرومُر و گنده روي تخت نشسته بود. مادره هي لباس سياهشو از توي صندوق بيرون مي‌آورد، آرد حلواشو مي‌ريخت؛ حتي سنگ قبر رو سفارش داده بودن، ولي پيرمرد بازم حرف، حرف خودش بود. دم آخري هم مي‌خواست مادره رو يه جوري عذاب بده. نصفه شب، تو خونه خوابيده بوديم، تلفن زنگ زد. سوسن گوشي رو برداشت. ديدم رفته توي هال، داره پچ پچ مي‌كنه. دلم هري ريخت پايين. گوشي را گرفتم. سهيل بود. اومد حرف بزنه ، ديدم صداي شيون زنها مي‌ياد. فرداش بليط گرفتم. خودم رو براي ختم رسوندم تهرون. توي هيرووير ختم، توي مسجد، همون وقت كه آقاهه داشت چرت و پرت مي‌گفت، سهيل سرش رو آورد بغل گوشام. گفت، خوِد خودشه. گفتم کي؟ گفت زنه! گفتم كدوم زنه؟ گفت پري سياه ديگه، دو رديف اون ور تر پشت سر من نشسته ، داره گريه مي‌كنه. آروم سرم رو چرخوندم به پشت. یه طرف مردا نشسته بودن، همه تو حالت هپروت، داشتن چرت میزدن. چرخیدم طرف دیگه.ديدم زنا گوش تا گوش نشستن. همه شکلِ هم ، همه سياهپوش، همه باهم گريه مي‌كنن.

 

    داريوش ساكت شد. سرش را تكيه داده بود به نرده‌هاي كنار پله. گربه را گرفتم توي بغل خودم. صداي موسيقي ايراني می آمد و صداي خنده‌ي مرجان.

 

 

 سوم جولاي 2004 - رنچو سانتا مارگاریتا

بازنويسي اول: اول شهريور 1383 - تهران

بازنویسی دوم : چهارم اپریل2005-ولی سنتر 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت