گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

هاينريش بل

بچه ها هم غيرنظامی ان!

برگردان: فرهاد سلمانيان

 

نگهبان با ناراحتي گفت:« نمي شه!»

پرسيدم:« چرا نمي شه؟»

«چون ممنوعه!»

«چرا ممنوعه؟»

«چون ممنوعه، بابا جون، واسه ي مريضا بيرون رفتن ممنوعه!»

با غرور گفتم:«اما من... من جزو زخميام.»

نگهبان نگاه تحقیرآمیزی به من كرد و گفت:«حتماً اولين باريه كه زخمي مي شي، وگرنه مي دونستي كه زخميا هم جزو مريضان. خوب حالا ديگه برو!»

اما من نمي توانستم اين را بپذیرم.

گفتم:« منو درك كن دیگه! فقط مي خوام از اون دختره كه اونجاس شيريني بخرم.»

و به بيرون اشاره كردم، همان جایی كه يك دخترک زيبای روس در برف و بوران ايستاده بود و شيريني مي فروخت.

گفت:«زود باش برو تو

برف، آرام روي گودال هاي بزرگ آب در حياط سياه مدرسه مي نشست. دخترك با بردباري آنجا ايستاده بود و مدام با صدای آهسته داد می زد:« شيرينيه... شيريني...»

به نگهبان گفتم:«واي! دهنم آب افتاد، بذار اون بچه بياد تو ديگه!»

«راه دادن غيرنظامي ها ممنوعه!»

گفتم:«ای بابا! ولي اون فقط يه بُچّه اس!‌»

دوباره نگاه تحقيرآميزي به من كرد و گفت:« بچه ها اصلاً هم غيرنظامي نيستن. غیر از اینه؟»

صحنه ي یاس انگيزي بود. در خيابان خلوت و تاريك لايه نازكي از برف زمين را پوشانده بود و دخترک تنهای تنها آنجا ایستاده بود و با آن كه هيچ كس از آنجا نمی گذشت، مدام داد مي زد:« شيريني...!»

مي خواستم خارج شوم؛ اما نگهبان به سرعت آستينم را گرفت و عصباني شد. داد زد:« هي!‌ حالا زود گورتو گم كن وگرنه ميرم گروهبانو ميارم.»   

با عصبانيت گفتم:« تو يه گوساله اي!»

نگهبان با خرسندي گفت:«آره!‌ هر كي وظيفه شناس باشه واسه شماها يه گوسالس.»

نيم دقيقه اي در كوران برف ايستادم و تبديل شدن دانه هاي سفيد برف را به لكابه هاي تيره تماشا كردم. سراسر حياط مدرسه پر از چاله هاي آب بود و بين آنها برامدگي هاي سفيد و كوچكي مانند شكر بوجود آمده بود. ناگهان متوجه شدم كه دخترك زيبا به من چشمكي زد و با بي تفاوتي به طرف پايين خيابان راه افتاد. به سمت قسمت داخلي ديوار رفتم. با خودم فكر كردم:« مزخرفه! واقعاً‌ مگه من مريضم؟»

بعد متوجه شدم نزديك توالت عمومي حفره ي كوچكي در ديوار وجود دارد و دخترك با شيريني هايش جلوي آن ايستاده است. در اين قسمت نگهبان نمي توانست ما را ببيند. با خودم گفتم:«اميدوارم پيشوا از وظيفه شناسيت قدرداني كنه.»

شيريني ها خوشمزه به نظر مي رسيدند: نان بادامي، شيريني كره اي، كلوچه و نان گردويي هايي كه از چربي برق مي زدند. از آن بچه پرسيدم:« اينا چنده؟»

او خنديد، سبدش را جلوي من گرفت و يا صداي بچگانه و نازكش گفت:« هر كدوم سه و نيم مارك.»

«دونه اي؟»

سرش را تكان داد و گفت:« بله.»

برف روي گيسوان لطيف و بورش مي باريد و دانه هاي ليز و نقره اي اش روي موهاي او مي پاشيد. لبخندش واقعاً‌ دلنشین بود. خيابان تاريك پشت سر دخترك كاملاً خلوت بود و دنيا مرده به نظر مي رسيد. يك كلوچه برداشتم و پولش را دادم. خيلي خوشمزه بود. از آرد بادام و شكر درست شده بود. با خودم گفتم:«آهان! واسه همينه، قيمت اينا هم مث بقيه اس!»

دخترک لبخند زد.

 پرسيد:« خوشمزس؟ خوشمزس؟»   ‌                            

فقط سرم را به علامت تاييد تكان دادم: سرما اصلاً مرا آزار نمی داد. دور سرم باند ضخيمي بسته بودم و مثل تئودور كرونر[1] به نظر مي رسیدم. يك شيريني كره اي ديگر را هم امتحان كردم و گذاشتم آن شيريني خوشمزه آرام در دهانم آب شود. دوباره آب از دهانم راه افتاد. آرام گفتم:« بيا! من همه رو مي خرم، چند تا شيريني داري؟»

در حالي كه داشتم يك شيريني گردويي را قورت مي دادم، او به دقت با انگشت اشاره ي ظريف و كوچكش كه كمي كثيف شده بود، شروع به شمردن كرد. آنجا خيلي ساكت بود و به نظرم مي آمد، در آسمان توري نازك و لطيف از دانه هاي برف درست شده است. او خيلي آرام مي شمرد و چند بار هم اشتباه كرد. من با كمال آرامش كنارش ايستاده بودم و دو شيريني ديگر هم خوردم. كمي بعد ناگهان چشم هايش را به من دوخت. با چشم هاي وحشت زده اش طوري به من خيره شد كه سیاهی چشم هايش كاملاً‌ رو به بالا قرار گرفت. سفيدي چشم هايش مثل شير چرب به آبي كم رنگ مي زد. به زبان روسي چيزي برایم زمزمه كرد، اما من لبخندزنان شانه هايم را بالا انداختم و بعد او خم شد و با انگشت كوچك و كثيفش روي برف ها نوشت:45. پنج اسكناس ديگري هم كه داشتم، اضافه به او دادم و گفتم:« سبدو بده به من، باشه؟»

او سرش را به علامت موافقت تكان داد و با احتياط سبد را از داخل حفره ي ديوار به من داد. من هم دستم را بيرون كردم و دو عدد اسكناس صد ماركي به او دادم. ما به اندازه ي كافي پول داشتيم. روس ها براي يك پالتو 700  مارك مي دادند و طي سه ماه ما جز چرك و خون چيزي نديده بوديم. آرام گفتم:« فردا هم بيا، باشه؟» اما او ديگر به حرفم گوش نداد و خيلي سريع از آنجا دور شد و هنگامي كه من با ناراحتي سرم را از شكاف ديوار بيرون بردم، او ديگر از نظر محو شده بود و من تنها آن خيابان ساكت روسيه را مي ديدم. تاريك و كاملاً‌ خلوت بود. به نظر مي رسيد، برف آرام آن خانه ها را كه پشت بام هايي صاف داشتند، مي پوشاند. مدتي مانند حيواني كه با چشماني غمگين از درون قفس به بيرون نگاه مي كند، آنجا ايستادم و تازه هنگامي كه حس كردم گردنم خشك شده، سرم را به داخل زندان آوردم و بعد متوجه شدم كه همانجا از گوشه اي، بوي بدي به مشام مي رسد، بوي دستشویی عمومي. شيريني هاي كوچك و قشنگ همه با خامه ي نازكي از جنس برف پوشيده شده اند. با خستگي سبد را برداشتم و به طرف خانه رفتم. سردم بود. واقعاً‌ مثل تئودور كورنر به نظر مي رسيدم و مي توانستم يك ساعت در برف بايستم. اما راه افتادم؛ چون بايد به جايي مي رفتم. آدم بايد به همان جايي برود كه بايد. نمي توان ايستاد و گذاشت برف همه جاي آدم را بپوشاند. بايد به سمت و سويي رفت، حتي اگر زخمي باشی و در كشوري غريب و بسيار تاريك بسر ببری...  

 

[1] تئودور كرونر در23 سپتامبر1791 ميلادي در دردسن به دنيا آمد. وي  در وين با نوشتن قطعات سرگرم كننده به موفقيت دست يافت. او نماينده ي جنبش آزادي در مخالفت با ناپلئون اول محسوب می شود. كرونر در 26 آگوست 1813 از دنيا رفت. م. 

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت