گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 


احمد آرام

كسي ما را به شام دعوت نمي كند

 

وقتي كه با نوك انگشتان بلندش در را فشار داد ، در به آرامي باز شد . بويي كه از درون هال نيمه تاريك بيرون زد ، بوي ده سال پيش نبود . بو ، مي خواست او را پس بزند . تحمل كرد و با خود گفت پشت هر بويي كسي انتظار مي كشد تا ديگران او را پيدا كنند .كمي ديگر در را فشار داد تا همه جاي خانه را ببيند . اين بار در ناله كرد ، عقب نشست و دوباره به جاي اول برگشت. بادِ لنگه ي در بوي بيشتري به صورتش زد . فضاي نمناك و پوك ، بوي نا و نفتالين مي داد . پس از مكث كوتاهي پي برد كه هرگز نمي تواند با اين بو كنار بيايد. اما در اين فرصت كوتاه، قبل از ورود به خانه، مي خواست بيشتر به اين بوي ناشناخته فكر كند؛ بويي كه حضور فرسوده ي اسباب و اثاثيه تاريخ گذشته را در آن سرماي كرخت كننده پخش مي كرد.
بعد از ده سال براي نخستين بار دستش را روي چارچوب در مي كشد، زبري چوبي كه سالهاست رنگ نخورده، عذابش مي دهد. كليد در، توي دست چپش مانده است و جرأت نمي كند آن را تكان دهد. مي دانست اگر اين كار را بكند بقيه كليدها مانند دسته‌ای زنگوله سر و صدايي براه مي اندارند كه او را عصبي خواهد كرد.
درست آمده است؟ مگر مي شود اشتباه كرده باشد.
« نه ، درست اومدم. »
آن روزها وقتي كه با اولين چرخشِ كليد در را باز مي كرد، نشانه هاي مشخصي ظاهر مي شدند ؛ نشانه هايي كه در هر موقعيتي مي توانستند بويي از خاطرات ويادگارهاي گذشته را در آدم زنده نگه دارند ؛ ديواري را مي ديد پر از قاب هاي كوچك و بزرگ ِ عكس هاي خانوادگي، گُل ميز كوچكي كه با يك گلدان كريستال و چند شاخه ي گل مصنوعي تزيين شده بود، قاليچه اي كم بهاء كه نقش و نگار زيبايي داشت و با چهارتا ميخ، به گونه اي ناشيانه، از ديوار آويزان بود. به ياد مي آورد كه زير قاب عكس ها يك كاناپه ي قديمي قرار داشت كه آن را از خانه پدري آورده بود؛كاناپه اي كه بوي تمام افراد خانواده اش را در خود داشت ؛ آدم هايي كه در تمام مدت آمد و شد به آن خانه، حداقل يك بار، روي آن نشسته بودند و به صداي فنرهاي پنهان كاناپه، كه با هر تكان جيغ ممتدي از آن بيرون مي زد، خو گرفته بودند. وسط هال هم يك قالي دوازده متري تبريزي پهن بود. امّا حالا ديوارهاي لخت او را مي ترسانَد. به موزاييك هاي كف هال كه با ساييدگي ها و ترك هاي بازشان چرك گرفته و تاريك به نظر مي رسيدند خيره مي شود . يعني كسي در اين خانه زندگي نمي كند؟ نوك كفشش را به در مي چسباند، با فشار، دوباره يكي از لنگه هاي در را به عقب مي فرستد؛ چنان با احتياط اين كار را انجام مي دهد كه انگار مي خواهد گربه ي خانگي را پس براند.
« اگه كسي اينجا زندگي نمي كنه پس چرا بوي آدماي زنده زير دماغم مي زنه؟! »
به چارچوب در تكيه مي دهد. مي خواهد سيگاري بگيراند. از توي جيب كتش وينستون را بيرون مي كشد و فندك را هم از جيب ديگرش. مي زند ته پاكت سيگار و يك نخ بيرون مي پرد.

« لطفاً اينجا سيگار نكش »
صداي زنش را كه مي شنيد به آرامي خودش را تا كنار گلدان هاي شمعداني توي بالكن مي كشاند، و روي صندلي چوبي كهنه اي لم مي داد. توي طبقه دهم باد بيشتري به صورتش مي خورد و دود سيگار هم، مانند نخي از ابريشم ، توي هوايِ آزاد آن قدر خم و راست، و گاهي دراز، مي شد كه تهش را باد مي برد به سمت و سويي در تاريكي. همه اش فكر مي كرد كه زندگي اش دارد وارد مرحله ي تازه اي مي شود. اگر او را به جاي ديگري منتقل نكنند، اين بالكن را خيلي دوست دارد.
« واسه اينكه آويزونه روي خونه هايي كه تا پنج طبقه بيشتر بالا نيومدن؛ يه بالكن بتوني دراز.» چشم اندازش؛ پشت بام هايي از مربع هاي ايزوگام سياه بود؛ كه تو تاريكي به يك ديگر چسبيده بودند و به هنگام بارندگي مانند مشمايي سياه برق مي زدند.
نيمه هاي شب بود كه از رختخواب بيرون زد تا توي بالكن بايستد و به ستاره هاي نوراني نگاه كند. اولين بار همان جا بود كه اين جمله به سراغش آمد: ’’ زندگي ام مي خواهد وارد مرحله ي تازه اي بشود .‘‘ احساس مي كرد كه چيزهايي دارد تغيير مي كند. زنش كه خود را توي چادر سفيدي پوشانده بود توي بالكن پيدايش شد، به او گفت كه بي خوابي دارد اذيتش مي كند. بعد هر دو به پنجره گشادي كه لاي بقيه پنجره هاي تاريك، روشن مانده بود خيره شدند. عده اي داشتند در آنجا مي رقصيدند و صداي خفه ي موسيقي هم به گوش مي رسيد. سايه هاي دراز و باريك آنها روي پرده توري پنجره نقش انداخته بود. در همين جا بود كه گفت: ’’ چرا كسي ما را به شام دعوت نمي كند؟! ‘‘ بعد از آن كه اين جمله ي بي رمق و نااميد كننده از دهانش بيرون زد، بطري آبي كه توي دست راستش بود، ديده شد. قرص تلخي روي زبانش خيس خورده بود، كه آب خنك، آن تلخي عذاب دهنده را تا ته معده اش برد.
« داشتم به خودم مي گفتم از اين پس زندگيمون وارد مرحله ي تازه اي مي شه!»
« چه مرحله اي؟ »
« احساس مي كنم كه يه چيزايي داره تغيير مي كنه. »
« چه چيزايي ؟ »
وقتي كه مرد چراغ بالكن را خاموش كرد، حسِ خوشايندي پيدا كرد؛ اين كه ديگر ديده نمي شوند. زن به ديوارِ زبر تكيه داد و از توي تاريكي گفت:
« چيزايي كه تغيير مي كنه، باعث مي شه كه ما ديده بشيم؟ »
مرد به او خيره شد و بعد از آن زن انگشتش را توي تاريكي فرو كرد تا به جايي اشاره كند:
«سه بار آن پنجره روشن و خاموش شد،متوجه شدي؟»
بعد خنده هاي موذيانه زن، به موازات انگشت اشاره اش پيش مي رود. مرد خودش را مي زند به آن راه و خم مي شود روي لبه ي بالكن تا عمق خيابان را ببيند. لحظه اي بعد مي گويد:
«تو گفتي كسي ما رو به شام دعوت نمي كنه، درسته؟»

نور از جايي، كه به گمان او اتاق ته راهرو بود، ريخت توي هال و بعد هم صداي دري كه دستگيره اش به ديوار خورد. لحظه اي بعد دو سايه توي نور دراز شدند. نخ سيگار را توي پاكت چپاند و عقب كشيد. اين بار صداي پاهايشان را هم مي شنيد. مي بايست مي رفت تو؟ يا اين كه صبر مي كرد تا آن صداهاي كُند به او نزديك شوند؟ پشيمان مي شود و تصميم مي گيرد كاري بكند.
« تقه اي به در مي زنم . »
صداي تقه اي كه توي چوب كهنه پيچيد،انعكاس خفه اي داشت.
« اومدي؟»
صداي پيرمردي را از ميان سايه اش شنيد كه انگار به زور ايستاده بود.
« مي دونستيم كه امروز سر و كله ت پيدا مي شه. »
پس يكي از آنها زن است. صداي پيرزني كه انتهاي سايه اش با سايه پيرمرد قاطي شده بود، تند و تيز توي گوشش نشست. يكي از پاهاش را گذاشت توي درگاهي. در اين حين با خود فكر كرد كه دارد به دعوت چه كساني به ميان فضايي با بو هاي ناشناخته مي رود.
« در رو بخاطر تو باز گذاشتيم.»
« من ديشب خوابي ديدم كه صبح پي بردم، تو حتماً مي آيي. »
« از خوابت هم براش تعريف كن .»
« ما كه هنوز صورتشو نديديم! »
پيرزن، صدايي تيز و عذاب دهنده داشت. به خودش گفت اگر پاي چپش را هم توي درگاهي بگذارد و لنگه ي در را عقب بزند، آن ها مي توانند صورتش را ببينند . اين كار را كرد اما آن دو نتوانستند ، به وضوح ، تركيب صورت مرد را تشخيص بدهند .
پيرمرد با صورت كشيده ي پُر از چين و چروك و هيكل فربه ، كه از سمت راست روي عصا يله شده بود ، كوشش مي كرد تا او را ببيند . سرِ پيرزن به زور تا شانه شوهرش مي رسيد . مرد بدون هيچ دغدغه اي به راحتي به آن دو نگاه كرد .
« داره چيزايي از تو ديده مي شه . اما اگه يه كم جلوتر بياي مي تونيم رنگ چشاتو هم تشخيص بديم . »
پير زن گفت و خودش يك قدم جلوتر آمد .
« زنم ديشب يه كابوس قديمي رو ديد كه سال ها فراموشش كرده بود . اگه يه كم حوصله كني خودش بهت مي گه . »
« درسته ، اولين بار اين كابوس رو توي بيست سالگي ديدم . ديشب هم انگار صدايي از تو خواب به من گفت : بعد از هشتاد و سه سال، دوباره داري اين كابوس رو مي بيني . اگه خسته نيستي برات تعريف مي كنم : هر دوي ما مُرده بوديم ، يعني من و شوهرم ، و يكي ، يه مرد ، ما رو توي يه كيسه خواب چپاند و از بلندي انداخت تو تاريكيِ دره اي پُر از لاشخور ، كه به گمونم صورت اون مرد شبيه صورت تو بود . از خواب كه بلند شدم به ميشو گفتم نامه مان به دستش رسيده و هرجا باشه تا غروب خودشو به اين جا مي رسونه . ميشو ، همسرم ، كه حس ششم بسيار قوي اي داره ، به من گفت درسته ، اون مي آد و ما رو خوشحال مي كنه . »
پير مرد سبيل سفيد آويزانش را ، با كناره ي انگشت ها ، از جلوي دهانش پس زد و گفت :
« همه چيز آماده س . نگران نباش . پيشو ، زنم ، با دقت كارا رو رديف كرده . »
حالا مرد رسيده بود وسط هال و كمي از نورِ ته اتاق هم پاشيده شده بود به پاهاش . آن ها تكان نخوردند . پس از مكثي طولاني خودشان را آماده كردند تا صداي او را هم بشنوند . مرد به اطراف خيره شد تا جاي خالي اشياء دوران گذشته را بياد آورد ؛ و گاهي هم چهره اش آن قدر منقبض مي شد كه انگار مي خواست تمام آن اشياء را از نو خلق كند . بعضي چيزها را بياد نمي آورد و تنها ، در گنگي و سكون خانه ، بوي كپك و لباس هاي چرك گرفته عذابش مي داد .
« چرا حرف نمي زني ؟ »
« اميدوارم پشيمان نشده باشي كه بخواي برگردي . مي دوني ، اونوقت ما از غصه دق مي كنيم .»
جايي براي نشستن پيدا نمي شد ؛ لُختي و گل و گشاديِ هال او را گيج كرده بود . به خودش گفت براي شنيدن حرف هاي دو موجود كهنسال مي بايست جايي براي نشستن پيدا كند و چون جايي را پيدا نكرد ، تكيه داد به ديواري كه ديگر بوي رنگ نمي داد و انگار پوك و لرزان ، داشت به عقب يله مي شد .
« گمونم اين قسمت خونه تو را عذاب مي ده ، درسته ؟ ولي اتاقي كه ما توش زندگي مي كنيم كسل كننده نيس . »
« تازه ، بعد از اون كه كارت تموم شد ؛ مي توني به سرعت اين جا رو ترك كني . ولي زماني مي توني اين كار رو انجام بدي ، كه به رسم هر شب ، كسي توي راه پله ها ننشسته باشه . »
آشپزخانه با پيشخوان چوبي ، لُخت و عور به نظر مي رسيد . رنگ كابينت ها پريده بود و او به سختي مي توانست رنگ اوليه آن را ، از نو ، توي ذهن اش زنده كند .
« درسته ، اينجا همه چيز ترسناكه . هر چيزي رو كه مي بيني هم سن و سال ما ست ! »
پيرزن گفت و دوباره چند قدم جلوتر آمد . چهره ي كمرنگ و وارفته ي او به قدرت توانايي اش در راه رفتن نبود ؛ انگار يك ماسك شيشه اي مات به چهره اش زده بودند . حتا چشم هاي براق و هوشيارش هم نمي توانست از پس آن ماسك شيشه اي علامت زنده بودنش را نشان دهد .
« ما به سختي تونستيم نشوني تو رو پيدا كنيم . وقتي كه از اين و اون شنيديم كه كجايي ؛ مطمئن شديم كه تو ، توي همون نشوني مي توني نامه ي ما رو بخوني .»
« البته تنها پسرمان ، كه همين نزديكيا زندگي مي كنه ، تلاش زيادي كرد تا تو رو همون جوري پيدا كنه كه هميشه بودي ؛ با يه قلب بي احساس و يك جفت چشاي سگيِ بي رحم . اون از همون توصيفي استفاده كرد كه خود تو با شنيدنش كيف مي كردي .»
« بعد براي ما تعريف كرد كه چه جوري دست روي شانه ات گذاشت تا تو را راضي كنه . من و ميشو ازت متشكريم كه اين همه راه رو كوبيدي و اومدي تا به خواسته ي ما جواب مساعد بدي»
« آره ، منم ازت ممنونم . اگه اينجا رو به راحتي پيدا كردي ، واسه خاطر اينه كه اون نامه رو با دقت خوندي و تحت تأثيرش قرار گرفتي . »

بارش برف يكهو شروع شد . همسرش ، چسبيده بود به ظرف شويي، و با پيشبند كوتاهي ؛كه دورتا دور آن تورِ سفيد چين دار دوخته شده بود ، دست هاش را خشك مي كرد . همان موقع گفت :
« چرا گفتي زندگيمون وارد مرحله تازه اي مي شه؟ از اون شب تا حالا هيچ تغييري روي نداده ! يا شايد روي داده و من با خبر نشدم . »
مرد همان طور كه به تلويزيون نگاه مي كرد با قاشق چاي خوري ور مي رفت و دنبال بهانه اي مي گشت تا به او جواب ندهد . زن شير آب را باز گذاشته بود و صداي شُر شُر آب بدنه ي كابينت را مي لرزاند . وقتي كه شيرِ آب را بست مرد فهميد كه مي خواهد دوباره حرفي بزند . زن چيزي نگفت اما خودش را آماده مي كرد تا بيايد و روي همان مبلي بنشيند كه او گوشه اش كز كرده بود . مرد در اين فرصت صداي تلويزيون را بلند كرد تا او مجالي براي حرف زدن نداشته باشد . زن جلدي كنترل را قاپيد و با عصبيت تلويزيون را خاموش كرد .
« چرا جوابمو نمي دي ؟! »

توي اتاقي كه تهش با يك درِ باريك و بلند توي بالكن باز مي شد ، فرو رفت . پير زن و پير مرد هم به دنبالش خزيدند آن تو . به او گفتند كه روي صندلي بنشيند . حركت هاي كُند اما هوشيار آن دو او را به ياد تمساح هاي پيري مي انداخت كه براي مردن به دنبال جايي دنج مي گشتند .
پير مرد روي تختش نشست و پير زن روي مبل كوچكي كه توي سه كُنج اتاق فرو رفته بود . هر دو به او زُل زدند . پيرزن طوري روي مبل نخ نما نشسته بود كه بتواند تمام حركات مرد را زير نظر بگيرد . دندان مصنوعي اش را توي دهان جابجا مي كرد و زبان مرطوب بي رنگش را روي لب ها مي كشيد . مرد آماده شد تا صداي پيرزن را بشنود ؛ اما در اين هنگام پير مرد تكان خورد و گفت :
« عجيب است كه به اين همه قاب عكس توجه نكردي ؟! »
او روي ديوار تصوير جواني پيرمرد را درلباس نظامي ديد . پيرمرد بازوي چپش را طوري رو به دوربين عكاسي گرفته بود كه درجه ي گروهبان يكي اش توي عكس مشخص شود ؛ حتا از چشم هاي درشت ماليخوليايي اش هم بيشتر ديده مي شد . انگار به عكاس سفارش كرده بود كه آن نشانه ي روي بازو حياتي تر از وجود خود اوست . عكس هاي سياه و سفيد ديگري در حين شكار با دوستانش ، يك قسمت ديوار اتاق را شطرنجي كرده بودند ؛ عكس هايي كهنه ، كه كم كم زرد شده ؛ و توي قاب هاشان تاب برداشته بودند . عكسي از پير زن ميان قاب ها ديده نمي شد . مرد هم سعي نمي كرد تا از ميان انبوه قاب هايي كه به ديوار زده شده بود ، عكس او را كشف كند . اما ناخودآگاه ، هنگامي كه مي خواست پشت كتفش را بخاراند ، چشمش به قاب نقره اي كوچكي افتاد كه روي ميز كوتاهي قرار داشت . در اين قاب زني جوان با چشم هاي خمار ، موهاي سياه و فرق باز كرده ، با آرايش دهه ي سي ؛ كه اغلب زنان را هم چون فرشته هايي با چشم هاي خواب آلود در آورده بود ، ديده شد . پيرمرد تنها همين عكس را نگه داشته بود ؛ عكسي كه هروقت به آن خيره مي شد به خودش مي گفت فقط در آن سالها چشم هاي خماري داشت . و بعد از آن كه پا به سن گذاشت و پنجاه سالش شد ، انگار كسي آن چشم ها را از توي چشمخانه اش ربود و به جايش دو چشم وارفته ي خسته گذاشت . در قاب گنده اي كه پير مرد مجموعه ي مدال هايش را به نمايش گذاشته بود ، عكسي كوچك از دوران ميان سالگي اش هم ديده مي شد ، كه قسمت پايين صورت ، روي چانه اش ، سبيلي شاخ گاوي سايه انداخته بود . آن سبيل جو گندمي ، اينك مانند طناب كلفت و سفيدي زير دماغ گردش باد كرده بود ، و معلوم بود كه براي شق و رق نگه داشتن آن از آداب خاصي پيروي مي كرده . مرد دوباره به چشم هاي پُر از التهاب آنها خيره شد و به خودش گفت از من چه مي خواهند ؟
« برات يه چاي دبش مي ريزيم . »
پيرمرد گفت و به پيشو اشاره كرد . پيرزن گفت :
« شب ، انگار رنگ چشم ها رو تغيير مي ده . به ما گفته بودن كه تو چشم هاي سبز ترسناكي داري ، و به خاطر همين به چشم سگي معروفي . ولي انگار اين جوري نيس ! »
مرد با شنيدن اسم چشم سگي تكان خورد ، كمي پس نشست و دوباره ، پس از مكث كوتاهي ، سعي كرد به رفتار عادي خود ادامه دهد .

اتاق مشاجره هاي گاه و بي گاه . آن موقع ها اين اتاق گشادتر و دل باز تر بود .حالا شبيه پستوي سقط فروشي ها خفه و تنگ به نظر مي رسيد ؛ فقط مي توانستي راه باريكي براي رفتن به بالكن پيدا كني ، و براي گذر از آن جا و رسيدن به بالكن ، مي بايست به همه چيز تنه مي زدي .
« از من سؤال مي كنن كه شوهرت چه كاره س ، من نمي دونم چي جواب بدم . همه ش مي گم شغل آزاد داره . مي گن چه شغلي ؟ مي گم نمي دونم . »
سردرگمي اي كه در صداي زن موج مي زد او را عذاب مي دهد . او لرزان مي نشست و به سايه ي شانه هاش ، كه كف اتاق پهن شده بود ، نگاه مي كرد . مرد مي توانست از همان جايي كه نشسته بود دست او را بگيرد ؛ همان دست داغ هميشگي با پنجه هايي كوتاه ، كه هرگز اجازه نداشت ناخن هايش را بلند نگه دارد و آن ها را مانيكور بزند . زن بيشتر خود را شبيه شوهرش مي ديد تا خودش . اين را بعد از ده سال آزگار زندگي مشترك ، متوجه شده بود ؛ زماني كه شبيه او حركت مي كرد و راه مي رفت ، و با دهان باز به حرف هاي ديگران گوش مي داد و سعي مي كرد كه فقط بشنود . به خيابان كه قدم مي گذاشتند مي ديد كه مرد با شنيدن هر صدايي چشم هاش ريز مي شد و با دقت به كوچكترين جنبش دست و پاي ديگران خيره مي ماند . حتا جملات و كلماتي را كه بكار مي برد مختصر و بسيار اندك بود . زن ، روزي كه روبروي آيينه نشست براي اولين بار به خودش گفت كه شبيه سايه اي شده است . از آرايش كردن محروم مانده بود و پوست مهتابي صورتش با رنگ طبيعي ، برايش خسته كننده و تكراري شده بود .گاهي به دقت به چشم هاي پنهان كار او ، كه در حين خواب نيمه باز مي ماند ، زُل مي زد . همان دَم مي ترسيد و خود را عقب مي كشيد ؛ انگار او در خواب و بيداري مي پاييدش . سپس خيره مي شود به خواب بي سر و صدايش ؛ كه حتا نفس كشيدن هاش هم كنترل شده و منظم بود . هرگز نشنيده بود كه در خواب حرفي بزند يا ناله اي بكند . انگار كسي از درون او را مهار كرده بود .
« ممكنه همه چيز تغيير كنه و كس ديگه اي بشيم . »
« يعني آشكار مي شيم ؟! »
به زن جواب نمي دهد . پرده ي اتاق خواب را مي كشد و سعي مي كند توي آپارتماني با شصت و پنج متر مربع زير بنا ، ديده نشود .

نعلبكي و استكان جلنگ و جلنگ مي كردند و اين صدا ، از كنار سماور ، با دست هاي پيشو به سمت زانوهاي مرد مي آمد . پيرزن وقتي كه مطمئن شد نعلبكي را توي دست مرد گذاشته است گفت :
« چاي زعفران . هردومون دوس داريم . از وقتي كه طبع ميشو سرد شد ، دَم كرده ي زعفران حالشو جا مياره . »
ميشو گذاشت تا او آخرين قطره ي چاي نيمه گرم را از ميان نعلبكي هورت بكشد و بعد ، با عصايش ، به قاب عكس پُر از مدال اشاره مي كند .
« بيست مدال . بخاطر سي سال خدمت صادقانه . اگه توي اين ولايت يك گروهبان رو پيدا كردي كه اين همه مدال داشته باشه ، همه شو مي دَم به خودت . »
پيشو گفت :
« سردتون نيس ؟ اين آپارتمان قديمي پُر از سوراخ سُنبه ست . تابستون از گرماش خفه مي شيم و زمستون سوز سرما تا مغز استخونامون نفوذ مي كنه . »
مرد استكان را روي چمداني كه كنار پاهاش قرار داشت گذاشت . ميشو نگاهش كرد و نوك عصايش را كف اتاق مي زد و مي گفت :
« تو هم مث جوونياي من كم حرفي . بايد اين طور باشه . شغل من ايجاب مي كرد كه آدم پُر حرفي نباشم . »
مرد گفت :
« اگه اجازه بدين مي خوام برم توي بالكن و يه كم به خونه ها نيگا كنم .»
پيشو خنديد و گفت :
« خونه ها ؟! »
بعد برگشت طرف ميشو . او عينك قطوري را كه با بند نازكي از گردنش آويزان كرده بود روي قوز بيني اش گذاشت و گفت :
« ديدن اون همه خونه هاي قوطي كبريتي ، واقعاً لذت بخشه ؟! »
مرد رسيده بود به در باريكي كه توي بالكن باز مي شد . دستگيره ي سرد در را كه توي مشت گرفت چانه اش را چرخاند به طرف ميشو و گفت :
« همين طوره ! »
« اون جا پُر از خرت و پرته . »
پيشو گفت و پشت سرش ايستاد . مرد لاي در را باز كرد و بوي شب به صورتش خورد ؛ همان بوي هميشگي . از شكاف در بالكن تكه اي از آسمان سورمه اي را ديد « هر چيزي عوض بشه ، شب همون شب هميشگي يه ». خنكي شب به صورتش چسبيد و نفسي عميق كشيد كه صداي عبور هوا از توي خرخره اش روي يقه ي پيرهنش لغزيد و پيرزن با شنيدن آن صداي عجيب به او خيره شد . پيرمرد صدايش را از روي چانه اي كه به خم عصا تكيه داشت بيرون فرستاد :
« زني كه اين خونه رو به ما فروخت ، آخرين باري كه اومد اين جا تا بقيه چيزاش رو ببره ؛ از ما خواهش كرد تا بهش اجازه بديم پاهاش رو ، براي آخرين بار ، بذاره تو اين بالكن ! »
« اونم مث تو به ما گفت آرزو داره تا يه بار ديگه به اون همه خونه نيگا كنه . »
« وقتي كه در بالكن رو باز كرد با ديدن اون همه خرت و پرت ، پا پس كشيد و پشيمون شد . »
مرد برگشت و سر جايش نشست .

زن گفت :
« اگه اين بالكن نبود از تنهايي دق مي كردم . اينو تو دفترچه خاطراتم نوشتم .»
مرد روي صندلي چوبي كهنه اي كه لق مي خورد نشست و پاهاش را گذاشت روي لبه بالكن .
« به خاطر همين بالكن بود كه اين آپارتمان رو خريديم . »
« يادمه »
« تو تا حالا اين همه پنجره رو شمردي ؟ آدم سرگيجه مي گيره . »
زن آه كشيد . روسري اش را درست كرد و موهايي كه بيرون مانده بود با نوك انگشتها زير روسري چپاند .
« مي تونم يه چيزي بهت بگم ؟ »
« بگو .»
« ازين زندگي يه نواخت خسته شدم . »

ميشو وقتي كه مطمئن شد مرد دوباره سرجايش نشسته ، گفت :
« سي سال جايي كار مي كردم كه در تموم مدت روز فقط مي تونستم پانزده دقيقه آفتاب رو ببينم ؛ اونم از تو سوراخ كوچكي بالاي ديوار مستراح . ما مي دونستيم نورگير كجاس ، اما ديگرون نه . »
پيرزن گفت :
« هر از گاهي اونو مي ديدم . شبا وقتي كه همه خوابيده بودن پيداش مي شد . يادته ميشو ؟ دمر مي خوابيدي و مي گفتي پشتم ، شونه هام و بازوهامو بمال . »
ميشو آه بلندي كشيد و گفت :
« بگذريم . حالا تو از خودت حرف بزن .»

مرد به دقت به چشم هاي باد كرده ي زنش نگاه كرد . بعد صداي غرغرش را شنيد كه مي گفت سرش دارد مي تركد . با امروز دو روز بود كه لب به غذا نزده بود . گاهي كه سر پا مي ايستاد غش مي كرد و دراز به دراز مي افتاد كف هال . مرد او را روي تخت مي خواباند ؛ سپس ، به رسم فيلم هاي سينمايي ، آب به صورتش مي پاشيد . او پلك نمي زد و انگار مي خواست خودش را طوري نگه دارد تا او دريابد كه مرده است . زن چند ساعت به همان حالت ماند ؛ اما مرد با ديدن تكانه هاي سينه اش خاطر جمع شد كه دارد به طور پنهاني نفس مي كشد . حريفش نبود كه حتا دو قطره ي شير توي دهانش بريزد . مدام مي گفت كه خودش را گم و گور مي كند يا از بالاي بالكن به زير مي اندازد و آبرويش را مي برد .
موضوع حوالي خرداد ماه شروع شد . در آن روز حالت تغيير كرده ي چشم هاي مرد او را به فكر واداشت . وقتي كه چند واليوم قوي قورت داد و مانند جسد روي تخت پهن شد ، بالاي سرش نشست و به دهان نيمه بازش نگاه كرد . بوي گازوييل و روغن سوخته ي اتومبيل هاي قراضه مي داد ؛ بويي غليظ كه تا كنون با خودش به خانه نياورده بود . به خودش مي گويد ديگر او نمي تواند چيزي را پنهان كند زيرا با گم شدن چند نفر در تاريخ هايي كه مرد در خانه نبوده است ، حس وقوع فاجعه اي را در خود احساس مي كرد ؛ گويي انگار چيزهايي در زندگي شان در حال تغيير است .

ميشو گفت :
« اون روزها شغل خودمو پنهان نيگه مي داشتم تا پيشو از ترس سكته نكنه ، و بعد ريز ريز بعضي چيزا رو بهش گفتم ، تا اين كه قوت قلب گرفت و چيزي نموند كه اون ماجرا هاي ته گودال ، مث قصه هاي شب ، اونو خواب مي كرد ؛ مث لالايي .»
پيشو لبخند زد . رفت و كنار پير مرد نشست و گفت :
« به بوي لباس نظامي اش عادت كرده بودم ، مخصوصاً به بوي چرمي كه يه كُلت سنگين و برّاق توش فرو رفته بود . گاهي كُلت سنگين رو مي داد دستم و من دماغم رو مي چسبوندم به نوك كُلت و بو باروت رو از توي اون بيرون مي كشيدم . يه روز كه رفته بوديم بيرون از شهر ، اون گذاشت تا من با همون كُلت يه دونه تير هوايي در كنم . اي واي چه كيفي داشت ؛ روزاي خوبي بود . از بركت اون روزهاست كه تا حالا زنده مونديم .»
مرد بدون اين كه مژه بزند نگاهشان مي كرد . ميشو پيرزن را توي بغل گرفت و گفت :
« گاهي اون خاطرات رو با هم مرور مي كنيم . من كه خيلي چيزا رو پاك از ياد بردم اما پيشو حضور ذهن خوبي داره ، مث قصه هاي شب همه رو از بره . مافوق هاي من هميشه به من مي گفتن هي گروهبان تو كارت بالا مي گيره . يه روز كه پوتينم رو گذاشتم رو خرخره ي يه جوونك بيست ساله ، گردنشو شيكستم و يه هفته نشد كه يارو همه چيز رو لو داد . بعد ارتقاء مقام گرفتم . منو بردن يه جايي كه هم درآمدش خوب بود هم مي تونستم خودمو بچسبونم به يه مشت آدماي گردن كلفت ، همونايي كه سرشون به تنشون مي ارزه . »
پيشو لب هاي پژمرده اش را چسباند به چين و چروك صورت پيرمرد و همانجور نگه داشت ، معلوم نبود كه مي خواست او را ببوسد يا چيزي پر گوشش بگويد . و ميشو صورتش را برگرداند و گونه ي پيرزن را بوسيد . پيشو به مرد گفت :
« دلم مي خواد حالا كه برگشتيم به اون سال ها ، يكي از قصه هاي شب رو برات تعريف كنم ، اشكالي نداره ؟ »
مرد سرش را تكان داد . پيرزن گفت :
« اين يكي جذاب تره : توي اتاق نگهباني …»
پير مرد حرفش را قطع كرد و گفت :
« عزيزم ، اگه اشكالي نداره اجازه بده تا خودم اين ماجرا رو شروع كنم . هرجاش كه خسته شدم تو به كمكم بيا . »
پير زن نگاهش كرد و لبخندي روي چين و چروك صورتش پهن شد . پيرمرد گفت :
« توي اتاق نگهباني دراز كشيده بودم . ساعت سه و بيست دقيقه ي صبح بود . مي باس رأس ساعت پنج اون آدم ديلاق رو آويزون مي كرديم وسط حياط كوچكي كه مخصوص اين كار ساخته شده بود . هي مژه مي زدم و خوابم نمي برد . بلند شدم و رفتم سراغش . اون تو سلول انفرادي بيدار بود و چشاش تو تاريكي برق مي زد . وقتي كه خم شدم رو بدني كه نكبت و كثافت ازش بالا مي رفت ، چشام افتاد به دهن زشتش … »
ميشو سرفه كرد ؛ نفسش بالا نمي آمد . پيشو بجايش ادامه داد .
« … زبون لَخت آويزونش رو لب پاييني ش افتاده بود و مث سگ خُرخُر مي كرد . پيش خودم گفتم حيفه يه ساعت قبل از آويزون كردنش حالشو جا نيارم . مي خواسم تلافي اون تف گنده اي كه انداخته بود تو صورتم رو در بيارم . آخه جلوي همكارام كنف شدم … »
« …با نوك پوتين كوبيدم زير چونه ش . يه وري شد و رفت تو سه كنج سلول . افسر نگهبان پيداش شده بود و از تو پنجره كوچك چدني بهم زُل مي زد . يه بار ديگه زدم زير چونه اش و تاقباز افتاد . پوتين رو گذاشتم روي بيضه هاش ؛ دادش هوا رفت و هرچي خورده بود بالا آورد . چشاي وق زده ش خيس شده بود . پيش خودم مي گفتم مي باس يه بلايي به سرش بيارم كه سالم پاهاشو نذاره تو اون دنيا . ساق پاشو شيكستم ، از حال رفت . »

ساعت سه و بيست دقيقه ي بامداد بود . زن با بالا تنه ي شُل و وِل هنوز بيدار بود . روي كاناپه نشسته بود و توي دستهاش روزنامه ي گشوده اي قرار داشت كه تمام زانوهاي عريانش را مي پوشاند . چشم اش به درِ هال بود و انتظار مي كشيد تا آن كليد كذايي توي قفل بچرخد . بيست دقيقه مانده به ساعت چهار صبح ، صداي چرخ دنده هاي قفل بلند شد و دستگيره ي در با صداي جيغ هميشگي اش چرخيد . صدا ، انگار از توي سوراخ كليد به طرف صورتش شليك شد كه يكهو لرزه اي خفيف توي اندامش دويد و شق و رق نشست و به دري كه به آرامي باز مي شد خيره ماند . اولين چيزي را كه ديد صورت زردانبويِ رنگ پريده اي بود كه هيچ صدايي با خودش به درون خانه نياورد ؛ انگار قالبي تهي كه باد آن را به در خانه چسبانده بود . مرد در درگاهي ايستاد . دستش دراز شد تا آن فضاي سنگين ، كه پر از نقش و نگار چهره ي زنش بود ، عقب بزند . نتوانست ، چون در آن لحظه زانوهاي زن لرزيد و روزنامه با صداي خش و خش آزار دهنده اش از روي دامنش سُر خورد كف هال . مرد اولين چيزي را كه ديد تصوير خودش بود كه در ميان تصاوير ديگر درشت تر به چشم مي آمد . خم نشد تا آن را بردارد . از كنار بال گشوده ي روزنامه و قسمتي از صورت خود گذشت . درِ اتاق خواب را كه بست صداي لرزان زنش را نيز شنيد :
« به من گفتن تا به تو بگم ؛ تو بازداشتي . دارن ميان تا تو رو با خودشون ببرن . »
به خودش گفت همه چيز تمام شد . درِ هال كه بسته شد ، گردن كشيد توي هال و زنش را نديد .

پيشو گفت تمام ماجراهاي پيرمرد را توي دفترچه خاطراتش نوشته بود . گفت روزي كه اين كشور خر تو خر شد همه را به آتش كشاند . ميشو يك بار ديگر عصايش را به كف اتاق زد و گفت چهل و هفت نوع شكنجه را خودش به تنهايي اختراع كرده است ؛ با ابزارهاي مختصر و مفيد ، و بدون اتلاف وقت .
« چهل و هفتمي رو هيچ وقت به كار نبردم .گذاشتم براي خودم و پيشو .»
هر دو مي خندند . پيشو بلند مي شود و چند قدم جلوتر مي آيد و روبروي زانوي مرد مي ايستد .
« نمي دونم چرا رنگ چشات تغيير كرده ! خب ، ما به چشات كاري نداريم . ما از تو هيچي نمي خوايم . اين اختراع آخر رو روي ما آزمايش كن . شايد بعدها به دردت بخوره . توي اون پاكت هم دستمزدت آماده س .»
« اين تصميم هردوي ماست . تو هم كه اهل فني .»
مرد با چهره اي خالي از احساس به آن دو نگاه كرد و به خود گفت اشتباه گرفته اند . « اونا منتظر
كس ديگه اي هستن .»
پيرزن پاكت باد كرده را روي زانوي مرد گذاشت . مرد با سرانگشتان خاموشوار خود ضخامت پاكت را حس كرد و يكسره ، با شتابي غير قابل تصور ، اين احساس خوشايند را از شعور و تخصص خود عبور داد و به خودش گفت : « مي توانم . »

يله شده بود روي تخت سفري . پنجره را باز گذاشته بود تا بادِ زمستاني ، آن گرمايي را كه بر گونه اش نشسته بود پاك كند . في الواقع بخاري كه داشت توي تنِ كرخت اش بالا مي گرفت او را مي ترسانَد . لحظه اي خيال برش مي دارد كه غلبه ي اين گرما واكنش تنِ خودِ اوست . با هراسي مضاعف تلخي اتاقِ تنگ و تاريك خانه ي پدري را ، در چانه اي با لرزه هاي خفيف ؛ كه صداي يكنواخت دندان هاش را روي قفسه ي سينه اش مي ريخت ، احساس كرد . زنش غياباً طلاق گرفته بود ، كارش را هم از دست داده بود و اكنون تمام اشياي مختصر توي اتاق بازتاب اندوهي است كه ته مغزش مي گذشت . و اين اندوه ، چابكي و طغيان روزگار خودسري اش را از او مي گرفت .
چگونه مي توانست با خودش كنار بيايد ؟ پيش خود مي گفت كه مي تواند پس از يك كشمكش دروني بلند شود و براي ديدن شفافيت زنانه ي همسرش به سراغش برود و او را در همان خانه اي كه بالكن بتوني دارد ملاقات كند . « بعد از دهسال آيا او هنوز شبيه من است ؟ » شانه عوض مي كند و روي تشكي غلت مي زند كه انگار ميان بخارِ داغ تابستاني ، آكنده از بوي تُرُش بدن ، پهن شده است . از نور مي ترسد و تاريكي براي او جاي امني ست . سي سال داشت و بوضوح آن خطوط آزار دهنده اي كه روي پيشاني اش جان گرفته و ، اندك اندك ، داشت ردّ ترسناكش را برجا مي گذاشت ، او را تهي تر از دهسال پيش نشان مي داد . حتا آشكارا گمان برش داشته بود كه بيدار شدنش در خوابي است كه از پي خوابي ديگر ، غفلتاً ، او را به درون كابوس هميشگي پرتاب كرده است . بعد از آن در مي يابد كه فاصله ي خواب و بيداري اش در قلمرو سايه هايي ست كه هر دَم داشتند او را احاطه مي كردند . در اين قلمرو ترسناك هرآن فكر مي كرد كه كساني پاهايش را به سمت روشنايي مي كشند و مي خواهند او را به درون سراشيبي پر از بوهاي گياهان وحشيِ تپه هاي از ياد رفته رها كنند . تپه ها را مي شناخت اما نمي خواست كه يك بار ديگر آن ها را بياد آورد . هر تپه اي ناله ي مخصوص به خود داشت ، و هر ناله اي با ابزاري شناخته مي شد كه قبلاً آن را تجربه كرده بود . چه كساني مي توانستند از آن همه تپه جان سالم به در ببرند .« مي دونم كه ديگه شبيه من نيس .» مي گذارد تا تاريكي با صداي عوعو سگها كامل شود ، آن گاه با تنپوش رنگ و رو رفته اش از خانه بيرون مي زند .« وقتي كه در رو باز كرد ، با ديدن من … »

« چهل و هفتمين نوع شكنجه مي تونه ما دوتا رو نجات بده . بيست و پنج ساله كه فقط توي شب بيدار مي شيم و گاهي به بيرون خانه سرك مي كشيم و مراقبيم كه كسي ما رو پيدا نكنه . حس مي كنيم كه مرگ از پَر گوشمون گذشته . نمي خوايم دس ريشو ها به ما برسه . از اين گذشته ، ديگه هيچ چيزي هم به كام ما نيس . همين ها كافيه كه حداقل با روش خودمون قدم به اون دنيا بذاريم . »
ميشو مي گويد و به پيرزن اشاره مي كند . او دو كيسه ي مشمايي و يك نوار چسب جلوي زانوي مرد مي گذارد و مي گويد :
« مي دوني چرا امروز رو براي اين كار انتخاب كرديم ؟ براي اين كه من هشتاد و سه سال پيش تو همچين روزي دنيا اومدم . »
پيرمرد دست پيشو را به طرف خودش مي كشد و او را در آغوش مي گيرد .
« آخرين باري كه يه نفر با اختراع چهل و ششم ريق رحمت رو سركشيد ، يكي از همكلاسي هاي قديمي ام بود . يادم مي ياد كه براي بار آخر تو چشام نيگا كرد و گفت : ‹ يادته ، تو مدرسه همه بهت مي گفتن تمساح › … »
پيشو خنديد و گفت :
« اونوقت تو خاطرات دوران مدرسه ات رو برام تعريف كردي . »
« آره . هردومون تو يه مدرسه ي داغون تو پايين شهر درس مي خونديم . بدبخت بدبخت بوديم . اون روز ، روز بازجويي ،گذاشتم تا هرچي مي خواد بگه ، حتا گذاشتم تا چندتا فحش آبدار ناموسي هم بهم بده . يادم مي ياد كه بهش گفتم اشكالي نداره هرچي مي خواي بگي بگو ، واسه اين كه صداي تو از توي اين زيرزمين بيرون نمي ره . اون منم كه صداي تو رو به گوش زنم مي رسونم ، فقط بخاطر اين كه اثرات هر اختراعي رو تو دفتر خاطراتش بنويسه . »
« ميشوي عزيز ، اون وقت انداختيش روي اون چار پايه فلزي و دست و پاهاشو بستي به دوتا ميله ي چرخون ؛ و بعدش هر دقيقه اي يه بار ميله ها رو مي چرخوندي تا قد و قوارش مث خمير كشيده شه . »
« هنوز صداي چرق و چروق استخوناش تو گوشمه . حتا وقتي كه مفصل هاش از هم ديگه در مي رفت و پوست تنش نازك مي شد ، بازم از شعار دادن حزبي اش دست برنمي داشت . »
مرد به ميشو خيره شده بود و به صداي شكسته شدن مفصل هايي كه انگار از توي چشم هاي بي فروغ پيرمرد بيرون مي زد ، گوش مي داد . به خودش گفت كابل برق چيز بهتري است ؛ كم صرفه تر ، با دوام تر و خوش دست تر . آخرين بار پشت همان تپه ها ، ميان بوي گياهان وحشي ، كابل مشكي را دور گردنش گره زد و ريز ريز به آن نعره هاي ترسناكش خاتمه داد .
پيرمرد با موم نوك سبيل هايش را ماليد و آنها را مانند دو قبضه ي شمشير تو هوا نگه داشت ، بعد كيسه هاي مشمايي را برداشت و گفت :
« شروع مي كنيم . پيشو ي عزيز بيا و كنار من دراز بكش . لطفاً دست و پاهاي ما را به تخت ببند»
مرد با ولع تمام و با سرعتي غير قابل پيش بيني اين كار را انجام داد . آن دو هنوز مي خنديدند .
« حالا مي تواني سرهايمان را توي كيسه هاي پلاستيكي بكني و پايين آنها را با چسب نواري به گردنمان بچسباني . لطفاً طوري اين كار رو انجام بده كه كوچكترين منفذي به جا نمونه . يادت باشه كه خيلي از همكاراي من مي دونن كه اين اختراع به نام من ثبت شده . »
پيرمرد اين را گفت و براي آخرين بار همسرش را بوسيد .
مرد به دقت پايين مشماها را با چسب نواري به دور گردنشان چسباند و يكهو صورت هايشان ناپديد شدند . انگار آن همه چين و چروك از ته آب گل آلودي ديده مي شد . با هر نفسي ، مشما به صورتشان مي چسبيد و طرحي از جمجمه از آن بيرون مي زد . داغي نفس ها به مشما كه مي خورد ، صداي خش و خش آن توي اتاق مي پيچيد ؛ صدا ، انگار بارتاب خُرخُري از درون پيچاپيچِ حلزوني تيره بخت بود ، كه در ميان غباري تاريك ، بالاي تخت پخش مي شد . اتاق مانند سردابي نمور داشت كوچكتر مي شد . آنها به سختي تقلا مي كردند تا يك بار ديگر به زندگي نگاه كنند . ميشو نمي توانست كله اش را برگرداند و به پيرزن زُل بزند چون ريز ريز داشت از او فاصله مي گرفت . از تقلاي بي حاصل شان تخت به لرزه افتاده بود .« كدام يك زودتر خلاص مي شود ؟ » با خودش كلنجار مي رفت . روي هردوي آنها خم شد : وقتي كه چشم سگي به او گفت كه دارد پاي آن يكي تكان مي خورد مرد به پايين تپه لغزيد و روي او خم شد . هنوز كابل برق توي مشت عرق كرده اش جا داشت . متوجه مي شود كه آن پاها داشتند با آخرين وزش باد تكان مي خوردند . آن قدر روي آن دو خم مي شود كه به چشم هاي وق زده شان مي رسد .
براي اولين بار به چشم هاي كم فروغ آن دو زُل زد . ته مانده ي نفس ها به مشما مي خورد و بخار نمدار دهانشان مانند قطرات ريز شبنم به مشما مي چسبد و برق مي زند .آن قدر روي آنها خم شد كه هر دو را شبيه هم ديگر ديد . در اين هنگام پي مي برد كه پيرزن اندك اندك دارد فرو مي رود . يكهو دم و بازدم متوقف مي شود و مشما به صورت پيشو مي چسبد . چشم هاي بي حالت او مانند سطحي كدر ناپديد مي شوند و آخرين فرم و حالت لب هايش به گونه اي برجا مي ماند كه انگار مي خواست آخرين هواي توي دهانش را ، با فوتي بي جان ، به شيوه اي ممتاز ، از خود دور سازد . مرد از اتاق بيرون زد و در ميان فضاي مرده ي هال ايستاد ، اما صداي آخرين خُرخُر پيرمرد را مي شنيد . وقتي كه به موهاي نامرتب خود چنگ زد و به پاكت سنگيني كه به دستش چسبيده بود خيره شد ، سكوت ناخوشايندي آغاز شد . برگشت و به اتاق نگاه كرد . پاكت توي دستش سنگيني مي كرد . گوشه ي هال چندك زد . آيا بايد بگذارد تا سپيده بزند و بعد به خانه ي پدري برگردد ؟ سردش مي شود . دوباره به اتاق ميشو و پيشو نگاه مي كند . صدايي مي شنود . به سمت اتاق مي رود . سرك مي كشد توي اتاق . بوي نا و نفتالين زير دماغش مي زند . چراغ را خاموش مي كند و در اتاق را مي بندد . مي خواهد از ميان تاريكي راهروها و پلكان بگذرد و خود را به خانه پدري برساند . مكث مي كند . ديگر هيچ چيزي را از زنش بياد نمي آورد .« شايد كساني توي راهرو نشسته باشند . » نمي خواست كه ديده شود . دوباره كز مي كند توي سه كُنج هال . پاكت از دستش سُر مي خورد روي زانوش و بعد روي موزاييك ها . دل بالا مي خوابد . در اين حين صداي لولاهاي درِ هال شنيده مي شود . كسي توي چار چوب در ديده مي شود ؛ چارشانه است و تمام درگاهي را مي پوشاند . او وقتي كه از درگاهي مي گذرد در را پشت سر خود مي بندد و با صداي ميخ هاي ته كفشش به طرفش مي آيد . روي او خم مي شود . چشم هاي زنده ي او را مي بيند . مرد همان جور كه دل بالا خوابيده است مي گويد :
« اومدي ! مي دونسم كه سر و كله ت پيدا مي شه .»
بعد پاكت پول را به طرفش سُر مي دهد . در اين حين مرد چارشانه فندك مي زند تا سيگارش را روشن كند . چشم سبزش از ميان تاريكيِ دور صورتش بيرون مي زند .
« همه چيز آماده س . نگران نباش چشم سگي . »
چشم سگي بيشتر رويش خم مي شود و او را از گودي چانه اش مي شناسد .
« وقتي نشوني روي پاكت رو خوندم به خودم گفتم چقدر اين نشوني آشناس . »
مرد همانجور كه دل بالا خوابيده بود گفت :
« اينجا ديگه خونه ي من نيس . »
« خيلي عجيبه ، بعد از دهسال كه همديگه رو گم كرديم … با يه نامه ي سوزناك تو رو پيدا مي كنم ! »
« وقتي كه كارت تموم شد مي توني به سرعت اينجا رو ترك كني ، ولي زماني مي توني اين كار رو انجام بدي ، كه به رسم هر شب ، كسي توي راه پله ها ننشسته باشه . »
با هر پكي كه به سيگار مي زد چشم سبزش توي صورت چربِ پُر از ماهيچه بيشتر پهن مي شد . سيگارش كه تمام شد گفت :
« كار عاقلانه اي كردي ، ولي من جرأت نمي كنم براي كسي نامه ي سوزناك بنويسم . مي دوني فعلاً اين شغل جديد ، منو يه كم تسكين مي ده . »
چشم سگي ته سيگارش را كف موزاييكي هال خاموش مي كند .
1384 ـ شيراز

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت