گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 

پيمان اسماعيلی

يك هفته خواب كامل

 

 

شايد رئيس شرکتي چيزي باشد . تا خرخره هم خورده . مي گويد همين امشب بايد برگردد نور . لحنش يک جورهايي است که خوشم نمي آيد . من هم مي گويم  ما راننده نيستم جناب .

می خواهم حاليش کنم که اگر ساعت دو نيم نصفه شب پارک کرده ام کنار ميدان آرژانتين از سر ناچاري نيست. اصلا آمده ام هوا بخورم و مثل همان جوان ريشويي که سر ظهرخودش را يک دفعه اي انداخت توي ماشين کمي احساس شاعرانه پيدا کنم. يعني خودم فهميدم که خيلي احساس شاعرانه بهش دست داده.  يک چيزهايي مي خواند که يادم نيست . مي گفت خودش گفته . بعد گفت : چند سال است توي اين خط مي چرخي ؟

 گفتم : پنج  شش سالي هست .

گفت : شش سال توي همين يك ذره جا ...  او هوم... كم وقتي نيست .

بعد هم يک پاکت سيگار کنت لايت انداخت روي صندلي شاگرد . يعني مچش را خم كرد پايين و يك جور آرامي سيگار را انداخت روي صندلي.

گفت :  اين هم سهم شما . ساره ديگر نمي کشد . ترک کرده .

از اين كارش خيلي خوشم آمد . انگار كسي موقع رقصيدن مچش را توي هوا تاب بدهد.

مي گويد : ممنون مي شوم مرا ببري. خودم نمي توانم پشت فرمان بنشينم .

صاف زل زده توي چشمهام و مي گويد اگر خودش بنشيند  پشت فرمان دخلش مي آيد . بايد ماشينش را بگذارد اينجا و خودش برگردد نور. مي گويم : مهماني تشريف داشته ايد لابد؟ سرش را تکان مي دهد و به ماشين اشاره مي کند .

: يک همچين چيزي . بنشينم؟

اگر آن جوانک ريشو به جاي من بود حتما مي گفت : بنشين . دو تايي مي رويم توي دشت هاي سبز . آها ... يادم آمد . يک شعري خواند که تويش دشت سبز بود . دوتايي با هم مي رفتند توي دشت .

مي گويم : البته کار قشنگي است . که يکدفعه همين جوري ول کنم و با شما بيايم نور . آن هم توي آن جاده هاي سبزي كه مثل مار پيچ مي خورند دور خودشان . کارهاي اينجوري را دوست دارم . همين جوري يک دفعه اي . ولي فردا بايد بروم شرکت . مي دانيد کارمند ها را نمي شود سر خودشان ول کرد.

نمي دانم اين قضيه کارمندها و ماري كه پيچ مي خورد يک دفعه چه طوري حواله شد توي سرم. ولي انگار نمي شنود . در ماشين را باز مي کند و مي نشيند روي صندلي عقب .

مي گويم  : جناب ! ظاهرا مهماني سرتان را زيادي گرم کرده . عرض کردم فردا بايد ...

مي گويد : مسير قشنگي است . حوصله ات سر نمي رود. بعد دستش را به پوست زير گلويش مي کشد و آرام مالشش مي دهد.

مي روم و پشت فرمان مي نشينم . با دست اشاره مي کنم که در ماشين را ببندد . به خودم مي گويم حالا که چيزي نگفته بيچاره . اصلا دوتايي با هم مي رويم توي جنگل و دشت و گور پدر کارمندها .

مي گويد : اگر جايي رفتي آبسلوت تعارفت کردند نخور . به مزاج هرکسي نمي سازد .

مي گويم : آبسلوت نمي خورم من . خودم عرق مي گيرم و و توي ميوه مي خوابانم . توي هلو ، آناناس و انگور . فوق العاده مي شود . از رنگش هم كه نگو . رنگ فيروزه اي اش چشم آدم را خيره مي كند .  يعني جوانگ گفته بود رنگ فيروزه اي آينه هاي بغلت چشم آدم را خيره مي كند . قبل از اينكه پاكت سيگار را بيندازد روي صندلي  شاگرد .

مي گويد : نمي خواهيد به کسي خبر بدهيد ؟ به خانمتان مثلا ؟

مي گويم :  زن ندارم من جناب . اين جور قيد ها با روحياتم سازگار نيست . البته من بارکش شما نمي شوم ها . متوجهيد که . خرجتان را بايد بدهيد . 

 

دم سحر از توي جاده اي رد مي شويم که دو طرفش دشت است . از همان دشتهاي سبز . نزديک نور. هر به چندي از توي جيب کتش ظرفي در مي آورد و به لبها مي چسباند . از اين ظرفهاي فلزي كتابي شكل. يکي دو قلب مي خورد و دوباره برش مي گرداند سر جاش.

مي گويم : شما که گفتيد آبسلوت به مزاجتان نمي سازد ؟

مي گويد : آبسلوت نيست .

: نکند از همان عرق ميوه يي هاي ماست ؟

دستش را به شيشه کنارش مي چسباند و بيرون را نگاه مي کند .

مي گويم : من چند تا مجموعه شعر چاپ کرده ام  . دو تا هم مجموعه داستان . اهل اين جور چيزها هستيد ؟

دقيق يادم نيست كه جوانك پرسيده بود : اهل اين جور چيزها هستيد ؟ يا فقط گفته بود اهل شعر هستيد؟

از توي آينه مي بينم که دستش را مي برد جلوي دهانش . بعد بدون اينکه چشمش را از پنجره بردارد مي پرسد : يادم رفت اسمتان را بپرسم .

: اصلا داستان و شعر مي خوانيد يا نه ؟

: خيلي نه .

: حيف شد . وگرنه کلي با هم  اختلاط مي کرديم .

: پس دست به قلم ايد .

: هي . يک چيزهايي گاهي مي ريزد روي کاغذ . تا به حال اسم حلقه شاعران فردا به گوشتان خورده ؟ من و ساره يزداني و چند نفر ديگر مي رويم آنجا. مي شناسيد که .

سرش را تکان مي دهد و زل مي زند به من . به هر حال ساره اسم فاميل مي خواهد . همينجوري كه نمي شود .

: يعني نمي شناسيد ؟ شما مگر توي اين کشور تشريف نداريد ؟ به هر حال توي هر رشته اي دو سه نفري هستند که سرشان به تنشان بيرزد . ساره هم توي شعر براي خودش کسي است . هر چند خودم را فاکتور گرفتم . حالا شما هم توي کار خودتان يکي را اسم بياوريد ببينم من مي شناسم يا نه ؟

: توي چه کاري ؟

: چه مي دانم .  مثلا توي همين عرق خوري .

دوباره دهنه ظرف را چسبانده به لبهايش .

: توي اين رشته سر همه به تنشان مي ارزد . نفر اول دوم ندارد .

مي گويم : شما ماشاالله اصلا رعايت نمي کنيد . ظاهرا يادتان رفته توي چه کشوري زندگي مي کنيم ؟ بعد با دست به ظرف مشروبش اشاره مي کنم .

: اگر اينجوري بگيرندمان که يه چند وقتي را بايد توي زندان تشريف داشته باشيم .

باران شروع کرده به باريدن . همه جا توي چند ثانيه خيس خيس مي شود .

مي گويد : عجب باراني گرفته !

: بگذاريدش توي جيبتان . چيزي نمانده برسيم .

از توي آينه مي بينم که چه طور قيافه اش توي هم مي رود . مي خواهد ظرف را برگرداند توي جيبش که دستش وسط راه خشک مي شود .

: دو سه جرعه ديگر تمام است . اينجا هم که کسي نيست . توي اين جاده . همين دو سه جرعه...

لحنش يک جورهايي التماسي است . دلم برايش مي سوزد. بيچاره فقط مي خواهد ظرفش را بچسباند روي سينه اش و گاهي لبي تر کند . اصلا شايد بشود اين دور و برها ظرفش را دوباره پر کرد . اگر مغازه اي چيزي پيدا کنم کار تمام است .

: مي خواهي جايي نگه دارم بتواني دوباره پرش کني ؟ ظرفت را مي گويم ؟ اصلا بده به خودم برايت پرش مي کنم.

به جاده خيس نگاه مي کنم . باران خيلي تند شده . آنقدر که برف پاکن ها از قطره هاي باران عقب مي مانند.

مي گويم : من اينجا ها خيلي آشنا دارم . اصلا ناراحت خالي شدنش نباش . ولي توي اين ساعت باز نيستند.

روي تابلو يکي از راه هاي فرعي نوشته علي آباد . اينجا هرجايي که هست حتما دو سه تا سوپري دارد . سوپري هاي اين دور و اطراف که مخزن اين جور چيزها هستند . بعد سرعت ماشين را کم مي کنم و مي پيچم طرف آنجا . او هم خودش را كشانده كنار شيشه و صورتش را چسبانده به آن . اصلا به قيافه اش نمي آيد. مثل بچه ها شده . نمي دانم چرا ولي دوباره ياد همان جوانک ريشو مي افتم .  اصلا شايد طرف دردي ، مرضي دارد . مثلا سرطان . يک چيزي که تا دو سه ماه ديگر کارش تمام است . حالا هم دنيا به فلانش هم نيست . فقط مي خواهد اين چند وقت باقي مانده را با خودش حال کند و خلاص. باز هم دلم برايش مي سوزد . وقتي مي فهمم  يکي دارد مي ميرد دلم برايش مي سوزد. نمي دانم ولي مثلا هيچ تضميني نيست که همين باران را بشود توي آن دنيا هم ديد . آها ... يادم آمد . همين را هم خواند .

مي گويد : خودم چند نفري را مي شناسم . فقط بايد صبر کنيم تا صبح . ممنون مي شوم اگر ...

ماشين را مي کشانم کنار جاده و ترمز مي کنم . شايد اگر کمي ديگر ادامه اش بدهد گريه ام بگيرد . بيچاره چيز زيادي که نمي خواهد .

مي گويد : مي بيني ؟ همه جا خيس شده .

مي پرسم  : به نظر شما شش سال يعني خيلي ؟ يعني زمان زيادي است ؟

: چه طور مگر؟

: همين جوري ...

مي گويد: بستگي دارد . نمي دانم.

چند بار پشت سر هم گاز مي دهم و بعد ماشين را خاموش مي كنم .

مي گويم  : بايد کمي صبر کنيم تا باز کنند . هنوز زود است .

 

در ماشين را باز گذاشته و صورتش را گرفته  رو به باد . قطره هاي باران صورتش را خيس كرده.

مي بينم که کتش را چسب تنش مي کند . کمي هم مي لرزد به نظرم . مي گويم : آن در را ببنديد . سرما مي خوريد اينجوري .

مي گويد : نه خوب است .

مي پرسد : اين ساره چه شکلي است ؟

اولش نمي فهمم. يعني خرگوشي از عرض جاده رد مي شود و مي پرد توي دشت . مي گويم: ديدي ؟

سرش را برمي گرداند طرف من : چي رو ؟

: خرگوش بود . نديدي ؟ رفت آن ور .

بعد از ماشين پياده مي شوم و مي دوم دنبال خرگوش . كمي بعد پشيمان مي شوم . يعني آنقدر دور شده كه ديگر نمي شود گرفتش . برمي گردم و مي ايستم کنار در ماشين .

: حيف شد نديديش . خيلي قشنگ بود .

: رفت ؟

: فقط يک ذره مانده بود بگيرمش .  اگر باران نمي آمد کارش تمام بود .

بر مي گردم و مي نشينم توي ماشين . لباسهام خيس آب شده .

مي گويم : بهتر است يواش يواش  راه بيفتيم . حتما تا حالا باز كرده اند . اگر نوع خوبش را هم نمي شناسيد مي توانم چند تا مارک خوب بهتان پيشنهاد کنم . من خيلي وقت ندارم . بايد برگردم . قضيه کارمندها را که گفته بودم .

دوباره ظرفش را درآورده و توي دستش تکان تکان مي دهد .

مي گويد : نگفتي چه شکلي است . همين ساره را مي گويم .

شايد هم دلم زيادي برايش سوخته   . حالش خيلي هم بد نيست . فقط مست و پاتيل افتاده روي صندلي عقب ماشين .

مي گويم : چه شكلي بود ...

: بود ؟

: تصادف کرد . توي همين جاده شمال اتفاقا . تنها پشت فرمان بوده که خوابش مي گيرد . من که اين طوري شنيدم . با ماشين سنگيني چيزي تصادف کرد .

بعد يکدفعه يک تريلي از نزديکيمان رد مي شود.  کنار ما لاستيکش مي افتد توي يک چاله آب و همه گل و لاي را مي پاشد به ماشينم .

مي گويد : خب . چه شكلي بود ؟

: خوشگل بود . قدش بلند بود . مثل همين مانکنهايي که توي ماهواره نشان مي دهند . چشمهاي سياهي داشت . البته سياه سياه که نه . کمي به قهوه اي مي زد . يک جور خاصي هم مي خنديد. نمي توانم ادايش را دربياورم . اينجوري تقريبا.

: چه جوري ؟

: اينجوري .

: نشانه خاصي نداشت ؟ چيزي که يادت مانده باشد ؟

هوا ديگر روشن شده . باران ولي هنوز هم مي بارد .

مي گويم : نشانه ؟ خب چرا . وقتي مي خنديد گونه هايش گود مي افتاد . اينجوري.

ظرفش را بالا مي برد و مي چسباند به دهنش . ولي انگار چيزي تويش نمانده. چون تکانش مي دهد و بعد دهانه اش را جلوي چشمش مي گيرد تا تويش را نگاه کند . ماشين را روشن مي کنم و چندبار گاز مي دهم . مي گويم : حالا برويم جلوتر حتما جايي را پيدا مي کنيم تا پرش کني .

سرم را که بر مي گردانم مي بينم با دست جلوي دهنش را گرفته . بعد يکدفعه در ماشين را باز  مي کند و مي پرد بيرون. چند قدم مي دود توي دشت و خم مي شود روي زمين . صداي عق زدنش مي آيد . خيلي خورده . فکر هم مي کردم ظرفيتش را نداشته باشد . نگران مي شوم نكند بلايي چيزي سرش بيايد . از ماشين پياده مي شوم و داد مي زنم : خوبي ؟

دستش را بالا مي آورد و توي هوا تکان مي دهد . بر مي گردم توي ماشين و  منتظرش مي مانم . راديو را روشن مي کنم . دارد مسابقه اي چيزي پخش مي کند . ولي يکدفعه حواسم مي رود پيش او . زير باران ايستاده و يک جور عجيبي اطرافش را نگاه مي کند . از سر جايش هم تکان نمي خورد . با دست اشاره مي کنم تا بيايد توي ماشين .

مي گويم : حتما از اين عرق تقلبي ها خوردي که اينجوري فيه و مافيه ات قاطي شده .

مي گويد : منم ديدمش .

: چي رو ؟

خرگوش ها رو . دو سه تايي مي شن .

ماشين را خاموش مي كنم  و سوئيچ را مي كشم بيرون . بعد هم مي دوم طرف دشت . صداي دويدنش از پشت سرم مي آيد . مي گويم :  کدام ور ؟ کجا رفتن ؟

داد مي زند : او نه هاش . طرف چپت .

براي يک لحظه مي ايستم و به اطراف نگاه مي کنم . خرگوشها را نمي بينم . او هم چمباتمه زده روي زمين و نفس نفس مي زند . بعد دستش را بالا مي آورد و به جلو اشاره مي کند : من نمي توانم . اونه هاش.

مي دوم طرف بته هاي تمشکي که نشان داده . شاخ و برگشان را مي گيرم و کنار مي زنم . چيزي زيرشان نيست . برگهاشان خيس شده از باران . خيس و گلي . زير بته بعدي را هم مي گردم . چند تا از خارهايش مي رود توي دستم  .

مي گويم : عوضي ديدي حتما . اينجا چيزي نيست .

بعد انگار كه يك تكه ذغال داغ گذاشته باشند روي كمرم تنم آتش مي گيرد .براي يك لحظه فكر مي كنم جانوري چيزي كمرم را گاز  گرفته . دستم را روي پشتم مي كشم و مي مالم . حس مي كنم سرم گيج مي رود . هرچه به خودم فشار مي آورم حرفي بزنم نمي شود . صدا مثل چنگک گير کرده توي گلوم.   دستهاي خيسم را جلوي چشمها مي گيرم و نگاه مي كنم . بعد بر مي گردم .

دو سه قدمي من ايستاده و با چشمهاي وق زده اش زل زده به من . يكدفعه زير پايم خالي مي شود و با پشت مي افتم روي زمين . انگار افتاده ام توي يك ديگ بزرگ پر از آب جوش . دستم را روي زمين فشار مي دهم و تنم را بالا مي كشم . بدنم را كمي عقب مي كشم تا تكيه بدهم به بته تمشك پشت سرم .

مي گويم : چه كار داري مي كني ؟

چاقو را برمي گرداند توي جيبش و يك قدم جلو مي آيد طرف من . بعد روي زمين خم مي شود و دستش را مي كند توي جيب شلوارم. مشتم را حواله مي كنم طرفش . ولي وسط راه توي هوا شل مي شود و مي افتد روي زانوم .  سوئيچ را از آن يكي جيب بيرون مي كشد . بعد بدون آنكه چيزي بگويد مي دود طرف ماشين . مي خواهم بلند شوم و بدوم دنبالش . اما نمي شود . پاهايم اصلا جان ندارند . تكان نمي خورند . ماشين را كه روشن مي كند چند بار پشت سر هم گاز مي دهد . كمي جلو مي رود و دوباره مي ايستد .  دستم را بلند مي كنم و توي هوا تكان مي دهم . يك بار ديگر هم تكانش مي دهم . بعد ماشين سرعت مي گيرد . همين طور هم سرعتش بيشتر و بيشتر مي شود . دستم را روي كمرم مي كشم تا ببينم چقد زخم شده. پشتم دوباره تير مي كشد. احساس مي كنم تب دارم . از آن تبهايي كه يك هفته تمام بايد توي رخت خواب خوابيد . يك هفته خواب كامل . يكي هم روي سر آدم بيدار بماند و تند تند پارچه خيس كند بگذارد روي پيشاني .  به جاده خالي نگاه مي كنم . چشم مي گردانم ببينم  ماشيني چيزي مي آيد يا نه؟ بدنم كرخت شده . يك جور بي حالي كه قبل از خواب به آدم دست مي دهد . باران هم بند آمده . نور کم رنگي پخش شده روي دشت . همه جا پر از بته هاي تمشك است . توي اين نور دم صبح يك جور خوش رنگي شده اند . دستم را به زور توي جيب کتم مي كنم و كبريت و پاكت سيگارم را در مي آورم . يكي مي كشم بيرون و مي گذارم گوشه لبم . نم خورده . کبريتها هم همين طور . روشن نمي شوند . کبريت را مي اندازم کناري و چند تا پک محکم از سيگار خاموشم مي زنم . مزه خيلي خوبي دارد . خيلي خوب . به نظرم مي آيد  يك جفت گوش خرگوشي از پشت بته تمشك روبه رويي بيرون زده . ولي حوصله ندارم بروم دنبالش . همين جوري خيلي خوب است . نور كم جان اول صبح مي نشيند روي پوستم و گرمم مي کند.

از انتهاي جاده سايه ماشيني را مي بينم . ولي هنوز خيلي دور است . نمي شود خوب تشخيصش داد . بعد يک دفعه اي يکي از شعرهاي کتاب فارسي دوره دبستانم يادم مي آيد . مال سوم يا چهارم ابتدايي . عجب شعر معركه اي است . عجب شعري.

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت