گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 

یاشار احد صارمی


 
شکل و گوشه های صداهامان
 

نه. گاربو بی گاربو.از وقتی که به زندان افغان ها افتادم فهمیدم تو هیچوقت گاربو نبودی. گفتم اگر برگردم دیگر برگردیم به همان سوری. تنها سوری می تواند عاشق دست های گنده و سیاه شده من باشد. دست های روغنی و پینه بسته من. همین. ولی خودمانیم سوری  تنها دست هایم مال تو بود. دست های مهندس علیشاه چنزقی . شاید اشتباه می کنم. ولی بوی گلها، بوی رنگ هایت که جلو آینه . از این بو می فهمم که امروز دور چشم هایت را بنفش کشیده ای و کمی دودی... کمی دودی؟ کمی دودی یعنی تار رامیز قلی اف و کمی نسیم و کمی تو را این طوری بخواهم، کمی بغل و افتادن به چاهِ خامه. وقتِ سیب؟ حتی اگر باران... باران هم می بارد. دیشب ماه هم کامل بود سوری. ماهِ کامل یعنی تار رامیز قلی اف و معاشقه. چرا دیگر معاشقه نمی کنیم؟ حالا چرا آه می کشی؟ این جایم سوری جان. برگرد مرا نگاه کن. ببین این جا نشسته ام و مثلِ، خدایا مثلِ کی؟ آ... مثل یک خوک  به باران نگاه می کنم. نگاه؟ نگاه از پشت دو دایره ی تاریک و خشک؟ و در تاریکی صداهای کوچک و ریز . صدای قطره های باران. قطره های باران روی کشاله های پهن زمین . دلمه دلمه می افتند و زمین به تار رامیزقلی اف گوش می دهد. چرا دیگر معاشقه نمی کنی با من سوری جان؟ همین. باران تو را تار می کرد زمانی. تار شاد و شنگی که... چه قشنگ زیر لب می خوانی. صدای خمار و ناز تو قاتل جان من است نفسِ من. تیر دارد در کمانش صدای تو. گوش هایم را نه، چشم هایم می زند. مثل ِ... مثل کی سوری؟ دلم را پر می کند. یاد پدرم می اندازد. آن روز خیس . تو نیامده بودی. روزی بی نسیم و کوتاه. دلت از بزهای سنگی قبرستان می گرفت. دچار کابوس می شدی. من بودم و خواهرم زیبا و پدرم. اتفاقا باران آن روز هم می بارید. بوی گل ها غلیظ و پربار. چنارهای گورستان امامیه می دانستند که پدرم از آن روز به بعد... تو حق داری. ریش به او نمی آمد. نشسته بود و هی آرام می گفت" زیاد منتظر نمی مانی . کنارت می آیم عزیزم. "این باران لعنتی مرا یاد آن روز می اندازد. زنی که در آن روز بارانی مرده بود مادر ما نبود، جان شیرین پدرم بود. بوی گل های این جا هم خیلی غلیظ است . آدم را بنفش می کند. آبی می کند. می ترسم. می ترسم دگمه هایت را بیایم باز کنم. چرا دیگر هوس نفس و بوسه نمی کنی سوری؟ علیشاه هم  دیگر همان علیشاه سابق نیست عزیزم. یک خوک پیر و لاغر و مردنی. در اتاق تو نشسته این خوک نیمه تاریک . کی فکر می کردم که در اتاق تو این طوری کز کنم از صدای باران اینقدر بترسم که... دستی در دلم تاری می زند سوری. ولی اتاق تو اینجاست . در قلب شهر فرشتگان. این فرشته ها را در ایران ندیده بودم. ایران خاک مردان بی فرشته است. مردان تنها. تنها مثل همین دوست تبعیدیِ  تو که به  دیوار اتاقش عکس فرشته های روسی را می زند، ودکایش را می خورد و بعد...  بعد با آنها می رود در شب پر ستاره قدم می زند. با آنها می رود ماهیگیری. می رود در یکی از متل های آنجا با آنها سوراخ های بینی اش را سوراخ های گوش و همه تنش را حتی دست هایش را پر از باران می کند . صدای شیرین نفس و بوسه.  من هم  از دست کابوس هایم فرار کردم سوری. دلت را کمی با من نرمتر کن زن خوب. بچه که بودم در چنگ دیوها که می افتادم امیلی امیلی امیلی هایم مادرم را زود از خواب بیدار می کرد. اما حالا که می بینم دیو می آید می خندد و به پشتو می گوید بیا جلوتر ببینم کافر چرا چشمهایت این طوری گندیده ... سوری سوری صدا می کنم تو را که زود بیایی بیدارم کنی. از دست دیوها فرار کردم کنار تو آمدم زن خوب. دیوهای درونم. دیوهای بیرون خودم که ...   دیگر دلم برای ایران تنگ نمی شود. ایران یعنی پدر، مادر ، یعنی خانه ی تو. باقی روزنامه و انتخابات و فقر و ترور و روزهای یکنواخت. فرشتگان ایرانی را در کربلا کشته اند. آنها را یزید و شمر و معاویه فرستاده است پیش خدا.. حتی روح هایشان هم آنجا نمی آیند. برای همین روزهای بارانی  گربه ها روی شیروانی ها  گریه می کنند. سگ ها گریه می کنند. کلاغ ها گریه می کنند. سردم است سوری. صدای باران حالم را می گیرد. بیا کنارم .

ـ معذرت می خوام کنارت نیستم گلم. باید اینو واسه روزنامه بنویسم.
ـ چی می نویسی سوری
ـ خود سوزی یک ایرانی در جشن هالووین
ـ اوه
ـ آره قوها حتی در بهشت هم باشند بلاخره روزی هوس  ...
ـ بنویس عزیزم.

گور پدر هر چه روزنامه. عوض نمی شوی . همانی . دل داده ای به یک مشت عکس و کلمه. دلت خوش است که صدایت شنیده شود . فقط  صدایت را من یکی نمی شنوم. صدایت فقط برای من نیست. ولی همان شور و شوق. همان نگرانی. نگرانی از سطرها و ویرگول ها و اتفاق ها. آن روزها اگر بود راهش را پیدا می کردم  تو را می‌آوردم کنارم. دست به عکس گِرتا می کشیدم . می رفتم صندلی را می آوردم جلوش می نشستم .  الکی در باره پرنده ای نامریی که روی شانه ی راستت نشسته بود حرف می زدم. تو هم خوشت می آمد از طرز نگاهم . زنی با موهایی سیاه و بلند و پرنده ای روی شانه اش. بعدها شد ساری سیاه روی شانه ات با منقاری قرمز. . یا می گفتم موهایت را اگر این طوری شانه کنی می شوی خود خود گرتا. گرتایِ گاربو. واقعا گرتا می شدی . اصلا مثل خودش حرف می زدی. دستت را به کمر می گذاشتی عین خودش  نگاهم می کردی.این طوری.  در نگاهت مثل چشم های او برف شب های کریسمس قشنگ می بارید. چقدر با گرتا و دختری که سار بر شانه داشت عشق بازی و خوشبختی سهل و خوشمزه بود. می شد با او زندگی کرد. شنا کرد. هویج و سیب زمینی پوست کند. به بیتلز گوش داد. گیتار زد. هم گرتا دوست داشت و هم آن دختر سار بر دوش . با تو، با خود تو نه . نمی شد. با دوستت دارم و عاشقتم، نمی شد با تو راه رفت. بایستی می رفتم از ستاره های سیاه و سفید سینما و یا شاعر و نویسنده های گردن شکسته کمک می گرفتم. آنها برایم شده بودند امام زاده یحیی. آنها کمکم می کردند و مهر مرا به دلت می انداختند. دلت که نرم می شد می آمدی کنارم  دستم را می گرفتی  می گذاشتی روی پستان هایت. می گفتی با من حرف بزن. صدای آدمی هزار شکل و گوشه دارد سوری. آن لحظه صدای تو نرمترین و گرمترین گوشه اش را پیدا می کرد. گوشه ی رنگ ها. گوشه ی محبت. گوشه مغازله و نظربازی. چرا سوری ؟ یادت می آید آن شب وقتی که پدرم زیر درخت شاه توت افتاد آن پرنده ، ( سار بود ؟) چطوری خواند؟ صدای تو هم انگار از دل طبیعت می آمد وقتی که با من مهربان می شدی. بعضی وقتها واقعا شک می کردم که با من حرف می زنی یا با ...  ولی حالا... خوک پیر نمی تواند فیلم بازی کند سوری جانِ . تو گاربو نیستی .من دیگر او را نمی توانم ببینم. تنها از این بو می فهمم که تو اینجا هستی و امروز لختی. چرا لختی؟ اگر دست من لختی ات را برایت تعریف نکند چرا لختی پس تو سوری؟

ـ می گم تو سوری هستی .
ـ سوری دستایِ تورو می خواد. بیا ماساژم بده!

تو خوشگلتر از گاربویی سوری. ولی سردتر، ولی زمستانی تر . همین دیروز پشت در که ایستاده بودم خواستم ببینم چقدر برای من تب می کنی . زنگ زدم. تلفن را برداشتی. شماره مرا که دیدی تلفن را پرت کردی روی کاناپه  و ... چرا از من که دلت می گیرد می روی کلاه و بارانی .. از بوی تاریکی می فهمم که بارانی یشمی ات را می پوشی و می آیی جلو پنجره می نشینی ؟ 

ـ هنوز راضی نیستم . هر چی می نویسم یه جاش این طوری می لنگه. اشکال که نه. یعنی ..
ـ یعنی یکنواخت.
ـ آره . همان سطرها. با این سطرها نمی تونم این ، این دل منزجرم رو بریزم... چقدر فعل و فاعل آخه؟
ـ چقدر سوری؟
ـ چی گفتی...
ـ می گم من علیشام.
ـ دستات چقدر گرمه. دستات چقدر مال خودته!

اسمم را در حرفهایت نمی گویی ! با کی حرف می زنی سوری؟ برای همین حس می کنم خوک هستم . یک خوک بدمزه سیگاری. علیشاه کدام گدایی ست. وقتی که می نویسی من هم این طوری می شوم سوری جان . سوژه جالبی برای این دوست های نابغه ی تو ، مگر نه ؟ چرخ دوچرخه روی چهارپایه،هی هی بی خود می چرخم برایِ... برای تو؟  وقتی می نویسی این اتاقت تبدیل می شود به یک مکان جادویی. مکان جادویی؟ با یک پنجره  رو به هوای تازه .برای کی؟  وسط اتاق میز تشریح و خودکارها و مداد ها ... و تن تو پر از مطالب نصفه نیمه مانده. انگار آن وقت دلت می خواهد معاشقه کنی. می خواهد؟ با کی؟ دلت می خواهد من، نه.  من نه ، مردی که بتواند غلط حرف بزند مثلا بگوید که تو چقدر تارِ رامیز قلی اف هوا هوای خرگوش هاست سوری . این طوری نه؟ مردی که ... بعد بگذاری  بیاید و نوشته های تن تو را بخواند. نوشته های غلط تن تو را و تو چشمک بزنی. به باران فکر می کنم. می فهمی سوری به باران حساسیت دارم. یاد صدای باران آن خراب شده می افتم. صدای مردان افغان و صدای شاشیدن و حرفهاشان . فقط همیشه خدا خدا می کردم  که یک دفعه آن روح فارسی درشان عود کند شعری بگویند، سیگاری روشن کنند. تنها دلخوشی من در آن دخمه شده بود بوی توتون آنها. اصلا بوی توتون آنها باعث می شد که من بنفش ترین قسمت حافظه ام را پیدا کنم و خودم به تماشای خودم بنشینم کنار لختی تو. از این دست راستم بپرس . دردهایی کشیده ام که نپرس. کنار لختی تو سوری. مگر چند بار گذاشته بودی لختی ات را ببینم؟ آخرین بار انگار وقتی که رفته بودیم خانه ی خواهرم زیبا در آن باغ، زیر تاک های تابستانی، ماه که کامل بود گفته بودی بنشینم و تماشایت کنم. از تماشا چقدر لذت می بردی. زیر نور ماه یک شیشه خوشرنگِ شراب شده بودی و من ...  بوی توتون شبهای بند مرا مست می کرد سوری جان ... وقتی هم که فهمیدند علیشاه حتی با بوی توتون و باران هم سراغ تو می آید زیر همان باران با شعله ی همان سیگار همه دنیا را از بیرون به درونم ریختند و پنجره ها را بستند. بوی باران سوری. بوی باران. صدایِ مرا می شنوی سوری؟ نه؟  می خندی   بوسه بارانم می کنی. تن سردت را حس می کنم. تن زخمی ام را به درد می آوری. صدای بوسه هایت خوک پیر را به گریه می اندازد. مثل صدای سارها روی شاخه درختی که اسمش را نمی دانم. از پنجره زندانِ کابل فقط شاخه اش دیده می شد. یک تصویر ساده.  چشمهایم دیگر رنگ ندارند. نگاهم می کنی . می فهمی آن رنگ عمیق عسلی خشک شده است. می فهمی؟

ـ بزار برات عود بسوزونم علیشا!
ـ چرا؟
ـ بوی زنده علیشاه. بوی جادویی طبیعت
ـ اهوم م م

می سوزانی. فایده ندارد. کدام چشمی می شناسی که نخشکید عزیزم؟ تو شعر فارسی دوست نداری. فکر می کنی همه ما غمیم . غصه ایم. برمی گردی  دوباره می نشینی. باورم نمی شود آدمی بمیرد و بعد دوباره بیاید تو را ببیند. بیاید به شهر فرشته ها و در این خانه قرمز رنگ درِ سبز تو را باز کند و تو  را این طوری لخت و شاد ببیند.ببیند؟ اینها در ادبیات فارسی  تا به حال گوش کسی نخورده است. به قول دوستت در آن خاک گوز گوز گوز. آدم در ادبیات فارسی وقتی که می میرد می رود حساب پس بدهد. می رود به خواب عزیزانش از آنها می خواهد برایش روزه بگیرند. نماز بخوانند. اما در اتاق تو بوچللی می خواند.  در اتاق تو رنگ چراغ ها زرد است و رنگ دیوارها سبز. در اتاق تو بوی سرکه و کاهو و باران همه جا را پر کرده است. واقعا باور نمی کنم تو را این جا این طوری ببی... باور می کنی هنوز می توانم تو را ببینم؟ یعنی بیرون از خطوط خودم . آنجا مثلا . دو متر آن طرفتر؟ فکر نمی کردم نویسنده ها جای زنده ای برای مرده ها داشته باشند. شلوار کرمی و پیراهن قهوه ای . سوتین مشکی ات روی تخت ولو افتاده است و خودت آرایش کرده و لخت. باران خیس و هوس انگیز، و عود ... دلم می خواهد سیگار بکشم. ولی در اتاق تو نمی شود. نویسنده ها معمولا سیگار می کشند. خیلی هایشان .حالا فرق نمی کند طرف فرانسوی باشد یا بنگلادشی. مشروب هم می نوشند. همیشه رنگ صورتشان هم پریده است. دندان هایشان هم زرد و کج و تیز. ولی تو دندان هایت تمیز و مثل شیر زلال است. تو سیگار نمی کشی. به مشروب لب نمی زنی. درست است رنگت پریده است ولی خب حالتت فرق دارد. مثل این مومن های جلو کلیسا.  نکند فرشته های تو هم رنگ  لباس هایشان نارنجی ست .. اَه ه ه ه ه . چقدر می نویسی سوری؟  تو را خدا دیگر ننویس.
 
ـ چند سطر دیگه مونده عزیزم. بعدا میام موهامو شونه کنی.
ـ من عاشق بوی موای توام سوری.
ـ حیف که دارن می ریزن علیشاه.
ـ تمامش کن این نوشتن را جون من.

خدا کار خوبی کرد زن را آفرید.اگر نبودی چقدر کم می آوردم . در کابل همه اش خوابت را می دیدم. یک روز می دیدم همه تنت را داده ای  بهرام نامه رویش نوشته اند. یک روز می دیدم نصفت اسب است. لخت و سرکش. یک روز... افغان ها هم خواب دختران چرب و نرم بهشتی را می دیدند. خواب پسران مست و دلبر را. هاهاهاها... اوایل فکر می کردم با هم می رویم  شیراز یا بعضی وقتها که دلت هوس دریا می کرد می گفتم رامسر، خانه کوچکی می خریم و آنجا کنار هم زندگی می کنیم. با هم بچه درست می کنیم . بلاخره زندگی می کنیم. ولی تهران که از تو دست بردار نبود. روی تو سرمایه گذاری کرده بود . درست است که تو چیزی نمی گفتی. فقط هوم هوم می کردی ولی روح تو فقط مال من که نبود. مال زن های فراری بود. مال دیکتاتورها. مال زندان های بی رحم تهران، روح تو مال همه دنیا بود. کی وقت داشتی با علیشاه چنزقی سر میز شام بنشینی  به خاطرات پدرم گوش بدهی ، کی وقت داشتی برایم قورمه سبزی با لوبیای قرمز درست کنی. بچه درست کردن معنا ندارد. خوک پیر کجا و آروزی...  حالا بعد از این همه سال آمده ام اینجا. کنارت لنگر انداخته ام. همدیگر را که زیاد نمی شناسیم.  تلفن زنگ می زند.. نترس شماره من نیست.

ـ  سِدیراس. اگر جوابشو بدم یه ساعت باید بشینیم  حرف بزنیم.
ـ اوه. سدیرا...

من او را نمی شناسم. هیچکدام از این آدم های به قول تو بلند قد را نمی شناسم. آن وقت ها هم دوستان و آشنایان تو را نمی شناختم.  نیامده بودم که آنها را بشناسم. خودت هم نمی خواستی. می گفتی دست و پا چلفتی ام. می گفتی  بروم پیش پدرم. بیچاره پدرم. مرا نمی شناخت. دستم را که می گرفت، می بویید و بعد ولم می کرد و می گفت از دستم بوی مادرم نمی آید . منظورش زن مرحومش بود که بعد از مادرم... راست می گفتی. من کجا و دوستان تو کجا. اصلا من اعتقادی به آنها نداشتم . جماعت دور بر تو جماعت زنده ای نبود. خشک و دور از زندگی. زندگی یعنی عشق تازه، عشق گرم و در هم. آنها عشق و زندگی شان را از خداهای کاغذی می گرفتند. از کلمه ها و اداها. من آمده بودم مثل پدرم که با مادرم و زن دومش زندگی کرده بود با تو زندگی کنم. نگذاشتی. نشد. نتوانستیم. دنیای من فقط آن خانه فسقلی دود گرفته تهران بود و آن خیابان کج و سرد که همیشه مرا می برد سر کار و دنیای تو... چه دنیای بزرگ و سنگینی... چقدر پیله می کنم به این چیزها. دارم در این تاریکی هزارپا می شوم سوری.  خسته ام . چقدر می نویسی. اصلا از صدای خودکار و تق و تق کیبورد عقم می گیرد. دلم چای می خواهد.

ـ برات همین الان چایی هندی می آرم علیشا
ـ  من خودم دُرس می کنم.
ـ تلخی نکن علیشاه . داشت درباره لکتورم حرف می زد.
ـ آهان

همیشه خانه پر بود از کتاب ها وخرط و پرت های تو. جایی برای نشستن و خوابیدن نداشتیم. حتی برای یکبار که نرم شده بودی و می خواستی مثلا عشق بازی کنیم مرکب خودنویست ریخته بود روی کاغذها و همه تن من... چقدر عصبانی شده بودی . ولی این بار این خانه فرق می کند. مثل یک معبد. در کابل پای مجسمه ی بودا می‌شاشیدند. به بودا می گفتند کافر. دارم خفه می شوم از این همه بوی عود و شمع و گل و باران.  بویِ غلیظ. هفت سالی می شود که اینجا زندگی می کنی. یعنی هفت سال است که تو را ندیده بودم. بویت را نشنیده بودم. دیشب بوی تنت مثل شیر گرم بود. عشق همیشه تو را زیبا می کند. فرشته می شوی. عشق هم که می گویم یعنی عشق افلاطونی یا به قول دوستت عشق پرنده ها. هیچوقت نتوانستیم برویم کنار خدای اروس. کنار گوسفندها و  گندم ها و کلبه های گلی و آسیاب های بادی و آسمان های آبی و گرم. فقط گهگاهی با قایقش بازی کردیم. ولی پارو نزدیم. می گفتی من نمی فهمم. من دوست داشتم پارو بزنم. دوست داشتم آستین هایم را بکشم بالا. دوست داشتم چنگک را بردارم و بروم  دلِ گندم های طلایی گم بشوم. دوست داشتم آن قدر به خورشید نگاه کنم تا... ولی تو می گفتی من نمی فهمم. می گفتی من بلد نیستم با فرشته ها عشق بازی کنم!

ـ دلم سکس می خواد علیشا. ولی نه با تو... تو با اون زن افغانی...
ـ با کی سوری با کی ؟ اون زن افغانی قصه لیلسکی بود.
ـ نمی دونم. دلم خیلی می خواد که یکی بیاد لوسم کنه  ولی کو مردش.
ـ مردی بیرون از کاغذ؟
ـ می گی وجود داره؟

همیشه  بلدی جوشن و زره از آینه  بپوشی و مرا هی اینطوری کور کنی. اعتراضی ندارم. کسی که می افتد هی می افتد. دیگر یاد گرفته ام تو را بفهمم . باران را بفهمم. قایق نشسته در آب را بفهمم . چرخیدن چرخهای دوچرخه و پره های آسیاب را بفهمم. مردهای افغان را هم می فهمیدم. زمین های سرد و خشک را هم می فهمیدم. آن باد بی‌رحم را. بادی که چهره داشت . جادوگر بود . نشسته بود و کنار جسدهای مست می خواند. کلمه های تیز و ترش را هم می فهمیدم. پشتوی تاریک را می فهمیدم. حس می کنم آب برکه هم سیاه شده است. بو نمی دهد. فقط سیاه شده است. دیگرنه  قو می آید نه پلیکان. متروک و دور. خوک پیر همه چیز را می فهمد. شاید من هم بودای خوک های مرتاض شده ام. هاهاها. کی حالا حوصله پارو زدن دارد سوری جان؟ دل و جان دیگر نمانده برای سرشاخ شدن با گاو میش، با تابستان، با بادهای سرکش. یادت می آید قبل از ازدواجمان هی می گفتی برایت کارمن بخوانم. من هم از خودم به فارسی چیزهایی می بافتم و هی کارمن کارمن می خواندم. چه عشق مسخره ای. منِ مسخره فکر می کردم که با ناز و صدا و باران و نفس هم می شود به فتح رفت . بودایی نمی تواند برود و پارو بزند. رنج، راه پیدا کردن گنج نیست. مسلمانی کار سختی ست عزیزم. کی حوصله گنبد و مناره دارد این روزها. مسلمانی کلمه های عربی زیاد دارد. شب زنده داری دارد. روزه دارد. حج دارد. غسل و شهادت دارد. برای همین... لیلسکی و زیبا به تو راستش را نگفته بودند. خودم  گفته بودم نگویند. به خصوص به لیلسکی که مرا بیشتر از تو درک می کرد اگر لیلسکی خواهرت نبود به تو خیانت می کردم سوری. نوشته بود تو داستان سفر حج  من با یک زن افغان را باور کرده بودی. خب همه داستان را برایت نگفته بودند. حج ما در افغانستان بود. در خاک مهراب شاه کابلی. زنی که با او روی هم ریخته بودیم دخمه سیاه و تاریک طالبان بود. مثلا رفته بودیم لوله گاز هند را تعمیر کنیم. افتاده بودیم به تله فداییان. هی اشهد و مقدسات می خواندم و می گفتم جانمازم چشمه است از این حرفها. ولی کو گوش، کو مروت عزیزم. همان دستی که تو را به این بهشت فرستاد مرا هم فرستاد به آن جهنم. حساب و کتاب همین است دیگر سوری جان. لیلسکی نوشت که بعضی اوقات دلت هوای مرا می کرد. ولی خب سارها دلشان کوچک است. آنها در حال زندگی می کنند. آنها دوست دارند روی شاخه بنشینند و اوم اوم بخوانند. آزاد که شدم گفتم اگر پی این سوسوی ضعیف سبز را... رد این صدای خفه را اگر بگیرم تو را پیدا می کنم. گفتم بیایم به معبد تو. راضی شده بودم. می دانستم از دیدن من شوکه نمی شوی. تو را می شناختم. زیبا خیلی اصرار کرد بمانم تهران. ولی تهران که تو را نداشت. آمدم. دیشب نشستیم و سوشی خوردیم. چای و قهوه هم داشتیم و یک خواب عمیق و ناز هم کنار هم. همین. تو زنی بودی که انگار سیب را ندیده بودی و من مردی که انگار سیب از دست تو نگرفته بودم...
من هوس تو را کرده ام. این بوی پاهای تو بوی پستان های تو این بوی باران...
 حالا آمده ای کنارم نشسته ای. می خندی. فرشته های وقتی می خندند باید... باید چی زن خوشگل؟ می خندی. باید بنشینم و مثل این قهرمان های مدرن داستان موهایت را شانه کنم. قهرمانهای اخته و کبود. ولی من که کبود نبودم. بودم؟ نه ! احتیاج به شانه نداریم. همین دست های من کافی ست عزیزم. دستهای یک دیگر. موهایت بوی کندر و صندل می دهد. ولی گاربو بی گاربو. من علیشاه چنزقی هستم. چه موهای قشنگی. چه موهای نازی. نگران نباش. نه دیگر موقع جواب دادن تلفن نیست. مطمئن باش. آنها حتی بویش را هم نمی برند که در اتاق تو مردی  بنفش با دمی صورتی نشسته است و دارد... نخند. دستهایم را پر کن . نه سوری وقت سیگار نیست. نه. به صدای دریا گوش کن. به صدای سفید ژرف آبها. آرام. گوش کن. گوش ش ش ش ش ش ش کن.  این هم از پیشدرآمد و پاروها، لج نکن! باید! ببین سوری جان لج نکن باید... ببین این همه سیب... باغ وحشی  و... منم علیشاه... آرامش داشته باش و به تار رامیز گوش بده. ببین در شیشه عینکم یک سار سیاه ایرانی روی شاخه نشسته است. روی شاخه درخت سیب . تنت حالا دارد جرقه می زند. این آب زلال چقدر سیب سرخ دارد زن خوب. 

ـ  اسممو تو گوشم تکرار کن علیشاه
ـ سوری...

پاییز 2006 / گلندل/ آمریکا

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت