گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

       

احمد آرام

كافه ی الكترا

 
 
بي خيال : موهاي خاكستريش را طوري روغن زده بود كه از بالاي پيشاني تا پشت كله اش  يكدست و برّاق  ديده مي شد . صورتي چهار گوش و آبله گون داشت ؛ پر از سوراخ هاي گوشتيِ چرب و لزج ؛ انگار داركوبي سمج  صورتش را نوك نوكي كرده  بود . آلفردو 1 با آرنج زد به پهلويم و گفت : « اين همه  بهش  زُل نزن » . بي خيال : چشم هاي ريز شعله وري داشت ، وقتي كه بهش نزديك مي شدي و  از فاصله اي اندك  چشم هاي ريز ميشي اش را ، در آن گودي تاريك زير ابروها ، مي ديدي مطمئن مي شدي كه پشت آن چروك هاي موازيِ پلك هاي پف كرده اش ،  درخشش چشم افعي پنهان است  : «  اون يه آدم معمولي يه ،  قيافه ش غلط اندازه » ، براي  نگاه سطحي آلفردو ارزشي قايل نبودم ؛ او به درستي آدم ها را نمي شناخت  . آلفردو ساده بود و موهاي طلايي لخت و يك دستي داشت و چشم هاش بيشتر به خاكستري مي زد ؛ چشم هايي بي حالت و يكنواخت . بهش گفتم تقصير من نيست او مدتهاست كه همان جور ، بي پروا ، به من خيره  شده  . گفت : « تو نرو تو كارش ، انگار كه نيستش مثلاً » . بي خيال : هميشه سيگار برگ نصفه اي را لاي دندانهاش نگه مي داشت و من نمي دانستم خاموش است يا روشن . گاهي با نوك زبان سيگار را جابجا مي كرد طوري كه انگار داشت ته آن را مي جويد . آلفردو  همين كه مي ديد دارم دزدكي نگاهش مي كنم مي گفت : « به او گير نده ، ولش كن » . بي خيال : هميشه شام مختصري مي خورد مثل يك تكه استيك با نخود فرنگي و پوره ي سيب زميني ، يا گاهي مواقع ، مثل امشب ، راسته ي خوك و تخم مرغ سفارش مي داد ، با نان مورد علاقه اش اسفيلاتينو2 . آلفردو خم شد روي شانه هام و گفت : « وقتي كه داره شام شو  مي خوره بدش مياد كسي بهش زل بزنه » . پشت پيشخوان ، كنار غلغل قهوه جوش گنده اي كه  رديف فنجان هاي سفيد جلوش برق مي زدند قوز كرده بودم و داشتم به حركت ساكت دستهاش زل مي زدم . به خودم مي گفتم بي خيالِ آلفردو : به آرامي غذايش را مي جويد طوري كه صداي آرواره هاش  شنيده نمي شد ؛ حتا در اين هنگام  پلك هم نمي زد  . آرنج هاي تُپل و گوشتالويي داشت كه با همان چاقيِ يكدست وصل مي شد به انگشت هايي كه همچون چنگك به يك اندازه بودند  . گفتم : « آلفردو ، بي خيال » . آلفردو كه با دقت بي نظيري ليست غذاي ميز شماره دوازده را چك مي كرد برگشت و اشاره كرد به ميز شماره چهار كه روي آن لبريز از آت و آشغال بود . چار چرخ را كشان كشان ، از ميان دود سيگار و بوي الكل ، گذر دادم تا رسيدم به ميز شماره چهار . .همان جور كه ظروف چرب و چيلي ، بطري هاي خالي و ليوان ها را بر مي داشتم دزدكي  ميز شماره سيزده را هم ديد مي زدم  : هميشه با نوك كارد استيك را ريش ريش مي كرد و بعد با يك قلپ شراب تكه هايي از آن را  قورت مي داد . اولين باري كه صداش را شنيدم سه ماه پيش بود . سعي مي كرد با لهجه ي رُمي حرف بزند ، و گفت : « قسم مي خورم كه عرب نيستي ! » همانجور كه آشغالاي روي ميزش را كنار مي زدم و مي ريختم توي خاك انداز ، گفتم : « قسم مي خورم كه ايرانيم . » حرفي نزد . يك بطر ديگر شراب ارزان قيمت  سفارش داد كه  آلفردو فوري  آورد و گذاشت  جلوي سينه ي پت و پهنش  .  با بطري ور مي رفت و نگاهم مي كرد . وقتي كه صورت غذا را  سراند آن طرف  ميز ، گفت : « چشاي آبي ! شرقي ها چشاشون اين ريختي نيس ! » ، و صداي خش دارش را تا آنجايي بالا برد كه كله ام را عقب كشيدم ؛ براي اين كه همراه با  شدت صداش دستهاش هم به چرخش در آمدند و چيزي نمانده بود كه يكي از چشم هام را از حدقه بيرون بكشد  ،  گفت : « به گمونم ننه يا بابات ، يكيشون ، اينجايي ان  ، درسته ؟ » . و سيگار برگ را داد آن گوشه ي لبش و غريد : « چه چشايي ! لعنتي . » . بعد نيشش تا بناگوش باز شد و زهرخند غريبي دويد توي سوراخ سنبه هاي صورتش و گونه هاش  بد شكل شدند  . زير چشمي نگاهش كردم . برق دندان طلايش از لاي لب هاي كلفت باد كرده اش پيدا بود .  آلفردو به من چشمك زد و معني اش اين بود كه باهاش دَمِ گفت نشوم : « زياد چرت و پرت ميگه ، تحويلش نگير» . هرگاه  سايه هاي ارغواني شراب از تو سوراخ هاي آبله گونِ پوست قهوه اي صورتش بيرون مي زد ،  به خودش تكاني مي داد ؛ آن تكان اولين حركتي  بود كه بعد از سه چهار ساعت صداي صندلي اش را به گوش ما مي رساند  . در اين لحظه خواهش مي كرد تا دستمال سفيد يكدستش را ، كه هيچ نقش و نگاري نداشت  ، خيس كنم و بدستش بدهم . همه ي ما  مي دانستيم  كه بعد از آن ، با همان شكم جلو آمده اش ، از جاش بلند مي شود  و ، بدون آنكه به ديگران نگاه كند ، انگشت هاش را لاي كمربندش مي كند و شلوارش را بالا مي كشد و چند اسكناس هزار ليري مچاله شده را از ته جيب شلوارش بيرون مي آورد و مي اندازد ميان خرت و پرت هاي روي ميز. همه ي اين كارها را چنان با دقت انجام مي داد كه آن سيگار برگ نصفه ، كه به لب پاييني اش چسبيده بود  ، نمي افتاد  . كلاه شاپوي ارزان قيمتش  را هم ، كه تا آن موقع به چشم نيامده بود ( عادت داشت روي يكي از زانوهاش مي گذاشت ) ، بر مي داشت و تلو تلو  خوران از لاي در چوبي كافه بيرون مي زد و خودش را مي انداخت توي سرازيري خيابان باربريني3  .
از دل موسيقي غم انگيز و آرامي كه پخش مي شد ، يك هو ، صداي ني را شنيدم ؛ انگار انگشتان  كسايي بود كه آن صوت دل انگيز  را از ميانه ي  سوراخ هاي  رديف شده ي ني كشف مي كرد و بيرون مي فرستاد . چشم هام را بستم و داغي پلكهام شروع شد .
«  نامه اي از ايران رسيده بود  كه از ترس آن را باز نكرده بودم ؛  توي رختكن  نامه را چپانده بودم توي جيب كافشنم . »
 
به او مي گفتيم خوان 4 ، حتا آلساندرو5 ، كه همراه آشپز هاي ديگر جايش ته آشپزخانه بود و كمتر مشتري ها را  مي ديد ، مي دانست كه اگر با همان اسم او را صدا كنند جابجا مي شود و مثل سگ آبي چانه اش را تكان مي دهد  و  نيشخند مي زند . نمي دانستيم چه كسي براي اولين بار او را خوان خطاب كرده بود . آلفردو مي گفت  به ياد نداريم كه كسي به ما گفته باشد كه او خوان است ، اما مي دانستيم كه مكزيكي است و علائم بيماري شيزو فرنيك او را از ساير مشتري ها شاخص تر كرده است  . از ضرباهنگ اين اسم خوشم مي آمد: « خوان » . به آلفردو مي گفتم اين اسم يك جور حالت خاصي را توي خودش نگه داشته  ؛ همه اش فكر مي كنم صاحبان اين اسم آدمهاي بيداري هستند كه خودشان را به خواب زده اند : «  آمريكاي جنوبي ها واسه اين كه شناخته نشن چند جور اسم عجيب و غريب دارن » . آلفردو اين جمله را بارها تكرار كرده بود . حالا كه او داشت  از پشت آن ميزِ گرد شماره سيزده نگاهم مي كرد ، مثل هميشه ، كتابي را هم برگ مي زد و هر از گاهي جمله اي را از ميان آن كتاب بيرون مي كشيد و با صداي خش دارش مي خواند . خسته كه مي شد  آن كتاب را پس مي زد و با انگشت هاش بازي مي كرد . بازي با انگشتها را آنقدر تكرار مي كرد كه همه ي مشتري ها به مضحك بودن آن حركات پوزخند مي زدند .
بگذاريد اين را هم بگويم ، يك شب ، زماني كه صداي واقعي اش را  شنيديم ، ديديم كه خم شد توي يك تك گويي نيمه بلند ؛ و از ميان لبهاي كلفتش كلمات ، مانند جانوراني كوچك و ترسناك ، از روي برق دندان طلايش  مي گذشتند و اطراف كله اش پراكنده مي شدند  . در اين هنگام  چهره ي خوابزده ي خمارش تغيير مي كرد ، و ناباورانه ،  از پس عضلات چرب صورتش كسي بيرون مي زد كه خوان نبود  . و من پس از شنيدن آن جملات منظم و تآثير گذار  همه اش فكر مي كردم  او دارد از روي متني غريب يك خطابه ي  نوميدانه را مي خواند : آن شب ، مانند ديپلماتهاي بركنار شده ، كجكي تكيه داده بود  به پشتي صندلي و كلاه شاپويش ( كه به قفسه ي درشت سينه و قلبش  چسبانده بود ) ، ديده مي شد ؛ كلاهي كه سفت و سخت و له و لورده ميان انگشتهاي كلفتش مي لرزيد . انگار  شبيه  كسي شده بود كه مجبورش كرده باشند تا با بي رغبتي تمام سرود ملي كشوري را ، كه دوست نمي داشت ، بشنود . به گمانم چشمهاش را هم بسته بود  ، درست انگار مجسمه اي  از سنگ خارا ؛ زمخت و غير قابل دسترس  . آن شب ، مثل هميشه آخرين نفري بود كه مي خواست پايش را از كافه بيرون بگذارد تا ما  چراغها را خاموش كنيم و كركره ها را پايين بكشيم . داشتم ميز پشت سرش را تميز مي كردم و صندلي ها را ، وارو ، روي ميز مي گذاشتم كه يك هو  افتاد توي آن تك گويي نيمه بلند .  در اين هنگام خرخر صداش  از ته حنجره اش بيرون  زد . سرجايم  ميخكوب شدم  : صدايي دراماتيك كه با قدرت تمام ، با جمله هاي كامل و شمرده ، حرف مي زد . همان موقع به خودم گفتم حتماً يكي از نوادگان  بازيگراني است كه از چنگال ژنرال پورفيرو دياز6 گريخته است  :
« خيس از عرق بيدار شدم . از زمين پوشيده از آجرهاي سرخ كه تازه  آب پاشي شده بود بخاري سوزان بر مي خواست . پروانه اي با بالهاي خاكستري ، خيره به دور چراغ زرد رنگ مي چرخيد . از ننو به زير جستم و پا برهنه از اتاق گذشتم و مراقب بودم روي عقربي كه گويا براي هواخوري از خفاگاه خود بيرون آمده بود پا نگذارم . به پنجره نزديك شدم و هواي دشت را فرو دادم . صداي نفس هاي شب ، درشت و شبانه ، به گوش مي رسيد . به وسط اتاق برگشتم ، آب پارچ را در لگن فلزي ريختم و حوله ام را خيس كردم . پارچه ي خيس را روي سينه و پاها و پشتم كشيدم و اندكي از عرق پاكشان كردم .سپس ، وقتي اطمينان يافتم كه هيچ حيواني در چين رختهايم پنهان نشده است لباس پوشيدم و كفش به پا كردم . »7
آلفردو  ، وقتي صداش را شنيد به شانه راستم نزديك شد و پرِ گوشم گفت : « زياد باهاش خودموني نشو » .
 وقتي سر و كله اش پيدا مي شد شب از نيمه گذشته بود  . همان جايي مي نشست كه نورِ كجتاب تابلويِ نئونِ كافه  از لاي كركره هاي چوبي پنجره مي گذشت و نيم تنه اش را راه راه مي كرد  .  اين بار وقتي كه سر پيشخدمت صورت غذا را جلوش گذاشت آن را پس زد و گفت : « راسته ي خوك و تخم مرغ . يه مقدار سيب زميني سرخ كرده همراه اسفيلاتينوي برشته » . انگار  ، پيش از اين صورت غذا را حفظ كرده بود . تلخ تر از شبهاي ديگر بود اما مي شد يك جورهايي تحملش كرد و باهاش كنار آمد . لوئيجي8 كه سر پيشخدمت بود و ما ازش حساب مي برديم ، مي گفت :« سر به سر اون مكزيكي يه نذارين ، يه جورايي قاطي يه » . لوئيجي با تجربه بود و مشتري ها را بهتر از آلفردو مي شناخت . هرگاه يكي از آنها نسبت به نوع غذايي كه سفارش داده بود معترض مي شد  و قشقرق به پا مي كرد ، خيلي سريع خودش را مي رساند و غائله را مي خواباند  . روزي كه مرا براي شيفت شب استخدام كرد بنا گوشم گفت : « به كسي نگو كه ايراني هستي» .
« فارغ كه شدم به رختكن مي روم و پاكت نامه را باز مي كنم ؛ هرچه باداباد ، اين كار را خواهم كرد ، هرچه بادا باد»
 
لوئيجي صورت مثلثي كشيده اي داشت كه هميشه موهاي بلوطي اش اطراف كله اش پريشان و نامرتب ديده مي شد  . زياد به ظاهر خود توجهي نشان نمي داد اما هميشه لباس فرمش تميز و اطو كشيده بود  : « هركس ازت پرسيد اهل كجايي ، بگو دانشجوي يوناني ام . » لوئيجي آدم مهرباني بود . اهل رم نبود ، از ميلان آمده بود ؛ يك ميلانيِ چپ و وفادار به آرمانهاش  . او توي شهرك  اوستيا9 اجاره نشين بود و زندگي راحتي داشت  . آلفردو  ، خيلي محرمانه ، به من گفته بود كه لوئيجي با  گلوريا10 ، صندوقدار كافه ، سر و سرّي دارد . البته من باورم نمي شد . گلوريا چشم هاي بادامي كشيده اي داشت  و از من بدش مي آمد . به آلساندرو گفته بود : « محمود با آن سبيل پرپشت و موهاي فرفري  شبيه  تروريست هاي عربه  ، .همه اش فكر مي كنم كه زير كافشنش يه هفت تير قايم كرده » . گلوريا ، زيبا نبود اما اندام خوبي داشت . خيلي سعي مي كرد جوري وانمود كند كه من براش وجود خارجي ندارم ولي نمي توانست.گاهي كه مجله ي مد را ورق مي زد  زير زير نگاهم مي كرد ؛ نگاهي پر از نفرت . منم كاري به كارش نداشتم چون اگر باهاش بگو مگو مي كردم مي رفت و مي گذاشت توي دست سينيور موليه 11 . موليه صاحب  كافه هاي زنجيره اي الكترا بود  . دفترش ، طبقه ي دوم ، انتهاي  پله ي چوبي مارپيچ قرارداشت  . دفتر شيك و پيكي  كه تمام ديوارهاش از چوب سفيد روسي بود و يك پنجره مستطيل گنده هم منتهي اليه ش ديده مي شد ، و  از همان جا پانصد متر مربعِ كافه را زير نظر مي گرفت  . به جز لوئيجي هيچكدام از ما حق نداشتيم قدم به درون آن دفتر گل و گشاد بگذاريم . من تا حالا  صداش را از نزديك نشنيده بودم ؛ انگار مي خواست آن فاصله ي طبقاتي خدشه دار نشود و يك جوري آن را حفظ كند  . به آرامي پيپ مي كشيد و لباس هاي تيره مي پوشيد و هميشه ي خدا جدي و بدون لبخند پشت ميزش مي نشست . بعد از يك ساعت كه توي دفتر و دستكش مي پلكيد و به حساب و كتاب هاي كافه رسيدگي مي كرد ، طبق عادت هميشگي اش ، قهوه اسپرسو  سفارش مي داد . قهوه اش را كه مي خورد  با آن فراريِ دو درِ قرمزرنگ ناپديد مي شد . خانه اش توي محله ي پاريولي12 بود و هروقت هم كه مي آمد تا از پله چوبي مارپيچ بالا برود ، بوي همان محله را هم با خودش مي آورد : بوي توتون و اسكاچ . گرچه تا حالا باهاش دم گفت نشده بودم  اما هميشه احساس مي كردم كه از آن بالا دارد مرا مي پايد ؛ چون من تنها خارجي اي بودم كه ، با دستمزدي كمتر ، اجازه كار نداشتم . مرتباً به لوئيجي مي گفت مواظبش باشيد ، اين ايراني كار دستمان ندهد  .
«  دلم شور مي زد ، انگار از درون پاكت صداي موشكها را  مي شنيدم  . خودم را به رختكن رساندم  تا پاكت را باز كنم ، احساس مي كردم كلمات باد كرده اند و پاكت نامه سنگين تر شده است  . نه نمي توانستم ، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . بدون آن كه پاكت را باز كنم  فوري برگشتم پشت پيشخوان .»
 
 لوئيجي مرد مهرباني بود . اولين بار به عنوان سياه كاري مرا فرستاد به آشپزخانه تا ظرفهاي شيفت شب را بشويم و در آن پشت و پسله ها ديده نشوم  ، و بعد كه عكس « چه گوارا » را لاي يكي از كتابهام ديد و فهميد كه دانشجو هستم ، خوشش آمد و نيم تنه ي قرمز گارسوني به تنم كرد و قول داد برايم  اجازه كار دست و پا كند ؛ البته يكي  از آن تقلبي هاش كه يك ميليون لير آب مي خورد .
 آلفردو دوباره پرِ گوشم گفت : « داره بهت اشاره مي كنه ! » از پشت پيشخوان برگشتم و نگاهش كردم . با همان پوزخند هميشگي بطر خالي شراب را توي هوا تكان مي داد . تك و توك مشتري ها گوشه و كنار كافه لميده بودند و لاي دود سيگارهاشان بلند بلند حرف مي زدند . آلساندرو سرش را از پنجره آشپزخانه بيرون آورد و گفت : « غذا تموم شد ، بهشون اعلام كن محمود » . گلوريا هم حسابهاش را بست  و آخرين پرينت فروش را به لوئيجي داد و منتظر ماند تا بوقِ تيز  ميني ماينر دوست پسرش شنيده شود  . لوئيجي كه صداي آلساندرو را شنيده بود به آلفردو اشاره كرد  تا برود و تابلوي كوچك « غذا تمام شد » را از زنجير پشت شيشه آويزان كند . ساعت گردي كه با زنجيري طلايي روي پيشخوان آويزان مانده بود زمان را ده دقيقه زودتر هل مي داد به جلو  : ساعت چهار و ده  دقيقه ي  بامداد بود . لوئيجي گفت : « ديگه به اون مكزيكي چيزي ندين ، بذارين بره گورشو گم كنه » . گفت :« اگه تيكه پروند محلش نذارين » . بي خيال : خوان شعله ي فندكش را زير نيمه ي خاموش سيگار برگ گرفته بود و هي پك مي زد . دود  كه دور كله اش جمع شد سرفه كرد و دستمالش را  توي هوا تكان داد . آلفردو لوستر گنده اي را كه وسط سالن آويزان بود خاموش كرد . دست خوان با آن دستمال بدون نقش هنوز توي هوا تكان مي خورد . لوئيجي كه مي خواست به رختكن برود تا لباس فرمش را عوض كند  او را ديد و گفت : « محمود !» . بعد با چانه اش اشاره كرد  به خوان  : « خبر مرگش ، مث اينكه رسيده به آخر خط » .
«  زور مي زنم تا ترس را عقب بزنم و به سراغ نامه بروم  . راستي روي پاكت دست خط احمد بود يا مادرم ؟ چرا دقت نكردم . نفله ي عوضي، توي كشور غريب خنگ شده اي و مثل آدم هاي گيج و منگ رفتار مي كني . »
 
 آلفردو كه هنوز لباس فرمش را بيرون نياورده بود داشت با دستمال مخصوص پيشخوان را برق مي انداخت  و ليوان هاي بزرگ آبجو و بشقاب هاي چرب و چيلي را  توي چارچرخ مخصوص حمل ظروف مي گذاشت . داشتم مي رفتم طرف خوان كه به من چشمكي زد و گفت : « اونو جدي نگير »  . سه ماه پيش هم چيزهايي راجع به خوان به من گفته بود كه از ياد برده بودم . اما حالا داشتم تقلا مي كردم تا آن ها را بياد بياورم . لوئيجي كيف چرمي اش را روي شانه اش انداخته بود و داشت به سمت حياط خلوت پشت كافه مي رفت ، همانجايي كه موتورسيكلتش را مي گذاشت ، و  در اين حين دستش را هم تكان مي داد و به همه ما مي گفت : « چاوو »13 . دست راست خوان هنوز تو هوا بود . او همان جور منتظر مي ماند تا من دستمالش را بگيرم و آن را خيس كنم . عادت داشت ، آخرِ كار ، دستمال خيس اش  را روي صورت چرب و پر عضله اش  پهنن كند و زير رطوبت آن ، با لذتي غير قابل وصف ، چشم هاش را ببندد  . وقتي كه بيني و گونه هاش از پس دستمال مرطوب قلمبه مي شدند و بيرون مي زدند ؛ در آن لحظه انگار آرامش مرگواري روي صورتش مي نشست و كله اش مي شد شبيه جمجمه اي كه مي لرزيد ! و اين آخرين حركت ناخوشايندي بود كه هرشب از او سر مي زد و همه ي ما را مي ترساند . ما هم حساب كار دستمان بود ، مي گذاشتيم تا هر كاري كه مي خواهد انجام دهد و بعد ، به گفته ي لوئيجي ، گورش را گم بكند .  بالاخره به آلفردو گفتم مي خواهم به رختكن بروم تا نامه اي را كه از ايران رسيده بخوانم . به او گفتم هواي مرا داشته باشد .
« به پاكت نامه كه نگاه كردم دست خط مادر را شناختم . ترس برم داشت . به خودم گفتم باز هم يك خبر ناگوار . نتوانستم سر پاكت را باز كنم ، در حقيقت ، دوباره ،  ترسيدم . »
 
 خوان توي كارخانه اتومبيل سازي « فيات » كار مي كرد . يكبار كه با همان لباس فرم آبي رنگ پيداش شد ، همه ي ما اول به يقه پهنش نگاه كرديم و بعد به پوتين مشكي چرك گرفته اي كه انگار براي پاهاش تنگ بود ؛ چون به سختي با آنها راه مي رفت  . روي يقه اش  نشانه ي   FIAT را با نخ زرد دوخته بودند  ؛ نشانه اي كه از فاصله ي دور خوانده مي شد . چهل و پنج سالي داشت و هنوز مجرد بود  . اين ها را آلفردو به من گفته بود .
وقتي كه با دستمال خيس روبرويش وايستادم .  دست راستش را ، با دودِ سيگاري كه از لاي انگشتهاش بالا مي رفت ، به سمت پنجره دراز كرد و گفت  : « هي چشم آبي اين نسيمي كه از روي  ته وره  14 خودشو بالا مي كشه و مستقيماً تو لوله ي دماغم فرو مي ره ، طعم شيره ي گياهان تلخ مكزيكوسيتي مي ده ! » . دست چپش را روي مجموعه قصه اي از « اوكتاويو پاز » گذاشته بود . چين و چروكهاي دست قهوه ايِ برشيده اش با پسزمينه ي خاكيِ جلد كتاب قاطي شده بود ؛ انگار آن دست  از ميان زمين تفتيده ي پوك ، با كاكتوس هاي پراكنده ي ترسناكش ، بيرون زده بود . وقتي كه ديد به كتاب زل زده ام نيشخند زد  و دندانهاش را به هم فشرد و از درز دندانهاش صداش را بيرون فرستاد  : « من يكي از شخصيت هاي داستان چشم هاي آبي  هستم ؛ كه هروقت دلم بخواد از وسط اون داستان تاريك بيرون مي زنم و پاهامو مي ذارم تو كافه ي ارزان قيمت و بي ريخت  الكترا ؛ اون شخصيت رو  مي شناسي ؟ مردي كه مي خواست تموم چشم هاي آبي رو از تو حدقه بيرون بكشه و هديه ببره  براي نامزدش  » . دوباره نيشخند زد  . آلفردو گفته بود عاشق جوديتا15 ست  . به آلفردو گفتم مگر چشمان من آبي ست ؟! او به فارسي گفت : « بي كيال » و خنديد . گفتم : « بي خيال ، بي خيال» . دوباره خنديد .
ما ، جوديتا را مي شناختيم . يكي از صندوقداران سوپرماركت « گل سرخ » بود ، كه وسط هاي  خيابان « ويا دل كورسو »16 قرار داشت ، چسبيده به بانك ناسيوناليته . چشم هاي جوديتا  آبي بود و صورتي گرد با بينيِ كوچك و خوش فرم داشت . دنباله ي ابروهاش رو به بالا بود و هميشه سايه چشم هاش متناسب با  رنگ بلوزي بود كه مي پوشيد  . هروقت با آن دامن تنگ و كوتاه راه مي رفت ، مي خراميد و از صداي تق و توق كفش پاشنه سه سانتي اش ، قشقرقي به پا مي كرد . موهاي شبق گونش  را هم بالاي كله اش گوله مي كرد و با كليپس زيبايي همانجا نگه شان مي داشت  . از خوان بلند تر بود و آلفردو مي گفت كه او نسبت به خارجي ها  دل خوشي ندارد  . مي گفت  همه اش فكر مي كند كه تمام آنها توي كار مواد مخدر اند ، خصوصاً آمريكاي جنوبي ها  . خوان اهميتي نمي داد كه جوديتا پانزده سال از او كوچكتر است و هر از گاهي هديه اي پيشكشش مي كرد و او با لبخند هديه را مي پذيرفت و مي گفت : « گراتسيا »17 ، همين . اگر از او قول مي گرفت كه يك جورهايي همديگر را ببينند ، جوديتا ، تا زماني كه گرماي آن هديه در پيكرش مانده بود ، قبول مي كرد ، اما همين كه  هديه ي بعدي  ، از كس ديگري ، بدستش مي رسيد  خوان را قال مي گذاشت .  خوان ، حتا از اين كارش هم لذت مي برد . و بعدها فهميديم كه او به خاطر  همان چشم هاي آبي است كه آن قدر شراب مي نوشد . لوئيجي مي گفت آمريكاي لاتيني ها رمانتيك اند ، مانند ايراني ها .
« گرچه مي ترسيدم اما تصميم گرفتم تا پاكت را باز كنم . لبه ي مثلثي سر پاكت را كشيدم و چسبي كه با آب دهان مادرم چسبيده بود وا رفت و باز شد . »
      
 خوان دستمال خيس را قاپيد و مچ دستم را گرفت و گفت : « بشين ، مي توني وقتت رو با يك رئيس جمهور ساقط بگذروني » . گفتم : « مي بيني كه شيفت ما داره تموم مي شه ». آلفردو تابلوي نئون را خاموش كرد و الكترا ناپديد شد ، و سايه راه راه  بدن خوان هم پريد  . گفتم : « مي باس يكي دو ساعت به صبح مونده كركره ها رو پايين بكشيم . » بدون مقدمه گفت : «  تو حرف منو نمي فهمي . هروقت بوي گياهان تلخ دور و برم  مي پلكه ياد چند چيز تو كاسه ي سرم وول مي خوره  ؛ اولي ش ،  قتل پدرمه . اون توي ننوي خودش خوابيده بود و تموم شب ، لاي باد داغ تابستاني ، داشت فكر مي كرد كه وقتي آفتاب زد و از جاش بلند شد  چه جوري مي تونه رئيس جمهور مكزيك بشه ، مي خواست با  همين آرزو  شكم هفت تا بچه ي پاپتي اش رو سير كنه و زير پرچم مكزيك به روح دور از دسترس زاپاتا درود بفرسته .  همون شب ، آفتاب نزده ، با يه كينه ي ابديِ آبا و اجدادي ، شش نفر اونو كشتن ،  توي همون ننويي كه مي خوابيد .  نتونستيم پوست و گوشت شو ، كه با الياف هاي ننو يكي شده بود ، از اون جدا كنيم ، با همون ننو خاكش كرديم . با كشته شدنش  بوي تلخ شيره ي گياه  ماگوي18 تو خونه ما پيچيد . برادرش كه چند فرسنگ از ما دورتر بود و توي ثاپوتلان 19زندگي مي كرد ، يكهفته تمام گريه كرد ؛ واسه اينكه اين بوي تلخ  رسيده بود  به دماغ گنده ش ، ولي جرئت نكرده بود خودشو برسونه به تشييع جنازه  ؛ مي ترسيد كه مث اون لت و پار شه . من ، اون موقع پنج سالم بود ، اما هنوز كه هنوزه اين بوي تلخ  تو كاسه ي سرم مي چرخه . دومي ش ، چيزيه كه به تو ربطي نداره و گفتنش گره اي از كار من وا نمي كنه . اما سومي ش رو بهت مي گم : اين بوي لعنتي منو به ياد عشق هايي مي اندازه كه هيچ وقت به سرانجام درستي نرسيدن . همين» . آلفردو مي گفت : « چرت و پرت زياد مي گه از اين گوش بشنو و از اون گوش بيرون كن » .گارسون هاي شيفت صبح تا يك ساعت ديگر پيداشان مي شود . آنها مي بايست در مدت زماني كوتاه  صبحانه ساعت هفت صبح را آماده مي كردند  و بعد غذاي روزانه را . ما هيچكدام شان را نمي شناختيم اما مي دانستيم كه دو چيني و يك عرب و چهار فرانسوي قاطي چندتا ايتاليايي جزو شيفت روزانه اند . همه ي آنها اجازه ي كار داشتند  .
 دوباره بهش گفتم : « شيفت ما داره تموم مي شه » .گفت : « من تنها فرزند قانوني خونواده م هستم . اين را بعدها فهميدم ، و حاليم شد كه اون همه بچه ي پاپتي محصول عرق خوري هاي پدرم بود كه هرجا تخم و تركه اي مي انداخت نه ماه بعد سر و صداش بالا مي گرفت و كليسا اونو مجبور مي كرد تا تموم آن اسامي نحس رو بزنه توي شناسنامه ش .» بوي چربي خوك از دهانش بيرون مي زد و هنوز لبهاش چرب و چيلي بود . آلفردو رديف چراغهاي بالاي پيشخوان را خاموش كرده بود . خوان دستمال خيس را روي صورتش پهن كرد و تكيه زد به پشتي صندلي . كلاهش را به سينه اش چسبانده بود  ، و كلاه ، توي مشتش ، مانند دستمال مچاله شده اي ديده مي شد  . دوباره صداي پر طنين و لرزاننده اش را بيرون فرستاد  : « خيس از عرق بيدار شدم . از زمين پوشيده از آجرهاي سرخ كه تازه آب پاشي شده بود بخاري سوزان بر مي خاست »  شانه اش را كه تكان دادم صداش بريد . به آرامي دستمال خيس را از روي صورت خود پايين كشيد ( در اين حين ، انگار از مجسمه اي پرده برداري مي شد :  من ، صورتي ساخته شده  از خاك رُسِ خيس را مشاهده كردم ؛ صورتي كه هنوز چشم ها و لب هاش كامل نشده بودند  ) ، وقتي كه صورتش  بيرون زد ، انگار چشم هاي ريزش همراه با دهاني بدون لب  اندك اندك از توي سوراخ سنبه هاي لزج  بالا زدند و ديده شدند  : « جوديتا خوابيده است . اونايي كه چشاشون آبي يه ، هروقت رؤيا  مي بينن ، رؤياهاشون همه آبي ست . » يك هو از جاش بلند شد و اسكناس هاي هزار ليري  را ريخت روي ميز . كاملاً مست به نظر مي رسيد . اين بار طوري وايستاد كه مرا بياد پدرم انداخت ؛ كله اش روي شانه چپش خم شده بود و تنه ي سنگينش را هم انداخته بود روي پاشنه ي پاي چپش ، عينهو پدرم ؛ كه وقتي براي آخرين بار اين رقمي وايستاد ، حرفهايي زد كه هميشه آرزوي گفتنش را داشت . و بعد با بي رحمي نگاهمان كرد و  هول هولكي پاهاش را از چارچوب درِ خانه بيرون گذاشت ؛ انگار مي خواست از ميان آن چارچوب قدم به جاهاي ناپيدايي بگذارد كه دوست مي داشت . مادر مي دانست كه اين بار ديگر بر نمي گردد ، پس به مطبخ رفت و مثل هر روز غذايش را بار گذاشت و سر ساعت معين همه ي ما را دور سفره اي نشاند كه كوچك تر از روزهاي قبل پهن شده بود . او سعي كرده بود از طريق كوچكتر كردن سفره جاي پدر را پاك كند و به ما بگويد كه او ديگر بر نمي گردد . و بعد از آن حرفهايي زد كه انگار غير مستقيم مي خواست به همه ي ما بگويد ديگر به او فكر نكنيد .   
« عزيزم ، به طالقان رفتيم ، مي داني كه از دست موشكها به خانه عمويت پناه برده ايم . نازيلا و احمد هرشب خواب تو را مي بينند . اما خوابهاي آنها شبيه خوابهاي من نيست . خوابهاي من خيلي آشفته و ترسناك است .  مادرجون خبر بد بد است ، از رفيق هات كه به جبهه رفته بودند ، مرتضي ، داوود و سورِن ، هر سه  مفقود الاثر شدند . خيلي وقت پيش  ، نمي خواستم بهت بگويم ولي خوب ، حالا گفتم . نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم . ولي چند روز پيش جسد هايشان را پيدا كردند ، هر سه تا را آوردند . مادر سورِن پوتين هاي گلي پسرش را پس گرفت و نذاشت آن را با بقيه چيزهاش به خاك بسپارند ، پوتين اش را توي تاقچه اتاقش گذاشته و هر روز صبح آن ها را تميز مي كند . به خودم مي گفتم محمود با شنيدن اين خبر ،  توي كشور غريب ، از پا در مي آيد . چه كنم مادر ، نمي توانم چيزي را از تو پنهان كنم . »
 
خوان همانطور كه از چارچوب در بيرون مي زد بر مي گشت و نگاهم مي كرد ، با همان نيشخند هميشگي .
« مادر جان ، محمودم ، خودت را ناراحت نكن ، بگذار برايت  از خوابي كه ديده ام تعريف كنم . خواب ديدم كه كسي مي خواهد چشم هات را از كاسه بيرون بكشد  ، بلا  دور ، آدم تو كشور غريب كور بشود چه كاري از دستش ساخته است جز اين  كه او را برگردانند به كشور ش . آن وقت تو هم كه بدون پاسپورت زده اي بيرون  ، يعني اگر برگردي پناهنده ي كور را هم مي اندازند زندان ؟ باورم نمي شود مادر . مواظب خودت باش
كافشنم را پوشيدم و كوله پشتي را انداختم پشت كمرم  . باد سرد صبحگاهي از روي سرازيري سنگفرشهاي خيابان باربريني بالا مي آمد و به صورتم مي خورد ؛ باد بوي درختهايي را با خود مي آورد كه اسمشان را نمي دانستم ؛ درختهايي كه آسمان صبحگاهي را معطر كرده بودند . مي بايست پياده مي رفتم به سمت ميدان اسپانيا  و از چند پسكوچه تاريك و طويل مي گذشتم تا مي رسيدم  مقابل  ويلا بورگه زه20 . در آنجا ، در پانسيون ارزان قيمتي يك سويت كوچولو گرفته بودم . مي بايست سه ساعت مي خوابيدم و بعد از آن با ترامواي ساعت هشت صبح خودم را مي رساندم به دانشگاهي حوالي ميدان پوپولو21 . تا ويلا بورگه زه  راه زيادي بود اما در آن هواي لذت بخش صبحگاهي حال مي داد كه قدم زنان راه بروم و بياد مرتضي ، داوود و سورِن سوت بزنم و مراقب باشم تا اشكهام سرازير نشود . توي خم اولين كوچه تاريك خش خش پاهايي را شنيدم كه از سه كُنج تاريك ديواري جدا شدند . پا مي كشيدم تا هرچه سريع تر خودم را به خيابان هاي پر نور برسانم . و او هم با بي شرمي تمام پا مي كشيد . صداي نفس هاش را مي شنيدم . ترس برم داشت . احساس كردم چيزي نمانده تا به كتف هايم چنگ بزند . خود به خود وايستادم . بعد چيزي فلزي و نوك تيز ، با سردي چندش آورش ، پشت گردنم نشست . زانوهام شروع كردند به لرزيدن . صداش را شنيدم كه گفت : « تكون نخور !» . گفتم : « از من چه مي خوايد » . جوابم داد : « چشات » . صداش طوري بود كه انگار يكي از انگشتهاش را تو دهانش ، پشت يكي از لپ هاش ، فرو كره بود تا صداي خود را تغيير دهد . گفتم : « چشاي من به چه دردت مي خوره » . با بي شرمي گفت :« اون عاشق چشاي آبي يه » . گفتم : « اون كيه ؟ » . گفت : « معشوقه م . چشم هاي آبي رو بهش هديه مي دم ، صبح تا صبح ، نگران نباش ، چيزي نيس ، مي باس كمي تحمل كني ، با همين چاقو كاسه چشات رو مي خراشم و خالي شون مي كنم » . گفتم : « آخه من كه چشام آبي نيس » . با خشونت چنگ زد به موهام و كله ام را برگرداند . صورتش كاملاً توي تاريكي مانده بود انگار كله اش را توي كيسه ي سياهي فرو كرده بود  . بعد فندك زد  و روي چشم هام خم شد . چيزي نمانده بود تا مژه هام را بسوزاند . موهام توي مشتش بود و با بي رحمي  مي خواست چشم هام را فرو كند در آن شعله ي زرد رنگ ؛ شعله اي كه با نفس زدن هاش مي لرزيد و سايه هاي روي دستش  را تكان مي داد . سرش داد كشيدم كه چشم هام آبي نيست . نعره زد كه : « بگذار بهتر ببينم » . مجبورم كرد تا زانو بزنم  . كله ام را با خشونت به عقب كشيد و روي من خم شد . « چشاي لعنتي ات رو باز تر كن ، چيزي نمي بينم » . وقتي كه شعله ي فندك  به مردمك هام نزديك تر شد نفس بويناكش زير دماغم نشست . مي خواستم عُق بزنم كه خودم را نگه داشتم . يك هو كله ام را ول كرد و ضربه اي زد به شانه ام و روي زمين پهن شدم . شعله ي فندك كه خاموش شد ، گفت :«  لعنتي ، وقت منو گرفتي »  . وايستادم تا نگاهش كنم  . او به من پشت كرد و توي تاريكي سه كُنج ديوار فرو رفت . صداي پاهاش را مي شنيدم كه داشت دور مي شد . چيزي از او به روي سنگفرش باقي مانده بود  . خم شدم و آن را برداشتم ؛ يك كلاه شاپوي له و لورده كه بوي چربي خوك مي داد .
                                                      تمام                                                                 
 
 
 
 
<!--[endif]-->
1 - Alferedo
2 - Sfilatino
3 Via Barberini
4 - Juan
5 - Alessandro
6 ديكتاتور جبار مكزيكي كه سي سال حكومت كرد و سرانجام در سال 1911 به زير كشيده شد .
7 قسمتي از داستان كوتاه  « چشم هاي آبي » اثر « اوكتاويو پاز » نويسنده و شاعر مكزيكي .
8 - Luigi
9 Ostia : بيست كيلومتري رم و مجاور به دريا .
10 - Gloria
11 - Moglie
12 Parioli يكي از محله هاي اشرافي رم .
13 خدا حافظ
14 - Tevere
15 - Giudita
16 via del corso
17 - متشكرم
18 - Maguey
19 - Zapotlan
20 Villa Borghese پارگ بزرگ  رم واقع در مركز شهر
21 piazza popolo
   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت