گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

samedi, 09 avril 2016

 اورهان پاموک

نام من قرمز است
(فصل های اول و دوم)

ترجمه: تهمينه زاردشت

 

1 من مرده ام

حالا من يک مرده ام، يک جسد، ته يک چاه. خيلی وقت پيش نفسهاي آخرم را کشيده ام و قلبم ايستاده اما جز قاتل نامردم هيچکس از آنچه به سرم آمده خبر ندارد. رذل نفرت انگيز، براي اينکه از کشته شدنم مطمئن شود، به صداي نفسهايم گوش کرد، نبضم را گرفت، بعد لگدي به پهلويم زد، تا سر چاه کشيد، بلندم کرد و ولم کرد پائين. به محض افتادن توی چاه، جمجمه ام، که قبلاً با سنگ شکسته بود، تکه تکه شد. صورتم، پيشاني ام، گونه هايم له شد و از بين رفت؛ استخوانهايم خرد شدند و دهانم از خون پر شد.

چهار روز است به خانه برنگشته:  حتم دارم زن و بچه هايم دنبالم می گردند. لابد دخترم از گريه کردن خسته شده، به در حياط نگاه مي کند؛ همه چشم به راه، چشم به در دوخته اند.

واقعاً چشم به در دوخته اند؟ اينرا هم نمي دانم. شايد هم به نبودنم عادت کرده باشند. چقدر بد! بخاطر اينکه وقتي اينجا هستی، اين فکر به سراغت می آيد که زندگيي که پشت سر گذاشته ای مثل سابق به جريان خود ادامه مي دهد. قبل از تولد من، پشت سرم زماني بيکران وجود داشته. بعد از مردن من هم، هيچوقت به پايان نمي رسد و تمام نمي شود! زنده که بودم اصلاً به اين چيزها فکر نمي کردم؛ توي روشنايي ها به زندگي ام ادامه مي دادم، بين دو زمان تاريک.

خوشبخت بودم. الان مي فهمم که خوشبخت بوده ام. من بهترين تذهيب هاي نقاش خانه سلطان را مي کشيدم و هيچ تذهيب گري در مهارت به گردم نمي رسيد. با نقش هايی که بيرون از نقاش خانه می کشيدم، هر ماه نهصد آخچا[1] درآمد داشتم. و طبيعتاً اينها مرگم را بيشتر غير قابل تحمل مي کنند.

فقط نقش و تذهيب مي کشيدم؛ گوشه صفحات را نقاشی می کردم. توي قاب ها را پر می کردم از رنگ. برگها، شاخه ها، گلها، شکوفه ها و  پرنده های رنگارنگ. ابرهاي پيچ در پيچ به سبک چيني، برگهاي در هم فرورفته، جنگلهايی از رنگ و درون اين جنگلها آهواني پنهان.کشتی های جنگی، سلاطين، درختان، کاخ ها، اسبها، شکارچي ها..... پيشترها بعضاً توي طبق نقش مي کشيدم؛ گاهی پشت آينه يا توي قاشق. گاهی روی گلويی بطری ها،  روی شمشير، روي چفت در مهمانسرا، بعضاً روي صندوق.... اما سالهاي آخر، کارم تصويرگری صفحات کتابها بود، چون سلطان پول خوبي بابت کتابهاي مصور مي داد. با وجود اينکه حالا هم می فههم پول چقدر با ارزش است اما مسلماً همين که با مرگ روبرو شدم فهميدم پول هيچ ارزشي در زندگي ندارد.

مي دانم حالا که معجزه شده و صداي مرا در اين وضع مي شنويد، پيش خودتان اين طور فکر مي کنيد: مهم نيست وقتي زنده بودي چقدر پول درمي آوردي . برايمان از چيزهايي که ديده اي تعريف کن. بعد از مرگ چه خبر است، روحت کجاست، بهشت و جهنم چطوري است، چه ها مي بيني؟ دلتان لک زده بدانيد مرگ چطور چيزي است؟ حق داريد. مي دانم انسان وقتي زنده است خيلي دلش مي خواهد بداند آن طرف چه خبر است. لابد فقط بخاطر همين کنجکاوي حکايت کسي را برايمان تعريف می کردند که توي ميدان جنگ های خونين، لابلای جسدها سرگردان است و لابلای جنگاوران زخمي که اسير پنجه مرگ شده اند، با کسي روبرو می شود که تا پای مرگ رفته است. سربازان تيمور او را دشمن پنداشته و از وسط نصف کرده بودند و او با تصور فاش کردن اسرار دنياي ديگر مي گويد در دنياي ديگر انسان به دو نيم مي شود.

درست نيست. حتي مي توانم بگويم روحهايي که در دنيا نصف شده اند اينجا به هم مي چسبند. اما برخلاف ادعاي کافران بي دين، ملحدان و بدگوياني که گول شيطان را خورده اند، شکر خدا، دنياي ديگري هم هست. گواه من هم اين که ازهمان جا با شما حرف مي زنم. من مردم، اما همان طور که مي بينيد نيست نشدم. از طرف ديگر، مجبورم بگويم قصرهاي طلايی و نقره اي بهشت را که نهرهايی از زيرشان جاري استن آن، درختان پرباري را که برگهاي پت و پهن دارند و زيبايان باکره را که در قرآن آمده اند، نديدم. هنوز خوب به ياد مي آورم حوريهاي بهشتي چشم درشت را که در سوره واقعه آمده با چه شوقی نقاشي مي کردم. نتوانستم اثري از شير، شراب، آب گوارا و چهار نهر عسل، که نه قرآن کريم بلکه خيالات خيالپردازاني مثل ابن عربي آنها را پرورانده و به خوردمان داده اند، پيدا کنم. با وجود اينکه همه اينها حقيقت است، چون نمي خواهم مردمي را که به اميد و خيال دنياي ديگر زندگي مي کنند، بي اعتقاد کنم، بدانيد همه اينهايي که گفتم به وضعيت خودم مربوط است. هر انسان مومنی که زندگي بعد از مرگ را کم و بيش بشناسد، قبول مي کند که براي روح ناآرامي در وضعيت من مشاهده نهرهاي بهشتي چقدر دشوار است.

خلاصه، من، کسي که در جرگه نقاشان و ميان استادان به ظريف معروف بود، مُردم، اما دفن نشدم. به همين خاطر، روحم نتوانست جسدم را کاملاً ترک کند. براي اينکه روحم به  بهشت، جهنم يا هر جا که مقدر است، برسد، بايد بتواند از ناپاکي جسمم، آزاد شود. اين وضع استثنائي، که بر سر ديگران هم آمده است، روحم را به شدت آزار مي دهد. ديگر تکه تکه شدن جمجمه ام و پوسيدن نصف بدن پاره پاره و زخمي ام را داخل يخ ، حس نمي کنم  اما عذاب عميقی را که روحم برای ترک جسدم متحمل می شود. احساس مي کنم. گويی وجودم از تمامی دنيا لبريز گشته و بعد شروع به تنگ شدن کرده است.

اين حس تنگي را، فقط مي توانم با حس فريبنده فراخي در لحظه منحصربه فرد مرگ، مقايسه کنم. به محض اينکه ضربه غيرمنتظره سنگ، جمجمه ام را شکست، فهميدم نامرد قصد کشتنم را دارد اما باور نکردم بتواند مرا بکشد. با زندگي خسته کننده ای که بين خانه و نقاش خانه مي گذراندم، هيچ ملتفت نبوده ام چه اميد سرشاری به زندگی  دارم. انگشتانم، ناخنها و دندانهايم، دندانهايی که زندگی را گاز می زدند ، با ولع به زندگی چسبيده بودند. با يادآوري درد ضربه هاي ديگري که بر سرم خورد، ناراحتتان نمي کنم.

زماني که غمگنانه فهيمدم دارم مي ميرم، درونم را حس فراخي غيرقابل باوري پرکرد. لحظه انتقال را با اين حس فراخي، سر کردم. ورودم به اين طرف، مثل وقتي که توي خواب خودت، خودت را در حالتي مثل خواب ببيني، لطيف بود. آخرين چيزي که ديدم، کفشهاي برفي و گلي قاتل نامردم بود. چشمهايم را مثل خواب بستم و با لذت به اين طرف منتقل شدم.

حالا هم شکايتم از اين نيست که دندانهايم مثل چغندر داخل دهان پراز خونم ريخته اند، صورتم چنان له شده که قابل شناسايي نيست يا از اينکه ته تنگناي اين چاه گير افتاده ام؛ از اين شاکي ام که هنوز هم زنده مي پندارندم. از اينکه دوستدارانم مدام به من فکر مي کنند، از اينکه مي پندارند احمقانه در گوشه اي از استانبول مشغول کاري هستم، حتي تصور مي کنند دنبال زني رفته ام. همه اينها روح ناآرامم را عذاب مي دهد. اول از همه مي خواهم جسدم را پيدا کنند، نمازم را خوانده، جسدم را دفن کنند! مهم تر از دفنم اينکه، قاتلم را پيدا کنند! مي خواهم بدانيد تا وقتي که آن نامرد پيدا نشده، حتي اگر در باشکوه ترين مقبره ها دفنم کنيد، درون قبرم با ناآرامي انتظار مي کشم و همه شما را بي اعتقاد مي کنم. آن مادرقحبه قاتل را پيدا کنيد تا من هم هر چه را که در دنياي ديگر مي بينم تک به تک برايتان تعريف کنم! اما بعد از پيدا کردن قاتلم بايد او را با منگنه هاي مخصوص شکنجه کنيد. استخوانهايش، ترجيحاً استخوانهاي سينه را، آرام آرام بترکانيد تا ريزريز شوند، بعد  با سيخ هايي که شکنجه گران مخصوص اين کار درست کرده اند، دانه به دانه موهاي چرب و زشتش را طوري بکنيد که پوست کله اش سوراخ و نعره اش بلند شود.

اولين چيزي که فکرم را مشغول کرده، اين است که قاتلم کيست و چرا اين طور غيرمنتظره مرا کشت؟ شما هم نگران اينها باشيد. دنيا پر از قاتلهاي نامردي است که يک پول سياه نمي ارزند. اگر نمی توانيد قاتلم را شناسايی کنيد، از همين حالا به شما هشدار مي دهم. بعد مرگ من خدعه نفرت انگيزی در راه دين، سنتها و تصوير جهانی مان سربلند خواهد کرد. چشمهايتان را باز کنيد. ببينيد دشمنان اسلام، دينی که آنرا باور کرده و طبق آن زندگي مي کنيد، چرا مرا کشتند تا بفهميد چرا ممکن است روزي هم شما را بکشند. تک تک حرفهاي واعظ بزرگ ارض الروم، نصرت حوکا، که با چشماني پراشک گوش مي کردم، درست از آب درآمدند. اين را هم بگويم که حتي اگر بشود همه آن چيزي را که بر سرمان آمده، حکايتي کرد و در کتابي نوشت، حتي بهترين استادان نقاشي هم نمي توانند آنرا ترسيم کنند. همان طور که قرآن کريم مي فرمايد:"اشتباه نکنيد، حاشا!" ريشه تأثيرگذاری کتابها، هستی غيرقابل ترسيم آنهاست. شک دارم بتوانيد اين را بفهميد.

ببينيد، من هم در دوران شاگردي، با وجود اينکه از حقايقي که در اعماق مي گذرند، از صداهاي ماورائي، مي ترسيدم اما به آنها توجه نمي کردم و به مسخره شان مي گرفتم. کارم به ته اين چاه لجن کشيد! اين بلا مي تواند به سر شما هم بيايد؛ چهارچشمی مواظب باشيد. حالا کاري ندارم جز اينکه اميدوار باشم اگر کاملاً فاسد شوم، شايد از بوي بدم پيدايم کنند. و ديگر، تصور اينکه انسان نيکوکاري بعد از پيداکردن قاتل نامردم او را شکنجه خواهد کرد.


 

2 نام من سياه

دوازده سال بعد مثل يک خوابگرد وارد استانبول شدم، شهري که در آن به دنيا آمده و بزرگ شده بودم. وقتي کسي با ورود به زادگاهش می ميرد مي گويند خاک زادگاهش او را فراخوانده و در مورد من بايد گفت خود مرگ مرا فراخوانده بود. اوايل که وارد شهر شده بودم، خيال مي کردم فقط مرگ در اين شهر هست و بس. بعد با عشق هم روبرو شدم. اما در آن زمان، در بدو ورودم به استانبول، عشق به اندازه خاطراتي که از شهر داشتم، چيزي دور و فراموش شده بود.

دوازده سال قبل در استانبول عاشق دختر خاله بچه سالم شده بودم. فقط چهار سال بعد از ترک استانبول، آرام آرام متوجه شدم که در استپ بی پايان ديار عجم، با گردش در کوههاي پربرف و شهرهاي غبارآلود، حين حمل نامه ها و دريافت ماليات ها، صورت سوگلي کوچکم را که در استانبول مانده، آرام آرام از ياد برده ام. خيلي تلاش کردم او را به ياد بياورم اما متوجه شدم هر چقدر هم که کسي را دوست داشته باشي، وقتي اصلاً او را نبيني، آرام آرام از يادش مي بري. سال ششم خدمت کاتبی و نامه رسانی پاشا هاي شرقی، ديگر مي دانستم صورتي که در خيالم به آن جان داده ام صورت سوگلي ام در استانبول نيست. صورت خياليی را هم که خيالاتم در سال ششم ساخته بود، بعدها، در سال هشتم از ياد بردم و می دانستم چيزی که در خاطرم مانده حتی شبيه صورت خيالی ساخته و پرداخته خودم هم نيست. وقتي دوازده سال بعد، در سن سي و شش سالگي به زادگاهم برگشتم، به تلخي مي دانستم که صورت سوگلي ام را خيلي وقت پيش از ياد برده ام.

بيشتر دوستان، قوم و خويش ها و آشنايان هم محله اي در اين دوازده سال مرده بودند. به گورستان مشرف بر خليج رفتم، براي مادرم و عموهايم که در نبود من مرده بودند، دعا کردم. بوي خاک باران خورده با خاطراتم درآميخت؛ کسي کنار گور مادرم کوزه سفالينی را شکسته بود. نمی دانم چرا به محض ديدن کوزه شکسته به گريه افتادم. نمی دانم براي مرده ها گريه می کردم يا برای اينکه بعد اين همه سال هنوز  اختيار زندگي ام به طرز مضحکی دست خودم نبود يا برای اينکه احساسی کاملاً متضاد داشتم،  احساس به پايان رسيدن سفر زندگي ام. برف چنان آرام می باريد که نمی شد دانه های آنرا ديد. مجذوب دانه های پراکنده برف، به راه افتاده و راهم را در مجهولات زندگی ام گم کرده بودم که يکدفعه ديدم در گوشه تاريکي از گورستان، سگ سياهي نگاهم مي کند.

اشکهايم خشک شد. بيني ام را پاک کردم. ديدم که سگ سياه دوستانه دمش را برايم تکان مي دهد و از گورستان خارج شدم. بعدها خانه اي را که يکي از فاميلهاي پدري ام سابقاً در آنها ساکن بود، کرايه کردم و سروسامانی گرفتم. زن صاحبخانه، مرا شبيه پسرش می دانست. پسری که سربازان صفوي در جنگ کشته بودند. قرار شد اتاقم را مرتب و غذايم را آماده کند.

 استانبول را چنان گشتم که انگار شهري عربي است در گوشه ديگر دنيا و انگار اولين بار است که می خواهم شهری را از نزديک ببينم. براي مدتي طولاني، يک دل سير، پياده روي کردم. نمی دانم خيابانها تنگ شده بودند يا به نظر من اين طور مي رسيد؟ بعضی جاها، خانه هاي روبروی هم، خيابانها را چنان تنگ کرده بودند که برای اينکه به اسبهاي بارکش برخورد نکنم، مجبور شدم تنگ ديوارها و درها حرکت کنم. پولدارها هم تعدادشان بيشتر شده بود يا به نظر من اين طور مي رسيد؟ درشکه بسيار زيبايی ديدم، چنين درشکه ای نه در عربستان پيدا می شود و نه در ديار عجم. شبيه کوشکی بود که اسبهای مغرور می کشند. گدايان گستاخ ژنده پوش و بدبوي محله چمبرليتاش[2]  را ديدم که تنگ هم از بازار مرغ فروشان مي آمدند. يکي از آنها که کور بود، برفی را  که داشت مي باريد نگاه مي کرد و مي خنديد.

شايد اگر مي گفتند استانبول قبلاً فقيرتر، کوچک تر و خوشبخت تر بود، باور نمي کردم اما قلبم اين طور مي گفت. بخاطر اينکه خانه سوگلي ام، که آنرا پشت سر گذاشته و رفته بودم، غرق درختان زيزفون و شاه بلوط بود اما وقتي در زدم و پرسيدم، کس ديگري آنجا زندگي مي کرد. مادر سوگلي ام، خاله ام، مرده بود. شوهر خاله ام و دخترش اسباب کشي کرده بودند و آن طور که آدمهاي دم در- کساني که در چنين مواقعي هيچ به فکرشان نمي رسد با چه بيرحمي قلبتان را می شکنند و روياهايتان را نابود مي کنند- مي گفتند سختي هاي زيادی کشيده بودند. بگذريم. از باغچه قديمي برايتان بگويم که از شاخه های درخت زيزفون آن، يخ هايی به اندازه انگشت کوچکم آويزان بود. ديدم باغچه ای که روزهای گرم، سرسبز و آفتابی آن در خاطرم مانده بود، در اثر کثافت، برف و بی توجهی، مرگ را به ياد آدم می آورد.

قبل از اينکه به استانبول بيايم، شوهرخاله ام نامه ای به تبريز فرستاده و سرگذشت قوم و خويش را برايم نوشته بود. در آن نامه شوهر خاله ام مرا به استانبول دعوت کرده بود. نوشته بود دارد مخفيانه کتابي براي سلطان آماده مي کند و از من کمک خواسته بود. شنيده بود که زماني در تبريز، کتابهايی براي پاشاها و والي های عثمانی و مشتريان استانبولي آماده کرده ام. از کساني که کتاب سفارش مي دادند، پيش پرداخت می گرفتم، نقاشان و خطاطانی را که هنوز تبريز را ترک نکرده و به قزوين و شهرهای ديگر عجم نرفته بودند و از جنگ و سربازان عثمانی شاکی بودند، پيدا می کردم. به اين استادان بزرگ که از بي پولي خود و بي اعتنايی مردم شاکي بودند، سفارش نوشتن صفحات، نقاشي و صحافي کتابها را می دادم و اين کتابها را به استانبول می فرستادم. اگر نبود عشق و علاقه ام به نقش و کتابهاي زيبا، علاقه اي که شوهر خاله ام در جواني به من انتقال داده بود، هرگز وارد اين کارها نمي شدم.

در مدخل کوچه ای که زمانی شوهر خاله ام می نشست، دکان سلمانی قرار داشت که رو به بازار بود. استاد سلمانی هنوز با همان آينه ها، تيغ ها، ابريق ها و ليف های صابون کار می کرد. چشم در چشم شديم اما نمي دانم مرا شناخت يا نه. ظرف آب گرم که استاد سلمانی برای شستشوی سر استفاده می کرد با همان زنجير سالها پيش از سقف آويزان بود و روی فنری که از سالها پيش به سرزنجير بسته شده بود، تاب می خورد. از ديدن اين منظره سرحال آمدم.

محله ها و کوچه هايي که در جواني در آنها قدم زده بودم، در عرض دوازده سال سوخته و خاکستر شده و بعد ويران شده بود. ويرانه های سوخته، مأمن سگهای دزد و ديوانه هايی شده بود که کودکان را می ترساندند. اما در بعضی از محله ها، مهمانسراهای گرانقيمتی ساخته شده بود و مسافرانی را که مثل من از راه دور آمده بودند، می فريفت. بعضی از اين مهمانسراها، پنجره هائی با گران قيمت ترين شيشه های رنگی ونه ديک[3] داشتند. با ديدن پنجره هايی که از پشت ديوارهای بلند، به چشم می خوردند، فهميدم در نبود من اشرافی ترين خانه دو طبقه در استانبول ساخته شده است.

مثل شهرهاي ديگر در استانبول هم پول ارزش خود را از دست داده بود. نانواهايي که در سالهاي رفتن من به شرق، نان چهارصد درهمي بزرگی را به يک آغچا مي فروختند، حالا در برابر همان پول، نصف همان نان را می پختند. نانی که طعمش ابداً دوران کودکي را به يادت نمي آورد. فکر کردم خدابيامرز مادرم اگر مي ديد دوازده تا تخم مرغ را سه آغچا می فروشند، حتم مي گفت تا روي مرغها آنقدر زياد نشده که برينند روي کله مان، فرار کنيم به دياری ديگر. اما مي دانستم اين پول بي ارزش همه جا را محاصره کرده است. مي گفتند کشتي هاي تجاري که از هلند[4] و ونه ديک مي آيند، صندوق صندوق پول تقلبي با خود مي آورند. قبلاً در ضرابخانه ها، از هر صد درهم نقره، پانصد آغچا ضرب می کردند اما حالا به خاطر جنگ هاي ناتمام با صفويان، ارزش هر صد درهم نقره به هشتصد آغچا رسيده بود. يني چري ها[5] وقتي مي بينند آغچا هايي که معامله کرده اند، توی خليج به اندازه لوبياهاي خشکي که از اسکله سبزيجات به رودخانه سرازير هستند، بی ارزشند، شورش کرده کاخ سلطان را گويي قلعه دشمن باشد، محاصره می کنند.

واعظي به نام نصرت هم که در جامع بايزيد وعظ مي کرد و مي گفت سيد آل محمد است، تمامی فسادها و گرانی را به مثابه آدمکشي و چپاول مي دانست. اين واعظ به ارض الرومي معروف بود. به نظر او علت همه بلاهايی را که در ده سال اخير بر استانبول نازل شده و آنرا نابود کرده بود، علت ديوانگی ديوانگان محله هاي باهچاکاپي[6] و کازانجيلار[7]، علت وبايي که هر بار دهها هزار کشته مي گرفت، اينکه از نظر او در جنگ با صفويان به نسبت جانهايي که فدا شده اند، نتيجه اي به دست نيامده و علت اينکه مسيحيان در غرب شورش کرده و قلعه هاي کوچک عثماني را پس گرفته اند، اين بود که مردم از سيره حضرت محمد پراکنده شده و از اوامر قرآن کريم دور شده اند، با مسيحيان خوشرفتاری می کنند، آزادانه شراب می فروشند و در خانقاه ها ساز مي زنند.

ترشي فروشي که با هيجان از واعظ ارض الرومي حرف مي زد و اين خبرها را مي آورد، مي گفت پول تقلبي که بازار معاملات را پر کرده، دوکات[8] هاي جديد، فلورن هاي[9] تقلبي که عکس شاه دارند وآغچائی که روزبه روز نقره اش کم و کمتر مي شود، آدمها را همانقدر فاسد می کند که چرکس ها، قفقازی ها، مينگريايي ها، باشناک ها، گرجي ها و ارمني هايي که کوچه و خيابان را پرکرده اند. فسادی که راه بازگشت ندارد. به گفته او تمام آدمهای فاسد و شورشی توی قهوه خانه ها جمع می شوند و تا صبح قيل و قال می کنند. آدمهاي عرياني که معلوم نيست چه مي کنند، ديوانگان ترياکي و پس مانده قلندران به اسم خدا تا صبح توي خانقاه ها با موسيقي رقصيده، سيخ مي کشند اينجا و آنجاي بدنشان را و بعد از انجام تمامی پرده دري ها، علاوه بر يکديگر، کار پسران کوچک را هم می سازند.

آهنگ خوش عود را شنيدم. نمي دانم به هوای اين آهنگ يا برای خلاصی خاطره ها و هوسهايم از دست سخنان عاقلانه آميخته به تلخی ترشی فروش، راه فراری جستم. به نظر من اگر شهري را دوست داشته و در آن بسيار گشته باشيد، سالها بعد نه تنها روح بلکه جسمان نيز کوچه های شهر را چنان می شناسد و وقتي در لحظه اي حزن آلود، برف، غمگنانه مي بارد، پاهايتان خودبه خود شما را به بالاي کوهي می برند که خودشان دوست دارند.

اين طوري بود که از راسته نعلبندان بيرون آمدم و مشغول تماشاي برفي شدم که از طرف جامع سليمانيه بر خليج مي باريد. خيلی زود باد شمال شرقی، گنبد روي سقف خانه هاي جنوبي را، از برف پوشاند. برق برق بادبانهاي کشتيي که وارد شهر مي شد به من سلام مي داد و در همين اثناء آنها را پائين می کشيدند. بادبانها همرنگ مه خاکستري سطح خليج بودند. درختان سرو و چنار، منظره پشت بامها، حزن شامگاهي، صدايي که از دل محله هاي پايين شهر مي آمد، داد و فرياد فروشندگان و جار و جنجال بچه هايي که توي حياط مسجد جامع بازي مي کردند توي سرم به هم آميختند و به صورتي که اصلاً باعث تعجم نمي شد، به من فهماندند که از اين پس جز شهری که در آن زندگي يافته بودم، هيچ جاي ديگري زندگي نخواهم کرد. يک لحظه خيال کردم صورت فراموش شده سوگلي ام، پيش چشمانم ظاهر شد.

سربالايي را پائين آمدم. رفتم توي شلوغي جمعيت. بعد از اذان شام، توي يک جگر فروشي شکمی از عزا درآوردم. در دکان خالی از مشتری، درحالي که جگر فروش مثل گربه پرواري اش با نگرانی لقمه هايم را مي شمرد، با دقت به حرفهايش گوش سپردم. برايم از طرز جگرپزی اش گفت. وقتي کوچه ها کاملاً تاريک شد، راهم را به سوي يکي از کوچه هاي تنگ پشت بازار اسير[10] کج کردم و قهوه خانه را يافتم.

توي قهوه خانه، گرم و شلوغ بود. راوي که شباهت بسياری به مداحان تبريزی و شهرهاي عجمی داشت. اينجا به جاي مداح به او پرده دار مي گفتند، آن پشت ها روي يک بلندي کنار اجاق نشسته بود، تنها يک تصوير، تصوير يک سگ را، که با عجله اما هنرمندانه روي کاغذ کلفتی کشيده شده بود، باز و آويزان کرده بود، داستانش را از دهان سگ روی پرده و با اشاره هاي گاه به گاه به او، تعريف مي کرد.


 

[1] . سکه نقره دوره عثمانی

[2] . Çemberlitaş

[3] .  Venedik

[4] . Felemenk

[5].  Yeniçerıچریکهای عثمانی

[6] . Bahçekapı

[7] . Kazancışar

[8] . سکه طلا که سابقاً در برخی از کشورهای اروپایی رایج بود.

[9] . Florin

[10] . Esir

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت