گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

صادق هدایت

آقا بالا
 

اشاره:

آقای سجودی، که انتشار اين داستان در دوات مديون همت اوست، در نامه ای که ضميمه اين داستان کرده است، نوشته: « داستان زیر که در شماره ی 59 سال سیزدهم خواندنیها(سه شنبه 25 فروردین 1333) برگرفته از روزنامه ی آبشار چاپ شده، در مجموعه ی آثار صادق هدایت دیده نمی شود. متأسفانه برای من امکان دسترسی به نزدیکان هدایت وجود نداشت که درستی یا نادرستی آن را جویا شوم. آن را برای شما می فرستم. اگر صلاح دانستید در سایت خود انتشار دهید. من آن را از نو با قلم ب یاقوت سیاه تایپ و رسم الخطش را یک دست و تا اندازه ای امروزی کردم. »

به گمان من، می توان در انتساب اين داستان به هدايت ترديدی نکرد. همان طنز گزنده ی هدايت، همان استفاده از زبان کوچه و بازار و نيز پرداختن به مضامين اجتماعی که از ويژگی های کارهای اوليه هدايت است، گواه اين مدعاست. در اين هم نبايد ترديد کرد که آقا بالا از کارهای اوليه هدايت است. سرگردان ماندن نويسنده در مرز «حکايت» و« داستان» و نيز ضعف های زبانی ( بويژه عدم دقت در توافق افعال) که در کارهای اوليه هدايت هست اينجا هم هست.  انتشار اين داستان در دوات نه به معنای شرکت در يک هيستری جمعی که صرفاَ انتشار يک سند است برای  فراهم کردن زمينه ی مطالعات ادبی.

دوات

 

ملاحقنظر تمام روز توبره بدوش، عرق ریزان و عصا زنان دور کوچه پس کوچه های تهران فریاد می زد:
" آی زری، یراق، کلاه، قبا، آرخلق می خریم. نمد کهنه، لحاف کهنه، گلیم پاره می خریم."
سرِ شب که به خانه برمی گشت، توبره اش را خالی می کرد و چیزهایی که خریده بود یکی یکی با احتیاط برمی داشت، وزن می کرد، بو می کرد، وارسی می نمود و پشت و روی آن را با دقت دم چراغ می دید تا مبادا کلاه سرش رفته باشد.
بعد سرِ قیمت آنها با زنش سارا مشورت می نمود، چه او هم مثل شوهرش دلال بود و از این قبیل کارها سررشته داشت.
اغلب پس از تبادل افکار از روی رضایت ریش بزی خاکستری اش را تکان می داد، و چشم های ریزه ی پر مکرش از لای پلکهای ناسور از خوشحالی می درخشید.
یک روز غروب که وارد خانه شد، دید دسته ای از خویشانش در حیاط کوچک او جمع شده بودند، صدای آه و ناله ی سارا گوش فلک را کر می کرد.
ربقا خاله اش او را که دید جلو دوید و گفت:
"مشتلق مرا بده زنت پسر زاییده!"
ملاحقنظر به عصایش تکیه کرد، پشت خمیده ی خود را راست کرد و لبخند روی لب‌های قهوه ای رنگ باریکش نقش بست.
بعد آه عمیقی کشید و از خوشحالی اشک در چشمانش پر شد. سه شب و سه روز جشن گرفت. شیلان کشید، داد در مسجدشان به آواز بلند تورات خواندند و برای شام دوتا کله ماهی خرید.
اسم مولود جدید را آقابالا گذاشت و از فردا اهل محله در راه و نیمه راه جلو او را می‌گرفتند و تبریک می گفتند. ملاحقنظر از این پیش آمد دو سه سال جوان شد. با گام‌های محکم راه می ر فت، زبان را دور دهانش می گرداند و می گفت:
"زری، یراق، کلاه، قبا، آرخلق، زیرجامه می خریم. نمدکهنه، گلیم پاره، دشک کهنه، لحاف پاره می خریم."
حق هم داشت، هرکسی به جای ملاحقنظر بود و سر شصت و شش سالگی از زن چهل و چهارساله اش بچه پیدا می کرد آنهم پسر، خدا را بنده نبود. حالا ملاحقنظر اجاقش روشن شده بود، درِخانه اش باز می ماند و بعد از خودش پولی را که با خون جگر جمع کرده بود پسرش به جریان می انداخت و بر آن می افزود، از آن روز به بعد او و زنش فکر و ذکری نداشتند مگر آینده ی آقابالا.
شبها با سارا در این خصوص صحبت می کرد، چیزی که او را متوحش کرده بود این بود که روزگار تغییر کرده بود، راههای پر منفت تری رندان پیدا کرده بودند. دلالیِ دور خانه ها تبدیل شده بود به مغازه های بزرگ؛ "کهنه قبازری- آرخلقی" اسمش را عتیقه فروش گذاشته بود: معامله های بزرگ بزرگ می شد. چیزهای صد دیناری یک لا دولا فرخته می شد، ملاحقنظر این ترقی را حس کرده بود.
می دانست که او و زنش قدیمی اند و کسب آنها قدیمی است.
ولی از طرف دیگر عشق زندگی آباء و اجدادی او را پای بند محله کرده بود؛ و هروقت این خیالات برایش پیدا می شد مثل این بود که از غیب صدایی سرِزبانی به او می‌گفت:
"هرکه از محله رفت هُرهُری مذهب شد!"...
از این رو ملاحقنظر میل داشت که آقا بالا تورات خوان شود که هم به درد دنیا و هم به درد آخرش بخورد، ولی سارا که چشم و گوشش باز شده بود و در خانه ی اعیان رفت و آمد داشت، متجددتر از شوهرش بود. عقیده اش این بود که به آقابالا سرمایه بدهند و در خیابان های خوب شهر مغازه ی خرازی بازبکند.
اول که بچه زبان بازکرد گفت: "پول!" و این مایه ی امیدواری پدر و مادرش شد، فهمیدند که تخم حلال است. ولی مباحثه ی پیشه ی آینده ی آقابالا تا سالها بین حقنظر و زنش به طول انجامید.
وقتی که آقابالا شش ساله شد، اغلب نصایح پدرش را راجع به ثروت، پول، ترتیب بدست آوردن آن، جلب مشتری، طرز چانه زدن، بازارگرمی، جنگ زرگری و غیره با گوش و هوش می شنید و در همان سن لایق بود که با اقتصادیون درجه اول دنیا داخل مباحثه بشود.
یک شب ملاحقنظر خوشحال تر از همیشه با کولباره ی بزرگش وارد خانه شد و به عادت معمول یکی یکی چیزهایی را که به چنگ آورده بود از توی توبره بیرون می‌آورد و به پسرش نشان می داد. قیمت خرید و فروش آنها را برای او تشریح می‌کرد. در این بین سارا و ارد اتاق شد.
ملاحقنظر برای اولین بار در زندگی اش خندید و سه تا دندان کرم خورده ی زرد از دهنش بیرون آمد و گفت:
" نمی دونی چی گیر آوردم...یک تیکه جواهر!"
سارا چشمهایش برق زد و گفت:
" بده ببینم."
ملاحقنظر از جیب فراخش یک سر قلیان مرصع که دور آن نگین های سبز و سرخ بود درآورد و با دست لرزان به سارا داد.
سارا جلو چراغ نکاهی به آن کرد و هراسان پرسید:
" چند خریدی؟"
" نوزده زار و سه شاهی."
" مرا مسخره کردی؟"
" هان...؟"
" این که اصل نیست."
" جان آقابالا؟"
" خاک به سر خرت بکنند. مگر ریشت را توی آسیاب سفید کردی؟ نمی بینی بدل است؟"
ملاحقنظر رنگ گچ دیوار شد. سه مرتبه گفت: "اوی" و "ووی، ووی" و سکته کرد.
سارای بیچاره بیوه شد، به جوانمرگی شوهرش گریه کرد. از دل و دماغ افتاد و خانه نشین شد. هزار و هفتصد تومان و چهار هزار پس انداز مرحوم ملاحقنظر و پانصد تومان دارایی خودش را به اضافه ی دو قلابه الماس و یک سینه ریز مروارید و یک سرقلیان مرصع که فروخت تومانی دو عباسی تنزیل داد و همه ی وقت خودش را با یک دنیا آرزو صرف شمردن پول و تربیت یکی یکدانه اش کرد.
آقابالا نه شبیه پدرش بود و نه شبیه مادرش. دوتا چشم تغار بی حالت داشت میان یک صورت گرد و مثل این بود که یهوه از تعجیلی که در خلقت او داشته بینی او را کج کار گذاشته بود ولی به نظر مادرش آقابالا از حسن تمام بود. و به همین جهت می‌خواست هرچه زودتر دست او را جایی بند بکند تا پسرش از راه درنرود.
برای این کار، پیوسته با ریش سفیدان محله مشورت می کرد. مخصوصاٌ یک روز رفت پیش ملا اسماعیل جادوگر و فال گرفت. ملا اسماعیل خط‌هایی روی کاغذ کشید، لای کتاب عبری را باز کرد و سرنوشت آقابالا را این طور مختصر کرد:
" طالع آقابالا مثل طالع حضرت یوسف است. یوسف بیچاره اسیر شد اما آخرش خلاص شد و کارش بالا گرفت. به طوری که به او حسد می بردند."
بالاخره سارا فکرهایش را جمع کرد و آقابالا را سپرد به ملا اسحاق نزدیک خانه شان که دکان کهنه ورچینی داشت ولی برخلاف انتظار سر هفته نکشید که ملا اسحاق پیش سارا از دست آقابالا یخه اش را پاره کرد و آب پاکی روی دست او ریخت و گفت:
" بیخود زحمت نکش. این بچه چیزی نمی شود، جوهر ندارد. چون دیروز کاسه ذرتی را با صد دینار شیره شکسته."
سارا با چشم گریان و دل بریان جریمه را پرداخت. بعد فکر کرد که آقابالا چون ته صدایش بد نیست برای خواندن تورات خوب است و او را به دست خاخام محله سپرد. یک ماه نگذشت که خاخام او را جواب داد و در مدت یک سال که آقابالا را به دکان زرگری، رفوگری، عتیقه فروشی، خرازی و حتی به جادوگر محله هم سپردند و به طلاشویی هم فرستادند، همه جا آقابالا را با افتضاح بیرون کردند و همه استادان فن از دست او به تنگ آمدند.
آن وقت سارا پی برد که پسرش نا اهل است و پشتکار ندارد. بعد بنا به رأی ریش سفیدان محله او را به مدرسه برد و سفارش های سخت کرد.
چیزی که غریب بود گوش شیطان کر آقابالا هر روز صبح زود ناهارش را برمی‌داشت و به مدرسه می رفت، شب‌ها دیر به خانه برمی گشت.
مادرش خوشحال بود که اقلاٌ این دفعه آقابالا پشتکار پیدا کرده و شاید چند کلمه زبان فرنگی یاد بگیرد که به درد آینده اش بخورد.
علت دیر آمدن آقابالا را هم این طور تعبیر می کرد که تمام روز را درس خوانده و خسته شده، عصرها با بچه های مدرسه به گردش می رود. ازاین رو پاپی او نمی شد.
یک روز ننه طاووس دلال آمد به خانه و با اصرار و ابرام سارا را برای عروسی پسرش میرزا لقمان وعده گرفت. سارا هم به عروسی خانه رفت. نزدیک غروب بود که چهار نفر مطرب مرد با دنبک و تار وارد خانه شدند. به محض ورود کنار دیوار نشسته و رِنگ گرفتند: " دیشب که بارون اومد، خدا ای جانم، یارم لب بون اومد، خدا ای امان..."
در این بین پسر ده دوازده ساله ای که لباس مخمل ارغوانی خواب و بیدار پوشیده بود با کمربند نقره رنگی که به دستش گرفته بود، قر کمر می آمد، ریسه می رفت، معلق می زد، موهای سرش را از این طرف به آن طرف می ریخت و چشمک می زد. زنها و مردها دست می زدند و غیه می کشیدند ولی در این میان سارا بی اختیار نعره کشید:
" آقابالا الاهی داغت به دلم بماند این تویی؟"
قر تو کمر آقا بالا خشک شد، صورتش را با هردو دست پنهان کرد. همه اهل مجلس بهم ریختند، دسته ی مطرب با تار و دنبک خودشان جیم شدند. آقابالا هم گم شد. ولی سارا از شدت اضطراب غش کرد و آن میان افتاد. همه دور سارا جمع شدند، بعد از آن که به هوش آمد شموئیل پسرعموی پدرش افتان و خیزان او را به خانه رسانید و در راه سرگذشت آقابالا را برایش نقل کرد که دو سال است میرزا آقای معروف که سردسته ی مطربهای محله است آقابالا را گول زده و در دسته ی خودش برده و از آن وقت تا به حال آقابالا به بهانه ی مدرسه در محله های بالای شهر کارش رقاصی است. امروز به طور اتفاق دراین محله رسید و دمش توی تله افتاد. سارا فاصله به فاصله نفرین های آبدار به پسرش می کرد. بعد از آن که شموئیل رفت سارا با چشم‌های قرمز واسوخته اش مدتها به بدبختی خودش گریه کرد. گیسش را چنگه چنگه کَند. اتفاقاٌ در این شب آقابالا مست و لایعقل دیرتر از معمول به خانه آمد و شام نخورده خوابید. فردا صبح همین که آقابالا آمد برود سارا جلو او را گرفت و گفت: " می خوام هفتاد سال سیاه به مکتب نری. من خودم می دانم. خاک به سرت کنند. حیف آن زحمت‌ها که من به پایت کشیدم، عاقت می کنم، برو از همسالهای خودت یاد بگیر. میرزا خلیل نصف تو است. صاحب دوهزارتومان ثروت است. تو برو پای دنبک برقص!"
آقابالا با تغیر از خانه بیرون رفت.


هژده سال اثری از آثار آقابالا پیدا نشد. هرچه مادرش از این و آن سراغ او را می‌گرفت کسی نمی دانست چه به سرش آمده. سارای بیچاره با چشم‌های سرخ واسوخته در خانه ی کثیف خود منفعت پول‌هایش را می خورد و از فراق آقابالا گریه می کرد.
یکی از روزها ملا اسحاق افتان و خیزان به خانه ی سارا آمد. دستمال چرکی را باز کرد و از میان آن یک بغلی خالی عرق درآورده گذاشت جلو سارا. سارا پرسید:
" این چه چیز است؟"
" می دانی رویش نوشته: شرکت آقابالا و اولاده کمپانی لیمتد."
" آقابالا اولاده چی یه؟"
" آقابالا در قزوین کارخانه ی عرق کشی بازکرده."
" آقابالا را می گویی؟"
" دیروز از قزوین آمدم، پسرت را آنجا دیدم. از لنگه کفش کهنه عرق می گیرد. گفت مرحوم پدرم می گفت باید از آب روغن بگیری."
" آقابالا را می گویی؟"
" آره آقابالای خودمان، ماشاءاله مرد بزرگ گردن کلفتی شده، دوتا بچه هم پیداکرده و تجارتخانه ای دارد که ده هزارتومان سرمایه تویش خوابیده، من چون بی طاقتی شما را می دانستم ازش پرسیدم که چطور شد یک مرتبه در محله گم شدی. برایم نقل کرد: " میان خودمان باشد، با یک تاجر قزوینی رویهم ریخته و همان روز که با ننه ام حرفم شد رفتم به قزوین. یک سالی پیش او ماندم بعد سرمایه ای به هم زدم و این دکان را باز کردم."
" آقابالا را می گویی؟"
" مگر عکسش را روی بغلی نمی بینی؟"
روی بغلی عکس مضحکی بود با چشمهای وردریده و دماغ کج. سارا بغلی عرق را برداشت، بوسید، به دلش چسباند و از ذوق گریه کرد.
تا مدتی بغلی عرق را جلوش گذاشته بود، نگاه می کرد و خودش را خوشبخت ترین مردم دنیا حس می کرد. شب را از ذوق خوابش نبرد. فردا صبح زود کولباره اش را برداشت و رفت پنج قران داد روی یک اتومبیل باری نشست.
تنگ غروب همان روز خسته و مانده در قزوین پیاده شد. پرسان پرسان
" تجارت خانه ی آقابالا و اولاده" را پیدا کرد.
جلو مغازه ی بزرگی رسید. همین که وارد شد دید مرد گردن کلفتی دست توی جیب جلیقه اش کرده پشت میز نشسته و دوتا بچه ی مفینه ی کچل آنجا راه می رفتند. سارا جلو رفت. بغلی عرق را روی میز گذاشت و گفت:
" آقابالا توئی؟"
" ننه جون اینجا چکار می کنی؟"
سارا دست کرد پستانهای پلاسیده اش را توی دست گرفت و گفت:
" شیرم حلالت! شیرم حلالت!"
 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت