گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 


آزاده بهارستانی

پرده

کوچه ما آدم را ياد هيچکس نمی انداخت. دليل تمام شدن يک ديوار شروع يک ديوار ديگر بود. و بعد تکرارچند درخت. شب ها وقتی نور زرد چراغ کف کوچه پخش می شد تمام شب پشت ديوارخانه اقای اکرمی جا می گرفت شاخه های درخت انگور حياط اقای اکرمی از بين نرده های سفيد تراس به پشت بام کشيده
شده بود. وقتی افتاب به برگها می تابيد چيز زنده ای روی تن شان می جنبيد. صبحها وقتی اقای اکرمی فيروزه خانم را به تراس می آورد روی صندلی می نشاندش فلاسک چای و تلفن بزرگ سياه را کنارش می گذاشت.
زندگی آنها با آفتاب به اتاق من کشيده می شد. فيروزه خانم خوب می دانست چطور با تلفن بزرگ سياه کنار بيايد. ديگر حتی می دانستم سکوت هايش با چه صوتی شروع می شوند. از همسايگی هم راضی بوديم. روشن و خاموش شدن پنجره من ميان تنهايی ممتد او وقفه ای می انداخت وحرف زدن او با تلفن ميان تنهايی ممتد من. فيروزه خانم برای مهری جون از يوسف حرف ميزد از نامه
تازه ا ش از اينکه امسال هم نمی تواند بيايد و شايد او بتواند پيش او برود.
آقای اكرمی شام را اتاق برد وقتی که برگشت. کيسه های کوچکی را آورد و به مچ های پای او بست. فيروزه خانم سعی می کرد پاهايش را بالا بياورد.
دستهايش را به دسته صندلی فشار می داد. ماهيچه های ريز پايش می لرزيد ولی پاها يش از زمين بلند نمی شدند. اقای اکرمی عصا هايش را آورد. کمکش کرد
و به اتاق بردش. آنها دوتا سايه شدند روی پرده های سفيد. سايه مرد به سايه زن لباس می پوشاند. دستهای سايه مرد روی گودی گردن زن محو شد و سکوت از بين برگهای انگور پايين لغزيد.
اتفاقی در گوشه ای از بدنم افتاده بود. چيزی گنگ در پنهانی ترين لايه های تنهاييم می خزيد مثل آب سرد در پوستم فرو ميرفت. حس می کردم مثل نرده های سفيد تراس از جنبيدن يک چيز زنده روی پوستم لذت می بردم.
آقای اکرمی تازه رسيده بود. با فيروزه خانم حال احوال می کرد. مختصر می پرسيد و او مفصل جواب می داد. از پشت عينک نگاهش می کرد. هميشه بين حرفهايش منتظر چيزی بود که نمی گفت و فيروزه خانم هم انتظار او را بين حرفهايش عقب می برد تا خستگی و فراموشي.
با اينکه يوسف را امروز صبح آنجا ديده بودم برايم خاطره ای بود ته نشين شده بين تراس و پنجره اتاقم. کنار صندلی فيروزه خانم نشسته بود و ادای حرف زدنش را درمی آورد کيسه ای کوچک را به کمرش بسته بود و دولا دولا راه می رفت. وقتی از او پول گرفت پايش به استکان چای خورد. چای روی قالی پخش شد و او رفت.
اقای اکرمی عصاهای فيروزه خانم را برايش آورد به اتاق بردش. سايه زن شانه
های مرد را مثل محکمترين جای دنيا گرفته بود. مرد به او لباس می پوشاند.
زن خوابيد و مرد چراغ ها را خاموش کرد. فيروزه خانم خزيد گردنش را روی
گودی گردن اقای اکرمی گذاشت و در گوشش چيزی گفت.
چراغهای کوچه خاموش می شدند. سايه ی من از روی پردهای سفيد پايين لغزيد. دلم می خواست چيزی از او پشت پنجره مانده باشد.

بيست وهشتم آبان ماه هزاروسيصدوهشتادوسه


 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت