گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 

 خسرو دوامی

آمبولانس

 آمبولانس دو ساعت زودتر از موعد مقرر رسيده بود. مادرم هنوز داشت گريه مي كرد. خواهرم با غيظ نگاهي به من انداخت. استكان چايش را نيمه كاره گذاشت روي ميز. آمد اينطرف اتاق، دمِ گوشم گفت: «بالاخره كار خودت رو كردي؟ حالا برو بهش بگو وايسته تا همه جمع بشن!»

پدرم مرده بود. در پيش از ظهر يكي از آخرین روزهاي گرم تابستان. من پسر بزرگ خانواده بودم. نقشي ناخواسته به من محول شده بود. نقشي في البداهه و گنگ كه همه انتظار داشتند به بهترين نحوي بازي اش كنم.

 مادرم گفت: «همه صبر مي كنيم تا خاله جان اختر بياد.»

مي خواستند جسد پدرم را تا صبح روز بعد در اتاق نگه دارند تا بستگان و كسبه و اهل محل جمع شوند و  جنازه  را از جلو خانه تا چند خيابان آنطرف تر تشییع كنند.

گفتم: «مادرجان! جسد تا فردا بو مي گيره. تازه من می ترسم كه شب تا صبح با نعش پدرم توی يه خونه بخوابم .»

حرف حرفِ خودش بود. ديدم بهتر است خاله جان بيايد. شايد بتوانم او را راضي كنم.. پا شدم بروم بيرون. ديدم خواهرزاده ام اشك ريزان با ضبط صوتي در يك دست و دو سه نوار در دست ديگر آمده مي گويد: «دايي كدوم رو بذارم؟ قران  عبدالباسط  يا نوحه ی ابوالفضل ؟»پرسیدم،« شما نوار موسیقی ملایم ندارین؟مثل تار علیزاده یا..» مادرم از آنطرف اتاق  با صداي بلند گفت: «با صداي عبدالباسط شروع كن!»

بيرون كه آمدم، از ديدن آمبولانسي به آن شيكي و نويي تعجب كردم. راننده داشت با لُنگ شيشه هاي دودي آمبولانس را پاك مي كرد. با ديدن من سلامي گفت و فاتحه اي خواند.

 انتظار آمدن چنين آمبولانسي را نداشتيم. پدرم را دو هفته قبل  جواب كرده بودند. دكترها  گفتند بهتر است پدرم روزهاي آخر عمررا در خانه و پيش زن و فرزندانش بگذراند. روزي كه مي خواستيم پدرم را بياوريم، اول آمبولانس بنز نويي شبيه آمبولانس آن روز را نشانمان دادند. صورتحساب بيمارستان را كه تسويه كرديم و اجازه مرخصي را كه گرفتيم، آن آمبولانس شيك و تر و تميز جاي خود را به آمبولانس اسقاط و زهوار دررفته ای  داد كه حتي خودِ من هم مي ترسيدم بغل دست راننده اش بنشينم چه رسد به این كه بخواهم پدرم را با آن حال نزار همراه ان لکنته به خانه ببرم. جايي براي اعتراض نبود. راننده و دستيارش هر دو سيگار مي كشيدند. دستيار از آمبولانس پياده شد و ته سيگارش را روي زمين له كرد. كارگران بيمارستان برانكار را پشت آمبولانس روي زمين گذاشتند و رفتند. دستيار در پشت را باز كرد. به من اشاره كرد كه يك طرف برانكار را بگيرم. برانكار را بلند كرديم و هُل داديم توي آمبولانس. دستيار كنار پدرم نشست، من هم كنار راننده و راه افتاديم. آمبولانس كولر نداشت.  هنوز چله ي تابستان بود و هوا گرم. پنجره هاي آمبولانس را پايين كشيديم. در سربالايي ها و جلو هر چهارراه، ماشين  خاموش مي شد و ما به جلو هُل داده مي شديم  . راننده سرحال نبود. مثل اين كه عهد كرده باشد ماشين را توي تمام چال چوله هاي خيابان هاي تهران بيندازد، دائم بالا و پايين مي رفت. برگشتم ديدم دستيار راننده شيشه هاي عقب آمبولانس را كنار زده، سرش را انداخته پايين و دستش را گذاشته روي پيشاني اش. پدرم هم با سِرُم توي دست و ماسك اكسيژن روي بيني، كنارش خوابيده بود. راننده آمبولانس پاكت سيگار را جلوم گرفت. تشكر كردم. فندك را روشن كرد و سيگارش را آتش زد. دو سه پُك كه زد و از دو سه خيابان كه رد شديم، مثل اين كه متوجه شده باشد دارم به مسير خاكستر سيگاري كه از پنجره بيرون مي ريخت نگاه مي كنم، گفت: «داداش، نگران نباش! ازپنجرهِ پشتی توي آمبولانس نمي ره. سر چراغ قرمز مي ريزمش روي زمين.»  خيابان  شلوغ بود. مي ترسيدم پدرم در راه تلف شود. راننده ، هم آژير مي زد و هم بوق. گاهي هم سرش را از پنجره بيرون مي آورد و به راننده هاي كناري بد و بيراهي مي گفت. گفت: «ببخشين آقا،  بلانسبت شما، فلان فلان شده ها آژير كه مي زني فكر مي كنن داري چلوكباب مي بري. بيشتر مي پيچن جلوت.»

 حالا، سي و سه روز بعد، آمبولانس ديگري آمده بود كه پدرم را به خانه ي ابدی اش ببرد. داشتم با راننده ي آمبولانس حرف مي زدم كه دیدم شوهر خواهرم با يك دسته اعلاميه دارد  مي آيد. يكي از اعلاميه ها را بيرون كشيد و نشانم داد. بالاي صفحه شعر سوزناكي چاپ كرده بودند،  عكس سي سال پيش پدرم را  گذاشته بودند زیرش، پايينش هم نوشته بودند:" مرحوم مغفور، بزرگ خاندان، حاج سيد رحمت..." مصيبت را هم با سين نوشته بودند. گفتم: «بابام كه از اسم حاجي نفرت داشت. اگر كسي هم  سيد صداش می کرد، اخمهاش مي رفت تو هم، مي گفت خودتي. مصيبت هم كه جاي خودش . به جاي تاريخ هم نوشتي: مجلس ختم در مورخ فلان برگزار مي شود. تازه بابام كه بزرگ خاندان نبود...» شوهر خواهرم دستش را گذاشت روي شانه ام. گفت: «زياد سخت نگير. اگه ننويسي حاج سيد، مردم فكر مي كنن طرف بي كس و كار بوده نمي يان زير تابوت رو بگيرن.» ديدم بحث بي فايده است. كمكش كردم كه اعلاميه ها را روي پرچم سياهي كه  بالاي سر درِ خانه عَلم كرده بودیم، نصب كند.

آقاي احمدي نفس نفس زنان با كيسه هاي پر از نوشابه، وارد خانه شد. احمدي را  همزمان با به خانه بازگرداندن پدرم استخدام كرده بوديم. بيست و پنج سال داشت با ده سال سابقه ي كار. پرستار مخصوص بيمارانی بود كه بيمارستان ها جواب مي كردند. خودش را متخصص رسيدگي به بيماران مبتلا به زخم بستر میدانست. اگر قيچي و باند و وسايل جراحي را بهش مي دادي بدش نمي آمد كه هر روز با زخم پدرم ور برود. كاري كه از همان روز اول منعش كرده بوديم. صبح تا غروب در خانه ي ما بود و شب ها در خانه ي ديگري. عصرها مي نشست و با من و مادرم راجع به خانواده  زنش درددل مي كرد. آقاي احمدي در همين مدت، آچار فرانسه ي خانه هم شده بود و مادرم از خريد نان سنگك و دبه ي ماست گرفته تا پاك كردن سبزي راَـ به بهانه ي اين كه از كار يكنواخت كسل نشودـ به او واگذار می کرد.  با مرگ پدرم، قرارداد آقای احمدی را يك هفته ي ديگر هم تجديد كرده بودند و قرار بود وظيفه ي پذيرايي از ميهمانان و شستن ظرف ها به عهده ي او باشد.

قلاب گرفته بودم كه دست شوهر خواهرم به بالاي پرچم سياه برسد.دیدم منصور خان همسايه ي طبقه بالايمان ماشينش را با كمي فاصله روبه روي در ورودي خانه پارك كرد. شوهر خواهرم از آن بالا گفت: «باز اين جوجه تيغي پيداش شد.» منصور خان را دوسه بار بيشتر نديده بودم. مغازه اي در خيابان جردن داشت كه هر چند صباحي به كاري مي زد. موهاي دور سرش ريخته بود. وسط سرش يك كُپه موي سفيد داشت كه بالا مي زد. عادت داشت لباس هاي رنگي عجق وجق بپوشد. آن روز هم كت چهارخانه ی سبز و ِكِِِرمی پوشيده بود. آمد جلوي در. متوجه اعلاميه و پرچم سياه نشد. سلام كرديم. جوابمان را داد. ديدم محو آمبولانس شده. شوهر خواهرم زير لب چيزي گفت و رفت تو. منتظر بودم منصورخان به من تسليت بگويد. گفت: «عجب!» گفتم: «عجب چي؟» گفت: «عجب آمبولانسی يه.» بعد سرش را برد جلو شيشه هاي دودي پشت آمبولانس. دستهايش را دو طرف چشمهايش گرفت و صورتش را  چسباند به شيشه. آقاي احمدي با سيني پر ازغذا از خانه بيرون آمد. سيني را جلو راننده ي آمبولانس گرفت. ديدم منصور خان خم شده به تاير آمبولانس نگاه مي كند.  روي تايردست كشيد. دوباره گفت: «عجب!» دستش را با دستمالي كه از جيب بيرون آورده بود پاك كرد و بعد مثل اين كه تازه متوجه اوضاع و احوال دور و برش شده باشد، به اعلاميه ي روي پرچم نگاهي انداخت. دوباره به آمبولانس نگاه كرد و بي آن كه در صورتش نشاني از همدردي و غم باشد، دستش را جلو آورد، گفت: «تسليت مي گم.» ديدم عمه ام از خم كوچه دارد مي آيد. جلوي در با ديدن من جيغ زد: «داداش!» فكر كردم همين الان است كه بزند زير گريه. نگاهي به من انداخت. دوباره جيغ زد: «داداش» و سكوت. بعد رويم را بوسيد و وارد خانه شد. منصورخان نگاهي دوباره به آمبولانس انداخت، سري تكان داد و گفت: «اجازه بدين، برم لباس عوض كنم و بعد خدمتتان برسم.» و از پله ها بالا رفت.

توی خانه همه منتظر ورود خاله جان اختر بودند. قرار بود آقا جواد شادروان هم برسد. صداي قرآن عبدالباسط مي آمد. رفتم توي اتاق پدرم. مادر و عمه ام هر دو دَم گرفته بودند. مادرم با ديدن من ساكت شد. گفت: «برو، يه پولي به راننده ي آمبولانس بده، ردش كن بره. بگو فردا سرساعت هشت صبح برگرده. عمه ت هم همين رو مي گه.» ديدم مادرم از فرصت استفاده كرده، عمه را هم نظر خودش  كرده. گفتم: «مادرجان! اولاً که جسد بو مي گيره. در ثاني، همه مي ترسن توي خونه اي كه توی يكي از اطاق هاش مرده خوابيده، بخوابن.» مادرم اين بار لحنش مهربان تر شد. گفت: «پسرجان! تو با رسم و رسومات اينجا آشنا نيستي. خوبيت نداره، قبل از اين كه همه ي كسبه ي محل بيان و همه ي فاميلا جمع بشن جنازه تشييع  بشه. پدرت سي و پنج سال توي اين محل با آبرو زندگي كرده، حالا تو مي خواي با اين كارهاي عجولانه ت آبروي چندين ساله ي مارو ببري ؟» ديدم عمه ام هم سرش را به علامت تأييد تكان مي دهد. مادرم ادامه داد: «چاره ش دو سه تا پنكه س که جسد روخنك نگه داره. با جسد جمال آقا ميراسكندري هم همين كاررو كردن. تازه اونا كه جنازه رو دو سه روز توی خونه نگه داشتن که پسراش از خارج بيان.»

ديدم بحث بي فايده است. گفتم: «بیاین صبر كنين تا خاله جان بياد، ببينيم اون چي ميگه. هر چي اون گفت ما هم همون کاررو مي كنيم.»

علي آقا و همسرش طاهره خانم  با دسته گل گلايل سفيدی از راه رسیدند. علي آقا آمد كنار من و تسليت گفت. طاهره خانم رفت طرف د یگر اتاق. علي آقا در جواني خاطرخواه مادرم بوده. پدرم میانه ی خوبی با علی آقا نداشت .

آقاي احمدي به میهمانان چاي تعارف مي كرد. ديدم همه ي مردها از جا بلند شدند. اول شكم آقاجواد شادروان وارد شد و بعد خودش. دنبالش هم پسرش ياسر كه لنگه ي كوچك شده ي آقاجواد بودبا دوربين فيلمبرداري روي شانه. زير بغل آقا جواد دفترچه اي بود. روي دفترچه هم سي چهل تا عم جزء . با صداي بلند گفت: «والفاتحه صلوات.» همه صلوات فرستاديم. اول با من روبوسي كرد و بعد همراه پسرش عمه جزء ها را بين حاضران تقسيم كردند. حالا چند نفر ديگر هم آمده بودند كه نمي شناختمتشان. آقا مجتبي شوهر دخترخاله با دختر خاله و سه تا بچه ي قد و نيمقد هم  امدند. پدرم به آقا مجتبي مي گفت: «خالي بند.» روبوسي كه كرديم ديدم دهانش بوي مخلوطي از الكل و خيار مي دهد. گفت: «دَمش گرم، عجب مردي.» آمدم بنشينم كه خواهرزاده ام آمد گفت: «دايي بدو بيا! خاله جان اختر داره می یاد.»

 خاله جان اختر، خاله‌ي پدرم بود. خودش مي گفت زير هشتاد و پنج را دارد. پدرم مي گفت، بالاي نود است. در جواني شوهرش يك روز تابستان ساكش را برداشته بود و به هواي حمام بيرون رفته بود. هفده سال بعد پير و خسته با قلبي بيمار و با همان ساك از المان برگشته بود دوسالي هم با هم زندگي كرده بودند تا شوهر خاله مرده بود. از آن پس خاله جان اختر بداخلاق ترين و عبوس ترين فرد فاميل بود. رفتم جلوي در. خاله جان با ديدن من فرياد زد «رحمتِ من» و غش كرد. زيربغلش را گرفتم. مادرم آب آورد و روي صورتش پاشيد. خاله جان چشمهایش را باز کردو زد زير گريه. بلندش كرديم. رفت جلوي جسد. ملافه را از روي صورت پدرم كنار زد. دوباره فرياد كشيد «رحمتِ من» و از حال رفت.

آمدن خاله جان فضاي خانه را شلوغ تر و غم زده تر كرد. حالا زن هاي خانه همه دَم گرفته بودند. خواهرم براي خاله جان آب قند آورد. رفتم توي اتاق پذیرایی. آقاجواد با تلفن دستي اش حرف مي زد. پسرش هم از گريه ي جماعت فيلم مي گرفت. با ديدن من اشاره كرد بروم پيشش. گفت: «ميگه خاك خورش صد و بيست تومن، سرسبزش هم دو و ششصد به بالا.» گفتم: «چي را مي گي؟» گفت: «دارم با آقاي محمدي توي بهشت زهرا صحبت مي كنم. شماحتمأ نمي خواي  خواهر و مادرتون وقتی  براي فاتحه خوندن سر قبر اون مرحوم می رن، خدایی نکرده توي خاك و خل بشينن» خواهرم آمد جلو گفت: «مامان مي گه بپرسین توی قطعه97 پهلوي قبر بابابزرگ جاي خالي دارن؟» آقاجواد پرسش را تکرار كرد.بعد دستش را گذاشت روي گوشي، گفت: «داره توي كامپيوتر چك مي كنه. ولي گفت چند تا جا توي قطعه ي هنرمندا داره. قيمت روزش دو تومنه براي ما يك و نيم تموم می شه.» گفتم: «آخر بابام كه هنرمند نبود.» گفت: «اي بابا، نكير و منكر كه از آدم راجع به هنرش سئوال نمي كنن.» بعد صدايش را پايين آورد، گفت: «دور از جون، شما كه هنرمند هستين. تازه همه ی اينا دو طبقه است. چي ديدين، كار روزگاره ديگه.» ديدم حوصله اش را ندارم، گذاشتم خواهرم چانه هايش را بزند. برگشتم اتاق پدرم.

 مادرم با خاله جان و عمه خانم شور مي كردند. با ديدن من مادرم اهسته گفت: «ريش تراش پدرت.» ونگاه همه از گوشه ي در اتاق چرخيد به طرف آشپزخانه و آقاي احمدي كه داشت گوشت هاي قيمه را ساطوري مي كرد.مادرم گفت: «هر چي مي گردم ريش تراش رو پيدا نمي كنم. معلوم نيست تو اين فاصله چه چيزاي ديگه ای روبلند كرده.» حالا آقاي احمدي  كه متوجه ي نگاه سنگين جمع شده بود، پشتش را به ما كرد و مشغول پوست كندن سيب زميني ها شد. به زحمت مادرم و بقيه را متقاعد كردم كه موضوع را تا بعد از تشییع جنازه مسكوت بگذارند.

همسايه ي دیگر طبقه ي بالايمان آقاي ضرابيان همراه همسرش مرجان خانم دسته گل به دست وارد شدند. برادرم حميد از آن طرف اتاق بلند شد و به پيشوازشان رفت. آقاي ضرابيان در بروجرد كارخانه ي كالباس و سوسيس سازي دارد. هفته اي سه چهار روز را در همانجا مي ماند و بقيه ي هفته را در تهران با خانواده مي گذراند. سالي دو سه بار هم به مناسبت اعياد مختلف گوسفندي قربانی می کند و در و همسايه را به نان و نوايي مي رساند. روبوسي كرديم. زن و شوهر كنار هم روي مبل بزرگ اتاق نشستند. من و حميد هم كنارشان. آقاي ضرابيان فاتحه اي خواند. مرجان خانم مانتو مشكي بلندي با حاشيه دوزي نقره اي پوشيده بود. روسري ابريشمي به همان رنگ و با همان حاشيه ها را هم روي سرش انداخته بود. ديدم حميد به مرجان خانم نگاه مي كند. آرام با آرنج به پهلويش زدم. عادت كرده بود به هواي بازي با پسر كوچكتر آقاي ضرابيان، هفته اي دو سه بار برود بالا و چند ساعتي را آنجا بگذراند . آقاي ضرابيان مفاتيح را باز كرد و مشغول شد. خواهرم جلو آمد تشكري كرد و پهلوي مرجان خانم نشست. به حميد گفت دسته گل را ببرد توي اتاق پدرم، كنار تختش بگذارد. ديدم حميد از جايش بلند نمي شود. دسته گل را برداشتم و بردم توي اتاق.

 خاله جان اختر روي مبل كنار تخت پدرم خوابش برده بود و خرخر مي كرد. پشت سر من عمه خانم آمد تو، دوباره جيغ زد «داداش». فكر كردم اين يكي هم همين الان است كه بيفتد. زيربغلش را گرفتم. خاله جان از صداي عمه بيدار شد. دوباره داد كشيد، «رحمتِ من». من پهلوي هردويشان نشستم. ماجراي شب اول و توي خانه ماندن جسد را براي خاله جان شرح دادم. آخرش هم گفتم: «خاله جان! شما چشم و چراغ فاميل هستين. ستون فقرات همه ي خانواده. من هر حكمي كه شما صادر بكنين همون رو اجرا مي كنم.» خاله جان مثل اين كه از لقب «ستون فقرات خانواده» خوشش آمد. همين طوري في البداهه ساخته بودمش. چشمهايش را تنگ تر كرد، به صدايش اِكوي خاصي داد گفت: «البته اشكالي نداره به محض اين كه كسبه و اهل محل و فاميل اومدن مي تونيم تشييع جنازه رو انجام بديم.» صدا زدم مادرم بيايد. غمي از دلم برداشته شده بود. ولي خاله جان سرش را نزديكتر آورد و با همان صدا گفت: «البته مي دوني كه رسم اينه كه پسر بزرگ خانواده تا هفت شب بايد جاي پدرش بخوابه؟» آب سردي روي سرم ريخته بودند. مادرم هم بالاي سرم ايستاده بود. خاله جان حال و روزم را ديد و گفت: «ببين پسر جان، تا هفت شب روح اون مرحوم سرگردونه. شب اول قبرکه سخت ترين شبه. نكير و منكر مي يان سراغ آدم. بعدش هم روح آدم بين خونه ي قديم و جديدش ويلونه. شب مي ترسه. پا مي شه مي ياد خونه ي سابقش. وقتي پسر بزرگ رو مي بينه كه جاش خوابيده، خيالش راحت تر مي شه برمي گرده خونه ي تازه ش.» مادرم به گريه افتاد. من هم از فكر سرگرداني روح پدرم نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. اشك من هم سرازير شد. فكر كردم حتماً كه نبايد توي تختش بخوابم. گفتم: «خاله جان باشه.» بعد به مادرم گفتم: «دو ساعت ديگه خوبه؟» مادرم گفت: «هر وقت همه جمع شدن.» صداي گريه زنها دوباره بلند شد. آمدم بروم توي حياط، ديدم منصور خان آمده با كت و شلوار و كراوات مشكي نشسته كنار آقا جواد.

توي حياط از  اتاقك سرايدار، حمزه علي و زنش حاج خانوم گريه كنان به طرف من آمدند. حمزه علي و حاج خانوم، پسرشان را چند ماه قبل در تصادف رانندگي از دست داده بودند. تعارف كردم بروند تو. حاج خانوم گفت: «نمي تونم.» همان جا روي لبه ي حوض نشست. حمزه علي هم طبق عادتش مشغول كندن علف هاي هرز باغچه شد. علي آقا به هواي كشيدن سيگار آمد توي حياط. سيگار را جلويم گرفت. گفتم: «نمي كشم.» گفت: «چه بهتر.» براي خودش سيگاري آتش زد. مرا كشيد كنار و گفت: «پسرجان! بايد خيلي مواظب مادرت باشي. اون مرحوم كه رفته و خدا بيامرزدش، ولي مادرت به خصوص اين سال هاي آخر خيلي رنج كشيد. الان اعصابش داغونه، بايد هواشو خيلي داشته باشي.» ديدم علي آقا هنوز هيچ چيز نشده دارد وسط دعوا نرخ تعيين مي كند. گفتم: «نگرانش نباشين. بعد از چهلم با خودم مي برمش. يكسالي نگهش مي دارم هوايي بخوره. شايد اصلاً راضي شد و اونجا موند.»

 نشستم پهلوي حاج خانوم. گفتم: «از خبر فوت پسرتون خيلي ناراحت شدم. تلفني به مادرم هم گفتم كه بهتون تسليت بگه.» مثل اين كه داغ دلش تازه شده باشد با صداي بلند زد زير گريه. توي دستش پوستري را لوله كرده بود. گفت: «ننه، ما كه شب و روز خوراكمون شده گريه.» ميان گريه پوستر را باز كرد. زير عكس بزرگ پسرش، نوشته بود «شهادت مداح اهل بيت، سيد قاسم طلايي را به خاندان اهل طهارت تسليت مي گوييم.» گفتم: «اون مرحوم مگه پنچرگيري دوچرخه نداشت؟» صداي گريه اش بلندتر شد. ياسر آمده بود توي حياط از من و گريه ي حاج خانوم فيلم مي گرفت. آقاي احمدي برايمان چاي و خرما آورد.حاج خانوم گفت: «چند سالي بود كه مداح شده بود. دو سه بار برده بودنش تو مسابقه. از بچگي يه صداي ملكوتي داشت. براش توي يزد تشييع جنازه اي گذاشتن كه نگو و نپرس. نذاشتن با آمبولانس ببرنش قبرستون. همه پاي پياده. هفده تا اسب سفيد راه انداخته بودند با يال و كوپال. شيش هفت تا هم شتر نابغه دنبالش.» گفتم: «نابغه؟» گفت: «ما به بچه شتر مي گيم نابغه.» ديدم منصورخان با خواهرم آمده اند بالاي سرمان. منصورخان سرش را تكان داد و گفت: «عجب». توي دستش چهار پنج تا كراوات مشكي بود. همه شبيه هم. خواهرم گفت: «از منصورخان خواهش كرديم كراواتهاشونه بيارن، براي فردا و روز ختم و شب هفت انتخاب بكني.» گفتم: «اينها كه شبيه همن. تازه من اصلاً به لباس سياه اعتقادي ندارم.» خواهرم بدون توجه به من دو تا از كراوات ها را انتخاب كرد و با هم رفتند. حاج خانوم گفت: «به خدا وسط بيابون توي هُرم گرما، قبركَنه اومد بيرون گفت: حاج خانوم چه سعادتي. مثل اين كه براي اون سادات، اون پايين دو تا كولر گذاشتن. يخ يخه. خاكش هم يه مايه سبزي توشه.» ديدم گريه ي حاج خانوم بند نمي آيد. به حمزه علي اشاره كردم. زيربغلش را گرفت و بردش توی خانه. آقاجواد شادروان تلفن در دست آمد جلوم. گفت: «دويست شصت گرمي گوسفندي باشه يا فيله ي گوساله؟» گفتم: «چي رو؟» گفت: «رستوران رفتاري رو رزرو كردم. براي هر دو نفر يه سيخ جوجه، يه سيخ كوبيده، مونديم كه سيخ سوم گوساله باشه يا دويست و شصت گرمي گوسفند؟» گفتم: «هرچي خودت دوست داشتي.» رفتم توی پذیرایی.

شوهر خواهرم نگرانِ آمدن كسبه بود. به خواهرزاده ام گفت: «اين اعلاميه ها رو ببر بده به اوس هادي نجار و حسن كفاش و آقارضا و اخوان سعادت. بگو كه حاج آقا مُردن. اعلاميه را بزن روي شيشه ها و روي تيرهاي چراغ برق، به همه بگو تا يك ساعت ديگه اينجا باشن كه مي خوايم تشييع جنازه كنيم.» نوار عبدالباسط را برداشته بودند و جايش صداي يك نفر را گذاشته بودند كه دف مي زد و چیزهایی را در غم از دست دادن مادر مي خواند. ديدم حميد هنوز نشسته پهلوي آقاي ضرابيان و مرجان خانم. آقاي ضرابيان اشاره كرد كه بروم و پهلويش بنشينم. رفتم. سرش را آورد جلو و آرام گفت: «شما مي دونين كه اون مرحوم سال هاي آخر عمرش نماز نمي خوند و روزه هم نمي گرفت؟» گفتم: «بله ايشون بعد از عمل قلبشون...» گفت: «شما نبودين، قبلش هم نمي گرفت.» گفتم: «البته خمس و زكاتش را مي داد.» گفت: «بله. اونها بجاش ولي مي دونين كه خمس و زكات جاي نماز و روزه هاي عقب مونده رو نمي گيره؟» خواهرم با صداي بلند برادرم را صدا زد. به من هم اشاره كرد كه بروم. داشتم مي رفتم كه آقاي ضرابيان دستم را گرفت. با صداي آرام و در عين حال با لحني كه مرا مي ترساند گفت: «شما خداي نكرده اون دنيا مديون حاج آقا و نكير و منكر نشين. اگه خواستين براي نماز و روزه هاي عقب مونده ي ايشون كسي رو بگيرين. من آدماي مطمئني مي شناسم. خيالتون راحته كه پولتون حروم نمي شه و فرايض عقب مونده ي ايشون هم انجام شده.» تشكر كردم. رفتم پيش خواهرم. خواهرم داشت به برادرم مي گفت: «اگه نيشتو نبندي، يكي از همين روزا همين آقاي ضرابيان چند تا از اون لوله كالباس ها رو توي سرت خرد مي كنه ها.» ديدم برادرم خودش را به نفهمی زده. سرم را بردم دم  گوشش، گفتم: «توي سرت كه سهله. دو سه تا از اون لوله كالباسا رو توي ماتحتت مي كنه.» خواهرم برگشت رو به من گفت: «خاله جون و مامان مي گن كه تو هم بهتره بري اين پيرهن زردرو از تنت دربياري سياه بپوشي.»

صداي لااله الله آمد. آقاي مهدوي وكيل پدرم با يك آقاي ديگر وارد شدند و كناري نشستند. آمدم پهلوي آقاي مهدوي بنشينم كه ديدم عموتقي م همراه همسرش سميه خانم با پسري قدبلند و با بيني چسب زده وارد شدند. حدس زدم كه پسر، بايد پسرعمويم كاوه باشد. شنيده بودم كه عمو چهار سال است كه سر ارثيه ي پدربزرگم با پدر اختلاف پيدا كرده و به خانه مان نيامده است. با ديدن من زد زير گريه. سال ها بود كه نديده بودمش. چاق تر شده بود. سميه خانم كاوه را به من معرفي كرد. پرسيدم: «كاوه جان دماغت چي شده؟» مي دانستم كه سئوال بيهوده اي مي كنم كه جوابي بيهوده هم دارد. شبيه همه شان را توي خيابان هاي تهران ديده بودم. به جاي كاوه زن عمويم جواب داد: «از بس كه بسكتبال دوست داره، با توپ زدن دماغشو كج كردن. چند روز طول مي كشه تا خوب بشه.» رفتیم به اتاق پدرم ، عمويم ملافه ي سفيد را كنار زد. همه همزمان گريه مان گرفت. روزهاي آخر از پدرم پوست و استخواني بيش نمانده بود با زخم بزرگي در پشت. با گريه ي ما خاله جان هم بيدار شد و باز هم ترجيع بندش را تكرار كرد. اتاق دوباره شلوغ شده بود. سميه خانم قرآني را از كيفش بيرون كشيد و مشغول خواندن شد. كاوه كنارش نشست. عمويم آرام گفت: «امشب بايد چهل بار سوره ي ملک را بخونه. كاوه هم قراره كه كمكش بكنه.» عمويم صورت جسد را دوباره پوشاند. بقيه را به حال خودشان گذاشتيم و به اتاق پذیرایی برگشتيم و دو طرف آقامجتبي نشستيم.

عليرضا پسر آقامجتبي سيب و هلوها را چيده بود روي زمين بازي مي كرد. آقامجتبي تشري به عليرضا زد، رو كرد به من و گفت: «يادش بخير دلش مثه آينه پاك بود.» ديدم بوي عرقی که از دهان آقامجتبي می اید بدجوري توي صورتم مي زند. سرم را انداختم پايين. خياري پوست كندم و دادم دستش. گفت: «بعض شما نباشه، اون مرحوم خيلي مشتي و لارج بود. هر چند وقت يه بار يادي از حاجيت مي كرد. مي گفت: «مُجي جون صفاتو دوست دارم. بار دوم كه از بيمارستان برگشت، زنگ زد خونه. ديدم صداش از ته چاه در مي ياد. گفت، مُجي جون هوس شمال كردم. بيا ماشين منو از تو گاراژ وردار بريم شمال. گفتم، نوكرتم حاجي. گفت، حاجي جد و آباداته. رفتم سراغش، يه پوست و استخون ازش باقي مونده بود. از والده اجازه گرفتم. حاجي ساكشو واز كرد يواشكي يه بطري از اون آب شنگوليا گذاشت توش. راه افتاديم. غروب رسيديم ساحل خزرشهر. تو راه با اون حال خرابش خيلي حال كرديم. گفت، مُجي جون تو خوبي و پسر بزرگه م. دلش از دنيا گرفته بود. زيربغلش رو گرفتم، بردمش دم ساحل، رو يه نيمكت نشستيم. يه پتو انداختم رو شونه هاش. يكي دو پيك آب شنگولي زد. والده سفارش كرده بود، من از ترس اونكه حاجي زياد نخوره خودم تندتند خوردم. داشتيم حال مي كرديم كه ديديم دو تا تيكه ي دبش و مشتي اومدن رو نيمكت پهلويي نشستن. حقِ حق. يه نيگاهي به ما انداختن يه نيگاهي به پيرمرد. بدجوري نخ مي دادن. من رفته بودم تو نخ آسمون و كار روزگار، ديدم يه ضبط كوچولو از تو كيفشون درآوردن، يدونه از اون نوارهاي ديراخ داخ داخ گذاشتن و شروع كردن رو صندلي قر اومدن. روسري يكيشون رفته بود كنار. به چشم خواهري بدچيزي نبود. همون بي روسريه شروع كرد درجا بشكن زدن. حاجي چرتش برده بود. بيدارش كردم. به دخترا نگاه كرد. اونا هم خنديدن. دو تا دستشو برد بالا انگشت وسطي رو قيچي كرد تو هم كه از اون بشكناي معروفش بزنه. هر كاري كرد هيچ صدايي از توي انگشتا بلند نشد.» ديدم دو سه دقيقه ديگر پهلوي آقاي مجتبي بنشينم، من را هم وسوسه مي كند كه يك بطر از همان آب شنگوليها را از توي گنجه ي پدرم بكشم بيرون.

باز برگشتم توي كوچه. شوهر خواهرم و آقا جواد عصبي و كلافه سيگار مي كشيدند. به جاي راننده، منصور خان توي آمبولانس نشسته بود و با فرمان بازي مي كرد. كسبه هنوز مغازه ها را باز نكرده بودند. خواهرزاده ام نتوانسته بود به جز اوست هادي نجار كس ديگري را پيدا كند. شوهر خواهرم گفت: «اوس هادي كه نود و اندي سالشه. قوزي هم هست. يكي بايد اونو بپاد كه زير تابوت تلف نشه.» آقاجواد يك دستش را گذاشت روي شانه ي من و دست ديگرش را روي شانه شوهر خواهرم. هر دويمان را كشيد به طرف خودش. گفت: «اگه اجازه بدين دو تا وانت بفرستم مسجدالرضا، پنجاه تا گريه كُن بار بزنن بيارن.» گفتم: «گريه كُن چيه؟» بدون توجه به حرف من ادامه داد. «زنگ زدم مسجد گياهي. اونجا الان ختمه. گريه كُنا تا دو ساعت ديگه گرفتارن. اگه مي شد كه محشر بود. ولي مسجدالرضا هم ايرادي نداره، يه نيم ساعتي طول مي كشه، ولي يه نوني هم مي رسه به يه مشت فقير بيچاره، دعا مي كنن. ثوابم داره.»

داشتم به گريه كُن ها فكر مي كردم كه دو زن را ديدم كه از خم كوچه بالا آمدند. يكي شان جوان تر بود با مانتوي سفيد و روسري صورتي، آن يكي با مانتو و روسري سياه. جلوي در به پرچم سياه خيره شدند. با هم چيزي گفتند و نزديك تر آمدند. با خواندن اعلاميه تسليت و ديدن من، زن جوان تر آمد جلو، لبخندي زد، گفت: «تسليت مي گم. منو مي شناسين؟» زير چشمهايش گود افتاده بود. گفتم: «شما مريم خانم نيستين؟ شما هم خانم سرهنگ باقري؟ منظورم مرحوم سرهنگ باقريه.» حدسم درست بود. سرهنگ باقري زماني همسايه ي ديوار به ديوارمان بود. مريم دوست خواهرم بود و عشق دوران كودكي من. شنيده بودم كه در سوئد زندگي مي كند. با پسرهايش از دست شوهرش فرار كرده بود. سال ها پيش خانه شان را فروخته بودند و كسي جاي خانه شان، ساختماني هفت طبقه ساخته بود. خانم باقري گفت: «آمده بوديم بازديد يكي از اقواممون كه هنوز توي اين كوچه زندگي مي كند. مريم تازه دو هفته است كه برگشته. عجب دنياييه. خدا بيامرز مرد خوبي بود. بهتون تسليت مي گم.»

مريم شكسته شده بود. سيزده چهارده سالم كه بود، عصرهاي تابستان با گلهاي باغچه دسته گل درست مي كردم، نخ مي بستم، از ديوار مي انداختم توي باغ همسايه. مريم برش مي داشت و بعد مي آمد خانه ي ما. نمي دانستم چه بگويم. صدا زدم خواهرم آمد. او هم با ديدن مريم و خانم باقري خيلي تعجب كرد. تعارف كرديم بيايند تو. اول قبول نمي كردند. بعد قرار شد بيايند، چند دقيقه اي بنشينند و بروند. در همين فاصله آقا جواد آقاي احمدي را فرستاد بلكه بتواند كسبه و اهل محل را براي تشييع جنازه بسيج كند. منصور خان هم رفت و از توي خانه با ديس خرما و حلوا برگشت و جلو راننده آمبولانس گرفت.

داخل خانه كه رفتم خاله جان اختر داشت با صداي بلند خوابي را كه شب پيش ديده بود تعريف مي كرد. بالاي تپه اي سبز دري سبز باز شده بود و مرحوم پدربزرگم با پيراهن سبز دستهايش را باز كرده بود و كسي را صدا زده بود. عمه خانم رفت بالاي منبر و از ديدن مادربزرگم در خواب حرف زد. مادربزرگ با چهره اي نوراني در باغ بزرگي نشسته بود و سفره اي را پهن مي كرد. حتماً هم سر سفره جاي پدرم خالي بود.

رفتم پهلوي آقاي مهدوي نشستم. دسته گل بزرگي را آورده بود كه به زحمت از در خانه تو مي آمد. تشكر كردم. آقا جواد درخواست صلواتي بلند كرد. صلواتي نصفه نيمه فرستاده شد. دوباره از حضار تقاضاي فرستادن صلوات كرد، اين بار به ياد همه ي دل هاي داغديده و همه ي بچه هاي يتيم. آقاي اميني بغل دستي اش را معرفي كرد و گفت: «ايشون مهندس جهانشاهي يه. از دوستان قديمي مرحوم پدرتون. سال ها پيش اون مرحوم زميني رو وكالتي به اسم ايشون كردن. ايشون هم رو حساب دوستي هيچوقت قطعي ش نكردن. گفتم با هم آشنا بشين. شايد شما بتونين براشون كاري بكنين كه اون مرحوم هم اون دنيا خداي نكرده زير دين كسي نباشن.»

ديدم خواهرم رفت و با يك روسري مشكي برگشت. مريم روسري اش را برداشت. موهاي مش كرده اش پيدا شد و بعد روسري سياه را روي سرش انداخت. آقاي مهدوي سرش را آورد جلو، آرام، طوري كه كس ديگري نشنود گفت: «كارهاي مربوط به ثبت و محضر و نقل و انتقالات را تمام كردين؟» گفتم: «تقريباً.» گفت: «چرا تقريباً؟» گفتم: «يكسري كارها نشد. يعني وقتمون نرسيد.» گفت: «حالا اشكالي نداره. رديفش مي كنيم.» بعد صدايش را آرام تر كرد و گفت: «چند تا از سربرگهاي اون مرحومو بردارين،    آدما رو از توي اتاق بيرون كنين. قبل از اينكه جسد مرحوم رو ببرن بيرون؛ انگشت مرحوم رو با جوهر استامب بزنين پايين ورقه هاي خالي. امضاءشم كه خودتون بلدين.»

 از آقاي مهدوي عذرخواهي كردم. رفتم، بشقاب پر از ميوه را گذاشتم جلوي مريم و مادرش. خواهرم داشت با خانم باقري حرف مي زد. پهلوي مريم نشستم. بچه كه بوديم، مي آوردمش ته حياط خانه، زير درخت گردو. دو سه بطري كوكا و كانادا و بابل آپ مي گرفتيم، با هم قاطي شان مي كرديم و مي نوشيديم. فكر مي كردم اينطوري مستش مي كنم. پرسيدم: «توي سوئد چيكار مي كنين؟» گفت: «خياطي. مغازه خودم را دارم.» پرسيدم: «عادت كردين؟» گفت: «اوايل خيلي سخت بود. اونم با دست خالي و دو تا بچه. حالا ديگه راحت تر شدم.»

ديدم ياسر آمده جلوي ما، دوربين را زوم كرده روي هردويمان. صدايش زدم. گفتم: «برو يه كمي هم از بابات فيلم بگير.»

پرسيدم: «دوباره ازدواج كردين؟» اول كمي سكوت كرد. بعد گفت: «ازدواج كه نه. با يه نفر زندگي مي كنم. اينجوري راحت تره.» بعد پرسيد: «شما چي؟» گفتم: «منم بله.» گفت بچه؟» گفتم: «سه تا! چهار و شيش و هشت.» خنديد. چروكهاي دور چشمش بيشتر شدند. دستش را گذاشت جلوي دهانش. كمي مكث كرد، بعد گفت: «پس جنست جوره. اسم خانوم بچه ها رو هم روي تنه ي درخت مي كني؟»

اسمش را روي تنه ي درخت هاي خانه كنده بودم. يكبار هم همين كار را با نيمكت كلاس كردم و كتك مفصلي از ناظم مدرسه خوردم.

مادرم آمد سمت ما. گفت: «برو پهلوي علي آقا بشين. بده. از اول مهموني تنها نشسته.» بلند شدم. مادرم جايم نشست. رفتم پهلوي علي آقا. ديدم با آقامجتبي گرم صحبت هستند. سرم را بردم جلو. آقامجتبي گفت: «گفتم كه، رَََوشِت غلطه. تو به محض اين كه آينه مي شه ورش مي داري، مي ریزیش توي شيشه. اين راهش نيست. چهل روز بعد از آينه شدن بايد با يه قاشق چوبي همش بزني. بعد ببين چي مي شه. به جاي چرخ گوشت هم همون كه گفتم، نيم تُن شاهاني مي گيري، آشغالاشو مي ريزي بيرون، مي ريزيش توي تشت. مي ري حموم. كف پاهاتو اول يه سنگ پاي مفصل مي كشي، بعد مي پري توي تشت. يه نوار شنگولي مي زاري و شروع مي كني به لگد كردن.»

ديدم بحث شان خيلي تخصصي شده. بلند شدم. كاوه از توي اتاق پدرم با طناب سفيد بلندي در دست آمد بيرون. صدايش زدم. آمد كنار من. گفتم: «اين چيه؟» همانطور كه گوشه ي طناب را گره مي بست، گفت: «اين چلوار آب نديده اس. براي هر بار خوندن سوره ملك باید يه گره بزنيم. چهل تا كه شد مي گذاريمش كنار كفن عموجان.» سر طناب را گرفتم، كمكش كردم كه بنشيند. پرسيد: «شما نظرتون راجع به تركيب امسال تيم ليكرز چيه؟» گفتم: «خُب، امسال خيلي با سال پيش فرق كرده. بايد ديد بدون «شك» چيكار مي تونن بكنن.» گفت: «به نظر من فيل جكسون اشتباه كرد كه خودشو كشيد كنار. همه ش به خاطر اين «كوبي» الاغ بود. «مالون» و «گري پيتون» هم به خاطر همين گُه از تيم كنار كشيدن.»

تلفن زنگ زد. مادرم گوشي را چسباند به گوشش. ديدم يك انگشتش را هم كرد توي گوش ديگرش، با صداي بلند پاي تلفن گريه كرد. از خارج تلفن كرده بودند. چند دقيقه اي به حرف هاي طرف مقابل گوش داد و گقت: «همين كار رو بكنين! دستت درد نكنه» بعد گريه كنان مرا صدا زد و گوشي را داد دستم. زنم بود. تسليت گفت. بغض كردم. گفت: «البته راحت شد» بعد بدون آنكه منتظر جوابم شود گفت: «نگران اينجا نباش. همه كارها را رديف كردم. حساب كردم. بيست و پنج نفر فاميل منن، حدود بيست نفر فاميل خودت، چهل – پنجاه نفر هم كه دوستا و آشناهان. رستوران بهار را براي فرداي روزي كه برمي گردي رزرو كردم. هفت جور اردور سرو مي كنه، با دو نوع شراب. حلوا و خرما رو هم با خانم هاكوپيان تماس گرفتم. گفت ترتيبش رو مي ده. مي دوني كه، حلواهاش حرف نداره. قرار شده آقاي فروزان راجع به پدرت حرف بزنه. لابد جمشيد و مسعود هم چند تا شعر مي خونن.» ديدم ياسر آمده و از من و تلفن فيلم مي گيرد. اشاره كردم كه برود آنطرف. گفتم: «عزيرم. مي شه حالا يه چند روزي دست نگهداري؟» گفت: «منظورت چيه؟» گفتم: «ببين، فاميلاي تو كه ما تا به حال دو سه تاشو بيشتر نديديم. با بيشتر از سه چهار تا از فاميلاي منم كه ارتباط نداريم، پنج شيش تا دوست و رفيق نزديكم داريم كه همه رو با هم يه شب دعوت مي كنيم خونه، يه شام غريباني، چيزي راه مي اندازيم.» صداي زنم تندتر شد. گفت: «اگه فكر مي كني اينجا ايرانه و منم موندم كه دو سه هفته از اين و اون پذيرايي كنم كه...» ديدم بحث دارد مي چرخد به طرف ستم مضاعف و از اين حرفها. گفتم: «عزيزم! اصلاً بيا با آقا جواد شادروان حرف بزن. ايشون مسئول برنامه هاي ماست.» گوشي را دادم به آقاجواد.

عليرضا...! براي لحظه اي صداي مطهره خانم، همسر آقامجتبي، بقيه ي صداهاي خانه را تحت الشعاع خود قرار داد. من ضبط را خاموش كردم و بعد سكوتي سنگين بر خانه حاكم شد. مطهره خانم رو كرد به آقامجتبي كه هنوز گوشه اي، آرام گرم صحبت با علي آقا بود، گفت: «مجتبي، هر چي مي گردم علي رضا رو پيدا نمي كنم. حتماً دزديدنش.» بعد زار زار گريه كرد و گفت: «پاشو اقلاً كاري بكن.» خواهرم با خونسردي دست گذاشت پشت مطهره خانم. گفت: «نگران نباش! همين دوروبرهاست. پيدايش مي كنيم.» ياسر دوربين را جلو مطهره خانم گرفته بود. مطهره خانم جلوي دوربين با صداي بلندتر عليرضا را صدا زد و بعد دوباره صداي گريه اش بلند شد. رفتم، دستم را گذاشتم جلوي لنز دوربين. گفتم: «هر كدوم يه جاي خونه رو مي گرديم، پيدايش مي كنيم.» ميان گريه، مطهره خانم رو كرد به آقامجتبي كه مات و مبهوت ايستاده بود و گفت: «اونقد بيخيالي و بي فكر كه بچه مونو محمدبيجه برد.» آقامجتبي گفت: «خانم چرا اينقدر خودتو ناراحت مي كني؟ محمدبيجه كه زندانه.» مطهره خانم گفت: «بيجه زندانه، همدست كه داره. حتماً تا به حال كليه شو كندن بردن بفروشن.» و جيغ كشيد.

كاري نمي شد كرد. هر كدام گوشه اي رفتيم. رفتم توي كوچه. منصورخان زير آمبولانس را نگاه مي كرد. رفتم توي حياط. حمزه علي داشت باغچه ها را آب مي داد. رفتم ته حياط. لاي بوته هاي گوجه فرنگي و ذرتي كه مادرم كاشته بود، كُپه اي سفيد رنگ توجهم را جلب كرد. براي يك لحظه قلبم ريخت پايين. نزديك تر كه شدم، علي رضا را ديدم كه دوزانو، لبخند بر لب لاي بوته ها قايم شده. گوشش را گرفتم، از لاي بوته ها كشيدمش بيرون. اخمهايش توهم رفت. نگاه كردم كه پدر و مادرش اطراف نباشند. يك پس گردني بهش زدم كه سگرمه هايش را بيشتر توی هم برد. بعد دستش را گرفتم و مثل فاتح جنگي نابرابر بردمش داخل خانه.

با پيدا شدن عليرضا همه ي صداهاي خانه دوباره برگشتند. خواهرم ضبط صوت را روشن كرد. ديدم مريم و مادرش بلند شدند. با مادرم خداحافظي كردند. من و خواهرم تا جلو در همراهي شان كرديم. از مريم پرسيدم: «تا كي ايران هستين؟» گفت: «تا يه هفته ديگه. شما؟» گفتم: «تا يكي دو هفته ديگر، تا ببينم اوضاع چه جوري مي شه.» خواهرم گفت: «بعد از ختم براي شام تشريف بياين رستوران رفتاري.»

خداحافظي كرديم و رفتند. روي پله، جلوي در نشستم .

شوهر خواهرم دستش را گذاشت روي شانه ام، گفت: «بده، اينجوري روي پله بنشيني.» رفتم توي خانه نشستم كنار حاج خانوم. سعي كردم موضوع صحبت را عوض كنم. گفتم: «حاج خانوم! شنيدم پارسال، قبل از اين شلوغ پلوغيا رفته بودين كربلا. چطور بود؟» حاج خانوم سرش را آورد جلو. نگاهی به من انداخت و گفت: «مي دوني كه صدام اسرائيلي بوده؟» گفتم: «منظورتون اينه كه نوكر اسرائيل بوده؟» گفت: «نه! مادر صدام يه شوهر گدا گدول و بدبخت بيچاره داشته. به زنه اونقدر خرجي نمي ده تا زنه از روي ناچاري مي ره در دكون يه بقال اسرائيلي مشغول به كار مي شه. بعد از يه مدت شوهره مي بينه كه زنه با شكم بزرگ اومده در خونه...» ديدم خواهرم با روسري صورتي مريم در دست، وسط سالن ايستاده. آقامجتبي را صدا زدم كه بيايد پهلوي حاج خانوم و دنباله ي بحث صدام را ادامه بدهد. روسري را از خواهرم گرفتم و از خانه بيرون زدم.

توي خيابان اثري از مريم و مادرش نبود. به جز اوس هادي نجار، هيچكدام از كسبه دكانشان را باز نكرده بودند. از كوچه شهيد توكلي پيچيدم توي خيابان شهيد اميرابراهيم دربندي. جلوي خانه سيدرضا خواربار فروشي محل ايستادم. هرچه در زدم كسي در را باز نكرد. خياطي حميد و آجيل فروشي ترانه و حسين كفاش و انتشارات آشتياني همه بسته بودند. خواهرزاده ام روي كركره و شيشه ي مغازه ها اعلاميه ي فوت پدرم را زده بود. از خيابان بالا رفتم ديدم سعيدخان، سلماني محل روي چارپايه اي جلو مغازه نشسته سيگار مي كشد. روسري و اعلاميه ها را گذاشتم توي جيبم. رفتم جلو . سعيدخان مرا شناخت. حال پدرم را پرسيد. گفتم: «سلام رسوندن.» بعد پرسيدم: «وقت دارين سرمو اصلاح كنين؟» نشستم روي صندلي آرايشگاه. سال ها بود كه پيش سعيدخان نرفته بودم. صندلي هاي چرمي سلماني هنوز همان صندلي هاي سابق بود. قيچي را از توي كشو برداشت و شانه را از توي محلول ضدعفوني بيرون كشيد. يكطرف مغازه، پنجره ي كوچك مربعي بود كه رو به امامزاده صالح باز مي شد. آنوقت ها اگر از پنجره خم مي شدي، رودخانه و آلونك هاي گردو فروش ها را در پايين آن مي ديدي. سعيد خان مشماي سبز را پيچيد دور گردنم. قيچي و شانه را دست گرفت و پرسيد: «چه مدلي بزنم مهندس؟» گفتم: «يه جور خوشگل. فردا مي خوام برگردم.»

همه چيز آرايشگاه بوي كهنگي و ملال مي داد. صندلي ها، مجله هاي كهنه و مستعمل، آينه ي روبروم، قيچي و ماشين اصلاح و فرچه و چرمي كه سعيدخان با آن لبه ي تيغ را تيز مي كرد و خودِ آقاسعيد با آن موهاي ژوليده و ريش نيمه تراشيده و روپوش سفيد و پُرلكه اي كه به تن داشت. كارش كه تمام شد آينه اي آورد و من نيم رخ و پشت سرم را ديدم. پرسيد: «مهندس، اجازه بدين، يه چايي در خدمتتون باشيم؟» گفتم: «بايد بروم.» رفت پول خورد كند كه رفتم جلوي پنجره، خم شدم، روسری صورتی را از جیبم بیرون آوردم  و انداختم پايين. روسري چرخيد و چرخيد و چرخید و روي شاخه ي چناري بلند نشست. پايين تر رودخانه بود با خرابه ها و زباله هاي پراکنده اطرافش.

از آرايشگاه که بيرون آمدم، مغازه ها يكي يكي كركره هاي شان را بالا مي كشيدند. از سرازيري كه پايين رفتم آمبولانس خاكستري را ديدم كه از كوچه مان بيرون آمد و آرام خلاف جهت من به طرف پايين رفت. پشت آمبولانس جمعيت سياهپوش بود و صداي همهمه اي گنگ. به طرف جمعيت دويدم. نفس ـ نفس مي زدم. اوس هادي عصا به دست از مغازه بيرون آمده بود و مي خواست خودش را به جمعيت برساند. منصورخان و آقامجتبي جلوي تابوت را گرفته بودند و آقاجواد عقب تابوت را. بقيه مردها بينشان بودند. زن ها از پشت سر مي آمدند. طناب چهل گره ي كاوه ازكنار تابوت آويزان بود. خواهرم زير بغل خاله جان را گرفته بود و دو نفر هم زير بغل مادرم را. خودم را به جمعيت رساندم. به زحمت رفتم زير تابوت. آقاجواد گفت: «لااله الالله.» گفتيم: «لااله الالله.ِ» گفت: «محمداً رسول الله.» گفتيم: «محمداً رسول الله.» صداي گريه ي مادرم مي آمد. عمه ام جيغ می كشيد و خاله جان می گفت: «رحمتِ من». سرعت جمعيت زياد شد. آمبولانس با فاصله اي كم جلويمان حركت مي كرد. شانه هايم زير تابوت خم شده بود. حالا دست هاي آدم هايي كه نمي شناختمشان مي آمدند و زير تابوت را مي گرفتند. ماشيني كه از روبرو مي آمد افتاد توي چاله چوله هاي خيابان و آب گل آلود را پاشيد توي جمعيت. آقامجتبي گفت: «خوارتو...» آقاجواد گفت: «لااله الالله.» گفتيم: «لااله الالله.» جمعيت تابوت را با سرعت چپ و راست مي برد. پايم رفت لاي طناب چهل گره. حس كردم همين الان است كه بيفتم توي يكي از چاله چوله هاي خيابان. پايم را كشيدم بالا و براي لحظه اي به دسته ي تابوت بين زمين و هوا آويزان شدم. ديدم شانه ي جلويي ها هم خم مي شد. آقاجواد با صداي بلند گفت: «والفاتحه الصلوات» و ايستاديم.

 از زير تابوت بيرون آمدم. آمبولانس جلويمان ايستاده بود. تابوت را زمين گذاشتيم. منصورخان با دستمال گل و لاي شلوارش را پاك كرد. تابوت را بلند كرديم. راننده درِ پشت آمبولانس را باز كرد. منصورخان گفت: «لااله الالله.» گفتيم: «لااله الالله» و تابوت را آرام هل داديم توي آمبولانس. راننده ي آمبولانس درِ پشت را بست. كاغذي را امضاء كرديم و رفت.

جمعيت مثل لشگري شكست خورده و پراكنده به سمت خانه هاي خود بازگشتند. آقامجتبي دستش را روي شانه ام گذاشت و راه افتاديم. از سربالايي كه بالا رفتيم برگشتم. منصورخان را ديدم كه جاي آمبولانس ايستاده، كتش را دست گرفته و جهتي كه آمبولانس مي رفت را نگاه مي كند. سرِ كوچه كه رسيدم، اوس هادي صدايم زد. به طرفش رفتم. گفت: «پسرجون! بيا توي دكون بشين يه چايي بخور حالت جا بياد.» گفتم: «نمي تونم اوس هادي! بايد برم. امشب بايد جاي پدرم بخوابم.» دستش را گذاشت روي شانه ام.دستش سنگین بود. شانه ام را پايين كشيد.حس کردم من هم مثل او قوزدار شدم. سرش را آورد نزديك گوشم. آرام گفت: «انالله وانااليه راجعون».

                                                        تحرير اول، 14 مهر 1383 تهران

                                                                                              بازنويسي، 28 اكتبر 2004 رنچو سانتامارگاريتا

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت