گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 

پيمان هوشمندزاده

به فرنگ مي‌روي؟

 

 

 

به فرنگ مي‌‌روي؟ كنسرو ماهي را فراموش نكن!

اين تن ماهي جنوب چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني‌ست. اين تن ماهي جنوب و هزارتوهاي بورخس وقتي توي ساك  كنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا از مرز رد مي‌شوي چه طناب عجيبي مي‌شود بين زبانت و هرجاي دنيا كه مي‌روي.

اين تن ماهي جنوب كه جلوي «تاريخ مصرف‌»اش هيچ تاريخي نوشته نشده و كلمه‌هاي فارسي‌‌اي كه در هزارتوهاي كسي مي‌لولند انگار همين‌طور كش مي‌آيند و تو همين‌طور دور مي‌شوي. از تهران‌كش آمده‌اي تاجايي كه نمي‌داني‌اش.

حالا فاصله گرفته‌اي، يك ساعتي مي‌شود گره‌ها شل شده‌اند، كمي آمده‌اند عقب‌تر از معمول، غذا را كه مي‌آورند، بي‌جهت فكر مي‌كني گرسنه‌‌اي و كتاب را كنار مي‌گذاري. بعد از غذا چند مرز ديگررا هم رد كرده‌اي و گره‌ها باز شده‌اند روسري‌ها آمده‌اند عقب، چندتايي هم افتاده‌اند. عده‌اي كيهان مي‌‌خوانند، بعضي هم مشغول آرايش‌اند. اين كه مرز آلمان و فرانسه چه طور يك گره را آن هم آن بالا باز مي‌كند چيز عجيبي نيست؟ هزار توهاي يك شرقي بايد چيز عجيب‌تري باشد. در ساك را باز مي‌كني و كتاب را مي‌‌فرستي كنار همان كنسرو ماهي جنوب كه نگران تاريخ مصرفش بودي. فراموش كن. خب يك چيزهايي تاريخ مصرف دارد يك چيزهايي ندارد.

 

اين كوله‌بار احمقانه را به دوش مي‌كشي، قاليچه‌ را مي‌زني زير بغلت و همين طور شكر مي‌كني. اول از همه خدا را شكر مي‌كني كه ويزا گرفته‌اي، شكر مي‌كني كه اضافه بارت را نگرفته‌اند. شكر مي‌كني كه از منوچهري همه رقم پول گرفته‌اي، كه قاليچه‌‌ات را نگرفته‌اند، كه نقشه‌ي شهرشان را گرفته‌اي و خيلي چيزهاي ديگر كه گرفته‌اي و نگرفته‌اند.

ولي حالا با اين قاليچه زيربغل دم در فرودگاه ايستاده‌اي. معمول براين است كه همه مي‌گويند تاكسي سوار نشويد، گران است. راست هم مي‌گويند. ما هم همين كار را كرديم ولي شما نكنيد. آن قاليچه را هم نبريد، بيچاره‌تان مي‌كند.

سفر رفته‌ايد، خرج كنيد، حالا اگر دوست داريد بعداً كه به شهر رسيديد، تاكسي سواري نكنيد ولي فعلاً با اين چمدان و ساك و قاليچه   خودتان مي‌دانيد. اسمش اين است كه مي‌گويند مترو كو؟ كجاست؟ آنقدر بايد بروي كه خوب به نفس نفس بيفتي، بعد تازه مي‌فهمي گم كرده‌اي. گيج مي‌شوي. دنبال يك جاي پررفت‌وآمد مي‌گردي كه بساطت را پهن كني، پيدا مي‌كني، به‌نظر مي‌آيد نيمچه امنيتي دارد. نقشه مترو را يك طرف باز مي‌كني نقشه شهر را طرف ديگر. كاغذي هم كه آدرس رويش هست مثل طلا مي‌چسبي. اول از آدرس مي‌آيي روي نقشه، از نقشه روي مترو. حالا قاليچه زير بغلت است، ساك و چمدان را چسبانده‌اي به ديوار، تكيه داده‌اي بهشان، بعد هم هي دست مي‌اندازي و كيف پولت را چك مي‌كني ندزديده باشند.

بالاخره راه مي‌افتي توي اين سوراخها. هي چندراهه مي‌شود، آدم قاطي مي‌كند و مي‌‌پرسد. آنها يك چيزهايي مي‌گويند كه حتي يك كلمه‌اش را هم نمي‌فهمي. آخر سر حرفشان كه تمام مي‌شود دستشان به طرف يكي از سوراخها تكان مي‌خورد و تو هم مي‌روي توي همان سوراخ. ولي بعد جريان تكرار مي‌شود، اول هر سوراخ همين بساط است ولي حالا مي‌داني كه بايد منتظر بماني تا خوب حرفهايشان را بزنند و ببيني دستشان كدام طرفي تكان مي‌خورد.

حالا هن‌وهن‌كنان رسيده‌اي و منتظر كه برسد. همچين كه مي‌آيد همه بدو بدو مي‌روند تو. بعد بوق مي‌زند و تمام. آدم فكر مي‌كند بهترين روش كدام است كه اول خودش برود تو بعد ساك و چمدان را بياورد يا برعكس؟ ولي بعد كه خوب فكر مي‌كند مي‌بيند فرقي نمي‌كند چون هركدام كه جا بماند درنهايت ساك و چمدان است كه رفته ا ست.

 

به فرنگ مي‌روي؟ I Want  را فراموش نكن.

اين فرهنگ فارسي به انگليسي چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني‌ست. اين فرهنگ فارسي به انگليسي يا اين كتاب مزخرف انگليسي در سفر چه وزن زيادي مي‌شود وقتي قرار است هر جايي به كولت باشد. اين فرهنگ و اين كتاب از هر چيزي گفته است جز آن چيزي كه مي‌خواهي. يعني اين مردم كه همين‌طور توي هم مي‌‌پيچند فقط از چتر حرف مي‌زنند و خوبي هوا؟

فراموش كن، اين كتابها را فراموش كن و I Want را به‌خاطر بسپار؛ بقيه‌اش را نشان مي‌دهي. كليد را نشان مي‌دهي. چتر را نشان مي‌دهي، كبريت را نشان مي‌دهي. اين سرماي لعنتي‌شان را نشان مي‌دهي. اين يخه اسكي بي‌صاحاب را نشان مي‌دهي. ولي نه، تا يك جاي ارزان پيدا كني پيرت درآمده. تا بيايي و عادت كني سرما را خورده‌اي. اين يخه اسكي را از همين جا ببر، نبري آنجا بايد هي حساب و كتاب كني. حساب و كتاب هم پدر آدم را درمي‌آورد. تا بفهمي بالاخره اين عدد لعنتي را كه نوشته‌اند بايد ضربدر چند كني كلي كار مي‌برد. دائم  بايد ضرب كني. بعد تقسيم كني. دوباره ضرب كني، عددت خوردة خركي‌اي مي‌آورد كه مجبور مي‌شوي گردش كني. گردش مي‌كني ولي باز جور درنمي‌آيد. معقول به‌نظر نمي‌‌رسد. تمام رياضياتي را كه مي‌دانستي به كار مي‌گيري، اما چيزي دست‌گيرت نشده. تازه بماند كه اين «يورو» هم قوز بالا قوز شده است.

 

اگر تهران پايتخت گربه‌هاست حتماً دلايلي دارد كه شايد هيچ وقت كسي نفهمد. به‌هرحال آنها اين تكه زمين را انتخاب كرده‌اند و درعوض آن طرف دنيا سگها امپراتوري عظيمي راه انداخته‌اند. همه جا را برداشته‌اند و گويا از يك جاهايي هم حمايت مي‌شوند. كسي هم جرأت نمي‌كند بگويد بالاي چشمتان ابروست. جماعت هم يكپارچه سگ‌دوستند و سگ‌باز. چيزي شبيه حكايت گاو است توي هند با اين تفاوت كه مدرن‌تر است و جاي كمتري هم مي‌گيرد.

اين جور كه پيداست بدبخت بيچاره‌هاشان سگ‌هاي گنده‌اي دارند و چسان‌فساني‌‌هاشان سگِ‌ ريز. انگار بسته به وضع مالي‌‌شان است. شايد هر چه ريزتر مي‌‌شود گران‌تر است. سگ بوده چيزي درحد بچه گربه، سگ هم ديده‌ام اندازه الاغ. بعد  از زور آزادي اين نره‌ديو را خر كش مي‌كنند مي‌آورند توي اتوبوس. حالا حيوان هي پارس  مي‌كند، هي پارس مي‌كند. وجداناً زهره ‌ترك مي‌‌شود آدم. مي‌خواستم بگويم «بابا زن و بچه مردم نشسته‌اند.» كه نگفتم. ديدم دردسر دارد. ديدم تا من بيايم و «بابا زن و بچه مردم» ‌را توي اين «انگليسي در سفر»  پيدا كنم جريان تمام شده است و رفته است پي كارش. حقيقتاً آدم نمي‌داند چه بگويد. يك وقت چيزي مي‌گويي بدتر سوتي مي‌دهي. فرهنگشان را كه نمي‌داني. مي‌آيي صواب كني كباب مي‌شوي. بعد هم يك چيزي ياد گرفته‌اند كه تا حرفي بهشان بزني مالياتشان را به رخت مي‌كشند. انگار كه برگ برنده را رو كرده باشند، عينهو گرز مي‌كوبند توي سرت. ماليات مي‌دهيم كه فلان. ماليات مي‌دهيد كه بدهيد به من بدبخت چه كه يك سفر مهمانم. تازه بماند كه هر چه مي‌خري همانجا سرضرب مالياتشان را پايت حساب مي‌كنند. خب آدم زورش مي‌آيد. بعد هم بالاخره هر كسي توي مملكت خودش ماليات مي‌دهد. حالا بيايد و هي علمش كند كه چه؟ آن هم بابت پارس كردن اين نره‌خر.

معمولاً حيوان كه نمي‌دانم چه حكمتي است شبيه صاحبش از آب درآمده همين طور جلوجلو مي‌آيد. صاحبش هنوز توي كوچه است. خودش مي‌آيد و سيمش. سيم هم كه دست آن باباست و معلوم نيست تا كجا همينطور كش مي‌آيد. اولش ترس آدم را برمي‌دارد اما بعد كه فكر مي‌كند مي‌‌بيند باز اينها كه سيم دارند بهترند، بالاخره يك جايي تمام مي‌شوند. آنهايي كه بدون سيم‌اند واويلاست. ريزه‌ها را خب آدم مي‌كشد كنار ديوار رد مي‌شوند. يك مدلي هم هست از اين پشمالوها كه به نظر مهربانتر مي‌آيند ولي اين گرگي‌ها را همين‌طور مي‌ماني چه كار كني. توي پياده‌رو بماني خب مي‌آيد توي گلوي آدم، اگر هم بزني توي خيابان كه مي‌گويند جهان سومي است و ماليات مي‌دهيم و از اين حرفها.   

 

اين پسته و نخودچي كشمش را فراموش كن، گز و نان سنگك را فراموش كن. اين ترشي صاحب‌مرده را فراموش كن كه مي‌ريزد و فرهنگ و پيژامه و هزارتوهاي آن بابا را به گند مي‌كشد؛ ولي لبخند را فراموش نكن به‌دردت مي‌خورد.

خودشان همين‌طور بي‌خود و بي‌‌جهت لبخند مي‌زنند. تا چشمشان به كسي مي‌افتد شروع مي‌كنند. چيزي‌‌ست مثل آتش زير خاكستر، چيزي مثل سلاح براي آنها و سپر براي ما. موذي‌گريهاي جالبي دارند، پدرسوختگيهاي خودشان را، كه ظاهراً همه هم قانوني‌ست. همچين ريزه ريزه و خنده خنده سرت كلاه مي‌گذارند كه هيچ نفهمي از كجا خورده‌اي. موقع حرف زدن همين‌طور تكان مي‌خورند. دست و زبانشان به هم وصل است. مرتب شانه‌‌هايشان بالا و پايين مي‌شود. فكر مي‌كني حتماً‌ مسئلة مهمي مطرح است كه اين همه انرژي گذاشته‌اند؛ ولي بعد كه دقت مي‌كني يا مي‌پرسي، خيالت راحت مي‌شود و مي‌فهمي كه صحبت همچنان برسر همان چتر و هواي خودمان است.

عاشق خلاصه كردن هستند. توي اسم كه غوغا مي‌كنند. دايم هر كلمه‌اي را سروته‌اش را مي‌زنند. دوست دارند يك چيزهايي را حرف اولش را بردارند و بكننداش اسم مغازه يا چه مي‌دانم هر چيز. مثلاً همين TV,CNN، يا H&M، C&A  يا همين WC. يك جاهايي هم سوتي مي‌دهند. سوتي كه چه عرض كنم، در اصل اين برنامه را آن قدر ادامه داده‌اند كه ديگر شورش درآمده. كار به جايي كشيده كه يك صداهايي از خودشان درمي‌آورند چندمنظوره، دست به آب‌مابانه، كه جاهاي مختلفي هم استفاده مي‌كنند.

اولش آدم شوكه مي‌شود. با خودش مي‌گويد: «چه بي‌ادب‌اند.» يا فكر مي‌كند: «از دهنش پريد بيرون بندة خدا.» تازه سعي مي‌كني به‌ روي خودت هم نياوري كه مبادا طرف خجالت بكشد ولي بعد مي‌فهمي كه نه بابا كلاً جريان همين است.

معذرت مي‌خواهم، معذرت مي‌خواهم فين مي‌كنند عينهو آب خوردن. مفشان را مي‌گيرند و عين خيالشان هم نيست كه ملت دارند غذا مي‌خورند. فكر نكنيد دستتان انداخته‌اند يا اين‌كه مي‌خواهند حالتان را بگيرند، نه، رسمشان اين‌طوري‌ست. اين چيزها را هم دارند ولي با وجود اين همه سروصداهاي مختلفي كه از خودشان درمي‌آورند هرگز بوق نمي‌زنند، اين از افتخارات همه‌شان است و چه چيز مهم‌تر از اين؟ آدم افسوس مي‌خورد.

 

اين سيگار پنجاه و هفت چه دلگرمي عجيبي به آدم مي‌دهد وقتي سفر طولاني است. لابه‌لاي آن همه سيگار با قدوقواره و رنگ و روي مختلف، براي خودش كسي مي‌شود، سري ميان سرها كه همه مي‌خواهند امتحانش كنند. اين سيگار پنجاه و هفت با آن ادعاي سه رنگ پرچم ايران كه رنگش در هيچ بسته‌اي مثل بستة ديگر نيست، چه دلبستگي غريبي مي‌شود وقتي لابه‌لاي كافه‌ها گم شده‌اي، وقتي گوشه‌اي نشسته‌اي و همين‌طور خيره به اين سه رنگ و كلمه‌هاي فارسي‌‌اش فكر مي‌كني. يا وقتي كه فقط به‌خاطر كمي آفتاب كه آن جا قحطي‌‌اش است مي‌روي بيرون و قدم مي‌زني.

درست است كه مثل ايران نمي‌‌شود كه وقت پياده‌روي كسي بيايد و با پس گردني يا فحش و بدوبيراه خوب امر به معروف و نهي از منكرت كند ولي بااين حال قدم‌زدن و پارك رفتن و اين چيزهايشان بگي‌نگي كمي راحت‌تر است. حداقلش اين است كه  كسي نمي‌پرسد چرا اين جا راه مي‌‌رويد يا سين جيم نمي‌شويد كه چرا آمده‌ايد پارك اين جا، ولي خانه‌تان آنجاست. لازم هم نيست هر خراب شده‌اي مي‌رويد شناسنامه همراهتان باشد، همين‌طور معمولي مي‌رويد بيرون و شروع مي‌كنيد به قدم زدن.

توي اين پياده‌روي‌‌ها خيلي چيزها مي‌بينيد. امكان دارد همان‌طور كه پنجاه و هفت‌تان را دود مي‌كنيد كسي را ببينيد كه از زور آزادي يك كارهايي مي‌كند، آن هم جلوي چشم  همه. شناسنامه‌هايشان را هم ببينيد چيزي دستگيرتان نمي‌شود. فقط همين را بگويم كه كار مورد نظر از همان كارهايي است كه وقتي توي ماهواره نشان مي‌دهند همه دستپاچه مي‌شوند و مي‌دوند دنبال كنترل. همه يك جوري نشان مي‌دهند كه يعني نديده‌ايم ولي مگر مي‌‌شود. ديده‌اند، خوب هم ديده‌اند ولي از زور خجالت، ما كه هيچ خودشان هم آن طرف را نگاه مي‌كنند. بعداً مي‌گويند فيلمهاي آنجوري‌شان را از يك شب به بعد مي‌گذارند كه روي فلانه بچه‌هاشان تأثير نگذارد، كه حتماً هم نمي‌گذارد.

امكان دارد توي اين قدم زدن‌ها دو نفر را ببينيد كه دعوايشان شده، خودتان را قاطي نكنيد بگذاريد خوب لش هم را بياندازند. نبايد دخالت كنيد. مطمئناً همه چيز مسير قانوني خودش را طي خواهد كرد. مبادا بدوي وسط و جداشان كنيد. جريان اين‌طوري است كه بايد بايستيد تا پليس بيايد. خنده‌دار است، آنها دارند سر هم را مي‌كنند ولي تو خيلي خونسرد ايستاده‌اي و نگاه مي‌كني. پليس هم فقط توي فيلمها زرتي مي‌‌رسد، تا آن وقت هم هر كدام بزنند، تو تماشا كرده‌اي. خب چرا دخالت كني، آن هم وقتي كه همه چيز قانوني دارد جلو مي‌رود.

ممكن است در حين قدم زدن اتفاقي برايتان بيفتد كه مجبور شويد برويد دستشويي. خب با يك جرياني مواجه مي‌شويد كه كمي پيچيده است يا حداقل درآن وضعيت پيچيده مي‌شود. جريان توالت‌ها و شيرهاي آبشان هم از آن برنامه‌هايي است كه كسي نمي‌تواند منكر شود، يعني جاي حاشا ندارد. متأسفانه توي «انگليسي در سفر» هم هيچ هشداري در اين مورد داده نشده. به هرحال اول از همه بايد پولتان را خرد كنيد.

پولتان را خرد نمي‌كنند. پس سريع اقدام كنيد و يك چيزي بخريد كه باقيمانده‌اش بتواند در توالت را باز كند. ازاين‌جا به بعدش به‌طور طبيعي اتفاق مي‌افتد يعني شروع مي‌كنيد به دويدن.

بدويد يك طرفي، هر طرف شد فرقي نمي‌كند چون حالا حالاها بايد بدويد. اين طور فكر نكنيد كه جابه‌‌جا براي رفاه شهروندان توالت عمومي كاشته‌اند نه اين خبرها نيست، بدويد.

اولش آدم به روي خودش نمي‌آورد. مي‌خواهد خونسرد نشان بدهد. مي‌خواهد حركاتش كنترل شده باشد. دوست ندارد جوري باشد كه كسي بفهمد. بعد يواش يواش وقتي مي‌فهمد دير شده كه ديگر خون جلوي چشمش را گرفته و فقط مي‌دود. اين كارها را اگر نكند آخرش يا مجبور مي‌‌شود برود كافه يا رستوران كه خيلي بيشتر از اين حرفها برايش آب مي‌خورد، كه به درك، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولي راحت شود.

اما آن تو از توالت فرنگي كه بگذريم خودش ماجراها دارد. وجداناً‌ بايد براي شيرهاي آبشان چند تايي كاتالوگ يا از اين برچسب‌هاي راهنما و طرز استفاده و از اين حرفها درست كنند. براي هر چرت‌وپرتي هزار تا برگه و كاتالوگ دارند ولي اين جا را حقيقتاً كوتاهي مي‌كنند. يك مدلش طوري‌ست كه همه جاي دنيا دارند يعني شير را مي‌چرخاني بعد آب مي‌آيد. خب طبيعي هم هست. يك مدلش اين‌طوري‌ست كه مي‌روي شير را بچرخاني نمي‌چرخد. بعد مي‌فهمي بايد بكوبي توي سرش تا آب بيايد. يك مدلش يك طوري‌ست شبيه كوبيدني‌ها ولي هر چه بكوبي بي‌‌فايده است. بايد شير را بكشي بالا تا آب بيايد. يك مدلش يك جوري‌ست كه فقط يك شير دارد. بعد آن را هم بايد پايين بالايش كنيد هم چپ و راستش. يك مدلش هست از همه مسخره‌تر، شير ندارد. مي‌ماني معطل. بعد خوب كه مي‌گردي يك پدالي پايين پايت پيدا مي‌كني فشارش كه مي‌دهي آب مي‌آيد. يك مدلش اين طوري‌ست كه هيچ نشانه‌اي وجود ندارد. چيزي كه مي‌‌بيني يك لوله است كه آمده بيرون، همين. نه جاي كوبيدن دارد نه جاي كشيدن، نه پيچي‌ ا‌ست و نه پدالي. ولي اگر همين‌‌طور اتفاقي دستت برود زير لوله، آب خودش مي‌آيد.

 

اين كارت تلفن مادرمرده را فراموش نكن. تا اين بوق آزاد را بشنوي كمرت خورد مي‌شود. ياد بگير، همين‌جا از چند نفري بپرس. مخابرات و اين‌حرفها نيست. نشان دادني نيست. جريان ساده‌اي‌ست. از هر بقالي‌اي مي‌تواني بخري. از هر دكه‌اي مي‌شود خريد. اين‌طور نيست كه بگويي اصلاً‌ تلفن را حذف مي‌كنم. اگر رسيده‌اي بايد زنگ بزني و بگويي: «رسيدم» مگر غير از اين است؟ اجباري‌ست. فقط نبايد بترسي. گفتم جريان ساده‌اي‌‌ست. اول از همه خريدن كارت است كه تماماً‌ نشان‌دادني‌ست و بعد استفاده كردن.

اين‌‌طور نيست كه به هر تلفني رسيدي بشود زنگ زد. آنها هم براي خودشان حساب و كتابي دارند. آن تلفنها حتماً‌ علامتي دارند كه يعني «راه دور»‌ كه حقيقتش من پيدا نكردم. يك مقدار علافي دارد. پنج ـ شش تلفن را كه امتحان كني يك‌‌شان درست از آب درمي‌آيد. يك كد هفت ـ هشت رقمي هست كه بايد بگيري. اگرلابه‌‌لايش ستاره‌اي، ضربدري هم ديدي فكر نكن بي‌خود گذاشته‌اند، بزن. بعد يك خانم خوش‌صداي ضبط شده‌‌اي از آن طرف چيزهايي مي‌گويد. به هر زباني هم گفت اهميتي ندارد، آنها سر زبان چشم‌‌هم‌چشمي دارند. مهم اين است كه هول نشوي و فكر نكني چيز خيلي مهمي گفته است و تو نفهميده‌‌اي. منظورش اين است كه بعد از بوق يك كد ديگر هم هست كه بايد بگيري، همين. توي آن يك ذره كارت مي‌گردي و مي‌‌بيني يك عدد هفت ـ هشت رقمي ديگرهم چپانده‌اند. آن را كه بگيري تازه رسيده‌اي به بوق آزاد. حالا بگير. دو صفر نود و هشت را بگير.

شماره‌‌ها را بادقت بگير كه مجبور نشوي دوباره اين هفت خوان را رد كني. لجت درمي‌آيد اگر اشتباه بگيري يا شك كني.

درست است كه فقط مي‌خواهي بگويي: «رسيدم» ولي اين رسيدم بدجوري برايت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بياوري و بچه خواهرت بدو بدو گوشي را برندارد.

 

به فرنگ مي‌روي؟ چراغ قرمز را فراموش نكن.

چراغ قرمز بيچاره مي‌كند آدم را. لاكردار نفس آدم را مي‌چيند. قدر اين تهران خودمان را بدانيد. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچين راحت اراده مي‌كني و مي‌روي آن طرف. نه كس و كارت را مي‌‌برند زير سؤال، نه چپ چپ نگاهت مي‌كنند، نه كسي ناراحت مي‌شود و نه بي‌ادبي است.

اگر خيابان لاغر باشد يك چراغ روي شاخ‌ات است ولي اگر همچين پت‌وپهن باشد تا برسي آن طرف دو تا چراغ بهت مي‌خورد. حالا اينها كه خوب است. دم اين كوچه باريكها كه مي‌بيني خيلي زور دارد. آدم مي‌خواهد چراغ را بكوبد توي سرشان. سر هر كوچه‌اي چراغ گذاشته‌اند، بي‌خود و بي‌جهت، هيچ خبري نيست. نه ماشيني مي‌‌آيد و نه جاي پررفت‌وآمدي‌ست كه بگويي نظم عمومي‌‌شان فلان مي‌‌شود. آن وقت همين‌طور بي‌دليل بايد ايستاد تا چراغشان سبز شود. واقعاً ‌صبوري مي‌خواهد. صبوري مي‌كني و همين‌طور حيران دروديوار را نگاه مي‌كني تا سبز شود. اجازه كه فرمودند راه مي‌افتي. چهار قدم آن‌‌ طرفتر باز چراغ كاشته‌اند. اي بابا، آخر هرچيزي حدي دارد، اندازه‌اي دارد.

كلاً ‌از اين چراغهاشان همه كلافه مي‌‌شوند، پياده و سواره هي اين پا ـ آن پا مي‌كنند. سواره‌ها كه بدترند. سواره‌اي كه تاكسي هم گرفته باشد كه هيچ. تاكسي هم كه براي خودش برنامه‌ها دارد. همچنين با ادب در صندوق را باز مي‌كنند كه ساكت را بگذاري كه نگو و نپرس. يعني راه ديگري برايت نمي‌گذارند. خب اولش هم كيف دارد. تحويلت گرفته‌اند، احترامت را داشته‌اند ولي بعد كه مي‌خواهي پياده شوي خفتت را مي‌چسبند. بابتش پول مي‌خواهند. اعتراض هم بكني آيين‌نامه‌شان را نشانت مي‌دهند. خب اگر از اول بداني آن ساك صاحب مرده را مي‌گذاري روي پا ولي نمي‌گويند كه. كلك‌هايشان اين‌طوري‌ست: باادب و قانوني.

چهار نفر باشيد يك تاكسي نمي‌توانيد بگيريد. اولش مسخره‌تان مي‌آيد، باورتان نمي‌‌شود. فكر مي‌‌كنيد شوخي مي‌كنند بعد مي‌بينيد كه خيلي هم جدي است. در قدم اول مثل شير، كمي طلبكارانه مي‌پرسي: «چرا؟» بعد با كمي عقب‌نشيني جوري كه يعني خيلي بديهي است مي‌گويي: «جا كه هست.»

ولي فايده ندارد هر چه جز بزني قبول نمي‌كنند. مجبور مي‌شوي از در ديگري وارد شوي تا بلكم جور شود. مجبوري طوري بگويي كه يعني حق طبيعي توست. ولي نمي‌شود. آيين‌نامه‌ برايت رو مي‌كنند. به عقل آدم توهين مي‌كنند با اين قانونشان. براي هر چيزي قانون گذاشته‌اند. دستت را بي‌‌هوا توي دماغت كني بايد جواب پس بدهي، حساب و كتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد مي‌كنند. وقتي از شور به در شود مثل حرف زور مي‌ماند چه فرقي دارد. فقط اسمش قانون است.

قانون گذاشته‌اند كه كسي را با ريش به ديسكو راه نمي‌دهند يا با كتاني راه نمي‌دهند. خب اين حرف زور نيست. حالا اگراين قانون را ما گذاشته بوديم همچنين مي‌كردندش توي بوق كه بيا و ببين. يك آبروريزي‌‌اي راه مي‌انداختند آن سرش ناپيدا. بي‌برو برگرد پاي حقوق بشر را هم مي‌كشيدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ريش‌دار هست مصاحبه مي‌كردند و توي همة «صدا و سيما»هاشان پخش مي‌كردند.

اما ما چه كار مي‌كنيم، هيچ. درواقع كاري نمي‌شود كرد، قانونشان است. از اين شهر كوبيده‌اي رفته‌اي يك شهر ديگر كه بفهمي ديسكو ديسكو كه مي‌گويند يعني چه. راهت نمي‌دهند. آن هم به خاطر ريش.

به يكي از اين قلچماقهايي كه دم در مي‌گذارند گفتم: «چرا؟»

دستي به صورتش كشيد و با پررويي هر چه تمامتر توي صورتم نگاه كرد و گفت: «گو.»

گفتم: «گه باباته.»

با اخم گفت: «گو؟!»

با خنده گفتم: «آره گه.»

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت