/سايت رضا قاسمي  / الواح شيشه ای/  

نشريه ادبی


 

 پله 

خسرو دوامی

برگرفته از مجموعه داستان "پنجره"

 

 عکسش را ديدی؟

    گفتم: «آره..

    »کجا؟»

    »توی روزنامه.»

    عکس سياه - سفيد بود. چشم‏هايش باز بود. بازِ باز. از سمت چپ لب، رگه‏ی خون بيرون زده بود. همان گوشه، سايه‏ای از لبخند آشنايش را می‏توانستی ببينی. سر و نيمی از تنه‏اش روی بوته‏های لادن افتاده بود؛ با گل‏هايی که به خاکستری می‏زدند.

    »قبلاً ديده بوديش؟»

    »آره...»

    »کجا؟»

    »اين طرف - اون طرف.»

    »دوست بودين؟»

    »آره...»

    »فقط دوست...؟»

    »منظورتون چيه؟»

    »خودت می‏دونی...»

    سرش به طرف راست چرخيده بود. دوسه لادن وحشی را با سنجاق، بالای گوش، به موها وصل کرده

  بود. لباسی با گل‏های ريز خاکستری تنش بود.

    »هر وقت دلش می‏گرفت، می‏آمد پيشم. اون حرف می‏زد و من می‏نوشتم. گفتم که، درکش براتون مشکله...»

    »خب؟«

    »خب که چی؟»

    »بالاخره يه چيزی بيشتر از دوستی بايد باشه. داستانت رو بهش تقديم کرده بودی. اين کارو برای هر کسی می‏کنی؟»

    نوشته‏ام را با دو سه عکس ديگر انداخت روی ميز. گوشه‏ی پله‏ها را ديدم. بوته‏های لادن و پيچک‏ها از پايه‏ی نرده‏های سفيد بالا رفته بودند.

    »اين پله‏ها به نظرت آشنا می‏ياد؟»

    »آره فکر می‏کنم قبلاً هم جايی ديدمشون...»

    »کی؟»

    »هفت - هشت روز پيش.»

    »روز قبل از گم‏شدنش؟»

    »نمی‏دونم، مطمئن نيستم...»

    »از پله‏ها پايين هم رفتين؟»

    »آره...»

    »بين راه چيزی نگفت؟»

    »نمی‏دونم؛ يعنی اگر هم گفت، من يادم نيس.»

    چند لحظه چيزی نگفت. بعد دست در کيفش کرد و کتابم را بيرون کشيد.

    »اين‏ها را تو نوشتی؟»

    »می‏بينين که، اسم من پايين کتابه...»

    کتابم را انداخت روی ميز. خم شد. دستش را زير چانه‏ام گذاشت. سرم را بالا گرفت. به چشم‏هايم خيره نگاه کرد.

    »چرا همه‏ی زن‏هایِ داستان‏هات يا می‏ميرن، يا يه جوری گم و گور می‏شن؟»

    سعی کردم در چشم‏هايش نگاه نکنم.

     »خودم تا به حال اين جوری به مسئله فکر نکرده بودم.»

    در دفترش مطلبی را يادداشت کرد. بلند شد و داستانی خط خطی شده را انداخت جلوم. عکس‏ها را برداشت و از اتاق خارج شد.

 دور می‏شود. دورِ دور. می‏لغزد و لحظه‏ای بعد با مِه يکی می‏شود. دست‏هايش در دست‏هايم گره خورده؛ به طرف خود می‏کشانمش. نمی‏توانم. روی شيب لبه‏ی نرده‏ها دراز کشيده. نيمی از بدنش را مهی شيری گرفته. طاقتم تمام شده. فريادم در مِه گم می‏شود. پنجه‏ی گره کرده‏اش از مچ دست‏هايم می‏سُرد و به کف دست و از آن‏جا به انگشتانم می‏رسد؛ و بعد، رها می‏شود. می‏بينمش، لبخند بر لب. صورتش را از پهلو روی لبه‏ی نرده می‏گذارد و سُر می‏خورد.

    »اگه بفهمن چی؟»

    »نمی‏دونم، حتی نمی‏خوام در موردش فکر کنم.»

    هر دو روی بلندی، پشت به خيابان و رو به ميله‏های نازکی که آسمان و دريا را مشبک می‏کرد ايستادند. زن دستش را جلو آورد و در را باز کرد. لابه‏لای مه، پلکان فرسوده‏ی سنگی، خيابان را با شيبی تند به ساحل وصل می‏کرد. دو طرف، نرده‏های آهنیِ کهنه و خزه‏بسته، پله‏ها را از بوته‏های لادن و رازيانه و از خانه‏هايی که در سراشيبی دره ساخته بودند جدا می‏کرد.

    زن گفت: «به اين‏جا می‏گن هزارپله! هر وقت دلم می‏گيره می‏يام اين‏جا. آن قدر از پله‏ها پايين و بالا می‏رم تا از پا بيفتم. بعد می‏دوم جلوی ساحل و ساعت‏ها به صدای امواج گوش می‏دم.»

    سرش را جلو آورد و لاله‏ی گوش زن را بوسيد. زن دست‏هايش را در امتداد بدن باز کرد.

    »خوش به حال اون‏هايی که بالای اين تپه‏ها، رو به دريا زندگی می‏کنن.»

    »چه فايده، هر باد و بارون تندی زير پاشونو خالی می‏کنه. به اون نخل نگاه کن، اون‏قدر کج شده که ريشه‏هاش زده بيرون. با هر بادی ممکنه بيفته توی حياط خونه‏ی پايينی.»

    زن کفش‏هايش را درآورد و در کيف دستی‏اش انداخت. دامن سفيد بلندش را تا بالای زانوها بالا برد. مرد را به دنبال خود کشيد. از پله‏ها پايين رفتند.

    »تا کی می‏تونی بمونی؟»

     »بايد زود برگردم.»

 گربه‏ای مويه‏کنان از حياط خانه‏ای روی پله‏ها پريد. زن خم شد و گربه را بغل کرد. گربه سرش را به صورت زن ماليد. چشم‏هايش سبز بودند.   «دلت نمی‏خواست جای اين حيوون بودی؟ آزادِ آزاد؟ هر جا دلت می‏خواست می‏رفتی و هر کاری هم می‏خواستی می‏کردی؟ فکر عاقبتش هم نبودی؟»

    از حياط خانه، پيرزنی با لباس صورتی و پاهای چروکيده، گربه را صدا کرد. گربه از دست‏های زن بيرون پريد و به طرف او رفت. پيرزن ظرف غذا را جلو گربه گذاشت. آنطرف‏تر نيمی از حياط را توری کشيده بودند. تویِ توری پر از پرنده‏های رنگارنگ بود.

    به طرف پايين دويد. فاصله‏شان زيادتر شد. صدايش کرد. زن جواب نداد. زير لب می‏خواند. دوباره صدايش کرد. زن برگشت. موهايش روی صورت ريخته بود. با دست خانه‏ی کناری را نشانش داد. زن و مرد ميانسالی در حياط خانه روی نيمکت چوبی تاب می‏خوردند و به سنجابی که از نخل بالا می‏رفت نگاه می‏کردند. پيچک‏ها از تنه‏ی نخل بالا رفته بودند. سبز بودند: سبزِ تيره.

    »خسته شدی به اين زودی؟»

    »نه، نگران تو هستم. ديرت نشه؟»

    با دست ساحل را به مرد نشان داد.

  »هر چی به دريا نزديکتر می‏شيم مه زيادتر می‏شه.»

    به نرده‏ها تکيه داد. دو پيرمرد عرق‏کنان از پله‏ها بالا می‏رفتند. هر دو نفس‏نفس می‏زدند. مرد زن را از پشت بغل کرد. دست‏هايش دور کمر زن حلقه شد. سرش را نزديک آورد و چانه‏اش را روی شانه‏ی زن گذاشت. موی زن بوی رازيانه می‏داد.

    »صدای موج را می‏شنوی؟»

    مرد خم شد و از کنار پله شاخه‏ای پر از لادن را چيد. برگ‏هايش را کند و گل‏ها را کف دست زن گذاشت. گل‏ها زرد بودند و نارنجی. زن گل‏ها را با سنجاق بالای گوش روی موها زد. لب‏های مرد را بوسيد. لب‏هايش بوی کاج می‏داد. چند پله پايين‏تر رفتند. خانه‏ای ديگر را نشان مرد داد. خانه پنجره‏های شيشه‏ای بزرگ داشت. حياط خانه را با سنگ‏های سياه فرش کرده بودند. حوضچه‏ای کوچک و پر از آب در وسط حياط بود. بخار آبِ حوضچه با مه يکی می‏شد. زن و مرد جوانی جلوی پنجره روی تخت نشسته بودند. زن جوان به دريا نگاه می‏کرد. مرد خميازه می‏کشيد. زن برايشان دست تکان داد. لبخند زدند. زن دوباره به آن‏ها نگاه کرد و با انگشت به خود و حوضچه اشاره کرد.

  سرشان را تکان دادند و خنديدند. مرد سرش را برگرداند.

    »به خدا تو ديوونه‏ای...»

    زن دگمه‏های بلوزِ سفيدش را باز کرد. مرد روی پله‏ها نشست. زن لباسهايش را به مرد داد. از بالا، زن و مرد لبخند بر لب نگاهشان می‏کردند. زن يک دستش را جلوی سينه‏ی برهنه‏اش حائل کرد. از روی نرده پريد. پاهای برهنه‏اش گل‏های لادن و رازيانه را لگد کردند. به حياط خانه رسيد. پاهايش را روی پاشويه‏ی حوضچه گذاشت و بعد توی آب رفت.

    »نترس! بيا، آبش خيلی گرمه.»

    »گفتم که، ديوونه‏ای تو...»

    زن می‏خنديد و با صدای بلند آواز می‏خواند. مرد دستش را بالا آورد و به ساعتش اشاره کرد.

    »ديرت نشه؟»

    زن سرش را زير آب برد. فقط موهای سياهش روی آب نمايان بود. زن و مرد جوان روی بالکن آمده بودند و به حوضچه نگاه می‏کردند. زن سرش را از آب بيرون آورد. خنديد. از حوضچه بيرون آمد. زن جوان حوله‏ای را از روی بالکن به طرف زن انداخت. زن حوله را در هوا گرفت و دور خود پيچيد. از ميان بوته‏های لادن و رازيانه رد شد. مرد دستش را گرفت. از روی نرده گذشت و کنارش نشست. موهايش خيس بود.

    »سرما می‏خوری...»

    »عيبی نداره...»

    حوله را روی موهايش کشيد.

    »يک شب از خستگی زير يکی از همين پله‏ها خوابم برد. دلم نمی‏خواست برگردم خونه. فرداش که برگشتم، به همه جا خبر داده بودن.»

    لباسش را پوشيد. دگمه‏هايش را بست. حوله را روی نرده‏ها گذاشت. برای زن و مرد جوان که حالا روی تخت دراز کشيده بودند دست تکان داد. چند پله پايين‏تر رفتند. زن دستش را روی شيب نرده گذاشت.

    »تا حالا امتحان کردی، روی لبه‏ی نرده‏ها سوار بشی و سُر بخوری تا پايين؟ فکر کنی توی آسمون رها شدی و هيچ چيزی هم جلودارت نيست؟»

    زن را به طرف خود کشيد. زن سرش را روی شانه‏ی مرد گذاشت.

    »هر چی پايين‏تر می‏ريم مه غليظتر می‏شه.»

 زن می‏لرزيد. مرد کتش را روی شانه‏های زن انداخت. هر دو به موازات هم پايين رفتند. صدای موج که به

  صخره‏ها می‏خورد بلندتر شد.

    »اونجا را نگاه کن...»

 پايينتر، نزديک ساحل، خانه‏ی سفيدِ بزرگ و متروکی بود. يک طرف خانه را روی تپه ساخته بودند. طرف ديگرش با چند ستون چوبی بزرگ به ساحل وصل شده بود. درها و پنجره‏های خانه را تخته کرده بودند.

    »هر لحظه ممکنه که آب خونه را با خودش ببره.»

 دست مرد را به طرف خود کشيد. از بالای نرده‏ها پايين پريدند. زن از پله‏های چوبی بالا رفت. مرد روی بوته‏های لادن ايستاده بود. زن پنجره‏ی کنار خانه را باز کرد.

    »بيا تو...»

    »درست نيس؛ بهتره برگرديم، حسابی دير شده...»

 زن سر و نيم‏تنه‏ی خود را از پنجره بُرد تو و بعد پاهايش دور شدند.

 آب جلو آمده بود. امواج با فشار به پايه‏های سياه چوبی خانه می‏خوردند. چند دقيقه روی ماسه‏ها و رو به ساحل نشست. از زن خبری نبود. صدايش کرد؛ جوابی نشنيد. از پله‏های خانه بالا رفت. پله‏های متروک خانه زير پايش به آرامی تکان می‏خوردند. از پنجره رفت توی خانه. توی خانه تاريک بود. کبريت کشيد. عکس‏های روی ديوار را ديد و دو سه صندلی شکسته و تختی خاک‏آلود و ديگر هيچ. از پله‏هايی که خانه را به ساحل وصل می‏کرد پايين رفت. پايش را روی ماسه‏ها و سنگ‏ريزه‏های خيس گذاشت. صدف‏ها و خزه‏ها به ستون‏های سياه و چوبی خانه چسبيده بودند. دستش را به يکی از ستون‏ها گرفت. دريا و آسمان ابری از پسِ مه بهتر ديده می‏شد. دوباره زن را صدا زد. امواج با همه‏ی قدرت خود ستون‏های خزه‏بسته‏ی خانه را می‏لرزاندند. پيراهنش خيس شده بود از پشنگه‏های آب. از زير ستون‏های سياه کنار رفت. امواج بوته‏های لادن و رازيانه را کنده بود. آنطرف‏تر زير صخره‏ای سنگی پناه گرفت. در شکاف صخره چند شمع نيم‏سوخته، دو سه بطری خالی و تکه‏ای هيزم ديده می‏شد. باز هم زن را صدا زد. صدايش در همهمه‏ی امواج و لابه‏لای مه گم شد. کنار پله‏ها نشست. به بالا نگاهی انداخت. بی‏آن که به پشت سر نگاهی بيندازد، آرام-آرام از پله‏های مِه بالا رفت.

  ژانويه 1999

 

 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت