/سايت رضا قاسمي  / الواح شيشه ای /  

نشريه ادبی


 

بيژن نجدی 

داستانهای ناتمام 

من در قصه‌هايم سر پرنده‌ای را بريده و پنهان کرده‌ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شده تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما طپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن می‌بينيد که ديگر زندگی نيست، مرگ هم نيست، زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آميخته با مرگ. و اين همه لحظه‌ای است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگيش را، انجام داده است، لحظه‌ای که بيشترين آميختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آنهم درست در همسايگی مرگ. بخاطر همين است که تمام قصه‌های من شروع و پايان ندارد. 
بيژن نجدی
 

داستانهای ناتمام از: بيژن نجدی 
ناشر : نشر مرکز 
داستان ناتمام (A+B²) 
دکتر نصر روپوش خون‌آلودش را انداخت توی سطل و با تصوير خيس و قرمزی که به پشت استخوان پيشانيش چسبيده و ماغ پر از گريه‌ای که گوش‌هايش را پر کرده بود شير آب را باز کرد. چند دقيقه پيش دستهايش را تا مچ برده بود توی گاو و پاهای گوساله مرده‌ای را گرفته و بيرون کشيده با سر شانه و آستين، گرمای چند قطره خون را از چانه و گردنش پاک کرده بود. گوساله پوزه کوچک و باز شده‌ای داشت و پرده‌ای نازک و خاکستری، سياهی چشمهايش را پوشانده بود. سرايدار درمانگاه روزنامه‌ای روی نعش گوساله انداخته و دکتر سوزن سرنگی پر از توروليوزين را در گوشت کپل گاو فرو برده و خودش را از نگاه حيوان و پلک‌هايی که با سنگينی می‌افتاد دور کرده بود. کلمات روزنامه به پوست ليز و سرد گوساله چسبيده و ...«شاهنشاه آريامهر فرمودند: اگر امروز نفت ایران...» دکتر برای چندمين بار دستهايش را شست و به صورتش نزديک کرد. انگشتانش بوی صابون و تمام ناخن‍هايش بوی زايمان می‍داد. تا او کراوات سرمه‍ ايش را بگذارد توی کيف و خودش را در پالتوی بلندش فرو ببرد و از حياط درمانگاه بگذرد. مردی که برای بردن گاو آمده بود توانست پشت درخت‍های انجير تکه ‍ای زمين برای پنهان کردن پرده نازک خاکستری پيدا کند. باران يک قطره اينجا، يک قطره آنجا می‍باريد و کوههای ديلمان افتاده بود آن طرف برف. دکتر همچون روزهای ديگر، پياده به طرف خانه ‍اش رفت. خيابان تا دبستان تيمسار فرسيو (تيمسار را سال پيش ترور کرده بودند) و از دبستان تا راسته برنج ‍فروشی‍ها. بعد تا حياط‍های بدون ديوار سرنوشت سنگفرش شده ‍اش را با خودش می‍برد و غروب به لحظه ‍ای رسيده بود که مرده ‍ها با خستگی از اين شانه به آن شانه غلت می‍زنند. هنوز دکتر کوچه ‍اش را نصف نکرده بود ژاندارم افخمی را با دکمه‍ های باز لباسش ديد که بدون کلاه می‍دويد. ته کوچه طلعت با يکی از دست‍ها و شانه بيرون از چادرش، لای در بود و جيغ و ويغ پرندگان مهاجر صدای مرداب‍های دوردست را آورده بود روی خانه ‍های سياهکل می‍ريخت. همين که طلعت کنار رفت دکتر با اولين قدمش به حياط روی دلشوره شيرينی که صورت طلعت را پر کرده بود گفت، چی شد. طلعت گفت: «می‍گن چند نفر ريخته‍ ن توی پاسگاه، پاسگاه را لخت کردن.» دکتر گفت: «کی؟» «يه ساعت نمی‍شه، دو نفر را کشته‍ ن و دستهای يک ژاندارم را با کمربند خودش بسته‍ ن به چفت پنجره پاسگاه و ...» حالا دکتر خم شده بود که بند کفش‍هايش را باز کند. اطرافش پر از بوی وحشی علف باران خورده بود و آن ماغ قرمز از گوش‍ها تا زير پوست صورت دکتر آمده بود. طلعت گفت: «زده‍ ن به جنگل.» دکتر پالتويش را روی شانه يکی از صندلی‍ها انداخت و به آشپزخانه رفت تا از ماهی‍تابه تکه ‍ای سيب ‍زمينی سرخ کرده را به خاطر لذت آتش زدن يک سيگار بردارد. راديو روی صدای کمانچه روشن بود و طلعت چادرش را تا ميکرد. يک هشت سفيد و گوشتالو از پيراهنش بيرون افتاده بود. گفت: «نمی‍تونن بگيرن‍شون، نه.» دکتر روزنامه ‍ای را به ياد آورد که سرايدار روی نعش پهن کرده بود. طلعت گفت که شمسی رفته با چشمهای خودش ديده که خون روی ديوارهای پاسگاه ... دکتر گفت: «شمسی؟» طلعت گفت: «شمسی، ديگه، همسايه ‍مون، زن...» دکتر گفت: «هرگز به زنهايی که پيراهن خواب زرد می‍پوشن اعتماد نکن.» طلعت گفت: « زرد؟ پيراهن خواب، تو پيراهن خوابش رو کجا ديدی؟» دکتر گفت: «روی طناب رختش در خونه ‍ش هميشه طاق به طاق بازه، ديدی که؟» حالا پاسگاه با لکه ‍های خونی که به ديوار پرت شده بود افتاد پشت يک پيراهن خواب زرد که روی طناب به اندازه تن شمسی آويزان شده بود. دکتر گفت: «خوب، می‍گفتی!» طلعت از اتاق بيرون رفت تا خودش را از آن همه زرد چسبنده و چندش ‍آور دور کند. غروب بين ديلمان و طلعت آن قدر قرمز شده بود که انگار دسته‍ای پرنده زخمی از آسمان گذشته ‍اند. 


برگرفته از

 اخبار روز
سه شنبه ١۶ مهر ١٣٨١ – ٨ اكتبر ٢٠٠٢ 

داستان های ديگر بيژن نجدی در دوات :

 داستان كوتاه كوتاه

سپرده به زمين ـ بيژن نجدی

استخری پر از کابوس

 

 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت