نشريه ادبی


 

  حسين مرتضائيان آبکنار

حفاظ سرد

اصلاً نگران نباش . من هم بعد از جهارده پانزده سال ، مي بيني که ، هنوز طوريم نشده . سالمم . دست شان بهت نمي رسد . حتي صداي شان . همان طور که به من هم نرسيد . وگرنه مي خواهند که تکه پاره ات کنند . اين حفاظ شيشه اي هميشه جلوت هست . اين همه مدت جلو من هم بوده . دستت را رويش بکش! سرد است ، نه ؟ هر روز بايد امتحانش کني: کافي است که دستت را رويش بگذاري ببيني هنوز سرد است يا نه . وقتي که از سردي اش مطمئن شدي ، دلت آرام مي شود . آن وقت مي تواني بروي و پشتِ ميزت بنشيني . ديگر سالم است . وقتي که نشستي ، حالا کارُت شروع مي شود . هميشه از تو زودتر ، کساني آنجا هستند . منتظرند تا بيايند پشت اين حفاظ . اگر سرت به کار باشد ، اول آرام مي زنند به اين شيشة سرد . محل شان که نگذاري محکم تر مي زنند . دلت مي لرزد که نکند بزنند حفاظ را بشکنند . سرت را که بالا مي کني _ بايد سرت را بالا کني _ ساعتِ ديواري را نشانت مي دهند . سرت را برمي گرداني ، مي بيني : بله ، از هشت ، دو سه دقيقه هم گذشته . با بخش تماس مي گيري تا يکي شان را که نوبتش است بفرستند . بعد همهمه اي پشت حفاظ بلند مي شود _ از حرکت لب ها و دست هاشان مي فهمي _ گويا از بلند گو اسمي را خوانده اند . تو اما چيزي نمي شنوي . اينجا سکوتِ مطلق است . خودشان بهتر از تو مي دانند که نوبت کدام شان است . از قبل ، از چند روز يا چند ماه پيش خبرشان کرده اند . گفته اند که بيايند . بهشان هم گفته شده که بارِ آخر است . تو کارُت فقط فشار دادن اين دکمه است . دکمة زرد را که بزني صداي همديگر را از شيشة قابِ رو به روي شان مي شنوند . دکمة قرمز را سه دقيقه بعد فشار مي دهي . قطع مي شود . مي دانند که فقط سه دقيقه وقت دارند . هر دو طرف مي دانند . حرف هاي شان را بايد آماده کرده باشند در طول اين مدت . به التماس هاي شان توجه نکن ! وقت شان که تمام شد دکمه را بزن . سر سه دقيقه . بعضي وقتها پيش از اين که کَسِ شان بيايد ، يکي شان که مثلاً زن است مي آيد پشتِ حفاظِ تو . با دست پوستِ گونه هايش را که آويزان است مي کشد پايين . . . که يعني : اين تن بميره ، اجازه بده يک دقيقه بيشتر حرف بزنيم . . . دلت به رحم نيايد ! سعي کن بهشان نگاه نکني . اگر کردي ، به گوش هايت هيچ اشاره نکن که يعني صداي شان را نمي شنوي ، وگرنه حرف هاشان را درشت مي نويسند روي يک کاغذ و مي گيرند پشت شيشة حفاظ . تقصير خودشان است . مي دانسته اند که . اينجا که مي آيند همه چيز انگار يادشان مي رود . تا مي آيند با هم سلام و احوال کنند مي بينند وقت شان تمام شده ، آن وقت است که مي آيند سراغِ تو : التماس مي کنند ، اشک مي ريزند ، زار مي زنند ، شايد هم غَش کنند . حرف شان تمام شده نشده تو سرِ سه دقيقه بايد دکمه را بزني . بعضي شان هم يادداشتي ، نامه اي براي کَسِ شان نوشته اند و مي خواهند به دستش برسانند . به تو نشان مي دهند . محل نمي گذاري . مي خواهند از درزِ شيشة حفاظ بيندازندش توي اتاقکِ تو . اما درزي پيدا نمي کنند . از اين مطمئن باش . يکي شان شايد بيايد با مشت بکوبد به حفاظ . محل شان نگذار . خيالت از اين هم راحت باشد : تا موقعي که سرد است آسيبي بهش نمي رسد . ساعت کارُت هم زياد نيست : هشتِ صبح تا يازده ! فقط سه ساعت . تعجب نکن . شايد هم از اين تعجب مي کني که واقعاً هر سه دقيقه يک نفر مي آيد پشتِ قابِ آن شيشه و يکي هم اين طرف باهاش حرف مي زند ؟ بله هر سه دقيفه يک نفر را مي آورند . سالنِ پهلويي البته اين طور نيست . آنجا ديگر حفاظ لازم نيست چون آنها طوري اند که هر چند وقت يک بار مي توانند همديگر را ببينند . حتي به جاي درزي که اينجا وجود ندارد ، آنجا به عوض بايد يک دريچة کوچک آن پايين زيرِ پا بگذاري . چون آن هايي که آنجا مي آيند ، چيزهايي هم براي تو که آنجايي مي آورند تا دلت را به دست آورند : گاهي هم براي آن که خواسته اي از تو دارند يا مي خواهند چيزي رد و بدل کنند . مثلاً سيگار . با تو يا با کَسِ شان . اما ساعت کارت طولاني تر بود اگر آنجا مي رفتي . تا چهارِ بعد از ظهر . بلکه بيشتر . بستگي دارد به همان دريچة کوچکِ زيرِ پايت . اما آدم هاي آنجا با اينجايي ها فرق دارند : آنجايي ها را از صورت شان مي شود تشخيص داد . صورت شان انگار بزرگ تر و پهن تر است ! اينجا خوبي اش ساعت کارش است . مي تواني از اينجا که رفتي به کارهاي شخصي ات برسي . گذارت هم ديگر توي خيابان به اين آدم ها نمي افتد . اگر توي خيابان يکي شان را شناختي راهت را کج کن و برو . بهتر است. شايد هماني باشدکه آمده ديدن کَس اش و سه دقيقه حرف برايش کم بوده . يا هماني که هنوز دو دقيقه نشده دعواي شان شده و با اشک ازاينجا رفته. . . عده اي هـم اصـلاً شکايتي ندارند ، حـرف شان را مي زنند و با رضايت بلند مي شـوند و مي روند ! از آن طرفي ها خيالت راحت باشد : مي آيند و مي برندش . شده چند نفري . بعد ديگر هيچ کس نمي بيندشان . شده که بيايند دو نفري رو به روي هم بنشينند و لب هاي شان اصلاً تکان نخورد . زل بزنند توي چشم هاي همديگر ، بعد بلند شوند و بروند ، و تو دکمة قرمز را بزني و منتظر باشي تا يکي ديگر را بياورند و يکي هم از اين طرف بيايد رو به رويش . اگر يک بار تصادفاً يادت رفت که سرِ سه دقيقه دکمه را بزني به روي خودت نياور . باور کن که حتي اگر هفت دقيقه هم حرف بزنند باز مي گويند کم است و مي آيند به التماس . مسخره است . تو اگر بودي توي اين سـه دقيقه چه کار مي کردي ؟ مي داني چقدر حرف ها هست که مي شود زد ، و راضي بود . اين ها وقت شان که شروع مي شود شروع مي کنند به اراجيف گفتن و اباطيل بافتن حتماً ، که موقعي وقت تمام مي شود يادشان مي افتد که فلان چيزِ مهم را نگفته اند . آن وقت است که دهـان شان را تا بنـاگـوش باز مي کنند و حرف هاي به ظاهر مهم شان را با داد مي خواهند به گوشِ هم برسـانند . . . که تو ديگر دکمه را زده اي و فقط سکوت است . پس خسته که شدند مي آيند سراغ ِ تو و با لال بازي مي افتند به دست و پايت . . . خوب است که قبلاً ،  چند روز يا حتي چند ماه قبل بهشان خبر داده شده که حرف هاي شان را آماده کنند . پس توقعي نمي توانند داشته باشنـد . فرض کن تو يکي از اينـها : به کَس ات چه مي گفتي ؟ يک بار من يادم رفت که دکمه را بزنم . يارو حرفش را براي سه دقيقه تنظيم کرده بود و بعد ديگر حرفي براي گفتن نداشت ! از سکونِ لب هاشان متوجه شدم که دکمه را فراموش کرده ام . . . اگر کارشان به دعوا کشيد مي تواني دکمه را زودتر قطع کني . آن وقت هر چقدر دل شان مي خواهد دهان شان را پاره کنند . گاهي مي بيني شان که يکي از اين طرف و يکي از آن طرف براي بوسيدن همديگر ، و شايد آخرين بار ، لب هاشان را روي آن شيشه مي گذارند و هر دو دست شان را به شيشه مي چسبانند انگار که از وراي شيشه پنجه هاشان را به هم قلاب کرده اند . . . با هم خداحافظي مي کنند ! اين را هم بهت بگويم : بعد از مدتي به اينجا عادت مي کني . هر روز که به اين حفاظ دست بکشي و سردي اش را حس کني علاقة عجيبي بهش پيدا مي کني . درست مثلِ من . آن وقت مجبوري يکي از اين حفاظ ها را توي خانه ات درست کني . درست مي کني . توي رختخوابت که باشي و پسر بزرگت بيايد بزند به شيشه که مثلاً فلان مي خواهم ، مي تواني محل نگذاري : کافي است فقط چشم هايت را ببندي تا خوابت ببرد . . . به زنم گفته ام که بيرون حفاظ بخوابد ، گرية بچه اش زا به راهُم مي کند . بد خواب شده ام . . . دستت را به اين حفاظ بکش ! سرد است ، نه ؟ پس اصلاً نگران نباش !

27 آذر 1373

 

 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت