نشريه ادبی

 

حميد صدر

نامه

كسي با صداي بلند مي گويد:
ـ ” بين كليساي نوتردام و شهرداري شهر در اينجا پلي است كه از زير آن رود سن مي گذرد.“
در ميان هجوم و همهمه ي آدم و ماشين بر مي گردم، ببينم، اين كيست كه فارسي حرف مي زند. مردي ميانسال با باراني لكه دار قهوه اي و كيسه اي پلاستيك در دست، دور ميشود. جمعيتي كه در اطراف ايستگاه مترو ”سن ميشل“ جمع شده است، بين ما حائل ميشود. موهاي ژوليده اش را نشان مي كنم و پشت سرش براه مي افتم. براي عبور از خيابان منتظر چراغ سبز نمي شوم، چرا كه مي ترسم او را بين جمعيتي كه از روي پل بطرف كليسا مي رود، گم كنم.
خيابانها هنوز از باران ديشب خشك نشده اند و نسيمي كه مي وزد همه جا را به بوي صبحانه، نان تازه و عطر زنان آغشته مي كند. بعداز گذشتن از باغ پشت كليسا، وسط پلي كه ”نوتردام“ و ”ايل سن لوئي“ را بهم وصل مي كند، مي ايستد و با صورت باريك و برافروخته به آب نگاه مي كند. مريضحال به نظر مي رسد. مي خواهم برگردم و دنبال كارم بروم كه به آب گل آلود زير پل اشاره مي كند و با صداي بلند خطاب به همراهي نامرئي مي گويد:
ـ ” اين پل را كه مي بينيد، در اينجا به نام سن لوئي معروف است. زير آن، در صورتيكه جا باشد، براي خوابيدن بد نيست. بلكه مي توان گفت حتي مناسب هم هست. فرضا اگر هوا باراني هم باشد، باز خوابيدن در اينجا ضرري به سلامتي نمي زند، مشروط به اينكه فرداي آن شب، مثل امروز، هوا آفتابي باشد.“
و بر مي گردد، به راه خود ادامه مي دهد. بين راه چند بار موهاي پريشان شده را با كف دست روي سر مي خواباند و فشار مي دهد. زخم خشك شده ي زير گوش و زردي متمايل به آبي زير دو چشم حكايت از ماجراي ناگواري مي كند كه بايستي چند روز پيش اتفاق افتاده باشد. بايد بر گردم و سر كار بروم ولي كنجكاوي رهايم نمي كند. با مقداري فاصله دنبال او راه مي افتم.
ـ ” اين يكي پل را كه مي بينيد، به پل ”لوئي فيليپ“ معروف است. اما استراحت زير آنرا به دليل ايجاد دائمي مزاحمت از طرف پاسبانها توصيه نمي كنم. بعد از اينكه از اين پل هم گذشتيم، مي رسيم به ميدان ”هتل دو ويل“ كه ميدان شهرداري شهر است. تا آن نيمكتي كه خدمتتان عرض كردم راه زيادي نمانده.“
آفتابي سفيد بر ميدان ”هتل دو ويل“ مي تابد كه به كمك نسيم خنكي كه مي وزد، رطوبت را از درختان و سنگفرشها بر مي چيند. جلو نيمكتي مي ايستد، كيسه ي پلاستيك را روي نيمكت مي گذارد و رو به مخاطب فرضي مي گويد:
ـ ” اين دو جلد كتابي را كه ملاحظه مي فرمائيد، از ايران آورده ام. بله؟“
ـ ” خير، قبل از بيرون آوردن نانهاي باگت، اول نگاهي به اطراف بياندازيد، تا از نبودن مزاحمين قانوني كه اينجا هم آنها را آژان مي گويند، مطمئن شويم، بله؟“
ـ ” بعله، اگر ديديم، دارند در اين اطراف پرسه مي رنند، اول بجاي باگت، كتاب لغت را بيرون مي آوريم تا آنها با ديدن ما در حال مطالعه كتاب، فكر نكنند ما جزو آن افراد بي خانماني هستيم كه در اينجا به آنها كلوشار مي گويند...”
ـ ” كلوشار در اينجا، يعني درويش. گدا، خير. فقير هستند. فقير با گدا فرق ميكند. فعلا مدتي را جلو آفتاب مي نشينيم و صبر مي كنيم تا سروكله شان پيدا بشود، منظورم آژان نبود، گنجشكها را مي گويم. اگر صبر بفرمائيد و كمي حوصله به خرج بدهيد، كم كم پيدايشان مي شود...“
ـ ”ولي قربان شما بروم، آنها هم مثل بنده و شما گشنه اند و سرما زده، آفتاب و نان باگت را هم مي پسندند، كمي حوصله بفرمائيد.“
روي نيمكتي ـ نيمكت كنار او را نمي گويم ـ مي نشينم و روزنامه را بازكرده جلو صورت مي گيرم. گوشم اما بطرف اوست و اگر صداي فواره ها بگذارد و اگر چند پيرزني كه آن نزديك ايستاده اند و اختلاط مي كنند، كمي دورتر بروند، مي توانم بفهمم كه چه مي گويد.
ـ ” قياس، عزيز من، هميشه مع الفارق است، عمارت شهر داري رشت كجا، ” هتل دو ويل“ پاريس كجا؟“
ـ ” معلوم است كه اين هوا بوي پونه نمي دهد، خير، بنده گفتم، در اين نزديكي بازارچه اي هست، لب سن، از همان جائي كه آمديم ـ پاهايتان را دراز كنيد تا راحت تر باشيد...“
ـ ” معلوم است كه اين ميدان با مال رشت فرق اساسي دارد، چه فرمايشاتي مي فرمائيد...“
ـ ” ماهي سفيد، تصديق ميكنم، در اينجا ماهي سفيد پيدا نمي شود. در بازارچه، گل ميفروشند، ماهي حوض مي فروشند، پرنده مي فروشند ولي ماهي سفيد، خير!“
ـ ” اول چند صفحه ي مرقومه اي را كه همراه آورده ايم، بله، از جيب باراني يا پالتو فرقي نمي كند. آن قسمتي را كه مربوط به گنجشگها و اميد واري مي شود، البته نه با صداي بلند، زير لب مرور بفرمائيد. بله، قبل از اينكه گنجشگها پيدايشان بشود...“
از داخل جيب بغل باراني چند ورق تا شده را درآورده و باز مي كند. مي خواند:
ـ ” بار ديگر روزي خواهد آمد ـ آفتابي ـ كه گنجشگها چاق شده اند و كرك زير سينه شان پر پشت تر و نرم تر از هميشه شده است. كنار ميدان شهر داري خودشان را مي جويند، بدون اينكه حتي يك پاسبان مزاحمشان بشود. روزي خواهد آمد كه وسط زمستان...“
مدتي خيره به گنجشگها نگاه مي كند و به نظر مي رسد كه جز آنها همه چيز را فراموش كرده است. باد در ميدان مي چرخد و زماني كه به طرف نيمكتها مي وزد، غباري از آب گرد شده ي فواره ها را به همراه مي آورد. پيرزنها براي اينكه خيس نشوند، مي روند دور تر مي ايستند و بقيه صحبت را در آنجا ادامه مي دهند. رو به مخاطب فرضي مي گويد:
ـ ” تا همين جا كافيست. حالا، براي اينكه ببينيم ، نامه روي گنجشكها آن اثر اميدبخشي را كه منظور نظر ماست، تامين مي كند يا نه، حال و هواي اين ميدان را در قياس با گنجشگهاي اينجائي با متن نامه مقايسه بفرمائيد! ميدان شهرداري اينجا كه ميدان شهرداري است و از باران ديشب خيس است. تا اينجا مي بينيم كه تفاوت اساسي با ميدان شهرداري رشت بعد از باران ندارد. نفرمائيد كه چون از اين ميدان ماشين ها اجازه عبور ندارند، پس ميدان نيست. اگر اينطور باشد، بنده هم عرض ميكنم، چون به اينجا ”هتل دو ويل“ مي گويند و شهرداري نميگويند، پس اين ساختمان هم شهر داري نيست...“
ـ ” فرمايشات جنابعالي در اين مورد. مي بخشيد ها، توضيح واضحات است. فراموش نفرمائيد كه ما به چه منظوري اينجا آمده ايم. آيا واقعا فكر مي كنيد گنجشگهاي اينجا تفاوتي با گنجشگهاي رشت دارند؟“
ناباورانه به گنجشگها خيره مي شود و شايد در اين حال تا ميدان شهرداري رشت مي رود و بر مي گردد. بادي كه از روي درختان سن به طرف عمارت و پرچم ها مي وزد، پارچه ها را در هوا به اهتزاز در مي آورد. به بالا، به جائيكه كبوتران بعد از چرخيدن مي نشينند، خيره مي شود:
ـ “ گنجشك اصولا به پرچم كاري ندارد. اصلا پرچم يعني چه؟ پرچم، پارچه اي است از چلوار سه رنگ كه به ميله اي آويزان مي كنند. گنجشگ چه تفاوتي را بين پرچم ما و اينها قائل مي شود؟“
ـ ” باور نمي كنم، تازه اگر بين سبز ما و آبي اينها تفاوتي بگذارند، آنقدري نيست كه تصور مي فرمائيد. نان باگت را در آورده جلو نيمكت خرد كنيد!“
مدتي را به خرده هاي نان خشك و به گنجشگها، كه سراسيمه بطرف خرده نانها هجوم مي آورند، خيره مي شود. با تعجب از همراه فرضي مي پرسد،
ـ ” يعني واقعا معتقديد كه اگر مثلا بجاي نان بگوئيم ”باگت“ روي مزه ي نان تاثير مي گذارد؟“
ـ ” به نظر من اينطور نيست، حتي اگر در مورد آدمها صادق باشد در مورد گنجشگها اينطور نيست. لااقل آنها به اينگونه تفاوتها وقعي نمي گذارند.“
چند كبوتر را كه به ميان گنجشگها مي آيند و به خرده نانها تك مي زنند، با تكان دادن دست فراري مي دهد.
ـ ” سوال فرموديد، گنجشگ را به زبان اينجائي چه ميگويند؟ اجازه، بايد ببينم. لطفا آن كتاب لغت را مرحمت كنيد. مواظب باشيد، موقع در آوردن كتاب از كيسه ي پلاستيك گنجشكها را فراري ندهيد، عزيز من بيرون آوردن يك كتاب و دادن آن به من كه اينهمه تقلا ندارد. آنرا باز كنيد: گاف، نون...“
ـ ”گنجشگ، مقابل گنجشگ مي خوانيد: pierrot, moineau, passereau كداميك گنجشگ معني مي دهد؟ اگر نظر اينجانب را مي خواهيد، اينكه در اينجا سه نام مختلف را براي گنجشگ بكار مي برند، خودش مسئله اي است. همينقدر كه در كتابهايشان واقعيت گنجشگ را كتمان نكرده اند، خودش قابل تحسين است. نان را خرد كنيد!
حال اين چه اهميتي دارد كه چند كبوتر نيز از اين راه نكي به خرده نان خشك شما بزنند؟ نان را خرده كرده جلو گنجشگها بريزيد!“
بعد از خرد كردن نان دستها را به هم مي زند و صورت خورا به آفتاب سپرده، چشمها را مي بندد. رضايتي نامحسوس خطهاي صورت لاغر و استخواني او را باز مي كند. لبخندي رضايت آميز بر صورت او نقش مي بندد و بعد از مدتي ناگهان سر را بلند مي كند و مي پرسد:
ـ ” فرموديد، در اينجا روز آفتابي را چه مي گويند؟“
بطرف پهلو خم ميشود و كتاب لغت را ورق مي زند:
ـ ” آ، آي با كلاه، آفتاب را بياوريد، حتما براي آنهم اصطلاح دارند، آفتاب، آفتابي. (عرض نكردم؟)
ـ ensoleilléـ
ـ ” اينكه روز آفتابي، شما را ياد اردكهائي مي اندازد كه كنار حوض لاهيجان يا در شاليزار برنج آفتاب گرفته اند، با روز آفتابي در اينجا چه تضاد و تناقضي دارد؟ ميگوئيد دارد؟ داشته باشد. اين عقيده شماست. يعني مي فرمائيد، اين آفتاب، آن آفتاب نيست. مگر در روي كره زمين چند خورشيد و چند آفتاب داريم؟“
با پكري كتاب لغت را مي بندد و بي حوصله در حاليكه سر را به عقب انداخته است، با چشمان بسته، صورت خود را به آفتاب مي دهد و بدون اينكه چشمان را باز كند، مي گويد:
ـ ” كلمات چاق، كرك زير سينه، نرم و پرپشت در زبان فرانسه هم وجود دارد. اما خود را جستن؟ حال خود را جستن؟ نه، جستن به تنهائي معنائي ندارد. ”حال“ در اينجا به معناي حال شما چطور است نيست.“
ـ ” خير، به پاسبان هم در زبان محاوره آژان نميگويند، در كتابهايشان چرا و لي مردم و گنجشگها اصطلاحا به آن ”فليك“ مي گويند كه چون اينجا در مورد ايجاد مزاحمت براي گنجشگها بكار مي رود، بد نيست. فعلا براي رفع خستگي كمي به فواره ها نگاه كنيم تا بعد...“
مدتي را به فواره ها و آب نما كه آب را لبريز مي كند، خيره مي شود. با نگاهي به آنطرف خيابان، دو پليس گشت را من بينم كه نزديك مي شوند. يكي از آنها به او كنجكاو مي شود. كمي مي ترسم. بد نبود اگر مدتي ساكت مي نشست تا پليسها دنبال كارشان بروند. ولي خير، چشمها را باز مي كند و از آدم فرضي مي پرسد:
ـ ” مي بينيد چطور اين بادي كه مي آيد، غبار آب را از اين راه دور به طرف ما مي آورد؟“
روزنامه را تا كرده، نيم خيز مي شوم تا قبل از رسيدن دو مامور به او، بلند شوم و به عنوان يك آشنا كه بطور اتفاقي او را ديده، به طرفش بروم. با آن ريش، زخم زير گوش، با آن نحوه اي كه پاها را رويهم انداخته و كيسه ي پلاستيك را روي نيمكت گذاشته، حتم دارم كه اورا با خود خواهند برد كه معلوم نيست بعد از كجا سر در بياورد. و بعد هم اين حرف زدن مدام با خود. با صداي بلند مي گويد:
ـ ” اينجا كه كسي كاري به كار گنجشگها ندارد.”
دختر توريست جواني، نقشه شهر به دست، راه دو مامور را مي بندد. پليس مسن تر سلامي مي دهد و پس از گوش دادن به دختر كتاب آدرس شهر را در مي آورد، دختر توريست، فرانسه نمي فهمد. دو مامور تصميم مي گيرند اورا تا ايستگاه مترو مشايعت كنند. نگرانيم بر طرف مي شود. به پشتي نيمكت تكيه مي دهم و روزنامه ام را باز مي كنم.
ـ ” شما هم عجب برداشتهائي داريدها. گنجشگ، برادر من، همه جا گنجشگ است. در همه جاي عالم هم از او حيواني ترسوتر، گرسنه تر و گدا تر پيدا نميكنيد.“
ـ ” منظورتان كدام ها هستند؟“
ـ ” آهان، پسر بچه هائي را مي گوئيد كه كنار جاده پهلوي ـ رشت، گل پامچال در مشت مي ايستادند و اول مثل پاسبانها سلام مي دادند و بعد چند بار مي نشستند و بلند مي شدند، بلكه ماشين بايستد و پامچال بخرد؛ اما آنها را با گنجشگهاي اينجا مقايسه كردن فكر نميكنيد كه...“
به آنطرف خيابان نگاه مي كنم. دو مامور، قدم زنان بر مي گردند. اين بار نزديك نمي آيند، از همان دور به ماشينها نگاه مي كنند و آنكه جوانتر است با دسته ي كليد بازي مي كند. آفتاب، رطوبت باران شب گذشته را كم كم خشك مي كند و كارمندان و شاغلين ادارات و شركتهاي اطراف، از محل كار بيرون مي ريزند تا در آفتاب استخواني گرم كنند.
ـ ” همه ي فرمايشات جنابعالي درست؛ ولي بالاخره نفهميديم چرا و به چه دليل اصرار ميفرمائيد كه گنجشك اينجا، روز آفتابي اينجا، ميدان شهرداري آن و... با مال رشت فرق دارد؟“
بي حوصله كتاب لغت را ورق مي زند و مي خواهد وانمود كند كه حوصله گوش دادن به حرف مخاطب فرضي را ندارد و اجباراْ گوش مي دهد. كتاب لغت را مي بندد و مي پرسد:
ـ ” فقط و فقط به اين دليل كه در اينجا فرانسه ي اين كلمات را بكار مي برند؟”
دوباره كتاب لغت را باز مي كند و آنرا ورق مي زند. كتاب را مي بندد و پس از نگاهي طولاني به مخاطب فرضي، در حاليكه سعي مي كند خونسردي خود را از دست ندهد، ميگويد:
ـ ” اينكه مي فرمائيد، براي من اينجا واقعيت هنوز ملموس نيست، آنهم چون زبان اينجائيها با مال ما فرق دارد، هم از آن حرفهاست. رشت، در فاصله پنج هزار كيلومتري در آنطرف دنيا براي شما واقعيتي ملموس است، جلو چانه اتان، اين ميدان، اين گنجشگ، اين فواره و اين حوض ملموس نيست؟“
در آفتاب عطسه اي مي زند و بدنبال دستمال جيب كت و باراني را مي گردد و بعد از پاك كردن دماغ لبخند زنان رو به آفتاب مي گويد:
ـ ” بسيار خوب، مي فرمائيد اين اسامي در اينجا به گوش شما نامأنوس است، قبول، ولي اين موضوع چه ربطي به نفس فواره، آفتاب و گنجشگ دارد؟ ببين عزيز من، زندگي آدم بر عادت بنا شده. كاري كه ندارد، چند بار بجاي آفتاب بگوئيد ensoleillé، مي بينيد كه همان ” آفتابي“ معني مي دهد و به تدريج آفتاب و درخت و آب و پرنده ي اين جا هم مثل مال ايران مي شود. مسئله عادت است و لاغير.“
در حاليكه وانمود مي كند، دارد به مخاطب فرضي گوش مي دهد، نان خشك را جلو گنجشگ ها خرد مي كند:
ـ ” واقعا فكر مي كنيد، زبان روي احساس و رفتار آدم چنين تاثيري مي گذارد؟ به نظر بنده، خير. زبان، روي واقعيت در كل تاثير مي گذارد ولي روي آدم؟“
يكي از دو مامور از همكارش جدا مي شود و محتاط از پشت بطرف نيمكت او مي رود، (منهم اگر جاي او بودم مشكوك مي شدم). مجددا خود را آماده ميكنم كه بلند شوم:
ـ ”كتاب را ورق بزنيد، از كنار شما رد خواهد شد، مامور است و مزاحم.”
ـ ” بله؟ خيــــــر. آدم كلوشار در اينجا كتاب نميخواند، روزنامه مي خواند. كنار دستش هم هميشه يك بطر شراب است. مامورين اينجا شناخت دارند، جلو هر كسي را كه نميگيرند.“
ـ “ كارت دو ايدانتيته، يعني كارت شناسائي، منظور همان شناسنامه خودمان است. هنوز كه از شما چيزي نپرسيده اند، چرا دستپاچه مي شويد؟“
مامور مسن تر از آنطرف خيابان همكارش را صدا مي زند. مامور جوان بر مي گردد و به آنطرف خيابان مي رود.
ـ ” عرض نكردم كه با ما كاري ندارند. بالاخره قصد داريد، نامه را تمام بكنيم يا نه؟ نگفتم؟ دنبال كارشان رفتند و تمام. اگر قرار بود هركسي را كه ريش سياه دارد دستگير كنند كه...“
ـ ” داشتن ريش چه ربطي به سنتور دارد؟ مگر بنده داشتم راجع به سنتور صحبت مي كردم. بسيار خب، سنتور: از كجا اينقدر مطمئنيم كه اينجائيها از صداي سنتور ما خوششان نميآيد؟ والله مسئله خوش آمدن و بد آمدن نيست. وقتي كه براي مثال، بنده كاري غير از معلمي بلد نيستم، زبان هم بلد نيستم، چاره اي ندارم جز اينكه يك جوري گليم خودم را از آب بكشم. آدم مجبور است كه به نحوي، حتي با سنتوز زدن در خيابان هم كه شده، امورات خود را بگذراند. اينكه ميفرمائيد، يك نوع گدائي آبرومندانه است، باشد.(....) نه، ابدا به من برنخورد، اين موضوع مرا ياد حكايتي انداخت...”
ـ ” خير اصلا...آن زمان كه عصر ها در خيابان پهلوي رشت جلو مغازه ”معطر“ مي ايستاديم و گپ مي زديم را يادتان هست؟ شايد به خاطر نداشته باشيد. بعضي عصرها يك ياروئي به همين مغازه ”معطر“ مي آمد كه اگر يادتان باشد عطر و ادوكلن هم مي فروخت و از جيب كوچك كتش (منظورم جيب پوشت است) پنبه اي را در مي آورد و رو به آقاي معطر مي گفت: خواهشمندم، اينرا براي بنده ادوكلني بفرمائيد. فرموديد، گدائي آبرومندانه، ياد او افتادم.“
مي خندد و با دستمال گوشه ي چشمها را پاك مي كند.
ـ ” فرمايش جنابعالي كاملا معقول، ولي متاسفانه موقعي كه من مي آمدم، خارج كردن سنتور از كشور ممنوع بود، شطرنج هم همينطور...”
ـ ” والله باور كنيد به من و شما كاري ندارند، با وجود اين چشم.“
كتاب لغت را باز مي كند و مي گويد:
ـ ” به مامور گشت مي گويند patrouille de police (...) آنهم به چشم، به اتوبوس زندان مي گويند voiture cellulair“
به پشت سر نگاه مي كنم. وانت سياه گشت پليس منتظر ايستاده است تا دو ماموري را كه نوبت كشيك شان تمام شده سوار كند. از در كشوئي پهلو دوسياهپوستي كه دستبند به دست داخل وانت كنار هم نشسته اند با حسرت به حوض و فواره در آفتاب نگاه مي كنند:
ـ ” همرزماني را مي فرمائيد كه شبها زير پلي كه نشانتان دادم، مي خوابند؟ آنها را ول كنيد، آنها كه از دنيا خبري ندارند. اينطور كه من فهميده ام، براي ما خارجيها فقط اخراج از مرز مسئله است ولاغير. موضوع سر تراشيدن و ضد عفوني( بله، همان شپش زدائي) و حمام اجباري فقط مال خوديهاست. خير، راجع به اخراج از مرز و نحوه فرستادن به ايران اطلاعي ندارم.”
در حال گفتن اين موضوع بقيه نانهاي خشكيده را به داخل كيسه ي پلاستيكي فرو مي كندو پس از جابجا كردن كتابها بلند مي شود و خود را مي تكاند. گنجشگهائي كه در اطراف نيمكت جمع شده اند، فرار مي كنند. رو به همراه خيالي مي گويد:
ـ ” خب، با اجازه شما ديگر يايد كم كم مرخص شوم. بله، كار كه چه عرض كنم، ميروم سر راه نامه را به صندوق بياندارم، تا ببينم بعداْ چه پيش مي آيد. حتما، حتما... سايه جنابعالي كم نشود.“ و به سمت رودخانه مي پيچد.
بلند مي شوم، روزنامه را تا مي كنم و مي خواهم برگردم و سر كار بروم. ولي مدتي مكث ميكنم. چه اشكالي دارد اگر، حالا كه تا اينجا آمده ام و اين همه وقت تلف كرده ام، او را تا صندوق پست هم مشايعت بكنم؟ در بين راه، از كنار دو صندوق پست رد ميشويم و او نامه اي به صندوق نمي اندازد. با خود فكر مي كنم، لابد مي خواهد جائي تمبر بخرد. اما چرا بطرف ”ايل سن لوئي“ مي رود. سر راه اينهمه مغازه سيگار فروشي هست.
از روي پل بطرف خياباني كه جزيره ي كوچك وسط رود سن را از طول به دو قسمت تقسيم كرده است، مي رود. خيابان باريكي است كه سر تا سر آن پر از مغازه و رستوران است. خيـــــابان در سايه اي سرد و تاريك قرار دارد. اينجا و آنجا جلو شيريني فروشيها و رستورانها مي ايستد و به كسانيكه در داخل يا بيرون نشسته اند و غذا مي خورند نگاه مي كند. اصرار دارد وانمود كند كه نگاه او صرفا از روي كنجكاوي است و ربطي به اشتها ندارد. جلو يك نوشت افزار فروشي كه كارت پستال هم مي فروشد، مي ايستد. اگر تمبر ميخواهد بخرد، بايد وارد مغازه شود. از بيرون به تماشاي گربه اي كه داخل ويترين روي بالشي مخملي خوابيده و به ليسيدن خود مشغول است، مي پردازد و بعد ناگهان بر مي گردد و از كوچه اي جنبي بطرف آب سن مي رود. از فهميدن اينكه چكار مي خواهد بكند، عاجز شده ام. آنجا در آفتاب روي ديواره ي آجري مشرف به سن خم مي شود و برگ سپيداري را از شاخه اي كه تا بالاي سرش پائين آمده مي گيرد، آنرا مي كند و مدتي طولاني به برگ خيره مي شود. بعد از خم شدن مجدد روي ديواره، زير لب ميخواند: ”برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفتريست معرفت كردگار“ و برگ را بطرف پائين، به سوي سنگفرشهاي كنار آب رها مي كند. مدتي دنبال چيزي جيبهايش را مي گردد ـ شايد دنبال قوطي سيگار مي گردد؟ ـ كمي به ارتعاش و زمزمه برگها گوش مي دهدو بعد از جيب بغل باراني چند ورق كاغذ تاشده را بيرون مي كشدو مي گويد:
ـ ” اينكه آيا گنجشگهاي اهل شمال با اين مرقومه به آينده اشان اميدوار خواهند شد يا نه، امري است كه آينده به آن پاسخ خواهد داد“، وبه راه مي افتد. مواظبم كه چند قدم فاصله ي بين ما، كم نشود، حوصله ي گرفتاري ندارم.
تا انتهاي جزيره راهي نيست، ميتوانم اورا دنبال كنم، ولي اين بي ارادگي كه از طريق او گريبانگيرم شده ودارد كم كم به مرض تبديل ميشود، كمي آزارميدهد. تا نوك جزيره او را دنبال مي كنم. آنجا، در بلندي مشرف به رود سن مي ايستد و دست راست را روي پيشاني سايبان كرده، كشتيها راكه توريست حمل مي كنند، تماشا مي كند. بادي سرد در دامن باراني او مي افتد. با كف دست موهاي پريشان شده را صاف مي كندو از پله ها بطرف نيمكتهائي مي رود كه در مقابل هم رديف شده اند. روي يكي از آنها مي نشيند و اوراق نامه را جابجا مي كند. بعد از خواندن، بعضي از جملات را مرور مي كندو با مداد كوتاه گاهي كلمه اي را خط مي زند، واضح مي نويسدو مجدداْ فكر مي كند، خط مي زند و دوباره مي نويسد. بعد از گذاشتن مداد در جيب عينك، بلند مي شودو از پله ها بطرف پائين، به لب آب مي رود. حد فاصل سنگهاي صخره مانند و آب رودخانه، يك ديواره ي سنگي كشيده شده كه پشت آنرا عابرين به آشغالداني تبديل كرده اند. به آنجا رفته، خم مي شودو شكاف بين دو سنگ را با نوك انگشتان تميز مي كند. سپس اوراق نوشته شده را لوله كرده با احتياط داخل شكاف فرو مي كند. ميان سنگريزه ها به دنبال سنگ کوچكي مي گردد و بعد از مسدود كردن شكاف با آن از ديواره بالا مي رود و با پاهاي آويزان، رو به جانب رود جا خوش مي كند. گوئي بار سنگيني را بر زمين گذاشته باشد، با رضايت خاطر به برق آفتاب بر سطح آب نگاه مي كند و زير لب مي خواند: ”بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين (برلب؟ يا فقط بر جوي؟ بله؟) برلب جوي نشين و گذر عمر ببين كين اشارت ز جهان گذران ما را بس...“
اين پا و آن پا مي كنم، نگاهي به او و به ساعت مچي مي اندازم و خودخوري مي كنم، كه چرا بلند نميشود برود. واضح است كه بدون سر درآوردن از متن نامه محال است آنجا را ترك بكنم.
تكه ابري كه چند لحظه سرتاسر جزيره و آب را تاريك مي كند، با خود بادي سرد و موذي را به همراه مي آورد كه در تكان دادن او از جاي خود بي تاثير نيست. بلند مي شود، باراني را می تكاند و از روي ديواره بطرف پل مي رود.

ـ ” همقطاران گرامي، گنجشگان ميدان شهرداري رشت!“
به دنبال امضا ورقه ها را زير و رو ميكنم و منتظر مي شوم تا چائي كه سفارش داده ام برسد. در اين فاصله مدتي به بيرون، به چند درختي كه جلو كافه، داخل ميدانچه در باد ميلرزند، نگاه ميكنم. چقدر سر درآوردن از ته و توي يك آدم سخت است؟
ابري فشرده و خشك، ميدانچه را تاريك ميكند. با روشن شدن چراغهاي كافه، به شيشه ها نگاه مي كنم، ببينم اولين قطره باران كي و كجا مي افتد. بعد از رسيدن چاي، سيگاري آتش مي زنم و دستها را با ليوان چاي گرم مي كنم. ورقه هاي كاغذ را مي شمارم، مي خوانم:

” همقطاران گرامي، گنجشگان ميدان شهرداري رشت!
شرمسار از اينكه به علت نداشتن دسترسي به قلم و كاغذ، روي اين اوراق باطله و با مداد مي نويسم، اميدوارم وقفه اي را كه در ارسال نامه رخ داده بر من ببخشند. با بزرگواري و سعه صدري كه در دوستان سراغ دارم، ميدانم كه اهمال و سهو بنده را با ديده اغماض خواهند نگريست. غرض از نوشتن اين نامه از جمله شرح همين اغتشاش حواس و پريشاني روحي بود كه در نامه هاي قبلي مكرر بدان اشاره كرده ام. از ديروز صبح كه بلاتكليف در باران اين طرف و آن طرف مي رفتم و با خود اختلاط مي كردم ـ دروغ چرا ، از شما چه پنهان چندبار حتي در خفا گريه كردم ـ درد و عذابم به چنان درجه اي رسيد كه مي ترسيدم، همانجا وسط خيابان تلف شوم. اگر به شما نگويم، به كه بگويم؟ نميدانم با خود چه بايد بكنم؟ هر ناكامي و گرفتاري كه اين روزها بر سرم خراب مي شود، بي اختيار مرا به منشاء همه ي اين بدبختي ها، به آن روز جمعه مشئوم، مي برد و مرا در خاطره آن روز حبس مي كند و هرچه تلاش مي كنم تا خود را از شر شرم عذاب دهنده و خجالت آور و تحقير كننده آن روز و آن صحنه نجات دهم ، نميشود. از آفتاب آن روز صبح، از آن جماعت داخل ميدان شروع ميكنم و آنچنان واضح و بزرگ و بزرگتر كه نه فقط صورتها، لباسها و اسامي شان، بلكه حتي دندانهاي كرم خورده و زرد آنها را از لابلاي لبهاي به تمسخر باز شده ايشان در برابر مي آورم. ممكن است بفرمائيد، كينه است و فلاني هم عجب آدم بد كينه اي است؛ در اين ميان دوبار انقلاب شده؛ جنگ شده؛ اينــــهمه آدم مرده اند؛ اينهمه آدم آواره شده اند و فلاني هنوز دست بردار نيست.
وليكن صادق هدايت مي گويد: دردهائي هست كه مثل خوره روح انسان را از درون مي خورد. باور كنيد كه مال من بد تر است. زبان و قلم و فكر من قاصر از شرح وبيان و توضيح آنست. زيرا كه خوره ـ از درون يا بيرون، فرقي نميكند ـ آدم را مي خورد و تمام مي كند ولي اين كوره همچنان داغ وداغتر مي شود و بيشتر و بيشتر داغ مرا تازه مي كند. عاجز شده ام، نميدانم چگونه گريبان خود را از چنگ آن خلاص كنم. تكرار مكررات خواهد شد ولي اگر لحظه اي تحمل بفرمائيد عرض خواهم كرد كه چطور با نوشتن اين مرقومه ها از شدت حرارت كوره كاسته خواهد شد.
خود آن روز، كه در نظر دوستان شايد بي مقدار و بي اهميت بيايد، و آن اتفاق، شايد واقعا حق داشته باشند، بخودي خود اهميتي نميداشت اگر اينجانب آنطور حساس نمي بود. علت دل نازكي اينجانب قبل از رخ دادن آن واقعه ـ به حال و هواي آن روز بستگي داشت. عرض خواهم كرد كه منظور از حال و هوا چيست. فشار درد از شدت حساسيت انسان جدا نيست.
آن روز دل نازكي من حد وحصري نداشت، از اين بابت درد وارده ناشي از آن اتفاق چنان داغي به جاي گذاشته كه باوجود سپري شدن سالها بدتر ميشود كه بهتر نمي شود. مي بخشيد كه بجاي پرداختن به اصل مطلب دائم حاشيه پردازي مي كنم. باري، مكافات از وقتي شروع شد كه در آن جمعه، وقتي صبح بلند شدم و به ايوان رفتم، بعد از دو هفته باران لاينقطع، آفتاب شده بود: قناري در قفس مي خواند؛ خانم در آشپزخانه صبحانه درست مي كرد؛ دو طفلان كنار حوض مشغول مسواك كردن دندانهاي خود بودند و آب حوض لبريز از باران آب بود. طوری كه قلب بنده كم مانده بود از احساس خوشبختي بايستد. آني به ذهن من خطور كرد كه دچار خوشي بي آرزوئي شده ام. غصه ام شد كه پدر مرحوم زنده نبود تا ببيند و خوشحال شود. كمي از اين بابت دلگير شدم ولي همينقدر كه ديدم، اكنون هر آنچه را كه هميشه آزرو ميكردم، دارم، از خود بيخود شدم. بعد از صرف صبحانه به خانم و بچه ها گفتم، خودشان را حاضر كنند، برويم خيابان پهلوي قدمي بزنيم. بعد از شستن سرو كله بچه ها با ليف و صابون در كنار حوض، شلوارها و البسه خانم و خودم را اطو زدم. خانم را مجبور كردم به دست و صورت خود كرم بمالد، موها را بپيچد، كفشهاي آنها را واكس زدم و هنوز ساعت ده نشده بود كه همگي شسته و رفته و مرتب، جلو در خانه آماده رفتن بطرف سبزه ميدان بوديم. از شما چه پنهان تمام طول راه از خميران چهل تن تا سبزه ميدان را خدا خدا ميكردم، يكي از همكاران مدرسه، بخصوص آقاي (اسم در نامه خط خورده است) كه عادتش شده هميشه مرا كوچك بكند، به ما برسد و ما را با آن سرو وضع آبرومند مشاهده كند. منظور تحريك حس حسادت ايشان نبود، مي خواستم جبران فقدان خوشحالي پدر را كرده باشم كه نبود ما را ببيند.
باري، عجب روز درخشاني بود؛ سفالها بخار مي كردند، مرغان از انواع و اقسام به اينطرف و آنطرف پرواز كرده، يكديگر را صدا مي زدند. مردم، شادان به اينطرف و آنطرف مي رفتند... دردسر ندهم، مي خواستم خدمتتان عرض كنم كه صبح آن روز، شايد تنها لحظه سعادت آميز در طول حيات اينجانب بود. آفتاب آنروز، آفتابي بود عالمتاب.
باور كنيد، همين الان هم كه دارم مي نويسم و قتي ياد آنچه كه بعداْ اتفاق افتاد، مي افتم، تنم رعشه مي گيرد؛ واهمه دارم كه رشته كلام مرا به واقعه برساند ـ كه مي رساند ـ و مي خواهم گوشهايم را بگيرم كه صداي آن خنده ها را نشنوم، چشمها را بگيرم تا آن صورتها را نبينم، سرم را زير خاك كنم تا آن لحظه آبرو ريزي در آينه ي ذهنم خاموش شود ـ كه نميشود. بلكه هر لحظه بد تر و بيشترو و اضح تر و وقيح تر از سابق ظاهر مي گردد، به حدي كه از فرط خجالت خيس عرق مي شوم. اما چكنم كه اين داغ هرگز التيام نمي پذيرد.
در مرقومه قبلي در مورد خنده ي بي مناسبت خانم در آن لحظه ي شرم آور به شرح و تفصيل پرداخته ام، ولي از آنجائي كه راجع به ايشان سوال فرموده ايد تكرار مي كنم. ولي قبل از پرداختن به اين موضوع اجازه بفرمائيد سوء تفاهماتي را كه در مورد خانم بوجود آمده برطرف كنيم. ايشان بر خلاف همه تصورات هيچگاه يك زن شهري نبودند، ازدواج بنده با ايشان در دوران دانشسراي عالي اتفاق افتاد. دقيق تر بگويم. يكبار كه با دوستان از رشت به صومعه سرا رفته بوديم، تا در جمعه بازار آنجا كلوچه و كباب كولي بخوريم، يكي از همراهان به آشنائي برخورد كرد كه ما را در منزل خود به چائي دعوت نمود. در آنجا با يك دختر دهاتي آشنائي پيدا شد كه چائي مي آورد و فقط گيلكي حرف مي زد. شما كه ايشان را آنروز با سر و وضع يك خانم شهري ملاحظه فرموديد؛ با سر باز و فر شش ماهه؛ با آن مانتو و كفش پاشنه صناري و آرايش و عطر، اينها همه پس از سالها تعليم و تربيت و خون جگر خوردن فراهم شده بود و گرنه ايشان هيچوقت سواد ياد نگرفت و بدين خاطر هم در هيچ زماني، حتي بعد از اتفاق در آنروز قادر نشد عمق آن فاجعه را درك نمايد.
ايشان هيچوقت موقعيت اداري بنده را در آن شهر درك نكردند و تشخص و موقعيت يك آدم اداري كه تربيت نسل جوان اين مملكت را به عهده ي او سپرده اند براي ايشان روشن نشد كه نشد. پس از اينكه ديد من قصد ترك گوشه ي عزلتي را كه پس ازآن واقعه اختيار كرده بودم، ندارم، براي ترغيب بنده براي حاضر شدن سر كلاس اذعان مي داشتند كه آن خنده ي بي موقع از روي حكمت بوده تا مرا نيز بدين ترتيب به خنده بياندازد و قضيه براي من به نوعي فيصله پيدا كند. وليكن اينجانب عقيده راسخ دارم، كه ايشان مي خواستند در آن موقعيتي كه بنده در آن وضع به فضاحت افتاده بودم و مورد تمسخر و مضحكه خاص و عام قرار داشتم، در آن طرف ديگر قرار بگيرند و به اين شكل حسابشان را از آدم تحقير شده اي كه آنجا توي جوي آب افتاده و به آب لجن و كثافات آلوده شده، جدا نمايند. البته بنده، بعد از آن اتفاق، از آنجائيكه ديگر حاضر نبودم با كسي حرف بزنم، اين مطلب را به روي ايشان نيز نياوردم ولي فكر ميكنم حقيقت امر از همين قرار است كه عرض كردم. در نامه مطرح مي فرمايند كه چرا به حضور دو طفل در آنجا اينقدر اهميت مي دهم.
بخود اجازه مي دهم كه فرمايش دوستان را به اين صورت اصلاح كنم كه حضور دو فرزند اينجانب از اين نظر مهم است كه ببينيم در اثر اين واقعه به غرور آنها چه لطماتي وارد شده است. حسن، فرزند كوچك من، زمانيكه من ديگر از رختخواب بلند نميشدم، مي آمد، كنارم مي نشست، دستم را مي گرفت و بدون صدا گريه ميكرد. ببينيد، او فرزندي است كه به پدرش توهين شده و فكر مي كنم ديگر هيچوقت نتواند در طول حيات خود اين واقعه را هضم نمايد.
صحنه اي كه ديميتري در فيلم برادران كارامازوف، گوش آن مرد را جلو پسرش گرفت و وي را از اينطرف ميدان تا به آن طرف كشيد را بياد مي آوريد؟ بچه او از اين بابت مريض شد، از غصه تب كرد و با اينكه ديميتري همه ي اقدامات لازمه را بعمل آورد تا آن طفل غرور خود را مجددا بازيابد، از جمله بارها جلو او از پدر مفلوكش كه به او توهين شده بود، تقاضاي عفو و بخشودگي كرد، ولي نتيجه اي حاصل نشد و آن بچه تلف شد.
قبل از رخ دادن واقعه، وقتيكه بعد از قدم زدن در خيابان پهلوي به ميدان شهرداري رسيديم و جلوي كتابفروشي طاعتي منتظر گروهان موزيك دانشكده نظام ايستاده بوديم ـ مي دانيد كه هر جمعه مي آمدند جلو مجسمه مارش مي زدند و جمعيت جمع مي شد و نگاه مي كرد ـ در آن موقع حسن طرف راست و حسين در طرف چپ من، آنطور كه هردو دست مرا گرفته بودند، احساس من اين بود كه به پدرشان فخر مي كنند و مسئله دو كراوات كوچك كشي بدون ارزش ـ هردو كراوات را آقاي معطر به ما فروخت پنج تومان ـ نبود كه آنها را مغرور مي كرد، بنده از نظر تعليم و تربيت تجربه دارم. بنده هم ”اميل“ را خوانده ام و ميدانم كه غرور آنها ناشي از اين بود كه كنار پدرشان ايستاده اند.
باري، نميخواهم بيش از اين ناراحتتان بكنم. دوستان آنجا بودند و ميدانند كه چگونه آن اتفاق رخ داد. متاسفانه كاغذ موجودي در حال اتمام است. مجبورم نامه را در همينجا ختم كنم. فقط براي اينكه حسن ختامي شده باشد، به دوستان اميد مي دهم كه: روزي خواهد آمد ـ آفتابي ـ كه گنجشگها مجددا چاق شده اند وكرك زير سينه شان پرپشت تر و نرم تر از هميشه شده است؛ كنار شهرداري خودشان را مي جويند، بدون اينكه حتي يك پاسبان مزاحمتي برايشان ايجاد كند. روزي خواهد آمد كه ـ وسطـ زمستان ـ بهار شود و در اين بهار هيچ موجودي در جهان هيچگاه تحقير نگردد.
نامه را در اينجا مي بندم و بقيه مطالب را ميگذارم براي بعد. براي آن همقطاران عزيز و خانواده شان آرزوي سلامتي و تندرستي دارم، طفلان را يك به يك مي بوسم و براي همه از خداوند متعال سعادت و تندرستي مسئلت مي نمايم. امضا“

باران سنگفرش هاي ميدانچه را خيس كرده است، چاي در ليوان سرد شده، سيگار در زير سيگاري خاكستر شده، از خود مي پرسم، نامه ي بعدي را كي مي نويسدو در آن شكاف بين دو سنگ مخفي مي كند؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چاپ اول: 23 داستان در تبعيد، به کوشش ناصر مهاجر. انتشارات نقطه، برکلی 1996

برگرفته از سايت آهوی سه گوش 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

هرگونه بازچاپ مطالب دوات ممنوع است، مگر با ذکر مأخذ.

برگشت