نشريه ادبی

 

احمد آرام

 

همين طور است


براي نجف دريا بندري


مي خواهم بگويم كه بهار نبود، بلكه پاييز بود. فكر مي كردم اين فصل مي تواند نظم خاصي به رفتار تو بدهد. يعني اين كه مثل همه ي آن سال ها، مطيع بعضي رويدادهاي طييعي باشي و قانونمندي هايش را باور كني . مي بيني كه تيمارگاه چگونه مجبورت كرده دو سال تمام تاقباز بخوابي و به سقف بلندش نگاه كني. مي گفتي بله پاييز بود و هر چيزي كه در اين فصل رخ مي دهد مخصوص همين فصل است. مانند رؤياهاي تكراري كسل كننده، انگاري همه چيز حلقه وار پيرامون آدم مي چرخد تا فضايي خلسه آور ايجاد كند . رنگ هاي كسل كننده نمود پيدا مي كردند و پوشاك و البسه از مُد افتاده، بوي بدن هاي رفته را بار ديگر زنده مي كردند . درست مي گفتي، بوها ناگهان از ژرفا پيش مي آمدند و تو مجبور مي شدي يادي گنگ و مبهم را در ذهنت دنبال كني. همه ي آن چيزهايي كه قبل از اين در پيرامونت قيل و قال به راه مي انداختند ، اينك در تاريكي پا پَس كشيده اند و فقط از آن همه جنبش و هياهو، بوها مانده است .


*


هوم… همه اش همين است كه باور كنم محصول افراطي اين فصل نوعي گيجي بَدَوي است. براي همين است كه روي تخت مي نشينم و ساعت ها به پاهاي آويزانم خيره مي مانم. اين پاها به چه كار مي آيند، فقط مي توانند آدم ديلاقي چون مرا به درون كابوسي تكراي، كه تو هم در آن شريك هستي، بكشانند .
زير پتو گلوله مي شوم و زانوهايم را مانند روزگار هفت سالگي، در بغل مي گيرم . چشمانم به نوري كه از پُرزهاي پتو مي گذشت و مانند براده ي الماس در تاريكي پخش مي شد خيره مي مانَد. در اين فرصتِ اندكِ بيداري، خوشيِ دل انگيزي به سراغم مي آيد و آن گيسوي بافته شده مادرم بود كه با يك عادت ديرين كودكي، روي گونه ام مي گذاشتم تا به خواب روم. اين بو، اطراف صورتم مي چرخد و توي شقيقه ام جاخوش مي كند و انگار چرخ فلك غول پيكري درون كله ام به دَوران در مي آيد. خواب مستانه يي مي خواهد مرا با خود ببرد كه ووره ي بادي در باغ تيمارگاه مي چرخد. فكري براي كوران هوا نكرده ام. ديگر دير شده است. اگر لولاهاي زنگ زده از جا كنده نشوند، فردا با تأمل بيشتري به فكر بستن درها مي افتم. اصلاً شايد درها را رنگ كردم. پيستوله ي رنگ توی انباري است. كارگران خدمات گاه گداري آن را بيرون مي آورند و از سر تفنن صندلي هاي چوبي را در محوطه ي باغ رنگ مي زنند. تا فرصتي پيش مي آيد انگشت هايم را مي شمارم و انتظارمي كشم تا در جايي فرو افتم. پيش از آن هميشه با پژواكِ « همينطور است » آغاز مي شد، صدايي كه مانند بُخار پيش مي آمد و همه جا را مي گرفت و تا مدت ها ماندگار مي شد . اوّلين بار شور و شعف اين صدا تكانم داد و بعدها تكرار آن بيمار گونه شد. صدايي كه در بيداري معنايش گم مي شد، اما در خواب همچون سرنخي، در كورسوي جايي نمور، مرا به دنبال خود مي كشيد. تو نمي خواهي قبول كني اما من معتقدم كه رؤيا از قسمت پشتي مخ آغاز مي شود و هر وقت كه شروع مي شود بر مي گردم و به خودم نگاه مي كنم. بعد خم مي شوم توي جايي كه ديده نمي شود. صدايت را مي شنوم كه مي گويی: « رسيديم ». در جمجمه يي بزرگ مي دويم. از تَرَك هاي جمجمه نور فضا را خط خطي مي كند. براي توصيف اين وضعيت سعي مي كنم تيغه نور را لمس كنم. همان كاري كه در آفتاب پاييزي تيمارگاه مي كردم.



*



مي گفتي در آنجا براي لحظه اي كوتاه توقف كرديم. مي گفتي همه كوشش من به خاطر اين بود تا خودم را به آن چهار پله ي فلزي برسانم . به راست و چپ و جلو و عقب خيره مي شدي و بو مي كشيدي. خودت هم مي دانستي كه ورود به اين كابوسِ تكراري ملال آور شده است اما ناگزير مي بايست به آن چهارپله ي فلزي مي رسيدي.


*



هوم… يادم مي آيد كه خم شدم تا پايم را جايي مطمئن بگذارم. بايد پايين مي رفتيم. با اين كه بغض كرده بودي و ترس برت داشته بود اما به پاشنه پاهام كه در تاريكي فرو مي رفت خيره شده بودي.


*



بالاخره به سطحي رسيدي كه شيب تندي داشت. روي شيب، جدارهاي عميقي كنده بودند. جدارها موازي يكديگر بودند. حدس مي زدي كه به هنگام ساختن اين شيبِ سِمِنتي كسي آمده و با انگشت سبابه اش روي سطح خيسِ آن خط هاي عميق موازي رسم كرده. تو فكر مي كردي كه آدم خيّري كه انگشت سبابه اش را چپانده است توي سطح خيسِ سِمِنت فقط مي خواسته كه يك كار شرافتمندانه انجام داده باشد و گرنه رهگذران با كمي بي دقتي ليز مي خوردند و ناپديد مي شدند.



*

هوم… به آرامي روي جدارها قدم مي گذارم و احساس مي كنم كه مفصل پاهايم تير مي كشند و متواضعانه خم مي شوم تا كسي فكر نكند كه ناتوان شده ام. و بالاخره با ماتحتم روي شيب تندي سقوط مي كنم و سردم مي شود. مرد ديلاقي كه شايع است زمانی « ميرآب »آن جا بوده مرا بلند مي كند. مرديست لوچ. زير بغلم را مي گيرد تا مرا سرپا نگه دارد و دراين فاصله ي زماني مي خواهد به من چيزهايي بياموزد. مثلاً اين كه درمواقع حساس چگونه از ميزان الحراره استفاده كنم يا اين كه براي ضدعفوني آب هاي آلوده چند سي سي كُلر در چند متر مكعب آب بريزم. بعد هشدار مي دهد كه در تاريكي دقت بيشتري بكنم. مرد لوچ به من گفت:« شامگاه بود كه احساس كردم بي اختيار ليز خوردم و در جايي عميق پرتاب شدم. ديگر هيچ كاري از من ساخته نبود و يك شبانه روز خرناسه مي كشيدم».


*

به او گفتي كه بيا و در اين هواي مَلَس با يكديگر محاوره كنيم. به تو خيره مي شود و تو مانند خرمگس هاي سمج رهايش نمي كني و از فوايد محاوره با او حرف مي زني، اين كه محاوره چيز خوبي است و دقت ما را در گزينش واژه ها اندازه گيري مي كند.



*


هوم… او خواب آلود به من نگاه مي كند و كمي دلخور مي شود و مي خواهد كه به احترام چشمان لوچ اش رهايش كنم. واو مي رود و مي نشيند. صداي غم انگيزي از شكاف لب هايش بيرون مي زند: «سرده». بلندش مي كنم و شانه هايش را تكان مي دهم اما بيدار نمي شود. خروپفش بالا مي گيرد. توافق مي كنيم كه به پهلوش بزنيم.


*

تو، بي رحمانه به دندهاش مي كوبي. از خواب مي پرد و بي اراده جمله يي به زبان مي آورد كه هيچ ربطي به مكاني كه در آن قرار داريم نداشت. به گمانم گفت « استراتژي تجاوز »، يا يك چيزي شبيه به اين. بعدها كه جمله را به يادش آورديم گفت كه چنين جمله اي را نمي شناسد و شايد گفته باشد:« اورانيوم ضعيف شده» و هاج و واج نگاهش كرديم .


*

هوم… تو هم به او خيره مي شوي و فكر مي كني كه دارد فريبت مي دهد. بعد، او بدون اجازه ما پاهايش را به زمين مي كوبد، طوري كه جمجمه تكان مي خورد و مي لرزد. از پژواك صدا هر دويمان وحشت زده مي شويم. تو مي خواهي او را تنبيه كني اما نمي داني چگونه. شلوارش را مي كِشي و او با سماجت به كار خود ادامه مي دهد و مانند خواب زده ها چيزي زير لب زمزمه مي كند. سرانجام كه نتوانستيم كاري از پيش ببريم براي خودمان توجيه كرديم كه اين عمل او براي گذران زندگي خوب است. بعد به چشمان لوچ اش نگاه كرديم كه نمور شده بود. به تو گفتم ولش كنيم به حال خودش، مي ترسم هوا تاريك شود و پله ي فلزي را گم كنيم. مدتي سردرگم به اطراف نگاه كرديم. نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه هردويمان سكندري خورديم و روي شيب تند سرنگون شديم، قِل خورديم و به جايي رسيديم. به تو گفتم ديگر نمي توانيم برگرديم. خودت را مي تكاني و مي گويي حالا مي توانيم در اين جا به ميل خودمان به موسيقي گوش بدهيم و اگر ديده نشويم كمي هم، گوش شيطان كر، برقصيم.



*

يادم آمد، تو برخلاف طبع من، سرينت را در هوا تكان مي دهي و مي چرخاني، آن قدر تكرار مي كني كه به دهن دره مبتلا مي شوم. من زودتر از تو درمي يابم كه در سرسرايي قرار گرفته ايم كه درسقف آن نورگير بزرگي ديده مي شد. به خود كه مي آيي مي گويم: « كي مي شود كه خودمان را از شَر ترديدهايمان نجات دهيم؟» تلاش مذبوحانه اي تا به آن چه پديد آمده عادت كنيم.



*

 

هوم… تو به در مي كوبي يا مي خواستي كه بكوبي. مي گويم مطمئن نيستم كه اين در باشد. مي گويي هزار بار روي پاشنه اش چرخيده و ما ناخودآگاه از آن چارچوب گذشته ايم. باورم مي شود. جنون آميز كوبه هاي چدني را به صدا در مي آوريم. در باز بود. از چار چوب مي گذريم. مي ايستيم و نفس تازه مي كنيم. دمپايي گشادي به پا مي كنيم تا ميخچه ها راحت شوند.



*

گاهي نورگير تو را مي ترساند. نورگير فلزي باشيشه ي مات، مانند گودالي توي سقف فرو رفته بود. نور آزار دهنده اي از آن جا سرازير مي شد و روي صورت ها مان مي نشست. تو معتقد هستي كه منبع نور، مصنوعي است مانند همان هايي كه روي برج نگهباني زندان ها نصب مي كنند. از ترس مي نشيني و مي گويي كه در يك شامگاه غم انگيز در اين جا با چند عبارت چند هجايي آواز خوانده اي. مي گويي تا صبح فنجاني از ابر بالا مي انداختي و به ناكامي هايت غبطه مي خوردي. اصرار داري تا ازت خواهش كنم تا آن آواز غم انگيز شادي آور را برايم بخواني. صندلي خيزراني را پيش مي كِشي. روي آن لم مي دهي. در اين هنگام احساس مي كني كه همه جا از بويي لبريز شده است.



*

هوم… بوي اسارون است . بايد تدبيري به كار ببري كه هنگامي كه آواز مي خوانم حضوري مستمر داشته باشي . مي خواهم تمركز داشته باشم تا اصوات آزار دهنده نشوند. البته اين حرف من ممكن است تو را گيج كند و مثل هميشه روي زمين بيفتي و با حركت بيهوده و كسل كننده ات درد سرساز بشوي. كاري به كارت ندارم. كجكي روي صندلي مي نشينم و آواز مي خوانم:
« صبح كه مي شه، يه تيكه ابر ، راهشو گم مي كنه
پاورچين پاورچين، تِلّپي ميفته تو فنجان من
فنجان بلورين من، فنجان بلورين من».



*

« خب ديگر، وقت آن رسيده تا پوتين هايمان را بپوشيم» تو مي گويي و پاچه شلوارت را بالا مي زني. به تو مي گويم موقعيت خوبي است. مي نشينيم و پاهايمان را توي گلوي شتري پوتين ها فرو مي كنيم. باد زوزه مي كشيد. تو براين باوري كه اين صداي زوزه ي گرگ است. و بعد به چشمانم خيره مي شوي و مكث مي كني تا من چيزي بگويم. و من هم سكوت مي كنم و توادامه مي دهي كه در اين جهان فقط گرگ ها زوزه مي كشند و بعد سگ ها از گرگ ها تقليد كردند. گفتم اين صدا، صداي زوزه ي باد است. مي گويي زوزه گرگ است. مي گويم باد است. مي گويي خداي من، باد همان گرگ است. دعوايمان نمي شود . اندكي سكوت مي كنيم و بعد از آن كه قضيه را فراموش كرديم بند پوتين هايمان را مي بنديم.



*

هوم…  يك قطعه موسيقي شنيده مي شود. بايد كوشش كنيم تا سكوت ايجاد شود. خوب است حالا موسيقي وارد سكوت مي شود. اين جاي زندگي زشت نيست و خيلي كيف دارد. اولين باراست كه موسيقي را مي بينم: تارهاي صوتي كشيده ي لرزان و سبكي كه از تيغه هاي نور مي گذرند و دور كله هامان مي پيچند. آخ كه بوي گيسوي بافته شده ي مادرم مي دهند. روي صندلي خيزراني خوابم مي برد و تو شانه هايم را خيلي ناشيانه تكان مي دهي، فكر مي كني كه مُرده ام. وقتي كه يقين حاصل مي كني كه زنده ام در گوشم مي گويي: « اگر اجازه بدهي درازگويي ام را شروع مي كنم زيرا اكنون زمان خوبي است ».
نگاهش مي كنم، صداي ميخ هاي ته پوتينش سطح جمجمه را مي لرزاند. راحتش مي گذارم تا آن طور كه مي خواهد باشد. دكمه ي كتش را مي بندد و شكمش جلومي زند. صداي لرزانش اوج مي گيرد:
« توي تيمارگاه، با ديوارهاي بلند، تاقباز افتاده يي. از پشت پنجره نگاهت مي كنم. منظبط به نظر مي آيي. علي رغم مخالفت هاي مسئولين، كراوات سورمه يي مي زني و بعد از اصلاح ادوكلن به صورت و گردنت مي پاشي. از مصرف آن همه قرص هاي آرامبخش باد كرده يي و غبغبت شُل و ول روي يقه پيراهنت افتاده. با چوبدستي درازم، تخت فلزي ات را تا لبه پنجره مي كِشم. صداي جيغ پايه هاي فلزي تخت روي سراميك قهوه يي پخش مي شود. گوش هايت به من نزديك شده اند. من از سينه ريز مادرت كه در گرو بانك بود با تو حرف مي زنم. يك سينه ريز نقره يي با سنگ ريزه هاي گران قيمت كه مي گفتي شايع است كه محصولي از صنعت كاران بلخ يا بخارا است. با وجود ابتلا به شيزوفرني، هنوز قسمتي از مخ ات اشياء را به خاطر مي آورد. وقتي، در آن دم مرگ، مادرت براي آخرين بار سينه ريز را از گردن هشتاد ساله اش آويخت، به من گفتي: « نگاه كن، قسمت ميانيِ سينه ريز مانند فك آدم هاي مُرده است».
و از آن پس با ترس به مادرت نگاه مي كرديم. همين كه غيبش مي زد و به درون صندوقخانه فرو مي رفت وراجي هايمان شروع مي شد. بعد از چهل سال چه حال و روزي داري! باورم نمي شود. چه لطفي مي توانم نسبت به تو داشته باشم كه در حد توان و آزاديم باشد. حتا تحقيرهايي كه نسبت به تو روا مي دارند، سلامت مرا به خطر مي اندازد. به ما تلقين كرده اند كه تو زنده يي و روزي سه وعده سوپ كلم مي خوري. كارشناسان امور رفتاري اميدوارند كه مانند مادرت زندگي سالم و درازي داشته باشي (البته من حرفشان را باور نمي كنم ). در آزمايش هايي كه از تو به عمل آوردند ، ديده اند كه تو بدون كوچكترين كمكي ، قلاده و تسمه هايت را از تخت فلزي باز كرده اي و دوباره بسته اي وآخرين بار كه آن ها را از دست و پاهايت گشوده اي، مثل آدم هاي درمان شده خواسته اي با قاشق و چنگال غذايت را بخوري. پس اندك اندك سلامت مخ در تو اوج مي گيرد و شايد اين قسمت از درمان براي آن ها ناخوشايند باشد زيرا ضريب هوش تو را بالا مي بُرد و فضايي ايجاد ميكرد كه مي توانستي همه آن ها را مَچَل كني. گرچه بعد ازهر كاري دوباره قلاده و دستبندها را به خودت آويزان مي كردي تا اين سنت ابدي را نگه داری. حالا هم مشتاقم مانند آن سال هايي كه ازش دور افتاده اي از دوچرخه ات برايم حرف بزني، چيزي كه حسابي تو را به وجد مي آوَرَد. مي گفتي آن دوچرخه را از يك پاسبان زوار دررفته خريده بودي. يك خورجين بزرگ هم داشت كه آن را پُراز كدوهاي بدشكل مي كردي . كدوها را از باغچه خانه تان چيده بودي. كدوها شبيه كله آدم ها بودند. و همه آن ها را توي شهر مي فروختي. مي گفتي با پولش خيلي كارها مي كردي، مثلاً  يك قرانش را مي دادي و يك ليموناد گاز دار مي خريدي و قلپ قلپ سر مي كشيدي. پدرت هم از مرز چهل سال گذشته بود و در روستاي شما هركس كه از ميانسالي مي گذشت مخ اش را واگذار مي كرد و اراجيف مي گفت. پدر تو هم مجنون صدايي شده بود و زده بود به كوه و كمر و رسيده بود به چاهي كه عمق اش را هيچ كس حدس نمي زد و صدا از ته همين چاه بيرون زده بود. يادت مي آيد؟ خودت بارها گفته بودي هروقت از كنارآن چاه گذشته اي همان صدا را شنيده اي كه مي گفته: « همينطور است ». طوطي پدرت هم هنوز كه هنوز است
با شنيدن صداي دوچرخه ات مي گويد: « همين طور است ». يك بار به خودت فشاز آوردي تا در بيداري آن صدا را بشنوي اما موفق نمي شدي »
زخمِ بستر گرفته بودم و تو مرا بغل كردي و بردي به باغ تيمارگاه. مانند طفلِ كوروكري مرا از زير درختان غان عبور دادي. بوي جلبك ها زير دماغم مي زد و مرا خوشحال مي كرد. روي نيمكت سنگي مي نشينيم و به يك عنكبوت سياه نگاه مي كنيم. چه شد كه خوابمان برد؟ نمي دانم، اما مي دانم كه خيلي خسته بوديم. بيدار كه شديم خِرت و پِرت هايت را دزديده بودند.



*

گفتي بوي جمجمه به لباس هايمان چسبيده بود . بوي استخوان هاي پوسيده ي خيس گرفته بوديم. همديگر را بو مي كرديم كه ناگهان صداي شُرشُر آبي شنيديم.



*
 

هوم… توي هوا گردن مي كشيم و مي گويي يحتمل گرسنه خواهيم شد. خسته بوديم ، تو خم شدي و من پشتت سوار شدم. مثل شتر صبور و سنگين راه مي رفتي و از پوتين هايت شكوه داشتي. پاهاي آويزان به خواب رفته بود. حالا خم مي شوم تا تو پشتم سوار شوي. نفس نفس مي زنم. از جاده ي ماسه اي با صداي غِژ و غِژ گذشتيم. تو را انداختم جايي. همان طور كه دمر افتاده بودي گفتي: « هروقت به صداي شُر شُرِ فاضلاب مي رسيم ، فانوس دريايي پيدايش مي شود.» صدايي در سقف جمجمه مي پيچد. هردو به بالا نگاه مي كنيم به آسماني كه رنگ سفال داشت. كنار ساحل، ميان جگن ها مي نشينيم. مي گفتي مدت ها پيش يك نفر اين جا تو را مضروب كرد و بعد بخشيده شد. عكس او را به من نشان دادي، خُلواره مردي با موهاي بلند و آشفته و بيني قلمي، كمي مي لنگيده و ني هم مي زده. حالا پاهايش را مي بينيم كه از لاي جگن ها بالا زده. مي گويي: « خودشه» از علامت ماه گرفتگي روي رانش به ياد پدرم افتادم. بالاي سرش مي ايستم. درازكشيده است و مي گويد:« همين طور است ». مي گويم: « اين جا آخرخط است؟» مي گويد: «همين طور است ». تاريك مي شود و ما بي خود تقلا مي كنيم تا آن پله ي فلزي را پيدا كنيم. تو مي گويي: « خم نشويم، كه اگر شديم ، بار ديگر فرو مي رويم»

شيراز-1380

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت