نشريه ادبی





احمد آرام


نگاهِ گاوِ سهل الوصول به مينوتورهای خاكستری


1

چشم هام را باز مي كند. زِبري انگشت هاش از روي پلك هام عقب مي رود. حالا حتا با چشم هاي باز هم نمي توانم ببينمش. چيزي را كه مي بينم يك سطح كدرِ لرزان است كه اندك اندك شفاف و بلورين مي شود. از پشت اين سطح بلورين صدايي شنيده مي شود كه يحتمل بايد صداي خود او باشد:
ـ « نترس، عادت مي كني. وقتي كه توانستي همه چيز را ببيني در مي يابي كه توي اتاقي در يك مسافرخانه ي درجه چهار، تاقباز خوابيده اي. شماره اين اتاق پانزده است. سعي كن اين شماره را به خاطر بسپاري. جز اين چاره اي نداري چون مي خواهي باهويّت جديد آشنا شوي، اين آشنايي نگاه تو را نسبت به زندگي تغييرمي دهد. »
صدا عوض مي شود. اين صدا تيز و آزار دهنده است و طنيني فلزوار دارد به گونه اي كه سطح بلورين را تكان مي دهد و مي لرزاند:
ـ « يك نشاني روي كاغذ كاهي نوشته ايم كه توي يك پاكت خاكستري است. سمت چپ تختي كه روي آن خوابيده اي يك كمد ديواري ديده مي شود ، ببخشيد كه درِ كمد كنده شده . توي اين كمد يك دست كت و شلوار خاكستري، يك كلاه كپي، يك عينك دودي و يك جفت كفش ورني،به رنگ قهوه اي، قراردارد . »
اين بار صداي خِش داري بگوشم مي خورد. صاحب صدا بدون هيچ دليل خاصي بعضي از كلمات را با صداي بلندتري ادا مي كند، انگار مي خواهد بيش از اندازه روي آن كلمات تأكيد كند:
ـ «در اين اتاق دو پنجره تمام قدي وجود دارد، يكي از اين پنجره ها توي بالكني باز مي شود كه رو به دريا است. قبل از اينكه دريا را ببيني نخست چند نخل بلند را خواهي ديد كه به يكي از آنها گاوي سياه بسته اند كه مدام ماق مي كِشد. پنجره ي ديگر ،رو به خياباني است كه در آن سويش يك رديف خانه هاي دو طبقه است. اغلب اين خانه ها پنجره هايشان را بسته اند. شايد تك و توكي از پنجره ها باز باشد. ولي به جنابعالي هيچ ربطي ندارد كه كدام شان باز است و كدام بسته. تو حق نداري به آن همه پنجره نگاه كني. هر پنجره اي ممكن است تو را گمراه كند. »
بار ديگر صدا عوض مي شود . اين صدا مي لرزد. لرزش صدا از ترس نيست كه انگار اين لرزش مصنوعي است. در آن لحظه فكر مي كردم كه امواج اين صدا توسط يك دستگاه الكترونيك هدايت مي شود. سطح بلورين ، كه حالا نازك تر شده است ، هيبت تكان دهنده اي از او را به نمايش مي گذارد. به خودم مي گفتم كه اين آدم از قطعات مختلفِ چدني ساخته شده است، قطعاتي كه درفضا رها بودند :
ـ « اينجا راديويي وجود دارد كه روي يك موج تنظيم شده و تو مي تواني اگر دوست داشتي اخبار را در سه نوبت گوش كني. البته مجبور نيستي. كنار آيينه يك دستگاه تلفن به ديوار نصب شده كه يك طرفه است. نمي تواني با كسي تماس بگيري ولي از آن طرف سيم مي توانند با تو ارتباط برقراركنند. احتمالاً يك نفر با تو تماس مي گيرد. اين فرد قصد دارد نام جديدي را برايت انتخاب كند. بعد از آن، تو با نام جديدت قدم به خيابان مي گذاري و پاكت مخصوص را به دست كسي مي دهي كه ابروهاي پيوسته داردو دماغش به نحو دلخراشي عقابي است. تو با لباس مبّدل به آن نشاني مي روي و او را ملاقات مي كني. پس از آن، توي شهر آن قدر قدم مي زني تا يك وسيله ي نقليه، مثلاً يك بنز سياه قديمي،كه گازوئيل سوز است،تو را سوار كند و به مقصد بعدي ببرد.»
صداها تمام مي شود. حتا هوا هم تكان نمي خورد تا بوي بدن هايشان به دماغم برسد. آنها يكهو غيب مي شوند. روي تخت مي نشينم. چيزي توي مخم صدا مي كند، اين صدا مثل پاره شدن يك نخ است. تقّه اش را مي شنوم. سطح بلورين از روي مردمك چشمانم محو مي شودو من ابتدا اشياء را مي بينم و بعد انگشت پاهام را. وقتي كه بينايي ام كامل مي شود چشم ترسناك گاوي را بياد مي آورم كه در واپسين روز، عطسه كرد وانرژي هايش را بيرون ريخت.

2

«چشم هاش را به زور باز كردم. انگار پلك هاش را بهم دوخته بودند. مردمك ها كدر شده بود. البته اولش همين طور است. بايد ساعت ها بگذرد تا كم كم بينايي به چشم ها برگردد. قبل از آنكه بينايي اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهيم مي شود: « تو حالا در يك مسافرخانه درجه چهار دراز كشيده اي و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأييد مي كند:
گزارش اول:
وقتي كه اعلام شد اشتباهي رخ داده است ، گروه تحقيق به شناسايي او پرداختند :
اين كارمند دون پايه هيچ وسيله نقليه اي ندارد . تمام مسير روزانه اش را با اتوبوس خط واحد مي رود و مي آيد. سه سال است كه ازدواج كرده و يك پسر دو ساله دارد. همسرش خانه داراست و از اينكه درخانه اي با زيربناي چهل و پنج متر مربع زندگي مي كند بسيار راضي است، اما از اينكه خانه به آنها تعلق ندارد زجر مي كشد . شوهرش يك روز تصميم مي گيرد كار دومي براي خودش دست وپا كند. او براي پيدا كردن كار به همه جا سر مي زند اما موفق نمي شود تا اينكه يك پاكت به دستش مي رسد. از دريافت چنين پاكتي بسيار متعجب مي شود. آن را كه مي گشايد چشمش به يك نشاني مي افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشاني قيد شده برود. تا اينجا همه چيز طبق دستورالعمل پيش رفته است.

گزارش ضميمه پرونده است.»

*
« چشمانش كاملاً باز بود و مردمك هايش مي لرزيد. فهميديم كه قادر به ديدن كسي نيست. وقتي كه صداي ما را مي شنيد هر چهار نفرمان لبخند مي زديم، اين چيزي بود كه مي خواستيم. بهش گفتم در اين اتاق پاكتي خاكستري وجود دارد كه بايد آن را به دست صاحبش برساني. من متذكر شدم كه هنگام خروج از مسافرخانه مي بايست از آن كت وشلوار و كلاه كپي استفاده كند و عينك دودي هم بزند، كه همه ي اين ها توي كمد ديواري است:
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هيچكس حرف نمي زد. بيشتر به خانه ها و ماشين ها نگاه مي كرد. آخرين روزي كه سوار اتوبوس خط واحد شد بليط نداشت. با نگراني خودش را تا ايستگاه مقصد رساند. پياده كه شد يك نفر در پاركينگ شلوغ اتوبوسراني، پاكتي در جيبش قرار داد و فوراً ناپديد شد. رهگذري كه از كنارش مي گذشت متوجه شد و به پاكت نگاه كرد.
آخرسر او ،با دستپاچگي، پاكت را بازكرد. آن مرد رهگذر كنجكاو شده بود و مي خواست از محتواي نامه سر در بياورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمي شود،چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست يا به سمت چپ مي چرخيد و كاغذ كاهي را جلوي چشمانش بالا و پايين مي بُرد و به دقت كلمات را از نظر مي گذراند. مرد رهگذر كه ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي داشت( كه بعد ها فهميديم مي بايست نامه را به دست او مي داديم ) روزهاي بعد در محل كارش گله كرده بود كه: « فهميدم اشتباهي رخ داده است، ولي ديگر كار از كار گذشته بود.» در آن جمع كسي صدايش را شنيد و اين خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شديم كه در اين زمينه عجله كرده ايم و مرتكب اشتباهي فاحش شده ايم. اما اين اشتباه را به فال نيك گرفتيم زيرا اين اتفاق به يك تصادف شگفت انگيز منجر شد. چون او هم آرزوي بدست آوردن يك شغل دوم را داشت. مرد رهگذر ، در محل كارش اعتراف كرده بود كه: «براي بار هشتم از كنار او گذشتم، نه تنها به من مشكوك نشد بلكه از من خواست تا نشاني گاو سهل الوصول را به او بدهم. من كه چنين گاوي را نمي شناختم و عكسش را هم هيچ جا نديده بودم نتوانستم بهش كمك كنم، اما يك دلْ دو دل بودم تا به او بگويم كه اين پاكت اشتباهاً به دست تو رسيده، ولي سكوت كردم و به خودم گفتم نصيب و قسمت همين است. » ما روي ميز اين مرد رهگذر پيغامي گذاشتيم كه هردوي شما خواسته اي مشترك داريد، و عجبا كه خصوصيت هايتان هم يكي است،علي رغم آن كه از نظر فيزيكي تفاوت هايي داريد، ولي هردوي شما مترصديد تا شغل دومي به دست آوريد. سپس به مرد رهگذر قول داديم كه اگر برود و درخانه اش منتظر بماند نامه اي به دستش خواهد رسيد كه از امكانات بهتري برخوردار خواهد شد، واين شانس كمتر نصيب كسي مي شود.

گزارش ضميمه پرونده است.»
*

« من موقعيّت مكاني را براي او روشن كردم. و درباره دو پنجره به او چيزهايي گفتم. اينكه يكي از پنجره ها از طريق بالكني به سمت دريا باز مي شود. و او از آنجا مي تواند چند نخل بلند را ببيند كه به يكي از نخل ها يك گاو سياه بسته اند. به او گفتم قبل از آنكه به دريا نگاه كند به نخل ها نظر بيندازد، بعد مي تواند گاوي را ببيند كه صبورانه انتظار مي كشد، و آخرسر دريايي خسته كننده را هم خواهد ديد. بعد درباره پنجره هاي ديگري كه رو به خيابان باز مي شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم :
وقتي كه او در ليست متقاضيان شغل دوم قرار مي گيرد، درباره اش اطلاعات بهتري بدست مي آوريم: اين مرد خصوصيت هاي جالبي دارد، انسان سخت كوشي است كه كمتر مي خوابد و بيشتر مواقع بيدار است. براي پي گيري كارهايش با تمام قوا تلاش مي كند. تارهاي صوتي اش آسيب ديده و براي همين است كه همكارانش فكر مي كنند كه او از ته گلو حرف مي زند. ضريب هوشي او بسيار بالاست و كتاب « اوليسِ » «جيمز جويس » را به زبان اصلي خوانده است ( كه البته ما باور مي كنيم). از ميان هنرها به هنر بازيگري در تئاتر هم علاقه مند است ( كه اين خبر ما را خوشحال كرد چون هنر بازيگري براي كار ما بسيار مفيد است. ).
گزارش ضميمه پرونده است.»

*

« تلفن را برايش آماده كرده بودم. يك تلفن يشمي رنگ با زنگي خفه كه قادر است حداقل يك نفر را از خواب بيدار كند. اين تلفن يك طرفه است(طبق دستورالعمل). يعني او نمي تواند با كسي تماس بگيرد. به او گفتم كه تمام روز را بايد منتظر يك تماس تلفني بماند. زيرا مي خواهند اسم جديدي برايش انتخاب كنند . و بديهي است كه پس از شنيدن هويّت جديد بايد با همان البسه و كلاه كپي از مسافرخانه بزند بيرون و به سمت آن نشاني برود :
گزارش چهارم :
«او را درحالتي پيدا كردند كه داشت استفراغ مي كرد و تلو تلو مي خورد( كه بايد اين چنين باشد) و سرانجام با سر توي پياده رو افتاد ( آنچه كه ما مي خواستيم) .وقتي كه از روي زمين بلندش كردند با چشم هاي مضطرب به رهگذران نگاه مي كرد. ما فهميديم كه او با روحيه اي پريشان و اضطرابي وصف ناپذير مي خواهد گريه كند. آنها شتابان او را روي يك صندلي چوبي كهنه يي نشاندند ( طبق دستورالعمل). اين صندلي روبروي چشم هاي گاو سياهي قرار داشت كه يكي از اعضاء ما روي آن می نشيند و از گاو مواظبت مي كند. اين عضو مسئول از روي همان صندلي، با خيزران،مرتباً به گردن گاو ضربه مي زند تا گاو خوابش نبرد. وقتي كه مرد را به جاي او روي صندلي مي نشاندند حالش روبراه مي شد. اين عضو محترم از مرد مي خواست كه مستقيماً به چشمان گاو خيره شود. گاو ابتدا عطسه كرده و سپس ماق مي كِشَد و تا آنجايي كه مي تواند چشمان درشتِ سياهش را مي دراند و به صورت مرد نزديك مي كند. مرد در يك چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اينجا به قدرت خارق العاده گاو پي برديم. حتا دربان كه مدتهاست مردان خوابزده را كشان كشان به درون مسافرخانه مي بَرَد باور نمي كرد كه اين گاو سهل الوصول از علم هيپنوتيزم سررشته دارد.
گزارش ضميمه ي پرونده است. »

3
يك ماهي هست كه اين تلفن لعنتي زنگ نزده . در اين مسافرخانه هيچكس كاري به كار من ندارد . فقط درِ اتاق را قفل كرده اند و نمي دانم كليد آن نزد چه كسي است. يك نفر روزانه سينيِ غذا را از زير در به درون اتاق مي فرستد. طبق دستور، هر روز كت و شلوار خاكستري را مي پوشم و انتظار مي كشم. پاكت را هم توي جيب بغلي كُتم گذاشته ام و روبروي تلفن، روي كاناپه اي كهنه كه فنرهايش دررفته ، مي نشينم. هر روز با راديوي ترانزيستوري كلنجار مي روم تا يك قطعه موسيقي بشنوم ، اما حريفش نمي شوم. هروقت خسته ام به طرف پنجره مي روم تا از بالكن به درخت نخل نگاه كنم و بعد از آن به يك گاو سياهِ بدتركيب. پس از آن به دريايي چشم مي دوزم كه هيچ نشاطي در آن ديده نمي شود ، دريايي مفرغي كه رنگهاي زرد و نارنجيِ توي آن يكنواخت و خسته كننده شده است. به سراغ پنجره بعدي مي روم و يك خيابان خوابزده كهنه رامي بينم كه خانه هاي دوطبقه اش، مانند ديوارهاي قلعه اي بلند و تاريك، در دو طرف خيابان دراز شده اند. درست است، همه پنجره ها بسته اند جز دو پنجره كه پرده هاي تيره اي دارند و هرازگاهي تكان مي خورند، انگار كساني از آن پشت مرا مي پايند. تمام كارهايي را كه قرار است انجام بدهم در ذهنم مرور مي كنم. وقتي كه از انتظار كشيدن خسته مي شوم، قسمتي از رمان «اوليس» را با چشمان بسته از حفظ مي خوانم :
« نرم بودن ريش: نرمتر بودن فرچه اگر آن را عمداً از اين دفعه ي ريش تراشي به آن دفعه ي ريش تراشي با همان كفهايي كه به آن چسبيده بگذارند بماند: نرم تر بودن پوست اگر در جاهاي دوردست و ساعات غير معمول با زنان آشنا برخوردي دست داد: تفكر بي سروصدا درباره امور روز: خود را پس از بيداري از خوابي خوشتر تميزتر احساس كردن زيرا با آن سروصداهاي صبحگاهي، با آن دلهره ها وآشفتگيها، با آن تلق تلق قابلمه ي شير ، با آن پستچي كه دوبار زنگ مي زند، با آن خواندن روزنامه و موقع كف ماليدن دوباره آن را خواندن و دوباره يك نقطه را كف ماليدن…»
كسي به در مي كوبد. قرار نبود كسي به در بكوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشي را بردارم. دوبار، سه بار ، چهار بار به در مي كوبد. اين اولين صدايي است كه بعد از اين همه مدت مي شنوم. بلند مي شوم و پشت در مي ايستم.
ـ « سلام »
يحتمل سايه پاهايم را از زير در ديده است.
ـ « اتاق شماره ي پانزده ؟ درست آمدم؟ »
صداي يك زن. سكوت مي كنم سپس خم مي شوم و از سوراخ كليد نگاهش مي كنم. دكمه مانتواش باز است. با آرايش غليظ و بلوز و دامن آبي و ساق هاي كشيده، كفش هاي پاشنه سه سانتيِ نوك باريك اش را مي رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توي آيينه كوچكِ پشتْ صدفي آرايش خود را تجديد مي كرد. روسري گلدارش روي شانه افتاده بود و موهاي بلوندِ كوتاهش ديده مي شد.»
ـ « باز كن ، اِ… اين همه راه منو كشوندي اينجا… لفتش نده …… »
جوابش را نمي دهم. سيگاري مي گيراند و به ته راهرو نگاه مي كند. مضطرب است و هي پشتش را به ديوار مي كشد. انگار متوجه مي شود كه دارم از سوراخ كليد نگاهش مي كنم. بالاخره جلو مي آيد و لب هايش را به سوراخ كليد مي چسباند. چشمم را عقب مي كِشَم. دود سيگار را با يك فوت قوي از سوراخ كليد وارد اتاق مي كند. بعد نوك كفشش را به در مي كوبد. صداي تقّه هايش مرا مي ترساند. به خودم مي گويم همه اينها علامت است. بر اعصابم مسلط مي شوم تا بگويم:
ـ « در قفل است!»
پنداري در مي يابد كه صدايم برايش نا آشنا است، عصبي مي شود و مي گويد:
ـ « حتماً يكي مرا سر كار گذاشته، يا شايد نشاني را اشتباهي آمده ام! »
صداي خفه ي پاهاش روي موكت راهرو به گوش مي رسد و از در اتاق دور مي شود. در اين هنگام تلفن زنگ مي زند. مي پَرَم طرف گوشي. تا آنجايي كه مي شود گوشي را به گوشم فشار مي دهم تا صدا را بهتر بشنوم و كلمه اي را از دست ندهم. از آن طرف سيم صداي تيزِ فلزواري مي گويد:
ـ « از حالا اسم شما « مينوتورِ خاكستريِ 1125» است. »
صدا قطع مي شود. كلاه كپي را روي سرم مي گذارم و عينك دودي را هم به چشم مي زنم. به طرف دستگيره در مي روم. آن را كه مي چرخانم با شگفتي در مي يابم كه در بازاست.
بوي نايِ موكت كهنه ي توي راهرو، زير دماغم مي خورد. كمي هم عطر زنانه هنوز توي هوا مانده است.

۴
« بله، وقتي خبردار شدم كه ناپديد شده است، او را با همان نشانه هايي كه ديده بودم به ياد آوردم. آن روز داشتم در راهروي مسافرخانه « افق آبي » دنبال اتاق شماره پانزده مي گشتم . وقتي كه در آن اتاق را به صدا درآوردم، كسي در را باز نكرد، مي بايست علامت مي دادم، پس ، از سوراخ كليد دود سيگار را به درون اتاق فرستادم و با كفش به در كوبيدم. صدايي كه از ته گلو بيرون مي زد به من گفت كه در قفل است. او حسابي دستپاچه شده بود. من فكر مي كنم تمام آن مدتي كه توي راهرو داشتم آرايشم را تجديد مي كردم او هم داشت از سوراخ كليد چشم چراني مي كرد. وقتي كه صدايش را شنيدم احساس كردم كه تُن صدا شبيه به آن كسي كه تلفني مرا دعوت كرده، نبود. بعد به يادداشتم مراجعه كردم و ديدم كه شماره اتاق پنجاه و يك است نه پانزده. به اتاقِ «51» كه رسيدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق مي گذاشتم كه ديدم او از توي اتاق شماره« 15» بيرون آمد. يك كلاه كپي روي سر گذاشته بود و كت وشلوار خاكستري به تن داشت و توي آن راهروي تاريك،عينك دودي به چشم زده بود. چه مضحك! خنده ام گرفت. طوري قدم بر مي داشت كه انگار مي ترسيد كسي صداي پايش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همين مشخصات ديدم كه به طرف در خروجي مسافرخانه رفت. مطمئن هستم كه او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتي كه مي خواست از كنارم رد شود يك لحظه عينكش را برداشت و من ابروهاي باريك، چشم هاي درشت و دماغ معمولي اش راديدم. از ناپديد شدنش هيچ اطلاعي ندارم.»

*
« قسم مي خورم كه براي ملاقات با او به مدت يكماه خانه نشين بودم. آخر يك نفر به من زنگ زد و گفت آقايي با نام «مينوتورِخاكستريِ 1125 » براي تو پاكتي مي آورد كه توي آن يك نشاني است و يك فرم دعوت به كار. خوب، من هم سالها بود كه دنبال يك شغل دوم مي گشتم. يكبار آن پاكت را از دست داده بودم و اين بار طبق توصيه شما خانه ام را ترك نكردم. قسم مي خورم كه اصلاً پاكتي به دست من نرسيده. نه،نه ، اون شخص اصلاً من نبودم. وقتي كه به من گفته شد كه شخص مذكور با ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي در شهر ديده شده تعجب كردم. ميگويند پاي چپش هم، شبيه من، مي لنگيده. قسم مي خورم كه آن شخص من نبودم. البته ديگر كسي حرف مرا قبول ندارد چون خيلي ها معتقدند كه من خودم را شبيه او گريم كرده ام. »

*
« اطمينان دارم كه خودش بود. او در تمام مدتي كه داشت لباس هايش را مي پوشيد و توي اتاق قدم مي زد، من از پشت پرده ي آن سوي خيابان به او نگاه مي كردم. مثل ديوانه ها با خودش حرف مي زد و دستهايش را توي هوا تكان مي داد. هر روز اين كارها را در اتاقش تكرار مي كرد تا زماني كه از آنجا بيرون زد و قدم به خيابان گذاشت. بله دقيقاً خودش بود. در خيابان مثل آدم هاي روشندل راه مي رفت. متأسفم كه بيشتر از اين اطلاع ندارم كه خدمت شما عرض كنم. و از اينكه او بعد از اين ديگر رؤيت نشده، بسيار دمغ و ناراحت شدم.

*
«درست در همان تاريخي كه من گاو را به يكي از نخلها بستم و روي صندلي چوبي نشستم، ديدم كه يك نفر روبروي در مسافرخانه ايستاد و ناگهان استفراغ كرد و بعد روي زمين افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روي زمين بلند كردند و روي صندليِ من نشاندند. مطمئنم كه اين شخص با آن كسي كه ماه قبل ديده بودم فرق مي كرد. او ابروهايي باريك، چشماني درشت و بينيِ معمولي داشت و شق و رق هم راه مي رفت. ولي اين يكي،برعكس، ابروهاي بهم پيوسته اش تمام پيشانيش را گرفته بود. دماغ عقابي بي ريختي هم وسط صورتش ديده مي شد. شبيه عرب ها بود. و ضمناً به نحو زشتي هم مي لنگيد. همينكه او را روي صندلي نشاندند به چشمان گاو خيره شد وخوابش برد. »

*
« از دور او را ديدم. ابروهاي پهنِ بهم پيوسته اي داشت و دماغش عقابي بود، تازه شيفت كاري ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان هاي مسافرخانه را پوشيده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند كه او رأس ساعت دوازده و سي و پنج دقيقه پيدايش مي شود. وقتي كه به من نزديك شد مشخصاتش را به ياد آوردم: ابروهاي پيوسته، دماغ عقابي و پايي كه مي لنگيد.
پس آماده شدم تا آن اسپري مخصوص را در هوا پخش كنم. ولي باكمال تعجب ديدم كه او خود بخود استفراغ كرد و روي زمين افتاد. قسم مي خورم كه نسبت به او مشكوك نشدم بلكه به خودم شك كردم كه آيا اسپري تهوع آور را قبل از اين مورد استفاده قرارداده بودم يا نه؟ بگذاريد اين واقعيت را هم بگويم كه هنگامي كه او را بغل كردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان يكي از ابروهايش آويزان شد. من ترسيدم و او را روي تخت انداختم و در اتاق را بستم. همين.»

۵
وقتي كه به آن نشاني رسيدم زنگ در خانه اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدكي مضمون نامه را خوانده بودم. شبيه همان نامه اي بود كه قبلاً در ايستگاه اتوبوس هاي خط واحد به من داده بودند. با اين تفاوت كه در آن نامه به امتياز جالبي اشاره شده بود براي مثال، او مي توانست به مدت يكسال از دو درصد سود فروش يك شركت معتبر بهره مند شود. كله ام سوت كشيد.
در خانه اش كه باز شد پريدم و پشت تنه درخت چناري كه آن طرفتر كنار جوي آب قرار داشت كمين كردم. بالاخره او را ديدم، مردي با ابروهاي پهن به هم پيوسته و يك دماغ عقابي. از خانه كه بيرون آمد و به اطراف نگاه كرد، مرا نديد و دوباره برگشت توي خانه اش. دراين حين من متوجه شدم كه اومي لنگد.
پا كشيدم تا رسيدم به تماشاخانه اي كه برادرم در آنجا گريمور بود. زماني هم من در آن تماشاخانه شبي دويست تومان مي گرفتم و در نقش آدم هاي خُل وچِل بازي مي كردم. با يك چشم بهم زدن، طبق نشانه هايي كه به گريمور داده بودم مرا به شكل او گريم كرد، طوري كه خودم هم از اين همه شباهت شگفت زده شدم: مردي با ابروهاي پهن بهم پيوسته و دماغ عقابي. از توي آرشيو لباس تماشاخانه هم يكدست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشاني مربوطه: «خيابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه « افق آبي ». گاو سهل الوصول. »به آنجا كه رسيدم به همان روش رفتار كردم اول استفراغ كردم و بعد خودم را روي زمين انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روي زمين بلند كردند و روي صندلي چوبي روبروي گاو نشاندند. گاو دو بار عطسه كرد. مردي كه مسئول نگهداري گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خيره شد و من به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي كه به هوش آمدم بياد آوردم كه توي اتاق شماره پانزده افتاده ام. در پوست خودم نمي گنجيدم چون توانسته بودم بدون كوچكترين اشتباه نقش كسِ ديگري را بازي كنم. به خودم مي گفتم احتمالاً اين عمل من باعث خواهد شد كه آنها امتياز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنكه آن چهار نفر دستورالعمل هايشان را به من تفهيم كردند و آنجا را ترك نمودند، چند ساعت بعد از طريق تلفن نام مرا اعلام كردند: «مينوتورِخاكستريِ 1126 » . پاكت نامه را برداشتم تا آن را به دست كسي برسانم كه هرروز عصر روي پلكان جلوي خانه اش مي نشست و به عبور اتومبيل ها نگاه مي كرد. وقتي كه او را ديدم به خودم گفتم خدايا چقدر به من شبيه است. پنداري خودش را گريم كرده بود. پاكت را به دستش دادم و زدم به چاك. »

۶
همه ما توي انبار سوله اي كه سقف كاذب بلندي داشت نشسته بوديم. بيست نفري مي شديم، با كت و شلوار خاكستري،عينك دودي، كلاه كِپي و كفش هاي ورني قهوه اي. نام هركدام از ما «مينوتورِ خاكستري» بود با پسوندِ عددي چهار رقمي.
در كمال خونسردي دهن‌دره مي كرديم و باچشمان خواب آلود لبخند مي زديم. روبروي ما ده گاو سياه ايستاده بودند كه دُم هايشان را به شكل مضحكي تكان مي دادند. ته انبار سوله يك تابلوي نئون بسيار بزرگ قرارداشت كه روشن و خاموش مي شد و نام شركت بسته بندي گوشت گاو را با رنگهاي مختلف به نمايش مي گذاشت. همه ي ما، يعني بيست نفر آدمي كه دراينجا جمع شده بوديم، از ميان هزارو چهارصد نفر متقاضي شغل دوم انتخاب شده بوديم. قبل از آن، در محل كار و حتا خانه هامان به طور مخفيانه از رفتار و كردار ما فيلم تهيه كرده بودند و از روي همان فيلم ها توانسته بودند تشخيص بدهند كه ما تا چه اندازه ازاستعداد بازيگري بهره برده ايم ( اين را بعدها فهميديم). به خودمان مي باليديم كه در چنين موقعيتي توانسته ايم از آزمون مشكل و طاقت فرساي اين شركت سربلند بيرون بياييم. مرا به خاطر جسارت در بازي و نقش آفريني و ارائه ي تيپ مردي با ابروهاي بهم پيوسته و دماغ عقابي مورد تفقد قراردادند. و من اجازه يافتم تا اين شغل دوم را مادام العمر ايفا كنم و از دو درصد از سود شركت بهره مند شوم، البته به مدت يكسال. مردان كوتوله اي كه روي سكو ايستاده بودند از هيئت مديره ي «شركت بسته بندي گوشتِ گاوِ سهل الوصول » بودند كه مرتبأ عطسه مي كردند و لبخند مي زدند. يك نفر از كوتوله ها با چابكي از سكو پايين پريد و به طرف اولين گاوي كه داشت سيگار مي كشيد رفت و زيپ زير شكم او را بازكرد و دو آدم با كت و شلوار خاكستري از توي پوست گاو بيرون پريدند. ما هورا كشيديم و فهميديم كه آنها مأموريت سه ماهه ي خود را با سربلندي پشت سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست كه شغل دوم خود را ادامه دهيم. يك گروه اركستر كه نمي دانم ناگهان از كجا پيدايشان شد با سازهاي ضربه اي و بادي، آهنگهاي تحريك آميزي مي نواختند تا ما دو به دو رژه برويم. سرانجام به طرف پوست گاوهايي رفتيم كه آرم شركت روي شكم هايشان ديده مي شد. از اين پس، بعد از فراغت از كار روزانه، مي بايست عصرها به درون پوست گاوها مي رفتيم و شغل دوم خودمان را آغاز مي كرديم. هفته هاي اول تمرين هاي سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشتيم و همچنين با فنون هيپنوتيزم وآواهاي حيواني آشنا شديم. زماني كه توانستيم هماهنگي لازم را در راه رفتن، خوابيدن و دويدن بدست آوريم، اعلام كرديم كه درخدمت شركت هستيم. ما را دو به دو توي پوست گاوها فرستادند.
ده كوتوله طنابهايي را كه از گردن ما آويخته بودند به دست آدم هايي دادند تا ما را براي گردش تبليغاتي به خيابانها ببرند. سر من توي سر گاو قرارداشت و از آنجا، از پشت تلق هاي شفافِ چشمِ گاو به خيابان ها و آدم ها نگاه مي كردم و گاهي تك و توك، كساني را مي ديدم كه كت و شلوار خاكستري، كلاه كپي و عينك دودي زده بودند و در دست هاشان پاكت هاي نامه ديده مي شد. آنها با كنجكاوي به دنبال نشاني ها مي گشتند. من مي دانستم كه نام هركدام از آنها « مينوتورِ خاكستري » است. شريك من كه قسمت پشتي گاو را تكميل نموده بود، مرتبأ در باره آينده اش حرف مي زد. من سر در نمي آوردم كه به چه چيزي آينده مي گويد اما همانقدر مي دانستم كه با آن سن و سالي كه دارد ديگر آينده اي بهتر از اين نصيبش نمي شود. خيلي طول كشيد تا بعدها فهميد كه آينده اش دارد در پوست گاوي ادامه مي يابد كه در مسير روزانه اش همه ما را پير مي كرد. يك روز صراحتأ اعلام كرد كه زندگي اش شبيه يك برنامه پانوراما است ( من نفهميدم منظورش از پانوراما چيست) و چهارساعت و بيست و پنج دقيقه و سي و سه ثانيه بعد متوجه شدم كه شيفته ي هنر پاپ آرت هم هست و اندي وارهول را مي پرستد. و همان روز وقتي كه ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام كرد، اعتراف نمود كه در جواني شيفته موسيقي پانكي بوده و در گروه Clash فعاليت داشته است. شبانگاه بود كه به زبان فرانسوي چيزي گفت و من بسيار ترسيدم. وقتي متوجه شد كه ترسيده ام گفت: « من عاشق ژان دمينيك كاسيني هستم. يك ستاره شناس معروف. آخر من در چهل سالگي به رصدكردن ستارگان و نقشه هاي جغرافيايي قرون وسطا علاقه مند شدم. پسر او، ژاك، درتحقيقات خود ، در مورد شكل واقعي زمين، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده اي مي توانم به تو بگويم كه پسر ژان يعني سزار فرانسوا در زمان خودش يك مساح نامدار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهيه كرد.» من هم براي اينكه از او عقب نمانم برايش قسمت هايي از رمان اوليس را به زبان انگليسي خواندم كه شاخش درآمد.
روز اول بوي تعفن پوست گاو عذابم مي داد اما پس از يك ماه احساس كردم كه تاريكي اين پوست جايي دلچسب و آرامش بخش است، گرچه بعضي وقت ها مجبور مي شديم زباله ها را بو كنيم و مقدار معتنابهي از آنها راميل نماييم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه هايمان» شب ها هم توي همين پوست بويناك مي خوابيديم و حتاحاضر شديم كه كار روزانه مان را به خاطر اين شغل شيرين و جذاب از دست بدهيم. هركدام از ما در نقش نصفي از گاو روزگار خوشي رامي گذرانْد. در كارت شناسايي ما نام اگزوزهاي خاكستري با عدد مربوطه قيد شده بود، و اين مسئله به ما دلگرمي مي داد.
يك شب در اين پوستِ تاريكِ متحرك خوابي ديدم: پدرم « پازيفه»، گاوي را كه هديه‌ «پوزئيدون» بود به مادرم « مينوس » سپرد. وقتي گاو از لذت ماق كشيد،نطفه من، در هواي نمور و بوي علوفه، در رحم «مينوس » شكل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان به دنيا آمدم و نامم را «مينوتور » گذاشتند. پدرم «پازيفه » خنج می کشيد به سروصورتش. او از اين روابط غيرطبيعي شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ « ددال » هنرمند آتني رفت تا قصري با هزارتوهاي وحشت انگيز بر پا كند. « ددال» توانست هزارتويي بنا كند كه هركس بدانجا قدم مي گذاشت براي ابد گم مي شد جز خود او كه معمار اين بنا بود. او مرا به درون تاريك ترين هزارتو رها كرد. من در راهروهاي پيچ در پيچ مي دويدم و ماق مي كشيدم. هرچه مي دويدم به نور نمي رسيدم. براي ابد گم شده بودم. يك روز صداي پايي را شنيدم. چهره اي در تاريك روشن هزارتو تكان مي خورَد. او به قصد كُشتن من آمده بود . در دستش كارد بزرگي ديده مي شد، خودش را كه معرفي كرد گفت همان جوان آتني، « تزه » است. وقتي كه ضربه هاي خيزران روي گردنم فرود آمد از خواب پريدم.
در پوست تاريكِ متحرك در لحظات فراغت آواز مي خوانديم و سهميه غذايمان را با رغبت زياد ميل مي كرديم. زماني فرا رسيد كه ناگهان دريافتيم اسم واقعي مان را از ياد برده ايم. اين را وقتي متوجه شديم كه ديديم خانواده هامان ديگر به ملاقات ما نمي آيند و كاملاً ما را فراموش كرده اند. روزهاي اول با گوشي تلفن جوياي حالشان مي شديم. اما راستش از وقتي كه سيم تلفن به شاخ هايمان مي پيچيد و خسارت به بار مي آورد، از تلفن بيزار شديم. فقط گاه گداري برايمان نامه مي فرستادند. ما نامه ها را تند تند مي خوانديم و بعد با اشتياق زياد همه نامه هاي پُر احساس را مي جويديم و با ياد پيتزاي مخصوص آنها را قورت مي داديم. كم كم پي برديم كه از درك معناي كلمات عاجزيم و احساس واقعي خودمان را از دست داده ايم. همه باهم تصميم گرفتيم كه ديگر به نامه ها پاسخ ندهيم. بالاخره با گذر زمان ما هم ديگر رغبتي به يادآوري خانواده هايمان نداشتيم. آن روزها همسرانمان مي گفتند كه تُن صدايتان عوض شده و به جاي دهن‌دره ، ماق مي كشيد. ما از اين بابت در پوست خودمان نمي گنجيديم.
شبها در باشگاه مخصوصي كه در يك طويله مدرن قرار داشت به ديدن فيلم هاي اكشن مي نشستيم و لذت مي برديم، آخر قهرمان همه ي اين فيلم ها حيوانات عظيم الجثه اي بودند كه نژادشان در تاريخ منقرض شده بود. آنها مثل ما حرف مي زدند و مي خنديدند. براي اينكه به احساس واقعي و حيوانيِ خود پي ببريم، ماهي دو بار ما را درگله گاوهاي واقعي رها مي كردند و ما اندك اندك با نوع گويش و زبان و فرهنگ آنها بيشتر آشنا مي شديم.
ديگر پوست گاو به تنمان چسبيده بود و كنده نمي شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان هايم عين دندان هاي گاو بلند و سخت شده بودند و چانه ام درچانه گاو رشد كرده بود. وقتي كه با زبانِ درازم ماق مي كشيدم، زبانم به نحو لذت بخشي توي كام دهانم مي چرخيد و اصوات دلپذير را بيرون مي فرستاد. آهنگ صدايم از شكاف دندانها، همچون صداي سازهاي باديِ مسي طنين رعب آوري داشت. زماني كه گاو هاي واقعي را صدا مي زديم آنها دوان دوان به طرف ما مي آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما مي ماليدند و اظهار عشق مي كردند. مخصوصاً گاوهاي ورزيده انگليسي كه برو بيايي داشتند.
اگر يكي از ما بر اثر كهولت فوت مي كرد به همان شكل در قبرستان حيوانات سقط شده به خاك سپرده مي شد و ما هم كلي گريه مي كرديم. براي آنهايي كه پير و از كار افتاده مي شدند راه حلّ مناسبي پيدا كرده بودند، قبل از مرگ، با كمال احترام پيرْگاوها را به سلّاخ خانه هاي بهداشتي و پيشرفته مي فرستادند تا با گيوتين هاي برقي سرشان از تن جدا شود، بدون آنكه ذرّه اي درد بكشند. من با خودم حساب كردم كه مي توانم ده سال ديگر زنده بمانم و سعي مي كردم در اين مدت، به عنوان يك گاو وظيفه شناس، رفتاري سنجيده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم مي ديدم كه رنگ خيابانها و خانه ها عوض شده است. مردي كه مرا به جلو مي كشيد با خيزران به گردنم مي زد و فكر مي كرد كه دارم آن تو چرت مي زنم. از سر پيچ يك خيابان كه گذشتيم به پاركينگ اتوبوس راني شهري رسيديم. در ميان جمعيتي كه از اتوبوس ها پياده مي شدند، زن و بچه دو ساله ام را ديدم كه شتابان به جلو مي رفتند. ماق كشيدم تا حضور مرا باور كنند. زنم بدون آنكه متوجه بشود با ساكي كه از شانه اش آويزان بود به وسط جمعيت رفت و گم شد. شريكم گفت: « همين حالا يادم آمد، من مي توانم يك موزيك قديمي را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده اي به ماتحت گاو نگاه كردند. صدا از جايي بيرون مي زد كه باعث تعجب چند توريست روسي شد. آنها از ما عكس هاي تبليغاتي گرفتند و من كيف كرده بودم كه دارم مشهور مي شوم.
آخرين باري كه آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا كسي را كه روبروي من روي صندلي نشسته بود هيپنوتيزم كنم. من به آن آدم وارفته نگاه كردم كه روي صندلي يك وري نشسته بود و شبيه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هيپنوتيزم كنم. احساس كردم كه ناتوان شده ام. بعد از آن چند بار هم توي خيابان ها ماق كشيدم و زانو زدم. زيرا پاهايم توان خود را از دست داده بودند. به خودم مي گفتم: « تو ديگر پير شده اي اين واقعيت را بپذير». سرانجام هيئت مديره دريافتند كه ديگر براي تبليغ يك آرم تجارتي مناسب نيستم. مرا به سلاخ خانه اي بردند كه بسيار تاريك و دراز بود. بوي خون دلمه بسته و پوست دباغي شده زير دماغم مي زد. يك سطل آب ولرم توي حلقم خالي كردند و به مقدار زيادي علوفه توي شكمم چپاندند. فهميدم كه به يك سلاّخ خانه ي سنتي آورده شده ام، دست و پايم را باطناب بستند. مردي كه شبيه « تزه » بود توي سلاخ خانه كاردش را توي هوا تكان مي داد. نمي توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سيگار مي كشيد و سوت مي زد. روي گردنم نشست و كارد تيز و برنده اش را زير گلويم نهاد. صداي غِژه ي كارد روي پوست و بعد روي خرخره ام شنيده شد و اين صدا توي هزار تو هم پيچيد. كله ام كه جدا شد آن را توي سيني پهني انداختند. «تزه » نيشخند زد و كاردش را با نيم تنه چرمي پاك كرد. با چشمان باز به بقيه تنم نگاه مي كردم كه چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه مي كردند و از قلابي كه ازسقف آويخته بود، وَر مي كشيدند. وقتي كه ماق كشيدم، قصاب به من خيره شد. چشم هام خود به خود بسته شدند. او سعي كرد با انگشت هاي زِبرش پلك چشم هام را باز كند ولي موفق نمي شد. من صداي خِس خِس سينه اش را مي شنيدم كه زور مي زد و مي گفت:
ـ « عادت مي كني نترس، وقتي كه توانستي همه چيز را ببيني در مي يابي كه توي سلاّخ خانه شماره بيست و پنج خوابيده اي….»
صداي ديگري كه طنيني فلزوار داشت گفت :
ـ « ……………»
شيراز ـ 1382

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مينوتور : در اساطير يونان، موجود عجيبي كه بدن انسان و سر گاو داشت.

 صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت