نشريه ادبی



 

نسيم خاكسار

 

وقتي ليز غرق شد

اريك مي خواست به زنش بگويد درباره مارتين و مارگيريت چه شنيده است، ترسيد زيادي شلوغ كند. كريستين از مارگيريت چون زماني اريك با او يك رابطه عشقي كوتاه مدت داشت خيلي خوشش نمي‌آمد. از پنجره به بيرون ، توي حياط همسايه ،‌ نگاه كرد. زاغچه اي داشت توي خاك باغچه نُك مي زد و گاهي هم برگ هاي خشك افتاده را خش خش با پا به اطراف پرت مي‌كرد. فكر كرد دنبال كرم است. پريروز يكي شان را ديده بود كه با كرم بلند به منقار روي نرده چوبي باغچه نشسته بود.

     ديروز كه براي سوم بعد از فوت ليز رفته بود سري به مارتين بزند از ماريا خبر را شنيد. ماريا به قصد بدگوئي و يا  براي تحريك احساسات اريك از اين كه ده روز بيشتر از مرگ ليز نگذشته و آن اتفاق رُخ داده است آن را به او نگفته بود. به نظرش حتي ماجرا را خيلي معصومانه تر از آن چه كه از مارگيريت شنيده بود براي او نقل كرده بود.

     نشسته بودند با ماريا توي يك كافه تا پيش از جدا شدن شان از هم قهوه اي بنوشند. فضاي خانه مارتين براي ماريا  كه دوستي ديرينه اي با ليز داشت زياده از حد غمگين بود. اگر خودش و يا مارتين هم به آن اشاره اي نمي‌كردند اريك خودش متوجه مي شد كه ماريا پيش از رفتن به خانه  احتياج به يك هواي تازه دارد. به همين لحاظ بعد از آن كه از خانه مارتين زدند بيرون به او پيشنهاد  نوشيدن چيزي در يك كافه در همان حوالي را كرد.

     ماريا قهوه اش را كه هم مي‌زد گفت:‌ «اريك مي‌دوني مارگيريت با مارتين خوابيده؟»

     «به همين زودي!»

     از هردوشان خيلي تعجب كرد. و با اين كه از مارگيريت اين را زياد بعيد نمي دانست اما باز هم به نظرش خيلي زود آمد. مارگيريت با اين كه دوست پسر داشت از هر كه خوشش مي آمد باش مي خوابيد.

     ماريا گفت: « آره من هم هنوز نمي تونم قبول كنم. » و به دنباله حرفش گفت:‌ « نمي دونم تقصير كدومشونه،‌ فقط به نظرم مي‌آد خيلي زود بود.» چانه اش مي لرزيد و چشمانش هنگام حرف زدن حالتي به خودش مي‌گرفت كه نشان مي داد بدجور ياد مظلوميت مرگ اليزابت افتاده است.

     ليز ده روز پيش وقتي داشت توي دريا  قايق سواري مي‌كرد، قايقش چپه شد و غرق شد. مرگش چنان ناگهاني بود كه اريك تا چند روزي نمي‌توانست  آن را باور كند. آخرين بار  دو ماه پيش  در يك روز آفتابي او و مارگيريت و ماريا را  توي خيابان با هم ديده بود.سه تا دفتر  گُنده نقاشي زير بغلشان بود و با كفش هاي چوبي مسخره اي كه پوشيده بودند داشتند تلق تلق كنان به سمت ميدان  DOM مي رفتند تا از مناظر دور و بر نقاشي بكشند. اليزابت سر و صورتش را مثل پانك ها رنگي كرده بود. به موهايش رنگ بنفشي ماليده بود كه او را مثل دختربچه ها مي كرد. اريك به شوخي گفت با اين رنگ هائي كه به سر و صورتش ماليده است يك پا نقاش شده است. بعد صحبت شان گُل انداخت و او هم همراه شان رفت تا آن ها  جاي دلخواه شان را توي ميدان، زير بناي ياد بود آزادي ،‌مجسمه زني بلند قد و تنومند با مشعلي در دست،  كه روبروي ساختمان دانشگاه بود پيدا كردند و نشستند. اليزابت پاكت سيگار و فندكش را  از توي يك كيف پارچه اي كه موقع راه رفتن گِل شانه اش بود درآورد  و بغل دستش گذاشت و گفت:

     « كار نقاشي بدون سيگار پيش نمي ره.»

     اريك گفت: « انگار راسي راسي مي خواين نقاشي كنين!»

     مارگيريت  گفت: « فكر كردي شوخي مي كرديم؟ براي آرامش اعصاب كار محشريه. جدي مي‌گم. مي‌توني امتحان كني. كاغذ و مداد رنگي به اندازه كافي داريم.»

     «قبلاً هم نقاشي مي‌كردين يا يهو به سرتون زده؟»

     اليزابت  گفت:‌ « زياد لازم نيس تو اين كار خبره باشي. اونقدا تو مدرسه خط خطي كرديم كه بتونيم حالا خط هامون را حداقل دُرُس بكشيم. ما كه نمي‌خوايم حالا «رامبراند» بشيم يا «وان گوك».»

     مارگريت  گفت: « خره! اريك خودش اين دوره رو گذرونده . يه چيز ديگه اي بش بگو!» بعد كه ديد ليز هنوز مشغول جمع و جور كردن بساطش است گفت: « من كه حاضر نيسم وان گوك بشم. ديوونگيش به كنار. واقعاً قيافه زشتي داره.»

     اليزابت گفت:‌ « اگه زنده بود شرط مي بندم محض امتحان هم كه بود بدت نمي اومد يه دفعه  باش بخوابي.»

     مارگيريت زبانش را براي او درآورد. و بعد اداي عق زدن را  درآورد. آفتاب دلچسبي بود. اريك بدش نمي‌آمد پهلوي شان بماندو به چرت و پرت هاشان هنگام كار گوشه بدهد. اما يك قرار كاري داشت و بايد مي‌رفت. دو ساعت بعد كه بازگذرش به ميدان دام افتاد ديدشان كه تكيه داده اند به ديوار كليسا  و سيگار گوشه لب با شلوار جين شان اداي كابوئي هاي هفت تيركش را براي هم درمي‌آورند. اليزابت وقتي او را از دور ديد با كفش هاي چوبي اش كه مثل اردك قدم برميداشت چند قدمي آمد نزديك و داد كشيد: «وقت كردي بيا خونه مون تا بهت نشون بدم چه كشيديم!»

□□□□

     ماريا گفت :‌« من مي دونسم اگه مارگيريت شب خونه ي مارتين بخوابه كار دس هم مي دن.»

     اريك گفت : « از كي اونجا مي‌خوابيد؟»

     «از همون شب اول. البته مارتين هم لازم داشت يكي پهلوش بمونه. راسش من نمي تونم زياد اونجا بمونم. تو اون خونه يه لحظه تصوير ليز از جلو چشمم دور نمي‌شه. همش اونه مي بينم كه داره جلوم راه مي ره. » و باز چانه اش شروع كرد به لرزيدن.

     اريك پرسيد: « مارگيريت  خودش گفته كه با  مارتين خوابيده؟»

     «آره. اول نمي خواس بگه. مارگيريت رو كه مي شناسي. اول يك جورهائي حالت مي‌كنه كه خبرهائي هس. بعد كه ازش بپرسي، سير تا پياز همه رو برات تعريف مي‌كنه.»

     وقتي ماريا در ادامه حرفش گفت كه شب دوم فوت ليز وقتي مارتين تنها تو اتاق خوابش خوابيده بود مارگيريت چند بار رفته بود بهش سر زده بودكه ببيند حالش در چه وضعي است و بعد آن اتفاق بين شان رخ داد،‌ اريك خواست بگويد كه از دلسوزي مارگيريت جوشيده و هيچ حس بدي پشتش نيست.  اما بعد كه ماريا گفت فقط يكبار نبوده و بعد  از آن هر شب با هم خوابيده بودند ، ديگر هيچ حرفي نزد. قهوه شان را  در  سكوت با هم نوشيدند و از هم جدا شدند.

×××

     زاغچه هه هنوز  داشت تو خاك باغچه نُك مي زد كه تلفن زنگ زد. كريستين  گوشي را برداشت. اريك از حرفهاش فهميد دارد با  مارتين حرف ميزند. ضمن گوش دادن به حرف هاي او باز نگاه كرد به زاغچه هه كه ببيند چيزي به نُكش گير كرده است يا نه. به نظرش در تقلاش براي زير و رو  كردن خاك كلاغ زاغي كمي ناشيانه كار مي‌كرد. احوالپرسي زنش با مارتين كه تمام شد زنش گوشي را داد دست او. مارتين گفت از خانه نشستن خسته شده است و او هم سر ضرب دعوتش كرد بيايد پهلوي شان. قول داد بعد از شام بيايد.

     بعد از شام يك ميز و دو صندلي گذاشتند توي ايوان؛ مشرف به باغچه همسايه. ماه جون، اين خوبي را دارد كه هوا خيلي دير تاريك مي‌شود. آن روز هم هوا نسبتاً خوب بود. سر ساعت هفت  مارتين پيدايش شد. به نظر اريك توي همين يك روز كه نديده بودش قيافه اش كمي تغيير كرده بود. پيراهن سورمه ايِ آستين كوتاهي تنش كرده بود. كريستين كه يكهفته بود نديده بودش خيلي باش مهربان بود. بعد از نوشيدن قهوه اي كه كريستين دم كرده  بود اريك حس كرد مارتين بدش نمي آيد دوسه جامي الكل دبش بالا بيندازد. رفت جاني واكري را كه داشت همرا ه با  سه گيلاس مخصوص ويسكي و يك ظرف پر از يخ آورد و گذاشت روي ميز. كريستين يك ليوان با آن ها نوشيد بعد براي اين كه مي‌خواست به كارهاي فرداش برسد رفت پشت ميز كارش كه تو اتاق پذيرائي و نزديك به  در ايوان  بود نشست.  مارتين كمي كه كله اش گرم شد يكهو حرف را  به مارگيريت كشاند.

     « هيچ فكر نمي‌كردم  اينقدر رشد كرده باشه. خيلي بالغ شده.»

     واژه بالغ درست واژه اي بود كه مارتين بكار برده بود. اريك ترديد نداشت كه مارگيريت دختر خوبي بود. و اين را خوب مي‌دانست كه اهل  مطالعه  است. شيفته اميلي برونته و ويرجينيا وولف. اما نفهميد چرا تعريف مارتين با اين شكل در ذهنش يكجور ستايش از قابليت هاي ديگري در وجود مارگيريت را مي‌داد. مارگيريت در رختخواب دختر محشري بود. وقتي مارتين در تعريف از او يكي دوبار ديگر باز همان واژه را بكار برد اريك ديگر ترديد نكرد كه  او دارد به همان قابليت هائي از مارگيريت كه به ذهنش خطور كرده بود اشاره مي كند. انگار داشت با اين حرف ها براي او هم به نوعي اعتراف مي‌كرد كه بين شان در اين مدت چه گذشته است. اريك از حركات صورت كريستين متوجه شد كه صداي شان را كم و بيش مي شنود. مارتين بعد از آن كه كله اش كمي گرم شد حرف را به فراموشي انسان كشاند.

     « به نظر تو اين يه جور ضعف در بشر نيس؟»

     « خوب، معلومه، درسته،  از جهاتي يه ضعفه. اما اگه خوب بهش فكر كني مي بيني مي تونه يكي از توانائي هاي بشري هم باشه.»

     « از جهاتي قبول دارم. اما  آدم يه جور احساس گناه مي كنه.»

     «چرا؟»

     « همين جوري مي‌گم. ببين من احساس مي‌كنم به همين زودي دارم به عدم حضور ليز تو زندگيم عادت مي‌كنم. چيزي مث فراموشي، منظورم را  مي فهمي. »

     اريك با  اين كه همه اش فكر مي‌كرد مارتين دلش مي‌خواهد با او از آن چه از ماريا شنيده بود حرف بزند ولي نمي‌دانست چرا دوتائي شان از حرف زدن مستقيم با هم طفره مي رفتند.

     اريك براي اين كه ساكت نباشد گفت:‌« پيش مي آد.»

     مارتين گفت: « هنوز ده روز هم نگذشته. هنوز خيلي از دوستاهاش با خبر نشدن يا نامه دسشون نرسيده. منظورم را مي فهمي؟ تازه ديروز از يكي شون كه تو فلوريدا زندگي مي كنه يك كارت رسيده و شغل تازه ليز را بهش تبريك گفته.»

اريك دوباره گفت : « آره پيش مي‌آد.»

كريستين از تو  و پشت ميز كارش گفت :‌ « زياد بش فكر نكن مارتين،‌منم مرگ پدرم را خيلي زود فراموش كردم. » و با  اين حرف دوباره آمد و به آن ها پيوست.

     هوا تاريك نشده بود كه مارتين آماده رفتن شد.ترجيح مي داد پيش از يازده شب خان باشد. پدر و مادرش و پدر و مادر ليز تو اين مدت هميشه دور و بر يازده شب بهش زنگ مي‌زدند.

     وقتي اريك در را پشت سر مارتين بست ، كريستين كه بعد از خداحافظي از مارتين هنوز توي راهرو ايستاده بود به او گفت:

     « اريك! چرا مارتين امشب مث كشيش ها حرف مي‌زد؟»

     «نمي دونم.»

     « هيچ متوجه شدي؟ همه اش حرف و گناه و فراموشي را مي زد. البته من جسته گريخته حرفاتون را مي‌شنيدم. درس نمي‌گم؟»

     « آره. درس مي‌گي. منم متوجه شدم.»

     «كاش بيشتر مي‌اومد اين جا. فكر نمي كنم مارگيريت همصحبت خوبي براش باشه.»

     «اونا دوس جون جوني هم هسن.چرا اينطور فكر مي كني. اينطور هم كه پيداس مارگيريت خوب بش مي ‌رسه.»

     اريك شك اش برداشت نكند زنش از موضوع خبر دارد. براي همين منتظر شد باز حرفي بزند تا ببيند ماريا به هم او گفته يا  نه. اما وقتي ديد كريستين ميل زيادي به حرف زدن ندارد او هم شروع كرد  به جمع كردن ميز.

     يك هفته بعد اريك تنها نشسته بود توي خانه. عصر يكشنبه بود. كريستين رفته بود كمك ماريا كه باغچه خانه ماريا را بيل بزنند و توش سبزي بكارند. از يك ماه پيش قرارش را با هم گذاشته بودند. روز آفتابي دلچسبي بود. از آن آفتاب هائي كه اگر لخت زير تابشش مي نشستي پوستت را يكجورهائي مي‌چزاند. اريك با شلوار كوتاه بدون كلاه آفتابي نشسته بود توي ايوان و بيرون را تماشا مي‌كرد. اگر كريستين خانه  بود باش دعوا مي‌كرد كه كلاه حصيري را حتماً سرش بگذارد. او سخت به اين حرف معتقد بود كه با پاره شدن لايه اوزون، نشستن برهنه زير آفتاب خوب نيست  و خطر ابتلابه سرطان پوست وجود دارد. چند  تا خال تازه را  روي پوست بازو و شانه اش نشان او داده بود تا اثبات  كند كه نظريه اش  درست است. وجود تلفن در كنار اريك كه محض احتياط آورده بودش  بيرون كه اگر كسي زنگ بزند نزديكش باشد او را به هوس انداخت تماسي با مارگيريت بگيرد. مطمئن بود روزها خانه خودش است. نمي خواست سر موضوع رابطه اش با مارتين كه مطمئن بود مارگيريت مي داند ماريا  به او گفته است  احساس كند از چشمش افتاده و يا  نظر بدي به او پيدا كرده است. چند بار كه شماره اش را با فاصله هاي  زيادي از هم گرفت و ديد بوق مشغول مي زند ديگر از خيرش گذشت. با شناختي كه از او داشت مطمئن بود سر همين موضوع و يا شب ها ماندنش در خانه مارتين دارد  با دوست پسرش و يا با خواهرش جر و بحث مي‌كند. بعد از چند لحظه كه تلفن زنگ زد و گوشي را برداشت  و صداي مارگيريت را شنيد تعجب كرد. يك سالي مي شد كه اصلاً  به خانه آن ها زنگ نمي‌زد.  توي دلش گفت نكند تو آن مدت تصادفاً دوتائي شماره هم را همزمان مي گرفتند.

     گفت: « چن بار زنگ زدم. تلفن ات مشغول بود. با كي حرف مي‌زدي؟»

     خنديد: « با خواهرم.»

     «كي رو دس مي‌انداختين؟»

     «خودومون رو.» و باز خنديد.

«چطو شد ياد من افتادي؟»

«مي دونسم  تنهائي.»

«علم غيب داري ؟»

«نه. از مارتين شنيدم كه كريستين و ماريا امروز با هم هستن.»

«مارتين چطوره؟»

سكوتي  كرد و بعد با لحني بي تفاوت گفت: «خوبه. اما بهتره از ماريا  بپرسي.»

«چرا ماريا؟»

«همينطوري گفتم. » بعد كمي سكوت كرد و گفت : « فكر كردم بهتر مي دونه.»

«چيزي مي خواي بگي؟»

«يعني ماريا بهت نگفته؟»

«نه!»

«مارتين گفته كه عاشق مارياس. گفته وقتي ليز هم زنده بود عاشق ماريا بوده. گفت ليز هم يه جورهائي مي‌دونس. وقتي زنده بود با هم يه بار حرفشو زده بودن.»

كلمه زنده را مارگيريت دوبار بكار برد. انگار نمي دانست  آن را  به چه معنائي بكار مي‌برد. اريك با شنيدن آن همان قدر گيج شد كه وقتي ماريا داشت توي كافه ماجراي او ومارتين را برايش تعريف مي‌كرد. نمي دانست چه بگويد. به خودش گفت كه بهتر است قضيه را ساده بگيرد. نه انگار كه حرف مهمي را شنيده است. برايش ثابت شده بود كه با مهم كردن اين حرف ها و اعمال چيزي حاصل نمي شود.

گفت:‌‌  «خوب،‌ حالا ديگه مجبور نيسي شبا  بري اونجا!»

«نه. آخراي شب مارتين مي ره خونه ماريا.» و بعد از مكثي گفت: « حالش هم ديگه خوب شده.»

«پس تو باز برگشتي سر خونه و زندگيت.»

مارگيريت متوجه دو پهلو حرف زدن او شد اما به روي خودش نياورد. فقط باز خنديد: « آره.» و بعد كه خنده اش كه تمام شد  گفت : «‌ مارتين هم امروز با اوناس. هر سه تائي مشغول سبزي كاري ين.»

«تو چرا باشون نرفتي/»

«ازم نخواسن. فكر نمي كنم  ماريا  و زنت زياد از من خوششون بياد.»

اين طور حرف زدن مارگيريت در مواقع ديگر هميشه او را غمگين مي‌كرد. در صداي او و حتي در خنده هايش يك جور حس شكست و يا  تنهائي را مي‌ديد. اما در آن وقت  اريك حس كرد از نظر روحي در وضعي نيست كه به او دلداري دهد.  از اين كه از حرف دوپهلوي او ممكن بود مارگيريت رنجيده خاطر شده باشد از خودش بدش آمد. زاغچه اي از روي سرش گذشت و روي نرده دور باغچه همسايه نشست. منقارش باز بود. و تند تند نفس مي زد. اريك با نگاه كرد به آن خيال كرد همان زاغچه اي است  كه هفته پيش تو باغچه همسايه ديده بود.

مارگيريت پرسيد: «چكار مي‌كردي؟»

اريك گفت : «راسشو بگم تا حالا هيچي. ولي الان رفتم تو خط زاغچه اي كه اومده و رو نرده دور باغچه همسايه نشسه. هفته پيش هم ديدمش كه اون زير زيرا تو خاك باغچه پي چيزائي مي گش.»

«از كجا مي دوني كه اين همون اوليه؟»

«نمي شه ثابت كرد كه خودش نيس. هيچكس نمي تونه.»

«مارگيريت خنديد: « اريك مي دوني تو يه آدم محشري هسّي؟»

«از كجا  مي دوني؟»

«نه،‌ تو اول جوب منو بده. تو اينو خودت مي دوني؟»

اريك نمي دانست  چه بگويد. از سر ناچاري  گفت:‌

« اگه منظورت سر كلاغ زاغي‌س، اصلاً شوخي نمي‌كردم. واقعاً فكرم رو مشغول كرده.»

مارگيريت گفت :‌« واسه همين مي‌گم محشري. واقعـ»  ادامه حرفش  براي اريك مفهموم نشد. بعد از آن اريك صداي هق هقي را توي گوشي شنيد و تا آمد حرفي بزند مارگيريت گوشي را گذاشت.

اريك رفت تا لبه ايوان. دست گذاشت  روي نرده آهني. به زاغچه  نگاه كرد. بعد هنگامي كه كله اش را مثل پرنده ها بالا و پائين مي برد با انگشتان هردو دست روي نرده ناخن كشيد. انگار مي خواست به زاغچه هه  ياد دهد براي يافتن كرم چگونه بايد خاك را شيار كند.

ماه مي 2001

اوترخت

(اين داستان در دفترهاي ادبي كانون نويسندگان ايران در تبعيد شماره  14 چاپ شده است.)

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت