/سايت رضا قاسمي  / الواح شيشه ای/  

نشريه ادبی


 

کافکا

 

وحدت


دو سال پيش ـ حدودا ـ ناشري و دوستي تصميم گرفتند كتابي در آورند درباره ي فرانتس كافكا و قرار شد من هم كمكي بكنم به آن ها . ترجمه ي ده دوازده داستان كوتاه از كافكا و نوشتن مقاله يي به نام ساكنان قصر آقاي كافكا كه درباره ي نسبت سينماي مدرن اروپا و داستان هاي كافكا بود نصيب من شد . داستان ها ترجمه شدند . مقاله هم نوشته شد اما ناشر محترم و دوست من قرارشان را به هم زدند و شد آن چه نبايد مي شد ... اين داستان يكي از آن هايي بود كه خودم خيلي دوست داشتم ، نام اش هست : وحدت. به نظرم رسيد شايد براي ديگران هم خواندني باشد . پس بخوانيد وحدت را :

ما پنج دوستيم و يك بار پشت سر هم از خانه يي خارج شـديم . يكي از ما اول خارج شد و كنار در ايسـتاد . نفـر دوم ، بعد بيرون آمد ، يا اگر بخواهم دقيق تر بگويـم : مثــل يك گلـوله ي كوچك جيـوه غلت زد و از در بيـرون سريد و نزديك نفر اول ايستاد . بعد سومي ، بعـد چارمي ، بعـد پنجمي . بالا خره همه در يك صـف ايسـتاديم .
وقتي يك عده از مردم ما را ديـدند ، ما را به بقـيه نشـان دادند : « اين پنج نفر قبلا از آن خانه آمدند بيرون . »
از آن موقع تا حالا ما پيـش هــم زندگي مي كنــيم . زندگي آرامي هم داشـتيم اگر شـشـمي مدام خودش را قاطي ما نمـي كرد . اذيـت مان نمي كند ولي مايه ي دردســر شده و هميــن براي ما كفايت مي كـند . چرا دل اش مي خواهــد خودش را جايي جا كند كه كســي از او خوش اش نمي آيد ؟ ما نمي شناســيم اش ، دل مان هم نمي خواهد داخل جمع ما شـود . ما پنــج نفـر قبلا با هم آشنا نبوديم و الان هم با هم آشنا نيستيم.
ولي آن چيزي كه راجع به ما پنج نفــر امكان پذير شــده و همــه قبول كرده اند راجع به اين ششمي امكان پذير نيست و كسـي هم آن را قبول نمي كند . ازين گذشته ، ما پنج تاييم و دل مان هـم نمي خواهد شش تا بشويم . راجع به ما پنج تا هم معنايي نمي دهد ولي به هر حال دور هــم جمـع شــده ييم و دور هــم باقي مي مانيم ، ولي اصلا از يك وحـدت دوباره خوش مان نمي آيد ، اين هـم به خاطر تجـربه هايي ست كه به دست آورده ييم . ولي اين حرف ها را چطور بايد به ششـمي فهماند ؟ عملا آن همــه شرح كشاف معــنايي جز اين ندارد كه ششمي را بين خودمان قبول كرده ييـم . اين ست كه ترجيح مي دهيم چيزي را توضيح ندهيم و او را بين خودمان قبول نكنيم . هر چقــدر هــم كه عجز و لابه كند ، به ضرب آرنج دورش مي كنيم . ولي هر قدر هم دورش كنيم ، دوباره سر و كله اش پيدا مي شود .

برگرفته از وبلاگ شمال از شمال غربي

 

 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس
 


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت