گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

عزیز معتضدی
 
جامعه بسته و دوستدارانش
بخش دوم
 

قرن بیستم در سرزمین صادق هدایت با یک انقلاب آغاز شد و با انقلاب دیگری به پایان رسید. انقلاب مشروطیت با محدود کردن اختیارات پادشاه و سپردن قدرت به قوای سه گانه منتخب مردم در سال 1906 سپیده دمان حقیقی آزادی را جشن گرفت. روشنفکران آگاه و نیروهای تجدد طلب با درک درستی از تحولات جهانی پیشاپیش دیگر کشورهای آسیایی به جهان آزاد و عصر نوین وارد شدند. نیروهای ارتجاع درمانده از شکست تاریخی خود و بیگانه با مقتضیات زمانه دست از کینه توزی برنداشتند. چالش بزرگ میان سنت و مدرنیته طی صد سال بعدی گاهی با پیروزی این یکی و زمانی با فتوحات آن دیگری از همین هنگام آغاز شد. افراط و تفریطهای سنت پرستان ، رادیکالیسم چپ و حزب کمونیست وابسته به اتحاد جماهیر شوروی جنبش مشروطیت را طی دهه های بعدی از درون متلاشی و دستاوردهای اجتماعی آن را مخدوش کرد. روشنفکران ایرانی با هوشیاری وارد قرن بیستم شدند و با سردرگمی از آن بیرون رفتند. میراث هدایت که روح هنر ایرانی را به کالبد رمان در زبان فارسی دمید اصیل ترین یادگار تکاپوی روشنفکری کشور در قرن گذشته است.

رمان، که آزادترین وسیله آفرینش هنری ست، که در ذات خود کثرت گراست، که مخترع طنز به منزله پادزهری برای جزمهاست، با استفاده از یک فرصت تاریخی پس از چهارصد سال سیر و سیاحت در گوشه و کنار جهان صاحب یک نویسنده فارسی زبان می شود. اکنون من به درستی می توانم به مهم ترین دلیل فتور پنجاه ساله این هنر در زبان فارسی پس از هدایت اشاره کنم: آفرینش حقیقی رمان بیش از هر هنر دیگری نیاز به آزادی مطلق نویسنده دارد. بیهوده نیست که تاریخ ادبیات روسیه با آن همه نویسنده بزرگ و شاهکارهای قرن نوزدهمی، چنان افول اندیشه و سکوت گورستانی را در عهد استالین تجربه می کند. بیهوده نیست که چند داستان نویس معاصر ایرانی، که نوید نوزایی هنر داستان نویسی پس از هدایت را می دهند، که تعدادشان خوشبختانه به عدد انگشتهای دست می رسد، بی آن که حتی امکان تبادل اندیشه و تجربه های مشترک خود را با یکدیگر داشته باشند، با اجتناب از آن همه جریان بازیهای مبتذل فرساینده دست به تلاشی درخور تعمق برای احیای اثرهنری ایرانی در اندرون جامعه جهانی نویسندگان رمان زده اند.

 

التزام چیست؟

من از برج عاج صحبت نمی کنم، از صادق هدایت صحبت می کنم که به وجه التزام در آفرینش هنری گسترش معنایی و ژرفای شایسته نام هنر رمان را ارزانی کرد. هدایت برای رسیدن به این مقصود، نه از سر فضل فروشی، بلکه از سر عشق، از سر سخاوت و به تبع غریزه هنرمندانه ای که از سازه های درونش مایه می گرفت، ابتدا در تمامی تاریخ فرهنگی چند هزار ساله سرزمینش ریشه دواند، و از پس آن بود که وارد عرصه های جهانی هنر رمان شد. زبان و ادبیات فرانسه را آموخت، شیوه های آفرینشگری رمان نو، از کافکا تا پروست و جویس، از سورئالیستها تا سمبولیستها، از اکسپرسیونیستها، از نقاشی، از موسیقی، از تئاتر و سینما، هر آنچه را که مواد لازمه کارش بود گرفت و درونی کرد. مقاله های اجتماعی، پژوهشهای فرهنگی و قومی، ترجمه ها، داستانهای کوتاه و رمان بلندش بوف کور آئینه تمام نمایی از این عرصه های گسترده تجربه و حضور در متن زمان و روح رمان است.

 

التزام چه چیزی نیست؟

این نکته هم بسیار جالب است که مدعیان التزام غا لب اوقات هر قدر که بر ادعای خود پای می فشرند، از حقیقت آن فاصله می گیرند.

من تصادفا وارد عالم فیلمسازی شدم، می خواستم با استفاده از این وسیله گوشه هایی از مشگلات زنان و پایمال شدن حقوق آنها را در کشورم نشان بدهم. آرزویم این است که روزی رییس مجلس قانون گذاری کشورم بشوم.

اینها گفته های یک فیلمساز ایرانی دیگر در میزگرد منتقدان سینمایی ست که من آن را به صورت نقل به معنی آورده ام. این فیلمساز که آثارش با توفیق جهانی هم روبه رو شده، به صراحت می گوید که هنر سینما در وجه عام خود نه آن دغدغه مطلوب شیفتگان، بلکه وسیله ای ست، که تصادفا در اختیار او قرار گرفته، و او، در غیاب وسایل بهتر، دغدغه های اجتماعی خود را از این طریق با مخاطبانش در میان می گذارد. چنین التزامی به نظر من، التزامی ست که در غیر معنی حقیقی خود، ولو با نیت خیر، مورد استفاده قرار گرفته است.

در عرصه های جهانی: خوزه ساراماگو مقاله نویس و رمان نویس پرتقالی، برنده جایزه نوبل از هنر خود همین معنا را مستفاد می کند. این نویسنده، که بیش از همه برندگان جایزه نوبل افکار سیاسی اش را طی سالهای اخیر در سراسر دنیا به رژه گذاشته، همواره تاکید می کند که این افکار را به رمانهایش سرایت نمی دهد.

اما آیا به راستی چنین است؟ نگاهی به رمان کوری محاکات تامل برانگیزی را به ما نشان می دهد:

در یک شهر خیالی مردی پشت چراغ قرمز راهنمایی کور می شود. دیری نمی گذرد که بیماری او، یک نوع کوری سفید، به صورتی همه گیر گسترش پیدا می کند. آنها باید قرنطینه شوند. وزارتخانه یک تیمارستان متروکه را برایشان در نظر می گیرد. داستان در قالب نوعی رمان تخیلی که نمونه های با اهمیتش را در 1984 اورول، بیابان تاتارها نوشته بوتزاتی، طاعون کامو و خدمتکاران مارگارت اتوود به یاد داریم، از همین جا آغاز می شود. این داستانها که اکنون به منزله نمونه هایی مثال زدنی از نوع رمان سیاسی- فلسفی شناخته شده اند، با مهارتی قابل توجه موضوع خود را مطرح می کنند: تجمع قدرت: حاکمیت مخوف و شگردهای اهریمنی آن در یکنواخت سازی جامعه منفعل، یا به قول ساراماگو: جامعه کور.

پیش از این من به پاره ای از ویژگیهای جامعه باز و جامعه بسته اشاره کردم. در اینجا به جوامع بی شماری فکر می کنم که در وضعیتی بینابین قرار دارند: کشورهای بسیاری که به شیوه های استبدادی اداره می شوند. این کشورها در حد فاصل میان جامعه باز و جامعه بسته، مستعد اصلاحات (پیش شرط پیوستن به جامعه باز) و یا انفعال (پیش شرط ورود به جامعه بسته) قرار دارند. رمان ژانر – و در اینجا به رمان کوری فکر می کنم، در اندرون درون خود از بازتاب پیچیدگیهای روح آدمی در این وضعیت بینابین، و از توصیف ویژگیهای فردی او سرباز می زند تا یک اندیشه از پیش تدارک دیده شده را به روشنی و با قوت هر چه تمام تر به تماشا بگذارد. سیر تحولی افکار شخصیتها و اصالت رفتاری آنها نه بنا بر ضرورتهای پیشارویشان، بلکه بنا به اندیشه ثابت از پیش طراحی شده نویسنده نمایان می شود.

کتاب افکار! آدمهای بی نامی که به حد تیپ های اجتماعی تقلیل پیدا می کنند. آدمهایی که اهمیت نامشان را از یاد می برند و مبدل به شماره می شوند. آدمهایی که به حکم ابتلا به یک بیماری ناشناخته، موجبات اعلام وضعیتی اضطراری از سوی وزارتخانه را فراهم می کنند و بهانه ای می شوند برای استقرار حکومت نظامی از سوی ارتش و همین طور برای نویسنده ای که با استفاده از این فرصت هویت فردی آنها را مصادره و همچون گله های انسانی، آزادانه درباره شان ذهنیت پردازی کند.

در مقایسه با 1984، که آن هم در غیاب دیالکتیک (همان زیبایی شناسی) هنر رمان، نقد جامعه بسته می کند و در پایان خود مبدل به رمان بسته می شود، کوری با آزادی شگرف و نامحدودی که نویسنده برای شمول بخشیدن به یک نظام تفکر سیاسی – فلسفی اهریمنی به کلیت جامعه بشری برای خود قائل شده ، از موفقیت محدود آن یکی هم محروم می شود.

فساد، تباهی، گناه، فحشا، کیفر... کلماتی هستند که سرتاسر این رمان مطول را انباشته اند. نویسنده در این میان از نقد کلیسا و مذهب هم غافل نیست، اما طنطنه لحن پر باد و بروت موعظه گر داستان او خود نظیر لحن کشیشان سختگیری ست که سیاه ترین دورانهای قرون وسطا را به یاد می آورند.

و من از خودم می پرسم در عصری که این داستان می گذرد، و در همه اعصار تاریخ بشر، آیا انسانها در سخت ترین شرایط، گاهی نغمه ای عاشقانه، شعری لطیف، زیر لب زمزمه نمی کردند؟

مردی که پشت چراغ قرمز در آغاز داستان ناگهان کور می شود، با کمک مرد دیگری به خانه می رود. اما آن مرد ماشین او را می دزدد. کشیش موعظه گر ضد کشیش درون نویسنده در اینجا خود وارد داستان می شود و از خواننده می خواهد که درباره دزد جز به انصاف قضاوت نکند: دزدی ست ساده که صاحبان صنایع اتومبیل با سوء استفاده از تنگدستی او استثمارش کرده اند. اما این پند مفید تنها محدود به خواننده است. کوری سفید چون صاعقه بر چشم دزد می زند. به قرنطینه میرود. دختری با عینک تیره، یک روسپی که برای کسب لذت روسپیگری می کند، با کفش پاشنه بلند این بار به پای دزد ساده می زند. عفونتی ساده در فقدان دارو، غذا، مراقبت پزشگی و از همه دردناک تر، فقدان شفقت کشیش موعظه گر ضد کشیش درون نویسنده، مبدل به قانقاریا می شود. شبها و روزهای تب و زجر و درد دزد ساده در سپیده دمی سرد و تهی با گلوله های گرم سربازی وحشت زده و خواب آلود به پایان می رسد.

رقص پروانه ها! یک پیشنهاد خنده دار! آیا انسان در همه این سخت ترین قرنطینه های تاریخ هیچ گاه به رقص پروانه ها به روی گلها نگاه نکرد؟

نه! گفتن این حرفها بچگانه است. در رمان ژانر ما با موضوعهای مهمه ای سروکار داریم که بند ناف خود را از شعر، از زمزمه های عاشفانه، از لطافت بال پروانه و این گونه بی مزه بازیهای غفلت آمیز روح آدمی بریده اند.

"وجدان اخلاقی بی قدر شده از سوی این همه مردمان بی وجدان و زیر پا نهاده شده از سوی گروههای افزونتری از مردمان، چیزی ست که وجود دارد و اختراع فیلسوفان دوران عناصر چهارگانه (مزاج انسان) نیست، به عهدی که روح هنوز یک طرح اولیه و در هم و برهم بود. با گذشت زمان، و فعالیتهای زندگی اشتراکی و فعل و انفعالات ژنتیکی، ما وجدان خود را در رنگ خون و نمک اشگ انداختیم و، چون هنوز این بسیار اندک بود، ما از چشمهایمان آینه های چرخیده به سوی درون ساختیم، تا به این ترتیب، اغلب اوقات، چشمها چیزی را که می کوشیم با دهان انکار کنیم، نشان دهند."

و اندکی پیش از این: "مرد کور چشمهایش را تا حد امکان از هم گشود، گویی می خواست معاینه را آسان کند، اما دکتر بازویش را گرفت و او را پشت دستگاهی نشاند که اگر کسی از اندکی قوه تخیل بهره داشت می توانست اتاقک اعتراف کلیسا را در آن ببیند، جایی که چشمها جایگزین کلمات می شدند، جایی که اقرارنیوش می توانست مستقیما به درون روح گناهکار نگاه کند."

اگر مقایسه یک دستگاه صنعتی معاینه چشم در مطب با اتاقک اعتراف (به گناه) در کلیسا اندکی تخیل می طلبد، داوری (گناه باور) نویسنده درباره مردی که بدون دلیل در پشت چراغ قرمز راهنمایی کور شده است، نیاز به تخیل بیشتری ندارد. اما این فکر مجرد قرار آن ندارد که مسایل مهم داستان خود را به تخیل خواننده بسپارد: کور دوم، سارق اتومبیل همین کور اول است. دختری که با ضربه پاشنه کفش خود او را از پا در می آورد، پیش از آنکه مرتکب قتل نفس هم بشود، به عقوبت گناه و تباهی مبتلا به کوری سفید شده است. همه این مسایل در داستان به خوبی توضیح داده می شود: دقایق همخوابگی دختر جوان با مردی که در هتل به ملاقاتش رفته، بر موقعیت اجتماعی او نور حقیقت می تاباند، چشمها، بی بهره از بصیرت اخلاقی، در اوج لذت جنسی انزال به مایع شیری رنگ کوری سفید آغشته می شوند، با این همه نویسنده از ما می خواهد که جز به انصاف درباره او داوری نکنیم (شرطی که هرگز شامل نویسنده – داور نمی شود).

دختر جوان در واقع قربانی جامعه ای ست که خود قربانی مناسبات آزاد اقتصادی مبتنی بر قواعد سود و سرمایه است. او یک تن فروش معمولی و مبتذل نیست. با کسانی می خوابد که آنها را می خواهد، پس برای کاری که از آن لذت می برد، پول می گیرد، پس مجازات او در واقع چیزی جز مجازات بر حق یک مروج فساد و فحشا نیست.

پزشگ (اقرار نیوش) داستان هم البته انسان مهذب و بی گناهی نیست. او هم از بابت معاینه بیمارانش پول می گیرد. و دختر جوان: پیش از رفتن به هتل، به خاطر حق ویزیتی که به او پرداخته – هزینه ای پیش بینی نشده – تصمیم می گیرد از همان روز نرخ همخوابگیش را افزایش دهد، و با این کار، خواسته و ناخواسته به یکی دیگر از معضلات اقتصادی جامعه سودجوی خود: تورم، دامن می زند.

پزشگ، عامل اصلی این چرخه ناسالم، در نیمه های شب، هنگام مطالعه کتابهای علمی برای پیدا کردن علت بیماری کوری سفید، خود نیز کور می شود تا همسرش، تنها بازمانده بینا و بصیر این جامعه کور سرانجام به او بگوید: "هرچه می خوریم از دهان دیگران بیرون کشیده ایم، اگر زیادی بدزدیم مسوول مرگشان هستیم، به عبارت دیگر ما همه کم و بیش قاتلیم."

و بعد :"یک جامعه کور چگونه می تواند خودش را به صورتی سازمان بدهد که زنده بماند، با سازمان دادن خودش، سازمان دادن خودش مستلزم این است که شروع کند به پیدا کردن راه های فراوان برای داشتن چشم، بدون شک حق با توست، اما تجربه این کوری جز مرگ و مکنت برای ما چیزی نیاورده، چشمهای من هم مثل مطب تو به هیچ دردی نمی خورد."

و پاسخ پزشگ: "شاید روزی علت [ کوری ] را کشف کنیم. می خواهی نظر مرا بدانی، بگو، من فکر می کنم ما کور نشدیم، من فکر می کنم که ما کور بودیم، کورهایی که می بینند، کورهایی که، بینا هستند، اما نمی بینند."

توجیهی برای سرزنشهای اخلاقی: یک ایدئولوژی، یک اندیشه اقتصادی، یک فکر مجرد فلسفی، حاکم بر مقدرات داستان می شود تا همه کارکردهای رمان به منزله هنری چند صدایی را در لحن قلدر حق به جانب موعظه گر یک صدای ناشکیبای خروشان و خشمگین خنثی کند. در این جامعه کور همه شخصیتها از پزشگ تا پلیس، از روسپی و دزد تا پیشه ور، کودک، زن خانه دار و همه مردان و زنان پیر و جوان با ادبیاتی یکسان صحبت می کنند. ادبیاتی که نویسنده در قرنطینه طبع غیردموکراتیک داستانش به تک تک آنها املا کرده و در این تک صدایی شگفت انگیز، شادمانه به سخنان خود از زبان آنها گوش سپرده است.

 

احساسات آتشین

باید روح را از کثافتها شست. همسر دکتر به این نتیجه مهم رسیده است. باران حقیقت شروع به باریدن می کند. کوران مرارت کشیده که شبها و روزهای سختی را پشت سر گذاشته اند، اکنون می توانند کثافتهای گرانبار روح خود را به آب باران بشویند. همسر دکتر ظرفها را از آب باران پر می کند. زمان تطهیر روح فرا رسیده است: "گفت تن را، انگار می خواست افکار ماورالطبیعه اش را اصلاح کند، و بعد گفت فرقی نمی کند." و کوران خود را می شویند، پس از آن همه نکبت و ادبار که وادارشان کرد خود را سینه خیز به هر سو بکشند، آبهای کثیف تر از آب سیفون توالت را بنوشند، گرسنه بمانند و تحقیر شوند، اکنون می توانند به فجایع جامعه کوری شهادت بدهند که – به طور عمدی یا سهوی، از وجود دیگر جامعه های کور تاریخ بی خبر است. جامعه هایی که اقرارنیوشانش مردم را وادار می کردند به همین گونه مثل هم حرف بزنند. حرفهای زیبا. حرفهای حماسی زیبایی که توده ها را به منزله ید واحده جامعه ای آرمانی متقاعد می کرد به شستشوی مغزی نام شستشوی روحهای کثیف بدهند.

در برابر این معرکه غریب احساسات که فعالیتهای زندگی اشتراکی و فعل و انفعالات ژنتیکی را با رنگ خون و نمک اشگ در می آمیزد و این همه را به هنر رمان تحمیل می کند، هنر چند صدایی رمان که از زمان دن کیشوت تا به امروز با آن چه که جامعه بسته می خواهد به ما تحمیل کند مبارزه کرده، چه می توان گفت؟ آیا وجدان اخلاقی که نویسنده این داستان را از خواننده اثر و شخصیتهای آفریده خودش جدا می کند و او را به مقام شامخ داوری می رساند، جای چون و چرایی هم باقی می گذارد؟

آیا تردید کنندگان، آنها که به اندکی تساهل و تنوع خوی آدمی ارج می گذارند، همان بی وجدانهای فراوان و همان عده بیشتر از بی وجدانهای فراوان نیستند که وجدان اخلاقی را زیر پا می گذارند؟

از جامعه کور، رمان کور زاید.

من التزامی به باور این التزام ندارم.

 

قضیه مرغهای بورژوا

تابستان 2002، جشنواره جهانی فیلم مونتریال، عنوان یک فیلم توجه مرا جلب می کند: بالزاک و خیاط کوچولوی چینی. نام کارگردان، سی جی دای برایم نا آشناست، با این حال به صرف جذابیت عنوان به دیدن فیلم می روم.

داستان فیلم در یک دهکده کوهستانی، به سال 1971، در اوج انقلاب فرهنگی چین می گذرد.     لو و ما دو دانشجوی جوان شهری به این منطقه دور افتاده فرستاده شده اند تا مورد باز آموزی فرهنگی قرار گیرند. آنها به خانواده هایی از قشر روشنفکران مرتجع تعلق دارند: پدر لو، دندانپزشگ، یکی از دندانهای چیانکا چک رهبر مخالفان مائو را قبل از انقلاب چین پر کرده، و پدر ما،  پژوهشگر علوم، متهم به گرایشهای مرتجعانه غربی شده است. در دهکده، نماینده محلی کمیته انقلاب، مردی که مثل بقیه ساکنان فاقد سواد خواندن و نوشتن است، مسوولیت باز آموزی فرهنگی دانشجویان را به عهده دارد. رئیس (اهالی دهکده او را به این نام می خوانند) چمدان جوانها را می گردد. یک کتاب، یک ساعت شماطه دار و یک ویولون سوء ظنش را بر می انگیزد. از لو می خواهد که بخشی از کتاب را با صدای بلند بخواند. کتاب جزوه ای نازک حاوی چند دستورالعمل آشپزی ست. لو طریقه پختن مرغ با نشاسته و گردو را می خواند. اهالی دهکده همه جذب موضوع شده اند. یک دهقان انقلابی بی احتیاط، که بعدتر او را به نام برادر بزرگ خواهیم شناخت با سوالی بی جا به مراسم کتابخوانی پایان می دهد: "آیا به جای گردو می توانیم از بادام استفاده کنیم؟" خشم رییس از شنیدن این سوال قابل پیش بینی ست. کتاب را از دست لو می قاپد: "دهقانهای انقلابی هرگز فریب یک مرغ کثیف بورژوا را نمی خورند..!"

 و رو به اهالی دهکده می کند: " شما همه تان احمق اید."

کتاب در آتش انداخته می شود. اکنون نوبت ویولون است: یک اسباب بازی زیانبار کودکانه. این بار نوبت همسر رییس است که آن را در آتش بیندازد، اما لو ممانعت می کند: "دست نگه دارید. این اسباب بازی نیست. سازی ست که ما با آن سوناتهای موتسارت را می زند."

"موتسارت کیست؟"

" یک دهقان انقلابی!"

"سونات چیست؟"

" آهنگهایی که موتسارت در ستایش مائو ساخته!"

رییس به ما دستور می دهد که یکی از سوناتها را برایشان بنوازد. ما می نوازد. اهالی دهکده مجذوب می شوند. رییس اجازه می دهد آنها ویولون را نگه دارند. ساعت شماطه دار هم به درد می خورد: از این پس دهقانها می توانند به جای نگاه کردن به رنگ آسمان با زنگ ساعت به سر کار بروند و با زنگ دیگر برگردنند.

روزهای سخت کار در معدن سنگ آغاز می شود. دلوهای سنگین آبهای گل آلود و سنگهای انقلابی دستچین شده در سبد های انقلابی دهقانهای انقلابی در میان دود و دم گردن آویزهای پیه سوز معدنکاران، درون دهلیز های تنگ و تاریک توسط لو و ما حمل و گاهی به خاطر ناشیگری آنها سرنگون می شوند. دهقانهای انقلابی بارها و بارها آنها را به باد شماتت می گیرند، اما جوانها به تدریج با این کار سخت روزانه خو می گیرند.

در ژرفای دره ای عمیق آبگیری هست به نام بهاران داغ که تا معدن سنگ فاصله زیادی ندارد. لو یک روز در حین کار روزانه از برادر بزرگ درباره این منطقه می پرسد: "بهشت کوچکی ست روی زمین که دختران جوان برای آبتنی به آنجا می روند."

لو و ما در اولین فرصت به دره بهاران داغ می روند. در آنجا با نوه خیاط دهکده آشنا می شوند. خیاط کوچولو از کتابهای ممنوعه جوان دیگری که با مادر شاعر خود برای باز آموزی به دهکده آمده خبر می دهد. جوان انکار می کند. دانشجویان کتابهای او را می دزدند: بالزاک، استاندال، گوگول، کیپلینگ، فلوبر... ترجمه به زبان چینی توسط دشمنان خلق... مراسم مخفیانه کتابخوانی سه نفره آغاز می شود. زندگی جوانها رنگ دیگری به خود می گیرد.

بالزاک و خیاط کوچولوی چینی، داستانی ست درباره عشقهای جوانی، بر آمده از تجربه ای عینی، ملموس، لطیف (تا اندازه ای نوستالژیک) که داوری اخلاقی را (به نفع خلاقیت هنر داستان) معلق می کند، تا حاکمیت احساسات (احساسات تند و آتشین و حق به جانبی که بی رحمانه ترین داوریها را توجیه می کنند) راه بر آرزوها و رویاهای انسانها نبندند. در این فیلم صمیمانه که داستان خود را به زبانی ساده تعریف می کند، انسانها بر خلاف رمان ژانر (که با محکوم کردن یک ایدئولوژی راه را برای ایدئولوژی بعدی باز می کنند)، انسانها موضوع (بد و خوب) خود هستند (بنا به تعبیری از نیچه)، نه مسوول افکار مجرد فیلسوفانه (یا شبه فیلسوفانه) که به منزله محملی برای داوریهای دلبخواه مورد استفاده (یا سوء استفاده) قرار می گیرند.

نماینده کمیته انقلاب فرهنگی، مردی که امور اداری روستا را بر عهده دارد، نه مزدور دولت است و نه ذاتا آدمی بد سرشت. روستایی سرسخت، پرتلاش و خیرخواهی ست که در تمام زندگیش جز زبان زور و خشونت چیزی نیاموخته است. این مرد که انقلاب فرهنگی او را بر مسند قدرتی ورای درک و تجربه های اجتماعی اش نشانده، عمیقا خواهان پیشرفت کشور و ارتقاء دانش روستائیان زادگاهش در پرتو اندیشه های درخشان صدر مائو است. وقتی که لو به ظن بیماری مالاریا از کار سخت روزانه بازمانده و بستری می شود، این رییس همه کاره فورا در صدد چاره جویی بر می آید: لو باید هر چه زودتر بهبود یابد، چون اهالی دهکده به دانش او و رفیقش – صرفنظر از نیروی کارشان – نیاز دارند.

دستور رییس برای معالجه: لو را با بدن تب دار به داخل آبهای یخ آلود رودخانه می اندازند. بعد رییس با شاخه های تر و تازه درختان شخصا او را به باد شلاق می گیرد. وقت ناهار می رسد و همسرش او را فرا می خواند، رییس ترکه را به ما می دهد تا کار معالجه رفیقش را باشدت هر چه تمام تر ادامه دهد. ما قادر به شلاق زدن رفیقش نیست. خیاط کوچولو از راه می رسد. دختر جوان معصوم زیبایی که تربیت روستایی دارد. او می تواند لو را شلاق بزند، و می زند. عشق از را ه می رسد. لو معالجه می شود.

رییس، خشنود از طریقه معالجه خود، لو و ما را به شهر می فرستد تا فیلمهایی از سینمای کره شمالی ببینند و در بازگشت برای روستاییان تعریف کنند. دانشجویان فیلمها را می بینند و رویا های شیرین خودشان را هنگام بازگویی جایگزین آن قصه های قراردادی و یکنواخت می کنند. روستائیان سخت متاثر می شوند. همسر رییس از شدت تاثر اشگ می ریزد.

گروه سه نفره به خواندن رمانهای غربی ادامه می دهند. یکی از قهرمانان بالزاک، اورسول میروئه، به طرزی جنون آسا لو و ما  را مجذوب خود می کند. بازگویی داستان فیلم بعدی – این بار محصولی از کشور آلبانی به رمان بالزاک اختصاص می یابد. روستاییان می پرسند، آلبانی کجاست؟ رییس پیشاپیش لو و ما با لحنی حکیمانه پاسخ می دهد:" آلبانی یکی از کشورهای دوست ما و صدر مائو است، بیچاره ها..!"

لو می گوید که قهرمان فیلم آلبانیایی اورسول میروئه است، زنی زیبا و جادویی. ما می گوید که نام کارگردان فیلم بالزاک است. لو از روستاییان می خواهد که نام اورسول میروئه را شادمانه فریاد بزنند. روستاییان به نام این قهرمان بزرگ شادمانه فریاد می زنند. ما می گوید نام بالزاک را شادمانه فریاد بزنید. روستاییان نام بالزاک را به شادی فریاد می زنند.

"دهقانان انقلابی از علم پزشگی نمی ترسند، این علم پزشگی ست که از دهقانان انقلابی می ترسد!" این پاسخ رییس به دندان دردی ست که او را از پا در آورده است. پزشگ روستایی دهکده به جای دندان فاسد، اشتباها دندان سالم او را می کشد. وقتی که درد از حد تحمل بیرون می رود، رییس متوسل به لو می شود. هر چه باشد پدر لو دندانپزشگ بوده و او در این باره چیزهایی می داند. بچه ها دست به کار می شوند. ما و خیاط کوچولو رییس را با طناب می بندند. با چرخ خراطی و ابتدایی ترین ابزار در دسترس دندان را می تراشند. لو آن را پر می کند. دندانی که سالیان دراز برای رییس می ماند.

اما رییس همچنان سر سخت، خشن و خطرناک است. خیاط کوچولو از لو حامله شده است. آنها نمی توانند ازدواج کنند، زیرا هر دو هیجده سال بیشتر ندارند و سن قانونی ازدواج بیست و پنج سال است و سقط جنین قانونی هم بدون ارائه سند ازدواج امکان پذیر نیست. خیاط کوچولو می گوید اگر پدر بزرگ به راز او پی ببرد، لو را خواهد کشت. ما در غیاب رفیقش به شهر می رود و پزشگ یک بیمارستان دولتی را ترغیب به عمل سقط جنین غیر قانونی می کند. دکتر نمی پذیرد، ولی ما با وعده پاداشی بزرگ نظر موافق او را به قبول خطر جلب می کند: یک رمان فرانسوی! ترجمه عالی به زبان چینی توسط یکی از بزرگترین دشمنان خلق، مترجم مشهور...

عمل جراحی در بیمارستان دولتی غیر ممکن است. دکتر به روستا می رود و در یک کلبه محقر جنین را سقط می کند. خیاط کوچولو از درد فریاد می کشد. رییس از راه می رسد. ما برای پوشاندن صدای فریادهای خیاط کوچولو، بیرون از کلبه، شروع به نواختن ویولون می کند. آهنگ تازه با زیر و بمهای پر سر و صدایش شباهتی به قطعات لطیف پیشین ندارد.

"نام این آهنگ موتسارت چیست؟"

"دریاچه قو! در ستایش لنین ساخته شده..."

رییس مدتی گوش می کند. آهنگ به دلش نمی چسبد. ما می گوید که این قطعه ورود قوی سیاه را به صحنه توصیف می کند. رییس برخاسته و می رود.

" بد نیست، ولی من آثار موتسارت در ستایش مائو را ترجیح می دهم..."

عمل جراحی با موفقیت انجام می شود.

بالزاک زندگی خیاط کوچولو را هم دگرگون می کند. دختر در پی سرنوشت خود، برای زندگی در محیطی بازتر به شهر می رود. ما به پاس خدمات پزشگ و برای تامین هزینه سفر خیاط کوچولو، ویولونش را هم در مقابل مبلغی ناچیز به او می فروشد. داستان زندگی لو ، ما و خیاط کوچولو با یک وقفه بیست ساله دنبال می شود، و این همه، که من در اینجا آوردم، حتی نیمی از ظرافت این داستان دلفریب در کوران تجربه های تلخ و شیرین یکی از بزرگترین انقلابهای تاریخ معاصر نیست.

 

خنده فرشتگان 

آیا این همان شیوه مشترک همه جامعه های بسته در مقابل نسل تازه به منزله دشمنان مردم نیست؟ اما شاید کسی باشد که ستایش مرا از این فیلم ساده و صمیمانه اغراق آمیز و دلزدگی ام را از رمان ژانر موکول به امور مربوط به سلیقه شخصی کند. در این صورت من از سلیقه شخصی خود – بی آن که اصراری به تحمیل آن داشته باشم، دفاع می کنم. تجربه سالهای زندگی در انقلابی مشابه بی تردید در شکل گیری سلیقه من دخالت داشته است. در طول این دوران بود که اهمیت طنز را – به منزله یک ارزش غیر قابل جایگزینی که لازمه زندگی و جامعه سالم است دریافتم.

روزهایی را به یاد می آورم، در سالهای جنگ، که سوز و سرمای زمستانهای تهران از سوز و سرمای زمستانهای سردترین شهرهای کانادا هم پر سوز و سرماتر بود. خانه های مسکونی بمباران می شدند. از آسمان موشک می بارید. برق و آب دم به دم قطع می شد. جنگ شهرها سرتاسر کشور را در کام خود کشیده بود. ستاد تبلیغات جنگ دایما از شور و اشتیاق تمامی ملت به نبرد با دشمن زبون خبر می داد، اما اکثریت خاموش نه دل در گرو تحقیرکنندگان زندگی و ستایشگران جنگ داشت، و نه وقعی به شعارهای هر روزه رژه روندگان خیابانی می گذاشت. مردم به مهمانی می رفتند، ازدواج می کردند، تولد عزیزانشان را جشن می گرفتند، در غم از دست رفتگانشان به سوگ می نشستند و این همه در زیر چشم ماموران ستاد تبلیغات جنگ اتفاق می افتاد؛ مامورانی که به مجلس عروسی و عزا حمله می بردند و هر کس و هر چیز را که سر راهشان بود قلع و قمع می کردند. با این حال در تمام این دوران وحشت عمومی و همه دورانهای قبل و بعد آن، در مقابل این دشمن خانگی، هنر طنز و لطیفه پردازی – تنها سلاح صلح آمیز بشری، حتی یک لحظه هم معطل نماند. در کوچه، در خیابان، در خانه، در تاکسی، در اداره، مردم به هم لبخند می زدند. لبخندهای همدلانه. اما آنها که بهشت معهود را در پرتو پیروزی عنقریب به چشم جان دیده و جادوی افکار انقلابی خود شده بودند، با خشمی خانمانسوز به این خنده ها خیره می شدند. در میان دوستان، آشنایان، بستگان، همه جا بودند. نام بی آزارترینهایشان را (که با ورود به هر مجلسی دست کم  بازار لطیفه گویی را تعطیل می کردند) گذاشته بودیم : غول اختناق!  که قادر بودند لبخند زندگی را به سرعت باد از روی چهره ها بزدایند.

وقتی که خانه ای مسکونی بمباران می شد، بزرگترین مکافات بیرون کشیدن مردگان و مجروحان از درون ویرانه ها بود. همسایگان به سرعت نزدیک ترین افراد وابسته به ساکنان خانه فرو ریخته را خبر می کردند. اما نیروهای ستاد تبلیغات جنگ غالبا زودتر از دیگران در صحنه حاضر می شدند.

تو که آن موقع می خندیدی، حالا بخند!

خانه فروریخته به منزله اسرار جنگی تلقی می شد (برای جلوگیری از سوء استفاده دشمن و رادیو های بیگانه!) دادن هر گونه اطلاعات درباره این راز جنگی به محله های دیگر ممنوع بود و بیرون کشیدن اجساد باید با شعار مرگ بر شیطان بزرگ و دست نشاندگان ریز و درشت او در منطقه، در عین خویشتنداری و خونسردی انقلابی انجام می شد. خندیدن به دشمن زبون و خواندن سرودهای شادمانه به شکرانه شهادت عزیزان در چنین شرایطی بلامانع بود. هر گاه کسی از توان بالای شکیبایی برخوردار نبود و برغم از دست رفتگانش مویه می کرد، بر طبق توصیه های دوستانه و دلسوزانه ستاد تبلیغات جنگ از میان جمعیت بیرون می آمد تا برای باز آموزی انقلابی به دانشگاه اوین برود.

و اینک آنها بودند که به خنده فرشتگان می خندیدند.

 

سنفونی شهرهای زیبا

در زیر مه قهوه ای رنگ سپیده دمی به زمستان

روی پل لندن، بود روان جمعیتی بسیار فراوان...

الیوت

هر گاه کسی از من بپرسد بدترین آفت روزگار ما چیست، بی درنگ چندانی می گویم: خوی تبلیغات. خوی تبلیغات است که حریمهای خصوصی ما را در می نوردد، خوی تبلیغات است که همه جا را با دوربینهای پنهان و آشکار دنبال می کند، خوی تبلیغات است که رسانه های گروهی را چنین گستاخ به جان مردم می اندازد و خصوصی ترین گوشه های خصوصی زندگی آنها را در معرض نگاه دیگران می گذارد، خوی تبلیغات است که مسابقه های تلویزیونی وحشیانه میان انسانها به منزله وحوش بر پا می کند و با شکستن شأن آدمی و تقلیل او به حیوانی ترین غرایز خفته حیوانی، ددمنشان را ترغیب به تقلید می کند تا از وحشیانه ترین جنایتهای حقیقی خود تصویربرداری کنند و به همان شیوه های تبلیغاتی با غرور و افتخار به نمایش بگذارند.

خوی تبلیغات است که مدرنیستهای بی مایه را بر می انگیزد تا مدرن بودن خود را در خیابانها به نمایش بگذارند. خوی تبلیغات است که مدافعان حقوق زنان و کودکان و مطالبان حقوق همجنس گرایان و مخالفان مجازات اعدام و مبارزان با آلودگی هوا و دوستداران طبیعت و جمعیتهای مدافع حقوق حیوانات و گیاهخواران و صلح دوستان را گاهی از هدفهای والا و نیتهای خیر خود دور می کند و به دام بازیهای مبتذل سیاسی می اندازد. خوی تبلیغات است که دشمنان استعمار و مدافعان حقوق ملتهای ستمدیده را به جایی می برد که بر محراب میلوسوویچ ها نماز صلح می خوانند.

خوی تبلیغات است که تردیدکنندگان را خاموش می خواهد، خوی تبلیغات است که تامل را بر نمی تابد، خوی تبلیغات است که فرعیات را فدای شرعیات می کند تا در این رهگذر سطحیات را به جای هر دو بنشاند و با تفسیر به رأی بدیع خود زور آبادهای جهان را آباد بپندارد.

و من در این باره بیش از این صحبت نمی کنم، زیرا از نتیجه اش به خوبی آگاه هستم: افتادن به دام همان خوی تبلیغات.

در حالی که می دانیم چه چیزی در این میان از ما دریع شده است: رویا: که جوهره اش آزادی ست، و غریزه زندگی که ودیعه اش روح آدمی ست، در برابر غریزه مرگ: که جوهره اش از وحشت است، که بیخ طرب را می زند، که محصولش لبخندی ست: لبخندی سرد بر ویرانه های هستی سترون انسان بی وسایلی که دیگر نه می خندد و نه رویا می کند.

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت