Davat  
   

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

منتشر شد:

معمای ماهیار معمار
رضا قاسمی

حرکت با شماست مرکوشیو!
 رضا قاسمی
 

تماس

 

 مهرنوش مزارعي     

  ديويد و بوريس          

                         

  هلن تلفن زد و مرا به مهمانىِ بازنشستگى ديويد دعوت كرد. عده اى از دوستان ديويد در رستورانى در مركز شهر جمع مى شدند تا با او خداحافظى كنند. چه كسانى مى آمدند؟ بوريس هم دعوت داشت؟ شايد. هلن مدتی بود از او خبری نداشت. ديويد خوب و مهربان، دوستان زيادى نداشت، همانها نيز با او رفت و آمدى نداشتند ـ به جز هلن و شوهرش، من و يكى دو دوست قديمى. من هم فقط چند دفعه او را خارج از محل كار ديده بودم. يك بار در خانه ى هلن، چند بارى كه با او و هلن براى شام بيرون رفته بوديم و در مهمانىِ خانه ى خودم، كه بوريس هم دعوت داشت. از وقتى  كارم را عوض كرده بودم آنها را نديده بودم. ديويد هنوز با بازنشستگى چند سالی  فاصله داشت.

- After a long period of depression, he had decided to retire and go back home. (1)

 هلن این را گفته بود.

با هم كه كار مى كرديم، ديويد صبح زود به سر كار مى آمد و بعد از ظهر دير به خانه مى رفت. روزهاى تعطيل را در خانه، به تنهايى، به تماشاى تلويزيون مى گذراند و فقط گاهگدارى براى عكاسى ، كه تنها سرگرميش بود، به كوه و صحرا مى رفت. در وسط هفته هر روز صبح، بعد از رسيدگى به گزارش اپراتورهاى شبكار و در حال خوردن قهوه،  به مادرش زنگ مى زد و نيم ساعتى با او صحبت مى كرد.

پر هيجانترين حادثه ى زندگى ديويد، مسافرت هرساله اش به كنتاكى و ديدن مادرش بود.  مدتى قبل از مسافرت، شروع مى كرد به گفتن از او و از شهرى كه در آن به دنيا آمده بود،  شهرى كه مادرش همه ى عمر را در آن گذرانده بود  و ديويد، همه ى سال  انتظار ديدنش را مى كشيد.    

يك روز، از صبح خیلی زود،  با ديويد روى نقصى كه براى يكى از سيستمهاى كامپيوترى اداره پيش آمده بود كار مى كردم. او شب پيش، از خانه روى مسئله كار كرده بود. ساعت سه ى نيمه شب به من زنگ زد و از من كمك خواست. وقتى بعد از دو سه ساعت نتوانستيم مشكل را از راه دور و به وسيله ی تلفن حل كنيم هر دو تصميم گرفتيم   به اداره برويم تا شايد درآنجا با كمك هم، كارى بكنيم.  تا نزديكيهاى ظهر تلاشمان بى نتيجه ماند. ديويد وقتى كاملا از حل مسئله عاجز شد سرش را باﻻ كرد و گفت:

- Where are you Ken? I know you are here watching me. I need your help. (2)

لحنش غمگين بود و نگاهش در جستجوى كِن. منهم بى اختيار و اميدوار، با نگاهم كِن را جستجو كردم.

بعد رويش را به من كرد و گفت:

- Ken knows how to fix this problem. He always knew. (3)

اولين بارى بود كه اسم كِن را از ديويد مى شنيدم. كِن  مدتها قبل از بيمارى ايدز مرده بود. هلن گفته بود كه ديويد بعد از مردن كِن دچار افسردگى شديدى شد و از ديگران بيشتر فاصله گرفت. آمدن بوريس به اداره ما روحيه ى ديويد را تغيير داد.

بعد از آمدن بوريس، ديويد شروع كرد به حرف زدن از كِن. ديويد، كه رييس من و بوريس بود، اغلب براى ديدن بوريس، به اتاق ما مى آمد و بعد از صحبتهاى متفرقه، از هوش و استعداد و كاردانى كِن صحبت مى كرد. ديويد حاﻻ پرحرف شده بود. بيشتر جوك مى گفت و به جوك ديگران با صداى بلندترى مى خنديد.  در جلسات ادارى، صندلی كنار دست ديويد، هميشه متعلق به بوريس بود. وقتى بوريس حرف می زد با دقت به او گوش مى کرد و سئوﻻتش را مشتاقانه جواب مى داد.

بوريس اغلب، از همه فاصله مى گرفت و در اطاقش  خود را به كار مشغول مى كرد. حتى به من و هلن كه براى دوستى با او پيشقدم شده بوديم علاقه ى چندانى نشان نمى داد. اما رفتارش با ديويد كاملا متفاوت بود. اگر روزى ديويد به اطاق ما نمى آمد، بوريس به بهانه اى به او سر مى زد. یک بار که سرزده به اطاق دیوید وارد شدم دیدم که بوریس دستش را روی پای دیوید گذاشته، در چشمانش خیره شده  و با اشتیاق با او صحبت می کند. با دیدن من صورت دیوید سرخ شد.

اواسط تابستان، بوريس همراه با پدر ومادرش  براى گذراندن تعطيلات به مسكو رفت. وقتى برگشت، ساكت تر به نظر مى رسيد و از ديويد دورى مى كرد; اما ديويد همچنان هر روز، چندين بار به اطاق ما مى آمد و مدتها در مورد موضوعات مختلف با او صحبت مى كرد.

چند شب قبل از كريسمس، هلن همه ى ما را براى شام به خانه اش دعوت كرد. بوريس درست قبل از مهمانى  زنگ زد و از آمدن عذر خواست. دو سه ماه بعد، من به مناسبت عيد نوروز كه در ضمن روز تولد ديويد هم بود، همه را به شام دعوت كردم.  

ديويد آن شب بلوز آبىِ تيره رنگى كه با چشمانش هماهنگى داشت، پوشيده بود و موهاى خاكستريش را كه هنوز تارهاى مشكى در ميانشان ديده مى شد، به فرم جديدى كوتاه كرده بود.   خیلی جذاب شده بود. هلن و شوهرش سر راهشان او را برداشته بودند. بوريس دير كرده بود و همه منتظرش بوديم. ديويد بى تاب به نظر مى رسيد. نگران بودم كه بوريس نيايد. روز قبل  بهانه آورده بود كه ممكن است نتواند به مهمانى بيايد.

چند دقيقه اى از ساعت هشت گذشته بود كه تلفن زنگ زد. بوريس بود. اول كمى مِن و مِن كرد. فكر كردم مى خواهد بهانه اى براى نيامدن بياورد. گفتم:

- We are all waiting for you. (4)

اول جوابم را نداد.  بعد گفت:

(5)      Can I bring my wife with me?-

 زبانم بند آمد. همه به من نگاه مى كردند. گفتم بوريس در راه است. چشمان ديويد از خوشحالی  برق زد.

زنگِ در كه به صدا درآمد، همانطور كه به طرف در مى رفتم، با صداى بلند گفتم:

Bruce said he is bringing his wife! (6)  -

 سكوت آزار دهنده اى برقرار شد. جرئت نگاه كردن به صورت ديويد را نداشتم.

بوريس همراه با دختر جوان و محجوبى وارد شد.  تابستان، در مسكو  با او كه دخترِ يكى از دوستان قديم پدرش بود، ازدواج كرده بود.

بر خلاف انتظارم افراد زيادى به مهمانى بازنشستگى ديويد آمده بودند،  بيشترِ كسانى كه در سى سال گذشته با او كار كرده بودند. بوريس هم آمد. ديويد از ديدن او هيجان زده شد. من كه مهمانى را ترك مى كردم بوريس هنوز كنار ديويد نشسته بود و با دقت به حرفهايش گوش مى داد.

 

 اگست 1۹۹9

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.  بعد از يك افسردگى طوﻻنى تصميم گرفته كه خودش را بازنشسته كنه و به زادگاهش برگرده.

2. كجايى كِن؟ مى دونم كه همينجايى دارى به من نگاه مى كنى. به كمكت احتياج دارم.

3. كِن مى دونه اين مسئله رو چه جورى حل كنه. او هميشه مى دونست.

4 . همه بى صبرانه منتظرت هستيم

5. می تونم زنم را با خودم بیاورم؟

6. بوريس گفت كه  زنش را هم با خودش میاره!

 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت