Davat

گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

کارهای رضا قاسمی
 روی انترنت

دعوت به مراسم کتابخوانی

کتابخانه الکترونيکی دوات

تماس


چاه بابل
رضا قاسمی
چاپ دوم
نشر باران ـ سوئد


وردی که بره ها می خوانند
رضا قاسمی
پاريس ـ انتشارات
خاوران


 
همنوايی شبانه ارکسترچوبها
 رضا قاسمی 
چاپ دهم
 تهران ـ انتشارات نيلوفر

 

jeudi, 21 avril 2016 

پرونده ویژه شعر سوده نگین تاج:
به مناسبت انتشار «سپاسگزاری کرده ای از خودت آیا»

 

هشت شعر

 

 

 

اشاره:
در شعرهای سوده نگین تاج انگار تنی بدون اندام، شبحی انگار، راه می رود بر زمینی سراسر مین؛ یکی یکی مین ها را منفجر می کند تا همه چیز زیر و رو شود و شهادت بدهد به ویرانی ی یک دوران.
دوات

 

1

دایره‌ی فیل‌ها

آنجا را ببین

آنجا که ماه و ستاره و گوسفند یکجا غروب میکنند

به اشاره‌ی دستی

دستی دراز آویخته شده به پولکِ اتریشی

با درزهایی به طرح پیاز و صدف

آنجا که ارواح شعر را ترک می کنند برای جمع کردن پوکه‌های خالی ِِ فشنگ

همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا قلبی برود به بازدید

جرینگ جرینگ کند و برود

کافی‌ست همه چیز دست به دست هم دهد

یا لااقل بعضی چیزها

قلب قوز می‌کند و هاله‌ای آویزان می‌شود به کمرش

تا در ارتفاعی بلند شعرو فانوس و دهان را یکی کند

نگاه کن چهارشتررا که ایستاده‌اند درآسمان و پیپ می‌کشند

نگاه کن پرندگان را در باغ پرندگان

پلاکارد به دست جلوی ملتی بی پلاکارد ایستاده‌اند

نگاه کن به غذا و بیماری و بایست روبرویِ اوین

نگاه دار قاشق را شبیه شمشیرزیرِسینه‌ات

وببین شکوه را دردندان‌های طلا و قلب‌هایِ بدل

سرازیر شو تا راهرویی دراز و بخواب با زنی

و ببین چشم‌هات که عرق کرده‌اند درآستین گوزنی

کسی‌ست آنجا که فرومی‌رود درجزیره‌ی ریش

و شیهه می‌کشد درتارت زردآلو

خیابان به خیابان می‌شاشد در حوزه‌هایِ آسمانی و دست نمی‌کشد

بچرخ و ببین دلت بین بطری‌هاست

آن پشت

کنار دایره‌ی فیل‌ها در جنگل پاهای باریک

 

 

2

بگو که پیش می‌آید

 

به جای مانده در من بوسه‌های ِخفن

و یک معلم روسی که هی گشت می‌زند و وید می‌زند و ازسرور غمگین‌تر است

به جای مانده در من مواردِ کیهانیِ ضایع

و تو

خواهر همه را گاییده در اردیبهشت ِهر سال

به من بگو زندگی‌ات را در آسمان از سر گرفته‌ای

بگو که فرماندهی کرانه‌ها را گرفته‌ای برای خودت

بگو که تخم‌های خورشید تنها و بی‌انتهاست

ای دالان ِدور و دراز

ای به جای مانده در شب، انگار که دودول بهمن کوتاه

بگو با صد نفرنشسته‌ای بر خوراک بندری وآروغ پی ِآروغ و رویا پی ِرویا

بگو بگو

بگو که قبرت آستین ِبلندی دارد

بگو که دست‌هات سوراخ کرده روحِ زمین را

بگو و خودت را بچپان توی بغلم

ای شفاف و درخشان

ای بطری ِنیشکرِ ارزان

ای خوش نویزترینِ دوستِ از راه دورم

ای مارشال

بیا

برای بار آخر بیا

دور بزن دور برگردانِ اول همت را و توی اولین کوچه‌ی قصر الدشت بپیچ توی قلب ِگلابی شکل‌ام

بنشین روی دو کوسن ِنارنجی

بنشین روی دو پام

بنشین توی دامن ِ شیپوری‌م

روی مخارجِ روزانه‌یِ سنگین

اصلن بنشین روی سرنگ‌هام و بگو

بگو که پیش می‌آید

پیش می‌آید آدم بال دربیاورد

سبیل دربیاورد

دم در بیاورد و خودش را زیادتر از معمول به گا بدهد

پیش می‌آید آدم بو بدهد

بویِ دزفول / بویِ مورچه‌ی مرده/ بوی مرگ

بگو پیش می‌آید آدم وابدهد

توی مهمانی /توی دوستی /توی جاهای قلمبه سلمبه /اصلن توی خودش

ای دراگ پرورده در شهر حشری‌ام

بترسانم از این وضع بترسانم

قل‌ام بده تا پایین تنه‌ات قل‌ام بده و ولم کن

نامه بنویس و ولم کن

از سحابی باریک نامه بنویس

بنویس که مرده‌ای و تمام شده‌ای و رفته‌ای به درک

به خندان‌ترین ِما

به لرزان‌ترین ِما

به دریاها اتوبوس‌ها اسب‌ها هم بنویس

به مادر همه‌ی ما بنویس

بگو که پیش می‌آید

 

 

3

ملکه‌یِ به سختی

 

آخرینِ ما مرده است و همچنان ول نمی‌کند

بوی توتون می‌دهد و از درختِ سرخ می‌رود بالا

چرخ می‌زند درآسمان و شبیه خاتون‌ها تکان می‌خورد

کشیده می‌شود به آسفالت و به وضوح می‌ترکد

کارِ خودش را می‌کند

از میانه‌ی دو ستون برق که کج شده تا تهران

با نیشی بازشده تا بنفشه و برف

نشسته برپاهای بلند عشق

پهن شده در محوطه‌ی خانه‌ی رحمت

حواس خود را جمع می‌کند

تلق تلوق کنان می‌رود به سوی مرگ

می‌گوید چیزی که می‌خواهم یک حمام حسابی‌ست

و جوراب شلواری اعیان به زیر آسمان کارخانه‌ی قند

جیم می‌زند، با پستان حلقه‌ای و جلیقه‌ی سفید

می‌گوید عکاس‌ها بعد از ظهرِ ماسوله را به گه کشیده‌اند

و نگاه می‌کند به مرزها

جوراب شلواری مثل اسب بخار می‌شود

و ساق‌های ملکه جدا می‌شود از تن‌اش

مثل بقیه‌ی چیزها

به میانه‌ی برف بی‌سابقه در بیست سالِ گذشته

ملکه‌ی چاق

مابین کیر ماه و خوشبختی گیر کرده است

حرف می‌زند و چهره عوض می‌کند

شل می‌شود در شانه‌های بدجورش

لزومی نیست همیشه با ابهت و طبیعی بود

قشنگ و برنز و لک لک گون

ستاره‌ای که به آسفالت کشیده شود کیلومترها

ستاره‌ای بی‌دندان و بی پتو

درخشان می‌شود برای سال‌ها

سر جایش می‌ایستد و پلکان فلزی را توی خودش نصب می‌کند

هکتارها کالسکه‌ی فلزی با درِ الکتریکی

ملکه‌یِ به سختی

گل‌های پیراهنِ چینی‌اش را می‌شمارد

آن نمرده شده‌ی مریض با فنجانِ عقابِ دسته دار

نورِ ما

آن ملکه‌ی بال‌دار

او که نخواست توی برف چال شود، توی برف چال شد

به سادگی

با تلفن زنی به زن دیگر


 

 

4

چیزی نیست

وارونه بایستد
با قرار قبلی بایستد
فوق‌العاده، شبیه‌ یک بالرین روی نوک پا بایستد روبه‌رویت
عادی، شبیه فلاکت خیلی عادی بایستد روبه‌رویت
له شدن انگشت چند هزارکارگر لای چرخ دنده‌های صنعت بایستد روبه‌رویت
خفقان بایستد روبه‌رویت
تاب دادن دست و پای زنی برای پرتاب کردن هر شب‌اش توی تخت آسایشگاه بایستد روبه‌رویت
لای ملافه، شکلات‌پیچ با دهان خونی وسط مرده‌شورها وساندیس و کافور بایستد روبه‌رویت
بن لادن با کله‌ی سوراخ توی‌ اتاق خواب شش‌نفره بایستد روبه‌رویت
آمار کشته‌های خاورمیانه بایستد روبه‌رویت
خورشید با تنبان جدیدش بایستد روبه‌رویت
حساب خالی‌ات توی مانیتورعابر بانک بایستد روبه‌رویت
سه هزار تصویر تخمی از تراس خانه‌های استجاری قبلی‌ات بایستد روبه‌رویت
همه‌ی صاحب‌خانه‌های شهر بایستد روبه‌رویت
مشاوراملاک‌های معالی‌آباد/ارم/اطلسی/زرهی/حتا فلکه فرودگاه بایستد روبه‌رویت
شیراز بایستد روبه‌رویت
میس‌کال‌های همه‌ی گوشت‌خوارها/ گیاه‌خوارها/ آدم‌خوارها/ فرشته‌ها/ پرنده‌ها/ خزنده‌ها/ درنده‌ها/ جهنده‌ها/ عکس‌ها/ ظرف‌ها/ لباس‌ها
حتا شاهزاده‌ی انگلستان بایستد روبه‌رویت
لرزش صدای نارس پشت خط تلفن بایستد روبه‌رویت
مدارک جعلی‌ات
شعرهای جعلی‌ات
آن‌های جعلی‌ات
این‌های جعلی‌ات بایستد روبه‌رویت
مهاجرت‌های بیهوده‌ات بایستد روبه‌رویت
کافه ژاندارک و سیگار کشیدن تند تند آخرین دوست‌ات بایستد روبه‌رویت
نمودارهای ریاضی پیمان در هر بار سقوط ‌ات بایستد روبه‌رویت
کارهای نصف و نیمه رها شده‌ات بایستد روبه‌رویت
زلزله‌های خفیف توی شقیقه‌ات بایستد روبه‌رویت
اشیای باقی‌مانده‌ی آخرین دست‌مزدت بایستد روبه‌رویت
حالت‌های روحی از دست رفته‌ات بایستد روبه‌رویت
چشم رنگی‌های مجتمع سلطانیه دسته جمعی که کرده اند توی دوست‌های خانوادگی شان بایستد روبه‌رویت
همه‌ی عشق‌های صدرا شکوفه به دست و موفق بایستد روبه‌رویت
آهنگ پیشوازِ ایرانسل بایستد روبه‌رویت
سرعت اینترنت شبیه اسبِ پیرِ برس خورده بایستد روبه‌رویت
شرت شارلاتان‌های دریاچه بایستد روبه‌رویت
بچه‌ریقو‌های عشقِ مولف عشقِ بازیگری عشقِ قناری بایستد روبه‌رویت
آسمان رازگونِ قهوه‌ای
پله‌های متعفن تمام ارگان‌های دولتی بایستد روبه‌رویت
حتا کمدیِ دوستی
دوستی با سه فانوس روی کله‌اش و سه شاخِ بز توی چشمش
دوستی که از حلقه‌ای می پرد توی بغل‌ات غژغژکنان
از بغل‌ات می‌پرد توی فیس‌بوک غژغژکنان
از فیس‌بوک می‌پرد توی حلقه‌ی بعدی غژغژکنان
از حلقه‌ی بعدی می‌پرد توی بغل‌ات غژغژکنان
با شکوه، چاک‌خورده، وقیح
غژغژکنان و دورانی
تکرار دوستی بایستد روبه‌رویت
لحظه‌های نابِ گه گیجه گرفتن بایستد روبه‌رویت
فاشیستِ گنده‌گوز
فرمانروایِ گنده‌گوز
رئیسِ گنده‌گوز
روشنفکرِ گنده‌گوز
شهروندِ گنده‌گوز
دکترِ گنده‌گوز بایستد روبه‌رویت
علائم جدید بیماری درمان شده و هزینه‌های بدون یارانه‌اش بایستد روبه‌رویت
شل شدن عضلات عقربه‌ها بایستد روبه‌رویت
هنرِ به گا رفته، ذهنِ به گا رفته، رویایِ به گا رفته، حرکتِ به گا رفته، وطنِ به گا رفته، زبانِ به گا رفته، شعرِ به گا رفته، شکمِ به گا رفته، بدنِ به گا رفته، نسلِ به گا رفته بایستد روبه‌رویت
خودت بایستی روبه‌رویت
قی کنی بین دو انگشت
دو شاخ گوزن
دو دندان
دو ران
دو پستان
دو شهاب‌سنگ که خوابیده‌اند روی ابر
فواره بزنی روی ستاره‌ها و لاشه‌ها
روی نشانه‌های مضطرب
فواره بزنی روی چیزهای آن‌چنانی
دگردیسی‌های آن‌چنانی
زندگی نامه‌های آن‌چنانی
سخنرانی‌های آن‌چنانی
فقدان‌های آن‌چنانی
تروماهای آن‌چنانی
سانسور‌های آن‌چنانی
سوتین‌های آن‌چنانی
در خود فرو رفته‌های آن‌چنانی
سقوط‌های آن‌چنانی
ترس‌های آن‌چنانی
قوانین آن‌چنانی
جنجال‌های آن‌چنانی
لباس پلنگی‌های آن‌چنانی
حقیقت‌های آن‌چنانی
خایه‌مال‌های آن‌چنانی
مدل موهای آن‌چنانی
گورهای آن‌چنانی
درد‌های آن‌چنانی
دست‌نخورده‌های آن‌چنانی
رد پاهای آن‌چنانی
زمستان‌های آن‌چنانی
صنوبر‌های آن‌چنانی
درخت‌های آن‌چنانی
غروب‌های آن‌چنانی
مرگ‌های آن‌چنانی
چیزهای آن‌چنانی
چیزهای آن‌چنانی
چیزهای آن‌چنانی
چیزهای آن‌چنانی
جهان استعاره‌های آن‌چنانی ست می ایستد روبه‌رویت
عکس‌های گمشده استعاره‌هاست
همین است
خنده است
با بال‌های سوراخ‌شده‌ی ظریف آویزان به دم‌اش
چیزی نیست

ایستاده روبه‌رویت

 

 

5

تظاهر کنی به ایستادگی

سرسره را گرفته‌ای از پشت و فکر می کنی مادرت را گرفته ای از پشت

و ساک ات را

لاک ات را

چشم بندِ سرخ ات را

بلیط ِاتوبوس را

همه را

همه را ول کرده ای و رفته‌ای

پشت سرت به راه افتاده‌اند اساتیدِ ترس‌شناسیِ مهلک با پستانِ دو نیم شده زیرلباس شان

پستان‌های رسمی

پستان‌های متوقف شده در شنلِ پشمی

آن دو پادشاه احمقِ جان

و همزمان زنی با فشنگی توی سرش راه می رود با کسی در ویرجینیا

و بی وقفه حرف می‌زند از نارنجستان های شیراز

و ببینی پیر پسرهایِ راک که چاله‌های امید درست کرده اند توی زیرزمین

و گروه ِ کر که جا شده توی دیواروگرومب گرومب می‌کند که بدوی بیرون

مخوف است این

افتضاح است این

هیچ خوابش را نمی‌دیدی حتی که قوز کنی ساعت‌ها

و ساعت‌ها شبیه گوزنی کاربکشی از خودت

و ساعت‌ها ماغ بکشی

چیز ارزان بکشی

گیس این و آن بکشی

توی سنگفرش/ توی زخم / توی دفتر و دستک اداری

صد و پنجاه و هشت روز ِ تمام عشق ِ مخملی‌ات را با همه‌ی این‌ها و چیزهای دیگر روی دو کتف‌ات بکشی

قرص و محکم بکشی

و بگویی عشقِ من / عشق ِزاناکسِ من / عشق ِسه سر و یک دمبِ من

جهان کیری شده / ایران کیری شده / کتف‌ام کیری شده

و بگویی بپربالا عشق‌ام / بپر پایین عشق‌ام /  اصلن بپرتوی ابرها عشق‌ام/ بپر عشق‌ام

و حرکت کنی توی پنجره‌ی دو جداره، در مرض ِچیزها و تالار گوشتی و تظاهر کنی به ایستادگی

گریه کنی تا ته ستار خان و بر گردی

باز گریه کنی تا ته ستار خان و برگردی

و ببینی هزار چشم ولو شده قل می خورند تا ته ستار خان و برمی‌گردند

و ببینی خودت را

مخفی شده‌ای پشت کیوسک و پوزه‌ات را داده‌ای بیرون

و به چند آژان می‌گویی یکی داشت می‌رفت به عمارت پدرش رفت به راه شیری

و ادامه می دهی جادو؟ جادو یعنی دراز کشیدن توی قبر و از تنهایی نمردن

یعنی سریدن توی موجوداتِ جدید و از ماوراء‌شان کش رفتن

جادو یعنی ببینی معده‌هایی که منفجرشده‌اند توی ناصر خسرو  و باز تظاهر کنی به ایستادگی

و ببینی شاخه‌ای پلشت روی درختی که او هم تظاهر کرده به ایستادگی

و دلت غنج بزند که بروی بین جمعیتِ مایوس ِماراکانا 1

بروی به کوچه ی سروناز و بروی در فلان جایش

بروی به باغ ِپرندگان

بروی توی کلامِ آخر ِآفرینش

بعد بروی به سکانس ِآخرِ موشت2 ودرشکه‌چی را صدا بزنی

چرا که نه‌!

__________________

1. ماراکانا بزرگترین ورزشگاه جهان است.. در فینال جام جهانی 1950 که بین اروگوئه و برزیل انجام شد 199854 نفر برای دیدن مسابقه گرد امدند. برزیل فقط یک گل برای پیروزی نیاز داشت اما هنگامی که اروگوئه بازی را 2 – 1 برد جمعیت مایوسانه ورزشگاه را ترک کردند.

2.فیلم موشت- روبر برسون -1967

 

 

6

بچه‌های هموفیلی

تو می‌دانستی سقوط شبیه سکسکه پرت‌ات می‌کند توی زباله‌ها
پرت‌ات می‌کند توی فیروزه‌ها/فریزشده‌ها/مرده‌ها
پرت‌ات می‌کند توی قاب‌های شکلاتی ارزان‌قیمت
و مدفوع‌هایی که مسافر‌ها آخر هفته چال کرده‌اند کنار جاده‌ی قصر قمشه
تو می‌دانستی سقوط مادرهر پرنده هر چرنده هر مادر‌به‌خطایی را خواهد گایید
دیده بودی آفتاب را که جوینت زده رسیده بود تا باتلاق کنار اتوبان
و زنده‌زنده صدایت می‌کرد
و فکر کردی سقوط با سقوط فرقی ندارد اصلن
آن رهایی چاق در بچه‌غول‌ها را دیده بودی
آن تلفن‌های مشکوک از الهه‌ی سوسول رستگاری
آن دست‌های لاغر و مردنی که می‌رود بالا
آن چشم‌ها که بالانس‌شده خودش را ول کرده تا نزدیک‌های رودخانه‌ی خشک
آن قالیچه‌ی تنها که سربازهای نسبتاً شجاع در جنگ برای خوابیدن با جنده‌ها حمل می‌کردند
آن کمرباریک‌های جاروبه‌دست که سر می‌خوردند و از کنارت رد می‌شدند
سال‌ها پیش دیده بودی آهن‌پاره‌ها را که از بالای برج چمران می‌پریدند توی دل خوشبختی
دیده بودی آکروبات‌ها را که زنگ زده بودند با بدن کج‌و‌کوله قول داده بودند که این بار کار را تمام می‌کنند توی طناب و برای‌شان مهم نیست و تاکید می‌کنند به تخم‌شان هم نیست
و می‌گویی نه هیچ هم فکر قشنگی نیست
و نگاه کنی به دست‌هات که فرو رفته در شیشه‌ها درحفره‌ها تا اتاق نشیمن
و دل‌ات می‌خواهد چشمک بزنی / نعشه شوی /عشق کنی /سکس کنی
و نگاه کنی به شر شر آدم‌ها که با موزیک‌پلیر‌های جادویی
سقوط می‌کنند توی شن‌ها/ توی آسفالت‌ها /توی آغوش‌ها
و قاه‌قاه از خنده توی خودت بشاشی
و ببینی شبحی تا گردن‌ات بالا آمده خنده می‌کند و چیزی سر می‌کشد
چیزی شبیه ایستک استوایی
شبیه چرک
شبیه غذای رژیمی پول‌دارها
و عشق آویزان‌شده بردهان‌ات شبیه دماسنجی غمگین بالا و پایین می‌رود
می گویی خیلی هم خوب
و فکر می‌کنی به بچه‌های هموفیلی طبقه دوم
بچه‌های دولا شده روی مانیکور پرستارها
بچه‌های تلنبارشده در اتاقک‌های خیس
و به شکل قورباغه‌ای مامورشده در نجات هموفیل‌ها سقوط می‌کنی از تخت به کاشی‌ها
و بی آن که بدانی چهار طبقه را می‌دوی پایین
همه‌ی خون‌ات را می‌پاشی توی سرُم بچه‌ها که رها شوی از رنج
می پاشی به صندوق کمک به بیمارهای هموفیلی و از سوراخ‌اش نگاه می‌کنی
می پاشی توی راهروها /پله‌ها /اتاق‌ها/میزها تا نزدیکی‌های در ورودی
و حدس می‌زنی تونلی دیگر دارد تمام می‌شود
و علف‌ها /عکس‌ها /عشق‌ها
از دور برای‌ات برق می‌زنند

 

 

7

سپاس‌گزاری کرده‌ای از خودت آیا

به یاد داری خودت را
شنبه سی‌ام شهریور با زانوهای خشک‌شده
ولوشده در لباس بیماران
با نارس
با سمیرا
با چند نفر دیگر که چراغ قوه می‌تابیدند به دکه‌ی طلائی نبش همت
با رنج مرده‌شده‌ات که سوار بر موتور از کنارت رد شد
با سر مرده‌ی دوست‌ات که گیر کرده بود در لولای ماشین،
می‌خندید و هیچ نبود
جز چراغ دستی خنده‌داری به دست مرده‌ای دیگر
آن شادمان شده
آن دوشیزه‌ی معیوب
پرت‌شده در قراضه‌های ماه و ملاقات و خورش بوقلمون
آن دلربای تنها
با گنجینه‌ی علف‌ها و عینک‌ها
آن چراغ چشمک‌زن که باد کرده بود در تخت خواب و به یادت می‌آورد
اوج می‌گرفتی و به یادش می‌آوردی
آنا آنا آنا
سپاسگزاری کرده‌ای از خودت آیا
از خانه‌ی دوره‌ی سلجوقی که لاغر و لاغر و لاغر تر توی یک صندوقچه می‌شاشید
از رعشه‌ای که پرتاب‌ات می‌کرد از بالکنی به بالکن دیگر و از آن‌جا بر دیگری و از آن‌جا بر دیگری
ارغوانی و سبز و گاهی هم سفید
و فکر کردی واقعن چه گهی هستی
جز غرش بعد بازی بارسلنا
جز اخطارهای مکرر قبض‌ها
و چشمی که چیزی در آن نبود جز فلزی گردالو
و هیچ
و واقعن هیچ
اصلن به یاد داری مرا
ملوس و بی‌شعور با گردنی درازتر از کهکشان
با دست و پا و کتف و کفل ایستاده بودم جلوی بیمارستان سعدی
روی صندوق عقب ماشین‌ات دودکنان و خنده‌کنان با هفت منجق توی گرد‌ن‌ام
مدام که می‌گفتم آگوست سینه‌خیز می‌روم سعدی و بر می‌گردم
تو اصلن چه را به یاد داری جز درخت و آسمان و دردت را
تو اصلن که را به یاد داری جز صدای آن در، که باز می‌شد و بسته می‌شد باز می‌شد و بسته می‌شد باز می‌شد و بسته می‌شد
مرا به یاد داری آیا، انگار فرو رفته باشی در صندلی گردان و بی‌قواره دستور بدهی
قرص‌هام را بیار
دندان‌هام را بیار
مشتی ستاره و لک‌لک بیار
طناب را بیار
فندک را بیار
کلیدم را بیار
شکلات‌ام را بیار
شیپورم را بیار
شکوه‌ام را بیار
با‌ل‌ام را بیار
مبارزم را بیار
گورم را بیار
برو حالا برو برو برو
برو در را کامل نبند

 

 

8

لال بازی

ستاره های چندش آور

وقتی گرسنه با لباس سفید خیانت می‌کنی نگاهت می‌کنند

وقتی عاشقانه برادرت را با سنگ‌های یشم توی گودال می‌ریزی

جادوگران نگاه‌های مناسب وارسی‌ات می‌کنند

و آنتن‌های لاغرشان را توی گوشتت فرو می‌کنند

فرو می‌روی در شیشه‌ها تا شخصیت‌های واقعی‌ات را از زیر ماسک تشخیص بدهی

انگار که مراقب و تنها تجسم‌ات می‌کنند

وکسانی را با خود می‌برند که هیچ‌کدام شبیه تو نیست

کسانی را در گودال می‌ریزند که هیچ‌کدام شبیه تو نیست

در خیابان کسی را در آغوش می‌کشند که هرگز شبیه تو نبود

کسانی که زیر ضربه‌های الکتریکی خورد نشده‌اند

وهنوز توی جیب‌شان ستاره‌های لرزان دارند

صفحات سفید از روبرویت عبورمی کنند و تو تمامی آنهایی که توی شانه‌هات گریه کردند و هیچ کدام شبیه تو نبود

اما برادرت بود که در زیر زمین گریه کرد و خودش را مالید به دیوار سرب

برادرت بود که خودت را پرتاب کردی بین پلک‌های مجروح‌اش

ستاره ها اما هرگز نمی‌فهمند به دنبال پلیدی‌هات به سمت اجساد پرتاب شدی

به سمت چیزهای مضر و معتبر

لوله‌ای بزرگ در ریه‌هات فرو می برند تا نام های مستعارت را در موجودات زمزمه کنی

در نمایش لال بازی با چشم‌های پودر زده ی غمگین

دستهای پانسمان شده‌ی بی‌مصرف را در تنت فرو ببری و روی کف پوش جان بدهی

چه حال و روزی دارند چیزهایی که به جا می‌مانند

حتا گوشت‌های اضافه‌ی روی مقعدت

و چشم هات که هر شب از تراس آویزان و خسته می‌شاشد روی آسمان وکارش را تمام می‌کند

و فقط تمام می‌کند کارش را

و شلوارش را می‌کشد بالا

تا با لباس سفید و دست‌های پانسمان به همه چیز خوشامد بگویی..

 

برای خواندن بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید:

پرونده ویژه شعر سوده نگین تاج:
به مناسبت انتشار «سپاسگزاری کرده ای از خودت آیا»

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت