Davat

گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

کارهای رضا قاسمی
 روی انترنت

دعوت به مراسم کتابخوانی

کتابخانه الکترونيکی دوات

تماس

jeudi, 21 avril 2016 

 پرونده ویژه شعر: آتفه چهارمحالیان

هشت شعر

 

 

1

 

آفتاب و نیمه شب به سرم می‌كنی

من از آن خورشید، عكسی بیاورم

كه دیده نشد تا به تیغه‌های تبر تابید.

با جانوران ِدر هم چه می‌كنی؟

با نابغه‌ای كه ابر را یادآوری می‌كند

اذیتم كن و بیماریم را شكاف بده

مردی از نان‌هایم بیرون می‌آید و در مترو بلند گریه می‌كند

اما از انگورهای ریخته خوشحال می‌شود

 اینكه با چهره‌ی شاهین می‌لولد و لبخندش مهاجم است.

چه چیز باعث می‌شود در پی آن همه

آن همه نیاز ِبه نیكی در من ارضای شرارت شود؟

صدای ِگرگت صحرا را طولانی می‌كند.

در معرض توام

و شكل‌های ناقص در نهایت ِكمال ستایش می‌شوند

من از دندان ِالانم می‌ترسم

 از اینكه اخبار زیتون میان حمام چكه كند

-        صفای گرگت! ای صفای گرگت.

تصمیم بگیریم!

و آنچه وا می‌داردم همین الان بگویمت به نام...

نقطه بر این نام... 

نقطه بر هرچه خراب‌تر، توام.

نقطه بر فاجعه، كه تنها به یك قلب فكر می‌كند.

صدای واو ِبلندی در آسمان پخش است

ترا‍‍ژدی ِمن می‌لرزد ...

بازیگران ِشبند و بازیگران ِشبح

و نقطه‌ای به نام ِكه می‌گوید:

- در این لشكر سربازترین ِزخم‌ها مال تو اَند.

در سواحل ِعود ِسلیمان، سایه ذبح می‌كنند

چنان كه با او به رختخوابم آمده‌ای

من

چنان جزیی از توام

كه در خیانتت به خود دست داشته‌ام.

 

 

 

2

 

بیزاری در فقرات من و روز

 سمت ِ خورشیدِ بعد از ناهار

 بعد از دنباله‌ی ابری در انگشت

و رنگ پیراهن من که می‌رود خودش را زیر گردنت تمام کند آهو

من از مرغابی نمی‌گذرم در سطر

از چیزی سوزان در هاله‌ی آهو

 کجا به موسیقی برود چشم‌های بسته‌ام؟

و فرزندان خودم در دندانه‌های چاقو

 صدایی، پیغام گیرِ دنیا که می‌شود اتاق:

آتی گوشی را بردار.

آتی گوشی را ....

 بدوم در ستونِ سیلی فردا

و خودم را زخمی کنم با ماه

آتی گوشی را بردار حالا کجاست؟

لکه‌های مانده کف حیاط

سوره‌ی زلزال

مادرم می شوی در مکیدن ِعاشقانه‌ی انگشت‌هاش؟

بیا به قطره‌های زلزله روی شانه‌هام در حمام

تف کردن تفاله بر حاشیه‌ی آسفالت

بر کناره ی انگور بخواب

راحتم بگذار

نمی‌خواهم قاطی شوم با هوای بیرون پنجره را می‌کشانم از دهانم به ریه‌هات

انا انزلناهُ انا...

خلاصِ با گلوله یا با قرص‌های توی یخچال؟

و پدر که دست‌های سنگینی داشت.

کلماتِ نهفته در اینهمه  اطراف

یکی نشسته روی میز

هلم می‌دهد از اینجا به آنجا

ایستادنم توی آشپزخانه از بالا

در گواهی پزشک قانونی بر طاق

نمی دانی لکه‌ی مرگ

چه آسمان تمیزی داشت.

 

 

 

3

 

حقیقتِ در تغییر

میز و مکان‌های آدمی بلعیده شد

 از نرمیِ خاکستر و کهولت ِ لام

آن‌ها نه نفر بودند

و تاریکی از ران و بوسه می‌ریخت

مهمانی سراغِ تو می‌شد و بعد

 از گردنبندِ زن در هوا چیزی پدید آمد

پاشیدنِ تهوع بر سنگ مستراح

مرا از راستِ خودت بشمار

-        چهار

-        پنج

دستمال‌های تمیز و تسلیتی در شاخه لرزید

ترسیدنم  از مکاشفه در زیر

هیچ چیز

مثل درهای بسته مرا از خود نگذارند هیچ چیز!

بنشینم بر صندلی گیسوهایم را در الف باز کنم

در الف

الفی آرام

( علامت سئوال)

همه چیز آنجاست

خوابِ بعدازظهر مرداد

برخاستنِ از خواب

 و رفتن به اشیایی که دوستشان داری.

علامت سئوال

همه چیز آنجاست.

مرا تکه تکه بپاش

دیوانه می‌چرخم در دایره‌های اتاق می‌بینی‌شان؟

و خط‌هایی را که پروانه بر دوش می‌کشد تا نور

تا نور که خودش را می‌کُشد بر شیء

کلماتی که از کاف بیرون نمی‌زنند از کوتاه

-        خدایا!

-        خدایا!

قبرهایم را بلرزان

پنجشنبه

رفتن به کافه ساعتِ چهار

خرید از میدانِ تره بار

انفجار مردمک در مربع ِ ماه

و این‌هایی که در دهانِ من است.

  

 

 

4

 

نقص كامل ِمعنای ِمنتهی به معانی دیگریم

كمی نور ِتابیده در اتاق را رها می‌كنیم

برویم به تاریكی‌ای كه واقعاً دوستش داشته باشیم

خاطره‌مان شاد و در مسیر پشه خود را می‌گزید

در مسیر پشه تو توی زیر زمین مرده‌ای

شهركوچك است و خیلی شدید

جنازه از دانه‌های برنج می‌ترسید.

باران بیاید، آب

به قدر آدمی از چاله می‌پرد،

 تو می‌دانی از این دانه‌های برنج

 چقدر می‌شود ترسید؟

می‌گویی كسی پله‌ها را شسته و شکاف‌ها پر از نامرئی‌ست.

دركلید دندان می‌نالی:

- مرگ را

 فقط یك بار می‌توانی مصرف كنی آتی!

سپرها پشت خون را رها كرده مثل رگ‌های کسی

تمام شدن ریخته توی سایه‌ها

توی سالهاست

اجزاء را روی سینی می‌نهیم، تاریکی را نشئه کنیم.

سراب می‌كنی به آفتابی نامرئی

دانه‌ای گرد لابلای نفس‌هات می‌گذاری

می‌رویی از كیسه‌های برنج

می‌شوی جرعه‌ای قهوه می‌گویی:

- بنوش! بی پدر به رگ‌های ای کسی که در این سایه‌ای.

خود را ببخش عمارت قبرهای شوشتری    

خود را ببخش رگ‌های بریده‌ی كاشمری

مرگ را

فقط یک بار

می‌شد از آن گودال بیرون ببریم

تو

پله ها و یادداشتی کنار باران می‌گذاری                  

و می‌روی.

پابه‌پای پله چیزی تعمدی است

شكنجه از آسمان می‌آمد

كمی نورِ مایل به تاریكی نبود

جنازه‌مان

در غروبی كه از درخت‌ها بارید؟

از همه‌مان دورتر سایه‌ای

به آجرهای تشنه تكیه می‌زند

و نیمه‌ی پر لیوان را

 می‌نوشد . 

 

 

 

5

 

به هوش آمدن ِ از مسائل ِتعیین شده از قبل

پرت ِ ناخودآگاه خودت به فضای تازه‌ای از محو

زمانی تفاوتِ دست‌ها و طرزِ چیدن خانه از تو گرفته می‌شود.

نیمی به کودکِ در خفتن

 نیمه‌هایی به کشیده شدن بر سنگ

نقش همه را به عهده می‌گیرد

کسی که در تو حضورش حتمی است.

 می‌لرزی از افتادنِ اشیاء پشت سر

 به گریه می‌افتی از بیماری ذهنی احتمالی‌ات

 تکه‌هایی از تو برنمی‌گردد از بسته‌های آرامبخش

اما

اما در کلماتی مخفی نفس می‌کشند

آدمیانی که به زیستن ما نمی‌آیند

من

از ناشناخته مثل سگ می‌ترسم

 تو را می‌کشانم به شناختنی از من

 لبه‌های آدمیزادی بلند می‌شود و باد

تو را می‌کوبد به صخره‌هایی در نرمی آدم.

مثل حریری بریده بر لاشه‌ی درخت

که جیغ می‌کشد و در شاخه رشد می‌کند

 تو به من تلفن خواهی کرد.

کروشه ] صدای زنگ [ کروشه

نمی‌دانم این جمله‌ی کداممان است

اما برای همیشه کسی به جایی دور اشاره خواهد کرد

به آنهایی را که آن‌ها بر گُرده می‌کشند.

 

 

 

 

6

 

من تمام وقت خودم را گرفته‌ام

 علتی بردار از كتاب‌های روانی و سمت درخت‌ها بشاش! 

نه اینكه نقد روسیه دست‌هات را آرمانی می‌كند

نه اینكه این علامت سئوال

نگاه كن

همین علامت سئوال

روی ران‌هایم نوشته بودم تو!

رعد و برق ِ انتهای حیاط را چسبانده بودم به میخ

از روی میخ می‌ترسیدم.

پدر را كثیف كرده بودم و به لابلای درخت‌ها می‌گفتم تو!

تو سولماز خودت را داشتی

 و انگشت‌هات نوازش ِسولماز خودشان را داشتند

قشنگی از سرتاسرت خزنده برداشت

این بچه DNA تو را می‌خواست

این بچه روی میخ نمی‌فهمید

دیروز به زیر ران‌هایم گفت:

-        پدر!

به مردهایم هجوم آورده گفت:

-        این دسته گل شیزوفرنی است؟

 

در دروغ هایش بیشتر می‌یابیش، این یك توافق ضمنی‌ست

دوباره بگو و این بچه...

بعد ِكلاس‌های خصوصی ِ به آسمان، مسلطم.

تكان‌های  مردم را می‌شورم كه جامعه شناخ  ژِ ژِ ژ

و افق‌های اراضی ژِ ژِ ژ

دیروز كتكش قول داده دیگر به  دیوار ِكلمات ِكم رنگ نكِشد.

اجاره‌ی این خانه قرص می‌خورد

گُه را می پذیرم و عین حال پشت ناخن‌هایم ...

اجاره‌ی این خانه می‌گذارد به استنتاج ِحافظه‌ام فحش دهند

می‌گُذَرَدَم به روزهایی كه نبخشیده‌ام

ما همدیگر را نمی‌فهمیدیم و دوستت دارم! متنفرم ازت! دوستت دارم.

بین بد و بدتر من یه گنجم، مفهومی كه سیگارهای تو را تمام می‌كند

-        زود باش!

منو با یه اضطراب كوچیك تر معامله كن، زبان خود را بزن،SHIFT را نگه دار و در پنجره استجابت شو مادر قحبه‌ام كن آسمان، بگذار در این دندانه حواسم عوض شود، شیفت را نگه دار كه چادرم هوا را بپوشد وكلمه را فاحشه كند

چه كودكم در اینكه میان دو دست‌هایم را می‌خرد

افتتاحیه بود

نگاهش می‌كردم چطور در آن رستوران نگاهش می‌كردم 

زمین در زمینه‌ی سرباز ایدئولوگ می‌شود و این بچه

روی میزش نامرئی‌ست

قراردادها كلمه‌های یك بشر دسته جمعی‌اند و این بچه

دیابت ‌ِ از نوع ِ بی اش نامرئی است

سرچ چهارمحالیان ِگوگل و شیارهای عمیق چهره‌ام، نمی‌گذارد سیگار بكشم 

و دیگر نمی‌گذارد

چقدر تنها چیز آدمیزاده‌ام گریه است.

امیدواریم به شكل‌های آینه

لبخندم به دكمه‌ای كه نمی‌افتد

خوشبخت شده بودم لعنتی ِخوشبخت شده بودنم. برو پی كارت ژِ ژِ ژ

-        من؟

با تمام خداوند بِگَند!

ریختند به لابلای اراضی

پدر تلقی شد به یك انضمام فاشیستی

زن‌ها صلوات كشیدند و این بچه

در انفرادی همه‌ی وقت مرا گرفته به دیوارِ كلمه‌های كم رنگ

 می‌كِشد.

  

 

 

7

 

فواحش از شرحِ گریز انسان می‌آیند

از شاخه‌ها می‌بارند و یك تكه بیابان می‌سازند توی این ماشین‌ها

با غروب می‌آمیزند و تو

با غروب می‌آمیزند و خودشان

رگ‌های پنهان این شهر را می‌لیسند

هدایتم می‌كنند به یك میكروسكپ بیمار

هدایتم می‌كنند به خاكی كه از این ناودان می‌ریزد

زندان‌هایم را می‌جویند و می‌گویند:

-  بگو!

خلائی شاد را نشان می‌دهند كه حیوانت را می‌خرد

 و در شكایتِ ‌از لالایی شراب می‌سازند

فواحش با انتخاب قصه‌ها بیگانه‌اند

بر بام‌های ملتهب می‌شوند به پایكوبی‌شان

-        هنوز زنده‌ام!

سر را چون تکه‌ای بیگانه از کلاه کاسکت بیرون انداخته،

با تانکرهای طلا و لوله‌های نفت از مرگ‌های جاده می‌گذرند

 از گربه و روسری و مویرگ‌ها

بعد توی سردخانه

به سرعت من تبدیل می‌شوند

به دمایی که لاشه

توی آن سالم می‌ماند.

 

 

 

8

 

از جن‌هایی،

از آنان که ناگزیر و تخمدان چپ، روز، شب، خط تصادف قطارها در جنگ‌های سرد و نوستالژی ِتالاموس ِ آمنه را ندارند که از رقص‌های دسته‌جمعی‌شان کشته بیاورد،   

از انگشتی که در ظلمت

رویا میان گاوها را به ناله می‌برد،

از ناخودآگاه بشار اسد

و لایه‌های افق

که رنگ‌هایش از کارخانه بیرون می‌جهند،

باید از این‌ها خدایی می‌خواستم

و ارتباط رنگ‌ها در گیسویم مثل یک آری، رها شده است.

تو را به وصف‌های شدید خوانده‌اند

با تکرار این دریا، صاعقه، ورد می‌شود بر شهر

بر مزارعی که شمار گرسنگان را می‌داند

و با چشم‌های بسیار صاحب اندام مورچگان است بر صخره‌های شب.

تورم باران را بگرد

 مثل رعد

 شکاف را می‌پایی و پلک الماس‌ها می‌گشاید

پلک ِ آژیر ِ کسی دارد می‌سوزد

 آژیرِ خشخاش‌های بارور در ژنتیک ارگاسم‌های مردانه‌ام

آژیرِ سرطان کاپیتالیسمی ِ م 

که در قوانین مهاجرت، قلب ارزان و خون نایاب می‌خورد

آژیرِ اسپرتژ له

که در آن خبری متلاشیم

با کتف دیروزم

می‌کُشم که از همان نیزه بر خویش

فرود بیاورم.

بر مقامت ریخته‌ام با چشم‌های منفجر

جگری در دندان و زانویی چکیده بر پیراهن

از بازویم می‌گذری به نامت

تابستان می‌شوی و پاییز

جز من چه کسیست که از ستایش کوه‌ها ترسید؟

کیست جز من که نزدیکتر از معبد است به تو

با فرزندی در آغوش و دشنه‌ای عاشق

شبانه‌ای نومید و مومن به شکوفه‌ی ذرت در برف؟

نیایش از آن تو بود که آفتاب را در مزارع جابجا می کرد‌؟

آدرنالین ِ متحرکم

آغازی که ندیدم تو را پدید آورد.

از کور پدید آمدی پدر

چشم‌ها را شفا داده‌ای با مردمکی سفید

و باطل می‌شوی با کمی زیباتر شدنم. 

مرا از هوش این سیاره ببر

غربتی شخصی طراحی كن برای وقتی جلیقه را کوک می‌کنم

باید از این شاخص‌ها گذشت

سطوح دسترسی به خون را شناخت

و رنگی به سازه های دُبی داد كه از افشای ناله بیاید

باری به مفصل‌های قوی‌تر رسیده‌ام

جهش‌های سلولی در طراحی‌ام مترتب است

و سرفصل‌های آماری، که در آن یک شهر را به گلوله بسته‌اند

عذاب از آن ِتو بود خداوند

یا کشتارهای دسته‌جمعی در فرزندم خمیازه می‌کشند؟

باری از سلول‌های گرسنه بیاورم

و میزان برهنگی را به مقیاس‌های جامعه حد كن.

پدر

ایستاده در حد سلول‌های بینایی، بویایی و لامسه‌ام

كودكی سوری تفنگ را داده سمت نارنج مردمكت

مات، خوشبخت و لبریز از سرخك‌های ادواری‌اش.

درست عین من،

که با همین مغز تشنه می‌شوم

کوه را می‌بینم که از تو طولانی‌تر است

و دریا که تنها پرواز ابدی مرغان را باز می‌تاباند. 

چونانچه من

هم

 با همین مغز

مبدل می‌شوم به چیزی دور

چنانچه تنها از دور

می‌توانی به من اشاره كنی.

 

پرونده ویژه شعر: آتفه چهارمحالیان

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت