Davat  
   

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

منتشر شد:

معمای ماهیار معمار
رضا قاسمی

حرکت با شماست مرکوشیو!
 رضا قاسمی
 

تماس

 

   سودابه اشرفی

راه فانوس دریایی

ساختمان معبد کنار دریا Temple by the Sea با شیروانی سفالی عنابی ویلاهای شمال را به یادم می آورد- مثل خیلی چیزهای دیگر این شهر کوچک، مثل بوی دریا، ماهی- ماهی ای که در افکار کودکی ام با چشمان گشاده آن طرف تر، آرام و مغموم، صدای تیغه ی چاقو را بر خلاف خواب فلس هایش تماشا می کند.

کلمه ی "کریمیتری" بر سر در معبد طوری حک شده که کمتر به چشم می خورد. به همین دلیل دیر متوجه آن شدم. همان طور که خیلی دیر متوجه وضعیت غریب "آلیس لاج" شدم. متل آلیس سه کوچه پایین تر از خانه ی جدید ماست. به دفعات از کنار در ورودی آن رد شده بودم اما تا آن غروب طرز قرار گرفتن این ساختمان آن قدر توجه ام را جلب نکرده بود.

 آن شب در گرگ و میش هوا، دود سیاه و غلیظی که از دودکش بلند می شد و هوای زیبای اقیانوسی را خراب می کرد توجه مرا به تابلوی کوچک دیگری جلو معبد جلب کرد که روی آن نوشته شده بود: کریمیتری.  از میان قبرستان پر از گل، پوشیده از سنگ قبرهای کوچک تشسته در چمن، میانبر که زدم تازه چشمم به ردیف بالکن های سفید متل آلیس افتاد. شگفت زده چرخی زدم و پشت سر و دور و برم را نگاه کردم. درست فکر کرده بودم- بالکن همه ی اتاق های متل مشرف به قبرستان، معبد، زمین بازی گلف، و بعد اقیانوس و صخره های دورترک بود. با صدای بلند از خودم پرسیدم: جل الخالق! چه کسی می خواهد تعطیلاتش را رو بروی قبرستان بگذراند؟! حالا گیرم که حتا آن سوی قبرستان، چمن وسیع و زیبای زمین گلف، گل ها و گیاهان وحشی و آهوان سرخوش و رها و نهایتا اقیانوس باشد.

 

            بیش از چندماه از آن غروب می گذرد. هر روز به وقت برگشتن از دو روزانه برای چند دقیقه ای به استانلی مدیر پیر متل سر می زنم. من و استانلی علیرغم دروغ اولی که به او گفتم با هم دوست شده ایم. آن روز با این که او فورا متوجه دروغ من شد و به روی خودش نیاورد:

            "ببخشید آقا من گم شده ام. ممکن است بگویید راه فانوس دریایی از کدام طرف است؟"

استانلی نگاهی به لباس ورزشی ام کرد و با انگشت به طرف مسیر فانوس اشاره کرد:

"چشمکش را نمی بینید؟"

این پا و آن پا می کردم و استانلی خیره به صورتم، لبخند می زد. انگار که می دانست راه فانوس دریایی را خودم به خوبی می دانم. پشیمان از سوالم، انگار که دنبال راه فراری بگردم پرسیدم:

"می توانم از دستشویی تان استفاده کنم؟"

راه دستشویی را هم با اشاره نشانم داد.

وقتی بیرون آمدم به طرف پیشخان سفیدرنگ که او پشتش نشسته بود رفتم و پرسیدم:

"آبخوری؟"

آبخوری بغل در دستشویی بود. خجالت زده برگشتم. دهانم را زیر شیر آب گرفتم و زیر چشمی راهرویی را که به اتاق های متل ختم می شد پاییدم.

"می توانم لیست قیمت هایتان را ببینم؟"

استانلی با آرامش لیست قیمت ها را از روی پیشخان برداشت و به طرفم گرفت. با جدیت یک مسافر و توریست واقعی قیمت ها را بررسی کردم. قیمت اتاق های متل آلیس تقریبا یک پنجم قیمت همه هتل ها و متل های کنار

دریا بود. لیست را در جیب لباس ورزشی ام گذاشتم. از استانلی تشکرکردم و بیرون آمدم. تابلوی سبز نئون جلو در، "اتاق خالی" را اعلام می کرد.

از آن روز به بعد به مدت یک ماه آگاهانه و بدون این که مسیرم را تغییر دهم در راه دویدن، از مقابل متل آلیس گذشتم. این متل همیشه اتاق خالی داشت. تابلوی آن همیشه سبز بود- حتا زمانی که مردم برای تعطیلات به این شهر هجوم می آورند و تقریبا تابلوی همه هتل ها و متل های دیگر با رنگ قرمز اعلام پربودن می کند. در یکی از این غروب ها که دیگر کنجکاوی خسته ام کرده بود و فکرم زیادی به آن مشغول بود ناگهان از دویدن ایستادم و نفس زنان وارد دفتر متل شدم. رفتم جلو پیشخان و مثل این که حق پدرم را از استانلی بخواهم گفتم:

"من نمی فهمم استانلی، چرا متل شما همیشه اتاق خالی دارد و چرا قیمت اتاق های شما از قیمت همه ی متل های دیگر ارزان تر است و چطور ممکن است آدمها دوست داشته باشند تعطیلاتشان را در جایی روبروی قبرستان و کریمیتری بگذرانند؟ "

استانلی با صدای بلند خندید و به عرقی که از سروصورتم جاری شده بود و به آبخوری اشاره کرد:

"به نظر می رسد خیلی تشنه باشید."

همهمه ی نفس ها و هیجانم در گوش هایم می پیچید، گفتم:

"مرصی، آب دارم." و دستم رفت به طرف پهلویم- آب نبود. تازه متوجه نبودن بطری آب شدم. نگاهی به استانلی کردم و نگاهی به پشت سرم. به طرف آبخوری رفتم. زن جوانی با سگش از راهرویی که به اتاق ها می رفت بیرون آمد. استانلی گفت:

"عصر بخیر خانم!"

زن خندید و با دست روی پشت سگ زد و سر و گوشش را نوازش کرد. صدای برخورد کف دستش به پشت سگ آمد.

"سلام کن، میشل- به استانلی سلام کن دختر!" و با خنده و رفتاری سبکبال در حال دویدن از در بیرون رفت. عرق در چشم هایم فرو می رفت و آب آبخوری موهایم را خیس کرده بود. آستینم را روی چانه کشیدم. به طرف پیشخان برگشتم و روبروی استانلی خودم را روی مبل انداختم. این طوری بود که شروع شد.

 

این روزها بعد از غروب سر راهم به استانلی سری می زنم. از آبخوری آبی می خورم، می نشینم روی مبل کنار پیشخان و با او گپ می زنم. استانلی تقریبا هر روز داستان تازه ای از آدم هایی که در آن متل می مانند برایم تعریف می کند. همان ها که دائم می آیند و می روند و جایشان را به یکدیگر می دهند و اسمشان را من هم یاد می گیرم و همان طور که کنار دوستم استانلی نشسته ام و گپ می زنیم و رفت و آمدشان را تماشا می کنم از خاطرم می رود. استانلی هیچ وقت جواب سوال آن روز مرا نداد اما سنگ قبر زنی به نام آلیس را نشانم داد. اولین سنگ مرمر سفیدی که روی چمن قبرستان جلو یکی از بالکن ها با نرده های سفید نشسته و روی آن حک شده است: اینجا آلیس خوابیده است. آلیس فقط یک هفته بعد از مرگ محبوبش زیست. آلیس به میل خود به آسمان رفت تا در کنار او باشد. آلیس همه ثروتش را به استانلی، راننده اش بخشید تا خانه اش را به هتلی تبدیل کند برای کسانی که آماده پیوستن هستند. آلیس، فرزند، مادر، دوست...

 

هر پنج شنبه دودی سیاه و غلیظ با بویی که شبیه هیچ بویی نیست، از دودکش معبد بیرون می آید و هوای اقیانوسی را خراب می کند. اما صبح دوباره وقتی از جلو کریمیتری رد می شوی فقط تابلوی معبد کنار دریا حواست را به خود مشغول می کند. آهوان دسته گل های تازه ی روی قبرها را می جوند و آن طرف چمن سبز، اقیانوس لاجوردی نور خورشید را پیمانه پیمانه سر می کشد و تنش چون کریستال برق می زند.

                                                                                                                      سپتامبر 2002            

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت