نشريه ادبی


 

توی خونه صداش می کنيم نازی  

 حسين مرتضائيان آبکنار

 

 

يک

منشي از لاي در سرش را برده بود تو تا به دکتر بگويد خانمي آمده که زن سراسيمه و هول منشي را کنار زد و از لاي در خودش را از لاي در انداخت تو و منشي نفهميد که چه شده و بيمارِ روي تختِ معاينه لخت از ترسش نيم خيز شد و دکتر حيرت زده گوشي اش را انداخت دور گردنش و داد زد چه خبره خانم و منشي که دهانش باز مانده بود مي خواست توضيح بدهد اما نمي توانست و هي بال بال مي زد و صداش در نمي آمد و زن گريه مي کرد فقط گريه مي کرد و مدام مي گفت بچه م آقاي دکتر بچه م و بچه به بغل همانجا روي صندلي چرمي وارفت روي صندلي و دکتر پردة جلو تخت را کشيد و رفت طرف ميزش و گوشي را پرت کرد روي ميز که صداي بلندي داد و داد زد خانم منشي صد بار گفتم کسي بدون اجازه نياد تو و منشي که از ترس دهانش باز مانده بود باز نزديک بود بزند زير گريه و تا گفت اين خانم خودشون زن با گريه حرفش را بريد و گفت تقصيرِ منه آقاي دکتر تو رو خدا رحم کنيد بچه م از دستم رفت و بچه را که پيچيده بود لاي پتو پيچيده بود به سينه اش فشار داد و بغضش لاي پتو خفه شد که صداي قيژِ پرده آمد و منشي بيمار را ديد که پرده را کنـار زده و همانطـور که دکمة آخـر پيراهنش را مي بست لخ لخ کنـان با کفشِ پاشنه خواب رفت سمتِ در و حتماً شنيد که دکتر گفت ببخشيد آقا واقعاً ببخشيد اما توجهي نکرد و سرش را برنگرداند و از لاي در که منشي هل داده بود تا راه باز کند بيرون رفت و منشي زير چشمي به دکتر زير چشمي نگاه کرد و تا دکتر عصباني گفت بفرماييد در را تندي بست .  

 

دو

مي شنوين چه گريه اي مي کنه طفلِ معصوم آدم جيگرش کباب مي شه به خدا نفهميدم چي شد که صبح بود يعني خواب بودم توي خواب و بيداري زنم شنيدم داره جيغ و داد مي کنه خودشو مي زد همينجوري پريدم يهو گفتم چيه چيه چي شده هي مي گفت احمد احمد شلوارمو از روي قلاب برداشتم کردم پام يه لنگي لِي لِي کنون رفتم دمِ اتاق کوچيکه گفتم چي شده ديدم نازي رو بغل کرده هي مي دوه اين طرف هي مي دوه اون طرف گفتم آخه چي شده زن همه ش داد مي زد بچه م بچه م بعد ديگه نفهميدم چطوري کِي پيرهن مو تنم کردم دست و رو نشسته اون همه پله رو طبقه چهارم اومدم ماشين رو روشن کردم زدم به خيابون خدايي بود تصادف نکردم بس که تند مي رفتم خونه مون کجاست فلکه چهارم اومديم تا دوم اول خانمه گفت دکتر يه ساعت ديگه مياد بعد گفت بايد برين پيش دکتر اطفال آقا باز خدايي بود که اينجا رو پيدا کرديم خيابون ها هم شلوغ بود چه جور منم همه ش بوق بوق که مريض داريم چيزيش نبودها سر شب چند روز بود بد غذا شده بود فقط پري مي گفت هر چي مي خوره مياره بالا حتماً دلش درد مي کرده خب فکر کنم گفتم نبات داغ بده بهش نمي دونم داد نداد تب نداشت فقط دستش يه کم داغ بود پاهاش لخت بود پريدم يه پتو آوردم پيچيد دورش پري گفتم يه وقت لرز نکنه اين نمي دونم هفت هشتمين سيگارمه از صبح ديگه نفسم بالا نمياد به خدا خواب خواب بودم من يهو ديدم يکي همينطور داره تکونم مي ده با مشت مي زد ديگه همه ش سرکوفت مي زد بهم مي گفت اوايل تو چون پسر مي خواستي نازي رو دوست نداري مگه مي شه آدم بچه شو دوست نداشته باشه ناپدريش نيستم که مگه حالا خدا بعد يه عمري به ما دختر داد شکر به مرحمتت شکر اون دوتاي اولي که توي شکمش سِقط شد مي ترسيد ديگه از صداي اين چي چي ها بود ضد هوايي وحشت داشت هول مي کرد خيلي ما ديگه قيد بچه رو زده بوديم نا اميد تا چند سال بود تا اينکه خدا اين نازي رو بهمون داد تا قبلش بچه که مي ديد در و همسايه پاش سست مي شد دلش غش مي رفت واسه شون از جلو عروسک فروشي که رد مي شديم دو ساعت واميستاد نگاشون مي کرد براي همه شون اسم گذاشته بود يکي سولماز بود يکي مريم يکي نازنين اون يکي سياهه سارا بود نمي دونم يا سـُرمه اون بالايي يه مژگان کار هر روزمون بود ديگه مي دونم خودش هم گاه گداري يواشکي مي رفت به بهونة خريد مي رفت واميستاد پشت شيشه من اگه به من بود که اصلاً مي گفتم بچه نمي خوام حالا شانس آورديم اين درمونگاه رو پيدا کرديم اون درمونگاهِ ديگه که رفتيم گفت دکتر صبح ها نيست جواب مون کرد يعني منم مستاصل گفتم حالا چه خاکي تو سرم کنم اينم که همينجوري يه ريز اشک مي ريخت الان هم حتماً داره مي دونم گريه مي کنه بياد بيرون چشم هاش مي بينين کاسه خونه مادره ديگه مادر چه گريه اي مي کنه بچه به خدا عين عروسک مي مونه بس که خوشگله

 

سه 

ساعت که زنگ زد پري از خواب پريد . کف دستش را کوبيد روي ساعتِ روميزي و صدايش قطـع شد . خوابالود چرخيد به پهلوي راست و به آرنجش تکيه داد . دکمة بالايي پيراهن خوابش را چشم بسته با نوکِ انگشت ها باز کرد و دست انداخت و يک سينه اش را بيرون آورد تا به بچه شير بدهد . بچه ساکت و بي حرکت بود و پستان را نمي گرفت . چند بار نوک پستانش را ماليد به لب هايش تا از بوي شير دهانش را باز کند . . . نزديک بود دوباره خوابش ببرد که حس کرد شيرش دارد چکه مي کند . تند نيم خيز شد و زل زد به صورت بچه . چشم هاي بچه بسته بود و يک قطره شير روي گونه اش سـُر مي خورد . دست گذاشت روي پيشاني اش و حس کرد سـرد است . تند بلند شد و ملافه را که پيچيده بود دور پاهايش کنار زد و از تخت آمد پايين . خواست برود طرفِ در که بي هوا پايش رفت روي خرس پلاستيکي اي که افتاده بود وسط اتاق . خرس کوچولو سوت کشيد و پري از ترس پايش را آورد بالا و جيغ زد . بعد دستش را روي سينه اش گذاشت و چشم هايش را بست . اسباب بازي هاي بچه دور تا دورِ اتاق ولو بودند . با بغلِ پا ، خرس را پرت کرد زير تخت و رفت سمت اتاقي که درش بسته بود . با کف دست کوبيد روي در و با بغض داد زد : احمد ، احمد ، بلند شو احمد . نازي باز حالش بد شده . پا شو . . . برگشت سمت تخت و چند بار دور خودش چرخيد . بغضش گرفت . باز رفت سمت اتاق شوهرش و اينبار دستگيره را محکم چرخاند و در را باز کرد . بالش و پتوي شوهرش روي زمين افتاده بود و دل و رودة راديو ضبطش روي ميز پخش و پلا بود . نگاه کرد به قلابِ روي ديوار که خالي بود . آمد بيرون و با عجله بچه را بغل کرد و همانطور که اشک مي ريخت با دست ديگرش پتو را پيچيد دورش . مانتويش را از روي صندلي برداشت و هنوز يک دستش توي آستينِ مانتو نرفته بود که از در رفت بيرون . 

 

چهار  

مريضِ بنده دراز کشيده بود روي تخت ... روي همين تخت ، بله . داشتم معاينه اش مي کردم . يکي از کليه هاش ناراحت بود عفونت زده بود به ريه هاش . اصطلاحاً مي گوييم پونوموني . زيرِ شکمش با دو تا انگشتم که فشار دادم درد داشت . گفتم : اينجا؟... با صداي خفه گفت : بله ، بله ... گوشي گذاشتم تا صداي ضربانش را بشنوم . يکهو صداي داد و فريادهاي بيرون پيچيد توي گوشم . مريضم يکهو نيم خيز شد سمتِ در . برگشتم ديدم منشي ايستاده لاي در تا جلو آن خانمي را که به زور مي خواست بيايد داخل ، بگيرد . خب عصباني شدم من . گوشي را انداختم دورِ گردنم به منشي گفتم : چه خبره خانم؟! ... با همين لحن . زن بچه به بغل آمد تو ولو شد روي اين صندلي ... بله ، دقيقاً . منشي هم همينجور دهنش باز مانده بود و نمي دانست چه بگويد . پرده را کشيدم . گوشي را هم پرت کردم روي ميز . گفتم : صد بار گفتم کسي بدونِ اجازه نياد تو خانم . زن داشت گريه و زاري مي کرد . هي مي گفت : بچه م ، بچه م آقاي دکتر ... مريضِ بنده بلند شد که برود بيرون گفتم : ببخشيد خانم ، واقعاً ببخشيد . واقعاً شرمنده ام ... ديدم يکي از دکمه هاش را نبسته . از بس عصباني بود برنگشت حتي نگاهم کند . رفت بيرون . به منشي گفتم : شما هم بفرماييد . که تندي در را بست و رفت . باور بفرماييد آنقدر عصباني بودم که دو تا آرگوتامين از کشوي ميزم برداشتم همينطور بدون آب خوردم . تهِ گلويم تلخِ تلخ شد . زن همانطور يکريز گريه مي کرد . تکيه دادم به صندلي . گفتم : خب خانم ، بفرماييد اين بساط چيه؟ باز گفت: بچه م آقاي دکتر ، بچه م از دستم رفت . گفتم : خانم من که دکتر اطفال نيستم . گفت : چي کار کنم آقاي دکتر ؟ بچه م داره از تب مي سوزه . هر چي باشه شما دکتريد... چشم هاش خيس بود . آبي روشن بود ... بله . انصافاً صورتِ قشنگي داشت . يک سالکِ درشت اينجـا روي گونه اش بود . يک خالِ ريز هم بالاي ابروش بود . بچه را توي سينه اش گرفته بود و تکـان مـي داد . معلوم بود خيلي اضطراب دارد . راستش الکي با وسايل روي ميز ور رفتم تا نگاهش نکنم . پاي بچه با جوراب از زيرِ پتو بيرون بود اما صداي گريه اش را نمي شنيدم . گفتم : خيلي خب ، بذاريدش روي تخت معاينه ش کنم . بلنـد شد . نمي دانم چرا دست هام مي لرزيد ... نه ، اصلا . گوشي را برداشتم رفتم سمتِ تخت . پشتش به من بود . يک لحظه مکث کردم تا پتوي دورِ بچه را باز کند . وقتي رفت کنار ، اول جا خوردم . باورم نشد . خوب که نگاه کردم ، ديدم يک عروسک ، شبيه بچه ... باور بفرماييد ... روي تخت خوابيده ! ناخودآگاه يک قدم آمدم عقب . گفت : خيلي تب داره آقاي دکتر . تنش داغه . تا خواستم چيزي بگويم افتاد به التماس . گفت : به خدا آقاي دکتر ديشب حالش خوبِ خوب بود . صبح که پا شدم شيرش بدم ديدم اينجوري شده ! به چشم هاش که نگاه کردم گفت : تنِ شو دست بزنيد . دست بزنيد ! به دست هام نگاه مي کرد . دستم را دراز کردم و مچِ دستش را گرفتم. راستش کمي داغ بود. گفت: چند بار هم پاشويه ش کردم اما تبش نيومد پايين . باور بفرماييد حس عجيبي داشتم . دستش آنقدر نرم بود که فکر کردم واقعاً دستِ يک بچه توي دست هام است . زن خم شد و سرش را گذاشت روي سينه اش . گفت : قلبش خيلي تند مي زنه آقاي دکتر . چشم هاي خيسش را که ديدم بي اختيار دستم رفت سمتِ گوشي . پيراهنش را کمي بالا زدم و گوشي را آرام گذاشتم روي سينه اش . راستش يک لحظه حس کردم انگار صدايي مي شنوم . صدايي شبيه تيک تاک . . . بيشتر خم شدم . يقه لباسش هنوز بوي شير مي داد . خوب که به صورتش نگاه کردم ديدم چقدر شبيه زن است . چشم هاي آبي داشت با موهاي بور . يک خالِ ريز هم بالاي ابروش نقاشي کرده بودند . گفتم : اسمش چيه؟ گفت: اسمش نازنينه ، اما توي خونه صداش مي کنيم نازي . پرسيـدم : پدرش کجاست؟ گفت: سرِ کاره . صبح هاي زود مي ره ... بعد با بغض گفت : بچه م خوب مي شه آقاي دکتر ؟

 

پنج    

صداي پري را که مي شنوي پتو را از روي پاهايت کنار مي زني و همانطور تاقباز زل مي زني به سقف . بعد چنگي به موهايت مي اندازي و بلند مي شوي . آرام دست دراز مي کني و شلوارت را از روي قلاب برمي داري و پايت مي کني . باز صداي پري را مي شنوي که گريه مي کند و مدام داد مي زند : احمد ، احمد ...

     کمربندت را که مي خواهي سفت کني با شَستت لبة شلوار را مي کشي تا ببيني چقدر برايت گشاد شده . بعد دست مي کشي روي جيب شلوارت و چشمت مي رود سمت ميز و سوئيچ ماشين را مي بيني که افتاده روي ميز . گلولة قلع را با نوکِ انگشت از لبة ميـز مي پراني و سيمِ هـُويه را دور دستت مي پيچي و با کِـش مي بندي . . .   

     در را که باز مي کني پري دورت مي چرخد و التماس مي کند که تند باشي . آهسته در را باز مي کني و بيرون مي روي . مي داني که سراسيمه پشت سرت خواهد آمد . پله ها را يکي يکي پايين مي روي و سوارِ ماشينت مي شوي و منتظر مي ماني تا بيايد . سيگاري روشن مي کني و از پنجرة ماشين خيره مي ماني به درِ خانه . 

     لحظه اي بعد پري را مي بيني که نازي را بغل کرده و با موهاي آشفته مي آيد به طرفت . استارت مي زني . صبر مي کني تا سوار شود و برسانيش به درمانگاهي که همان نزديکي هاست . . . خيابان اين موقعِ صبح خلوت است و پرنده پر نمي زند . . . □

1381

داستان ديگر همين نويسنده در دوات:

حسين مرتضائيان آبکنار ـ حفاظ سرد

 

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس
 


 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت